محمد فاضلی جامعهشناس و استادیار سابق دانشگاه شهید بهشتی از سالها پیش از «مسئله»های حل نشده ایران میگفت، مسئلههایی که روی هم تلنبار میشوند و چنان حجمی پیدا میکنند که دیگر کار از دست میرود. شاید برای همین بود که کتاب «ایران بر لبه تیغ» را نوشت و پادکست «دغدغه ایران» را خلافآمد عادت چهرههای دانشگاهی منتشر میکرد و میکند. اما میخ آهنین در سنگ نرفت و آنان که دغدغه ایران برایشان در اولویت نبود، نامه عدم نیاز فاضلی در دانشگاه را زدند. یکسال از عدم نیاز او بیشتر نگذشت که پیشبینیهایش درباره ایران بر لبه تیغ محقق شد و حالا بیش از صد روز است که ایران دیگر ایران سابق نیست. با او درباره وضعیت کنونی صحبت کردیم از وضعیت هیجانی که هیج میانداری را تاب نمیآورد. چه فردی با سابقه کنشگری سیاسی باشد چه روزنامهنگار آنطرفی که بخواهد جانب اعتدال و عقلانیت را رعایت کند، در وضعیت هیجانی همه ممکن است در لحظه مورد هجمه قرار بگیرند و میان آتش به پاشده بسوزند. فاضلی معتقد است که ساختار سیاسی مهمترین کارگزار بهوجود آمدن این وضعیت است و احتمالا فقط هم او میتواند این آتش را سرد کند.
یکی از وضعیتهایی که جامعهشناسان ازجمله شما، همواره در مورد آن هشدار میدادید، دوقطبی شدن افراطی فضای جامعه بود که بهنظر میرسد پس از اتفاق رخ داده برای مهسا امینی، در تاریخ معاصر ایران، به اوج خود رسیده است. وضعیتی که در آن، «شما یا با ما هستید یا علیه ما» و حالت سومی وجود ندارد و اعتدال درحالیکه، دستکم از لحاظ فلسفی، همواره فضیلت محسوب میشده است، اکنون در قالب فحش سیاسی «وسطباز» بروز و ظهور پیدا میکند. اینها را گفتم تا به این نقطه برسم که آیا شما هم این فضای دوقطبی رادیکال را احساس میکنید؟ یا بهنظرتان این سران دو طیفاند که بهواسطه ابزار و امکاناتی که در اختیار دارند و بهمدد پژواک بلند صدایشان این احساس را در ما ایجاد کردهاند که گزینههای موجود فقط همینها هستند و لاغیر؟
یکی از راههای پاسخ دادن به سوالتان این است که یک بررسی تجربی و کاری پیمایشی انجام دهیم، پرسشنامهای طراحی کنیم، با طرح سوالاتی، به سنجش فضا بپردازیم و براساس آن، شدت دوقطبی بودن را مشخص کنیم اما من، حداقل در سهماه گذشته، به دادههای پژوهشهای اجتماعیای دسترسی نداشتهام که مشخصا برای سنجش میزان دوقطبی بودن فضای اجتماعی انجام شده باشد. البته ممکن است نهادها و محققانی این کار را انجام داده باشند و من به آن دسترسی نیافته باشم.
بنابراین آنچه بتوانم به لحاظ تجربی و بهعنوان یک جامعهشناس، محکم به آن چنگ بزنم و بگویم این استدلالی قوی برای نشان دادن دوقطبی بودن فضاست، در دسترس ندارم اما تجربه زیستهام در فضای جامعه و فضای شبکههای اجتماعی، این فرضیه را تایید میکند. یعنی در تجربه زیسته من بهعنوان فردی که در اینستاگرام بهخصوص توئیتر فعال است، این دوقطبی شدن جامعه را میتوان ملاحظه کرد و پیدایش کلمهای مانند «وسطباز» را نیز حاصل آن دانست. این درحالیاست که ما صورتبندیهایی نظری درخصوص ضرورت وجود «وسطبازها»؛ اگر بخواهیم شکل توهینآمیز آن را بهکار ببریم یا «میانداران»؛ آنطور که در ادبیات نظری علوم اجتماعی میگویند، ارائه نکردهایم. این هم درحالیاست که میانداری، ماهیت بسیاری از احزاب است. یعنی میانداری در حالی تبدیل به ناسزا شده که ماهیت عمده احزاب در جهان همین است.
