«شیرین» به طرف دانشکده درحال قدم زدن بود که نگاهش به تارخ افتاد تارخ سلام داد! صدای قشنگ تارخ تا انتهای قلبش رخنه کرده بود. درست شش ماه بود که هر روز و هر شب اش را به امید دیدن تارخ وحرف زدن با او می گذراند بالاخره امتحانات ترم هشت تمام شد. تارخ و مادرش با یک دسته گل به خانه شان آمده بودند. شیرین با دیدن مخالفت پدر و مادر، در اتاقش نشسته بود. انگار برای رسیدن به تارخ قهر کردن و اعتصاب غذا بهترین راه بود. یک هفته بعد شیرین به خواسته اش رسید. آنها خیلی زود سر سفره عقد نشستند و زیر یک سقف رفتند. شیرین از دانشگاه به خانه برگشت. درست اولین ماهگرد ازدواج شان بود. چند شاخه گل سرخ را در گلدان آشپزخانه گذاشت. امروز طبق برنامه تارخ باید کشیک باشد.
به طرف اتاق خواب رفت، با دیدن تارخ که روی تخت خوابیده بود، یکه خورد تارخ آن روز حتی حاضر نشد جواب شیرین را بدهد. از آن شب به بعد تارخ به کلی تغییر کرده بود. انگار نه انگار که شیرین را دوست دارد. «شیرین» حس می کرد اگر در خانه در کنار تارخ نباشد، برای هر دوی آنان بهتر است. روزهای سختی داشت تا اینکه یک روز وقتی در خانه بود بیحوصله نگاهش به کت تارخ افتاد آن را برداشت و دستش را در جیب کت کرد. باور نمی کرد قرص های ویژه بیماران روانی در دستانش بودشیرین احساس دلشوره می کرد. باید می فهمید چه بلایی سر شوهرش آمده است. خوب می دانست شوهرش درس و فعالیت های علمی اش را کنار گذاشته است. با خودش فکر کرد نکند، زیر سرش بلند شده باشد، نکند درگیر باندی شده باشد،نکند.... عینک دودی را روی صورتش جا به جا کرد، خب این طور تارخ نمی توانست او را بشناسد. این طور تارخ... با تعجب متوجه شد که تارخ در مقابل یک ساختمان خودرو را متوقف کرد. از راننده تاکسی خواست کمی جلوتر نگه دارد و از آینه، تارخ را کنترل کند. تارخ به یک مطب وارد شد و بعد از نیم ساعت بیرون رفت. شیرین خودش را به پای میز منشی رساند. من دانشجو هستم برای یک کار تحقیقاتی می خواهم با دکتر حرف بزنم. جلوی میز دکتر نشست.
آقای دکتر من شیرین، زن تارخ هستم. شوهرم چه مشکلی دارد؟ نگاه دلسوزانه دکتر روی او متوقف شده بود. دخترم شوهرت از هشت سال پیش تحت نظر من است. او دچار یک بیماری شدید روانی است تو باید بدانی که هر چند ماه یک بار این بیماری به شدت بروز می کند و بعد با دارو ما او را آرام می کنیم. شیرین به آرامش بعد از توفان فکر کرد. چرا به من نگفتید پسرتان بیمار است؟ پاسخ مادر شوهر در میان گریه های شیرین گم شده بود. دخترم فکر می کردیم اگر زن بگیرد خوب می شود. شیرین خوب می دانست داروی یک بیماری روانی نیست تارخ دوستش داشت یا نداشت دیگر مهم نبود، از این که همه دست به دست هم داده و او را فریب داده بودند، ناراحت بود. سرش را روی شانه های پدر گذاشت و شروع به گریه کرد. پدر فریبم دادند، مرا ببخش که به حرف هایت بی توجهی کردم.
زودتر از تصور تارخ آن ها در دادگاه خانواده بودند تارخ اشک می ریخت و از عشق می گفت اما شیرین می خواست از این فضای پرابهام رها شود و ...
- 15
- 1