«عذرا» زنی ۴۰ ساله بود که برای طلاق توافقی به دادگاه مراجعه کرده بود. اما چروکهای صورتش و چهره رنگ و رو رفتهاش بسیار بیشتر از سن واقعیاش نشان میداد. پرونده طلاق توافقی او و شوهرش که ۳ سالی از خودش کوچکتر بود در شعبه ۲۶۱ دادگاه خانواده تحت رسیدگی قرارداشت.وقتی قاضی «محمود سعادت» پرونده آنها را گشود ونگاهی به اوراقش انداخت روبه زن گفت: «همسرت هنوز نیامده؟»
قاضی دوباره گفت: «چرا سعی نکردی کمکش کنی ترک کند؟ با داشتن دو فرزند بهتر نبود جدا نمیشدید؟»
زن که انگار منتظر جرقهای بود تا سفره دلش را بازکند گفت: «آقای قاضی، کاش فقط معتاد بود... اما انگار سرنوشت من بیچاره را با مردان معتاد گره زدهاند. ۱۴ سالم بود که به اجبار پدرم با مردی ازدواج کردم که ۱۳ سال از خودم بزرگتر بود و دست بزن هم داشت. در شهر ما طلاق را بد میدانند اما وقتی فهمیدم شوهرم معتاد به تریاک شده به خانه پدرم برگشتم و بالاخره با سختی زیاد طلاق گرفــــــتم. ۸ سال در خانه پدرم ماندم. با خیاطی و قالیبافی اموراتم را گذراندم. تا اینکه سر و کله «محمود» پیدا شد.»
قاضی گفت: «شما که یکبار با مرد معتاد زندگی کرده بودید، چرا این بار بیشتر دقت نکردید؟»
عذرا روی صندلی نشست و ادامه داد: «آن موقع معتاد نبود. یک روز من و مادرم را تعقیب کرده بود. بعد شمارهاش را توی قوطی کبریت گذاشته و پرت کرده بود داخل حیاط خانه. از همان روز هم زندگیام را به آتش کشید. گفت در تهران خانه و کار حسابی دارد و عاشقم شده. اما وقتی زنش شدم فهمیدم جز هشت خواهر و برادر و پدری فقیر هیچ چیزی ندارد. مادرش هم طلاق گرفته و رفته بود.
از آنجا که پدرم یک هکتار زمین کشاورزی و ۱۰۰ متر زمین مسکونی به من داده بود. فهمیدم که او برای مال و اموالم عاشقم شده! اما کاری نمیتوانستم انجام دهم. اگر جدا میشدیم دیگر در خانه پدرم هم جایی نداشتم. چند ماه بعد آمدیم حوالی کرج و شروع کردیم به کار و زندگی. من در خانه خیاطی میکردم و محمود هم کارگری میکرد. اما چند ماه بعد بیرونش انداختند. فهمیدم که آنجا دزدی کرده. البته دوباره سر کار رفت اما چند ماه بعد با یک نفر دعوا کرد و چاقو خورده به خانه آمد. چند ماه توی خانه افتاده بود. بعد به جانم افتاد که زمینهایت را بفروش که سرمایه یک کاسبی کنیم. اما برادرم راضی نشد. در خانه پدرم بودیم که کیف برادرم گم شد. هر چه قدر گشتیم پیدایش نکردیم. بعدها لاشه کیف را در خانه خودمان دیدم و فهمیدم محمود باز هم دزدی کرده است.»
قاضی از زن پرسید: «چند سال با هم زندگی کردید؟»
عذرا جواب داد: «حدود ۱۵ سال. اما زندگیام مثل جهنم بود. هر روز میگفتم الان پلیسها میریزند داخل خانه. یک روز هم آسایش نداشتم. بعد از آنکه برادرم سند زمینها را نداد به یک باغ در کرج کوچ کردیم و شدیم سرایدار. اما یک سال بعد گفت باید از اینجا برویم در باغ دیگری سرایدار شویم. اما قبل از رفتن همه اموال صاحب باغ را دزدیده بود. یک هفته بعد فهمیدند و آمدند محمود را بردند. ۱۸ ماه در زندان بود. دو تا بچه کوچک داشتم و سفارش خیاطی هم کم بود، ناچار شدم پرستار یک پیرمرد از کار افتاده شوم. وقتی از زندان آمد یک چک بیمحل کشید و برای رضایت شاکیها ناچار شدم همه چیز زندگی مان را بفروشم تا شوهرم به زندان نیفتد.
بعد هم پیرمرد مریض صاحب یک باغ را به ما معرفی کرد که برویم برای سرایداری. دو، سه سالی آنجا کار کردیم تا اینکه یک زن به در خانه آمد و گفت؛ از شوهرت طلاق بگیر تا من با او ازدواج کنم! معلوم شد یک زن صیغهای گرفته و به او گفته خودش صاحب باغ است. اما زن غریبه وقتی موضوع دروغ محمود را فهمید رفت پی کارش. اما از همان روز شوهرم با من روی دنده لج افتاد.
رفته بود با چند نفر دیگر یک باند سرقت از ویلاهای اطراف کرج راه انداخته بود. گاهی تا چند ماه به خانه نمیآمد و میگفت ممکن است لو برود. بالاخره یک روز گیر افتاد. وقتی به کلانتری رفتم فهمیدم با اسلحه به باغهای مردم رفتهاند و در یک سرقت هم به دختر معلول سرایدار تجاوز کردهاند. آنقدر رفتم و آمدم و گریه کردم تا رضایت گرفتم و دو سال بعد از زندان بیرون آمد. اما در زندان معتاد شده بود و حشیش میکشید. نه کار میکرد و نه پولی میآورد. مدتی بعد رفت دنبال قاچاق شیشه. میگفت درآمد خوبی دارد. کم کم خودش هم شیشهای شد...»
قاضی حرفهای زن را قطع کرد و پرسید: «پیش مشاور هم رفتید؟»
زن جواب داد: «صاحب یکی از خانههایی که برایش کار میکردم، دکتر روانشناس بود. او گفت که بهتر است جدا شوید. اما من با خودم میگفتم هر خلافی که داشته باشد در خانه آزار و اذیتی ندارد. مردم هم نمیگویند فلانی دوباره طلاق گرفته و... اما یک روز آمد و پیشنهاد کرد مردهای پولدار را به خانه بکشانم و همان موقع خودش بیاید و داد و بیداد راه بیندازد. آنوقت مردها به خاطر ترس از آبرویشان مجبور میشوند پول خوبی بدهند تا رهایشان کنیم. اما من که از کارهای شرم آور شوهرم خسته شده بودم بالاخره راضیاش کردم طلاق بگیریم. مهریه و همه حق و حقوقم را بخشیدم که دست از سرم بردارد...»
به اینجای ماجرا که رسید، عذرا به گریه افتاد. قاضی لیوان آبی به او تعارف کرد و گفت: «با توجه به اینکه دادخواست شما توافقی بوده، با آمدن همسرت به دادگاه تا چند روز دیگر حکم طلاق صادر میشود. بهتر است حضانت بچهها را هم خودتان به عهده بگیرید تا آنها خیلی آسیب نبینند.»
دقایقی بعد، عذرا آب را نوشید، کیفش را برداشت و از دادگاه خارج شد. او فقط ۴۰ سال داشت اما به زودی مُهر دومین طلاق هم در شناسنامهاش میخورد. بیرون از اتاق دادگاه روی صندلی نشست تا شوهرش بیاید و پای ورقههای طلاق را امضا کند.
- 19
- 3