یکی از کارکردهای حزب این است که پایگاهی اجتماعی داشته باشد و دیدگاه و نظرات آن پایگاه اجتماعی را بهصورت عنصر میاندار بیان کند. بهعنوان مثال اگر حزبی سوسیالیستِ چپگراست، باید پایگاه رأی خود یعنی کارگران را جذب و دیدگاهها و نظراتشان را به سیاستی قابلاجرا تبدیل کند و این سیاست را یا خودش اجرایی کند یا اجراییشدنش را بهعنوان یک گروه فشار یا نهاد مذاکرهکننده با پارلمان یا بخشی از دولت یا بخشی بیرون از قدرت که پایگاهی اجتماعی دارد، تسهیل کند. از سوی دیگر، حزب از بالا به پایین حرکت میکند، یعنی ایده قدرت، نظم، امنیت یا هر آن چیزی که در چارچوب حکمرانی میگنجد، با گروههای پاییندست خود به اشتراک میگذارد. پس کارکرد احزاب در اصل میانداری است. سندیکاها، اتحادیهها و اصناف نیز بهطور تاریخی، حتی در تاریخ ایران، رابط میان پایگاه اجتماعی خود با حکومت هستند. شخصیتهای سیاسی هم همینگونهاند و بخشی از قدرتشان را از ماهیت میانداریشان میگیرند. یعنی میتوانند واسطهای میان حکومت و مردم باشند، حرف دوطرف را برای یکدیگر ترجمه کنند و انتقال اطلاعات و ایدهها را میان دو گروه انجام دهند.
میاندارها، به لحاظ تاریخی، همواره در ایران نقش داشتهاند و بهعنوان مثال میتوان در میان مراجع و روحانیت مشاهدهشان کرد و دید که در چه مواردی و هنگام وقوع چه اتفاقاتی، خانهشان بهعنوان حریمی امن برای تحصن تلقی شده است یا واسطه شدهاند و بهعنوان مثال در جریان مشروطه با حکومت صحبت کردهاند. پس میانداری همواره وجود داشته است و تبدیل شدنش به فحش در قالب واژه «وسطباز» نشان میدهد که جامعه برخلاف جریان طبیعی خود، دوقطبی شده و بخشی از جریان سیاسی نیز میخواهد از این دوقطبی شدن استفاده کند. اگر تحلیلی روی توئیتر و کامنتهای آن و حملاتی که به فعالیناش انجام میشود صورت دهیم و بهعنوان مثال به بارزترین نمونهاش، حمله به احمد زیدآبادی، نگاه کنیم میبینیم که بله، جامعه دوقطبی شده است و طرفین این دو قطب، فارغ از هویتشان، دیگر ظرفیتی برای گفتوگو با هم و درک یکدیگر ندارند. من نمیدانم هرکدام از طرفین این دوقطب چند درصدند اما مطمئنم معترضان، اکثریت بسیار زیادی از جامعه هستند و این دوقطبی شدن، در درازمدت، امکان مفاهمه، گفتوگو و صورتبندی کردن هر راهکار میانه و غیرخشونتآمیزی را ناممکن میکند و خطری برای جامعه محسوب میشود.
پس میتوان گفت انگار در همه این سالها حواسمان نبوده که تضعیف جامعه مدنی که ازجمله نمونههایش میتوان به از میان بردن احزاب و سندیکاها اشاره کرد، موجب از میان رفتن رابط میان مردم و حکومت میشود و از عوامل تاثیرگذار در دوقطبی شدن فضا و رادیکال شدن آن خواهد بود؟
بگذارید از اینجا شروع کنم. انسانها بهطور کلی و سازمانها و نهادهایی که خلق میکنند مثل کارخانه، حزب، سندیکا و... بهطور جزئی، فضیلت و کارکردی دارند و آن حلمسئله است. بهگمانم، انسان تنها موجود حل مسئلهکننده روی کره خاکی است. بهعنوان مثال احتمالا دهها هزار سال است که گوزنهای یالدار آفریقایی در مسیر مهاجرتشان از رودخانهای رد میشوند که محل زندگی تمساحهاست و هربار و در هرکدام از موارد این عبور هزارباره، تعدادیشان به خوراک این تمساحها تبدیل میشوند اما در همه این چند هزار سال، یکی از این گوزنها نگفته، بیایید پلی بسازیم تا خوراک تمساحها نشویم.
این درحالیاست که اگر بشر بود، درنهایت ظرف مدت ششماه پلی میساخت و هر سال، هنگام مهاجرت، دستی هم برای تمساحها تکان میداد و میرفت. ظرفیت حلمسئله، ویژگی انسان است و هر انسانی، هر نهادی، هر سازمانی و هر شرکتی که در درازمدت به حل مسئله نپردازد، با این اتهام مواجه خواهد شد که بهدردنخور است و با درخواست کنارهگیری روبهرو میشود. حکومتها هم هنگامی که ظرفیت حلمسئله خود را از دست میدهند، با همین مشکل مواجه میشوند.
شما برای آنکه بتوانید حلمسئله کنید، باید دو نوع کنش انجام دهید؛ یک کنش زبانی و یک کنش فیزیکی و عملی. حرفزدن و کارکردن، دو کنش ویژه آدمهاست. زبان و مجاری انتقال گفتوگو، نقشی تعیینکننده در ردوبدل کردن اطلاعات، منتقل کردن احساسات، عواطف و دستیابی به تفاهم دارند اما این اتفاق باید به لحاظ عملی و بهعنوان کنشی فیزیکی، در دنیای بیرونی هم صورت گیرد. در هر دوی این کنشها، نقش مفهوم سازماندهی، تعیینکننده است. بارها گفتهام، مهمترین اختراع بشر نه اینترنت است و نه بمب اتم، مهمترین اختراع بشر سازمان است.
بشر همه کارهای مهماش را بهمدد سازمان انجام میدهد و هیچگاه نتوانسته است بهصورت فردی کاری از پیش ببرد. بهعنوان مثال هنگامی که میخواهید از خود دفاع کنید این کار را با سازمان ارتش انجام میدهید، اگر میخواهد تولید کنید، از سازمان کارخانه بهره میبرید و اگر میخواهد در مقیاسی وسیع حرف بزنید، سازمان رسانه به یاریتان میآید حتی اگر در این مورد آخر، گمان کنید در تلگرام یا اینستاگرام، یک نفرید که تبدیل به رسانه شده است و ظاهرا فراموش کرده باشید که پشتتان به سازمانی عظیم، بهنام متا گرم است و شما درواقع بخشی از یک سازمان هستید.
وقتی سازمانهای یک جامعه تضعیف میشوند و کارکرد خود را از دست میدهند، هر دو وجه زبانی و گفتوگویی و کنشی و عملی، از کار میافتند. ما بهلحاظ تاریخی همواره شاهد ضعف سازمانهای میانی بودهایم اما در ۴۰سال گذشته، سازمانهای باقیماندهمان تضعیف شده و از احزابمان پوستهای بیش باقی نمانده است، بهگونهای که تقریبا میتوان گفت، کارکرد مشخص و بهدردبخوری ندارند. سندیکاها، اصناف و... حکومتساز یا مقید به حکومت شدهاند و استقلال نسبیشان از دست رفته است.
بنابراین نه ابزاری مناسب برای انتقال ایده پایگاه اجتماعیشان به بالا، نه ابزاری مناسب برای بسیج نیرو جهت انجام کاری هستند. وقتی ابزارهای میانی از کار میافتند، طبیعتا مسئله هم حل نمیشود. وقتی مسئله حل نمیشود، سخنی منتقل نمیشود و کاری صورت نمیگیرد و در پایان، آن گروهی که نه سخنش منتقل میشود و نه مسئلهاش حل میشود، به شکلی طبیعی بهسوی اعمال خشونت میرود، تبدیل به معترض میشود، سپس به معترض کف خیابان تغییر وضعیت میدهد.
پس بهنظر شما فروپاشی و عدم کارکرد سازمانها منجر به رخدادهای اخیر شد؟
اینها پیامدهای حل نشدن مسئله است، حال میخواهد مسئلهای ذهنی و ایدهای باشد یا مسئلهای ناظر بر سبک زندگی، آزادیهای فردی یا بُعد اقتصادی. بهعبارتی بخش مهمی از آنچه جامعه ایران در سه ماه گذشته، ناچار به تماشای جلوهاش شده، پیامد حلنشدن مسئلههاست. من در کتاب «ایران بر لبه تیغ»، اولین مقاله را تعمدا با همین موضوع آغاز کردم؛ «ایران، جامعه مسائل حلنشده» و اتفاقا دیدم که رئیس مجلس هم گفته، به وضعیتی رسیدهایم که نمیتوانیم بسیاری از مسائل را حل کنیم و آنهایی را هم که میتوانیم حل کنیم، آنقدر دیر در موردشان اقدام کردهایم که حلشدنشان دیگر ارزشی ندارد. برآمد این جمله همان «ایران، جامعه مسائل حلنشده»ای است که من یکدهه پیش گفتم.
جامعهای که مسائلش حل نمیشود، شهروند عاصی، شهروند خشمگین و شهروند عصیانگر تولید میکند. در نسبت با سوال شما میگویم، یکی از پیامدهای حلنشدن مسئله، از میان رفتن میانداران است. یعنی میانداران کارکرد خود را از دست میدهند، بهگونهای که نه میتوانند ایدهای را منتقل کنند، نه میتوانند بر سر صورتبندی راهحلها به مذاکره با حکومت بپردازند. در چنین شرایطی که کارکردهای زبان مختلشده، بهنظر میرسد کارکردهای بسیج نیرو هم بهواسطه عدم عملکرد درست ساختارهای میانی از کار میافتد و میان حکومت و مردم فاصلهای خالی بهوجود میآید. فاصلهای خالی که از نظر من، دو یا سه چیز به پُر کردن آن میپردازند. یکی مسائل حلنشده و خشم ناشی از آنها، دیگری رسانههای خارجی و مورد سوم، دعوت به حل مسئله از مسیری خشونتآمیز. تصور خالی ماندن این فضای خالی برای ابد، توهمی بیش نیست و همانطور که اشاره کردم در حال حاضر با رسانههای بیرونی و با دعوت به خشونت، خشم و عصیان پر میشود، که تا اندازه زیادی نتیجه عدم کارکرد درست همان سازمانهای میانی است.
یکی از تبعات وضعیتی که از سوی شما بهدرستی صورتبندی شد این است که میان دو گزینه درمیمانیم، میان انتخابِ این یا آن. گویی به لایههای مختلف جامعه چنین القا میشود که شما مخیر به انتخاب میان این و آنید و شاید برای همین است که قهرمانهایی هم سربرمیآورند تا در برابر غولهای برساخته طرفدیگر ایستادگی کنند. قهرمانهایی که بنا بر اقتضای نهاد تولیدکنندهشان؛ شبکههای اجتماعی، از عمری کوتاه برخوردارند و گاهی به ضدقهرمان هم تبدیل میشوند. در چنین شرایطی به شما القا میشود که راه سومی وجود ندارد یا باید اینسوی طیف باشید یا آنسوی آن. طیفهایی که سرانش در خوشبینانهترین حالت دنبال منافعی گروهی یا طبقاتیاند، نه دنبال خیری جمعی برای تمام ایران. بهنظرتان این وضعیت به همین صورت ادامه پیدا خواهد کرد؟ و آنچه در علم ارتباطات، رفتار گلهای مینامندش، تنها نسخه پیش روی افراد خواهد بود؟ بخش نخست سوالم این است که آیا با این گزاره موافقید؟ و اگر به وجودش اذعان میکنید، بهنظرتان این برتری هیجان بر منطق، همچنان ادامه خواهد یافت؟ و آیا با ادامه یافتناش، بیش از این شاهد کنار گذاشته شدن افراد میاندارِ باقیمانده در میدان خواهیم بود؟
رفتار گلهای که در اقتصاد، جامعهشناسی و... با همین عنوان از آن یاد میکنند، محصول چیست؟ به گمانم، محصول بیاعتمادی است. بهعنوان مثال در تاریخ اقتصادی، مردم چه زمانی به بانکها مراجعه کردهاند تا پولشان را بیرون بکشند؟ وقتی که اعتمادشان را به اینکه بانک میتواند پول آنها را پس دهد، از دست دادهاند. جوهره آنچه رفتار گلهای نامیده میشود، فقدان اعتماد است و آنچه حکومتها در درازمدت خلق میکنند، منهای توسعه اقتصادی و... یک محصول بیش نیست؛ اعتماد یا بیاعتمادی و آنچه میتوان بهواسطهاش، کیفیت یک حکومت را در درازمدت سنجید، خلق یا نابودی اعتماد است.
اگر فرآیندهای از بین بردن اعتماد در ایران ادامه داشته باشد، دوقطبی مورد اشاره شما نیز تشدید خواهد شد. مقابله با این بیاعتمادی و دوقطبی ناشی از آن، به عقیده من بههیچعنوان بر عهده هیچ شهروند عادیای نیست و نمیتوان یقه هیچ شهروندی را گرفت و پرسید چرا بیاعتمادی؟! اعتماد مساوی بازنگهداشتن ذهن نسبت به همه شواهد موجود است. براساس این تعریف میتوان درخواست گفتوگو را فقط با کسی درمیان گذاشت که دارای سطحی از اعتماد است. گفتوگو براساس شواهدی که ما در دست داریم و شواهدی که او در دست دارد. این فرد هنوز ذهنش را نسبت به بررسی شواهد نبسته، اما زمانی که وارد مرحله بیاعتمادی میشویم، با شهروندی مواجهیم که ذهنش نسبت به بررسی هرگونه شواهد قفل است. او مقصر این قفلشدن ذهن نیست چراکه انتظار کنش و عمل عقلانی در لحظه بیاعتمادی مطلق، انتظاری غیر قابل برآورده شدن است. در این لحظه میتوانید فرد را بهلحاظ اخلاقی مذمت کنید و بپرسید چرا بیاعتمادی؟! و بگویید، ما شواهدی در اختیار داریم که نشان میدهد طرز فکر تو اشتباه است اما نمیتوانید انتظار داشته باشید او صدایتان را بشنود. چراکه در این لحظه، هیچکس، چه به لحاظ منطق کنش جمعی و چه به لحاظ منطق فردی، دَرِ ذهنش را به روی بررسی شواهد باز نمیگذارد.
رفتار گلهای که شما از آن یاد میکنید محصول کنش بیاعتمادساز است و من در جامعهشناسی متعلق به نحلهای هستم که بهصراحت معتقدند اعتماد از بالا تولید میشود، نه از پایین. من در دوقطبی کسی مانند رابرت پاتنام که معتقد است اعتماد از شبکههای اجتماعی در پایین و از جامعه مدنی تولید میشود و کسانی مانند بو روثستاين و دیگرانی که معتقدند اعتماد محصول کیفیت عمل حکومتهاست، بهصراحت طرف گروه دوم را میگیرم و معتقدم، اگر فرآیندهای اعتمادزُدا و زائلکننده اعتماد در جامعه ایران ادامه داشته باشد، رفتارهای گلهای بیشتری را شاهد خواهیم بود. تکرار میکنم، آدمها در شرایط بیاعتمادی، ذهنشان را نسبت به بررسی شواهد میبندند و در این شرایط، مجموعهای از کنشهای غیرعقلانی رخ میدهد که تنها میتوان از لحاظ اخلاقی مذمتشان کرد. این نکتهای است که در تاریخ هم میتوان دید و ما در این خصوص، ملتی متفاوت نیستیم.
اگرچه حکومت گمان میکند فرآیندهایی که سبب بیاعتمادی، رفتارهای گلهای و کنشهای غیرعقلانی میشوند از فضای رسانههای اجتماعی برمیآید، اما تاریخ اینگونه نمیگوید و نشان میدهد، این اتفاق حتی در وضعیت نبودِ شبکههای اجتماعی هم رخ داده است. بشر آنزمان که روزنامه هم نبود، چه رسد به عصر رسانههای اجتماعی، رفتار گلهای انجام میداده است. بشر در اوایل قرن بیستم، در هر بحران اقتصادی و درحالیکه رسانههای اجتماعی هم نبودند تا بتوانیم بگوییم آنها مردم را تهییج کرده و منجر به بروز رفتار گلهای شدهاند، همینگونه عمل کرده است. در جریان رخدادهای انقلابی، چه انقلاب فرانسه، چه انقلاب چین و چه دیگر انقلابها، طیفی گسترده از رفتارهای خشونتآمیز میبینیم که بر منطق رفتار گلهای متکی است درحالیکه ابداً چیزی بهنام شبکههای اجتماعی و اینستاگرام و حتی رسانهای چون رادیو وجود نداشته است. بنابراین نباید دچار این اشتباه شد و گمان کرد رفتارهای گلهای، محصول رسانههای اجتماعی است. رفتارهای اینچنینی، ممکن است توسط رسانههای اجتماعی، تقویت شوند اما مکانیسم اصلی، سازوکارهای مولد بیاعتمادیاند.
نکته حائز اهمیت آنکه، اگر سیستمی به خلق اعتماد نپردازد، میاندارانش در درازمدت فرسوده خواهند شد همانطور که میانداران سازمانیاش؛ اصناف، اتحادیهها، سندیکاها و... فرسوده شدهاند و نشانه آن، اینکه در سهماه گذشته که جامعه ایران درگیر اعتراضات بوده است، هیچ اتحادیهای، صنفی، سازماندهی و جمعی توانسته کنش سیاسی موثری انجام دهد. کنشی در این سطح که به صورتبندی راهحل بپردازد و آن را به جامعه ارائه کند یا خود را طرف گفتوگو با حکومت قرار دهد و پایگاه احتمالی رأیاش را بسیج کند و تمام سازمانهای جمعی ما از این جهت، ابتر و اخته عمل کردهاند.
یا اگر کاری هم کردهاند، سلبی بوده است.
یا سلبی بوده یا در حاشیه بوده یا در معرض اتهام بوده است. هر زمان که فلان سندیکا، اتحادیه، مجمع و... بیانیهای دادهاند اینگونه نبوده است که راهحلی ارائه دهند بلکه پیشاپیش از خود پرسیدهاند اگر این بیانیه را امضا کنیم، امنیتیها سراغمان خواهند آمد یا نه. آنها هیچگاه در این موضع نبودهاند که ما بهعنوان یک میاندار در حال ارائه راهحل هستیم. بلکه خودشان بخشی از معترضان بودهاند، نه در مقام راهحلدهنده، بلکه در مقام بیانکننده اعتراض وارد ماجرا شدهاند، نه در جایگاه یکی از طرفین گفتوگو که در جایگاه یکی از طرفین دعوا قرار گرفتهاند. این نشان میدهد میانداران در اقلیتاند، باریک و بیاثر شدهاند و زوال پیدا کردهاند.
هزینه میانداری هم بسیار شده است.
بله. یکی از بیماریهای جامعه ایران که میتوان مستقیما به کردار حکومت ربطش داد، همین است. جامعه سالم، جامعهای است که قطر میاندارانش زیاد باشد و میانداری در آن فضیلت بهشمار آید. یعنی شما بتوانید در یک حزب سیاسی، مثلا حزبی چپگرا، به نمایندگی از کارگران، کنشی سیاسی انجام دهید، جلوی خشونت را بگیرید، حرف کارگران را به حکومت و حرف حکومت را به کارگران منتقل کنید و شرایط مذاکره میان کارگران اعتصابکرده با حکومت را فراهم کنید. این، فضیلت محسوب میشود و اینقبیل آدمها و سازمانها، در جامعهای توسعهیافته، قدر میبینند و اگر بر صدر هم ننشینند، دستکم به زندان هم نمیافتند.
شما اکنون با جامعهای مواجهید که معترضاش و حکومتاش، هر دو به زدن میاندار مشغولند و این خود نشاندهنده یک بیماری، یک مرحله مرضی در جامعه ایران است. این نشاندهنده پیشرفت نیست. نشاندهنده این نیست که ما به سطحی از توسعه رسیده و فهمیدهایم که میانداری یا همان وسطبازی، چیزی اشتباه است. این وضعیت نشاندهنده زوال عقل اجتماعی است. شما گمان میکنید چرا چرچیل میگفت دموکراسی بدترین نظام سیاسی موجود است، اما مشکل این است که بهتر از آن نداریم. در طول چهار یا پنج هزار سال تاریخ مکتوب موجود، هر حکومتی که میخواست جابهجا شود و هر تغییر سیاسیای که میخواست رخ دهد، از مسیر شمشیر و خونریزی میگذشت اما دموکراسی راهی دیگر پیدا کرد. دو برگه را به دستمان داد و گفت، هر کدامش را که میخواهید تا کنید و در صندوق رأی بیاندازید تا حکومت جابهجا شود. فضیلت دموکراسی این است که دیگر لازم نیست بابت جابهجا کردن نخبگان قدرت، بابت حرف زدن، بابت زیستن و... جنگید کشید. بهعبارت دیگر، فضیلت دموکراسی، کنترل خشونت است و اصلا یکی از فضائل سیاست، مدیریت تعارضات بدون خشونت است.
میانداران همان کسانیاند که قرار است بدون اعمالخشونت به مدیریت سیاسی، مدیریت قدرت و حل تعارضات بپردازند. وقتی جامعهای به نقطهای میرسد که در آن گروهی بهصراحت از عدم نیازشان به میاندار سخن میگویند و آنچه میخواهند اعمالخشونت است، یعنی آن جامعه مریض شده و من بهصراحت میگویم این، حاصل کارکرد سیستم است. چیزی است که سیستم درخصوصاش، اختیار، قدرت و مسئولیت بیشتری داشته و میتوانسته است نگذارد به این نقطه برسیم. شما نمیتوانید از شهروندی عادی که اختیاری نداشته، قدرت تصمیمگیری نداشته و جز تلاش شبانهروزی برای گذران زندگی در یک وضعیت بد اقتصادی کار دیگری نکرده است، در این خصوص انتظاری داشته باشید. او اکنون مستأصل شده و مواجه شدناش با انتظار شما برای انجام کنشی منطقی، غیرمنصفانه است. انتظار چنین کنشی از او، انتظاری نادرست است و در منطق جامعهشناسی من نمیگنجد. ما شاید بتوانیم او را بهلحاظ اخلاقی محکوم کنیم یا آنطور که برخی نظامهای حقوقی معتقدند به مجازاتاش بپردازیم، مواردی که من سراغشان نمیروم چراکه این شهروند، در چارچوب منطق کنشجمعی و منطق کنشاجتماعی مورد مطالعهام و نظر به شرایط موجود، طبیعتا باید به چنین حالتی میرسیده است و استیصال جز این پدید نمیآورد.
اشاره کردم در شرایطی که شاهد ضعف میاندارها و نابود شدن آنها هستیم، فاصله خالیمانده میان حکومت و مردم، در درازمدت خالی نخواهد ماند و با چیزی پُر خواهد شد؛ با رسانه خارجی، با نفوذ خارجی، با نفوذ سیاسی، با نفوذ خشونت و با هرآن چیزی که سرنوشت ملی را تحتتاثیر قرار میدهد. بنابراین حکومت موظف است در درازمدت و میانمدت یا حتی همین حالا در کوتاهمدت، شرایطی را فراهم کند تا میانداران بتوانند به انتقال اطلاعات به قصد «شکل دادن به اصلاحات موثر»، نه به قصد فریب بپردازند. چرا بر قصد میانداران تاکید میکنم؟ چون اگر جامعه احساس کند میاندارانی هستند که قرار است فریباش دهند، رفتار بدتری نشان خواهد داد. کارکرد میانداران انتقال اطلاعات و انتقال انرژی بهصورت رفتوبرگشتی بین حکومت و مردم، به قصد صورتبندی راهحلها و اصلاحات موثر است و اگر اینگونه نباشد، حاصل، شکلی از فریبکاری به خود خواهد گرفت.
بخشی از ناسزاهایی که من، در فضای رسانهای شنیدم بهخاطر حضورم در برنامه «شیوه» شبکه چهار بود. سوال افراد از من این بود که تو میدانی برای فریبِ ما، تویی را که از دانشگاه اخراج کردند، برای حضور در برنامهشان صدا زدهاند! پس چرا ابزار فریب شدی؟! این لحظه تاریخی که در آن، جامعه درهای ذهن خود را میبندد بسیار خطرناک است و لحظه خطرناکتر آن است که هم دَرِ ذهنش را ببندد، هم آن فضای خالی را با چیزهای دیگر پُر کند. لحظهای که جامعه بین ویرانی محتمل، ناشی از خشونتی که خود اعمال میکند و ویرانی قطعی، ناشی از ادامه روند موجود تصمیم بگیرد. این لحظهای بسیار خطرناک است و فقدان میانداران «موثر» را یادآوری میکند. همینجاست که یک ویژگی دیگر هم به میانداران اضافه میکنم؛ «موثر» بودن. میانداری موثر است که بهدرد میخورد و میاندار ناموثر در جامعه ایران، در کوتاهمدت تبدیل به ابزار فریب میشود یا روایتی که از آن ساخته میشود، روایت ابزار فریب خواهد بود.
- 14
- 3