چهارشنبه شبها در کوچه اوراقچیها سوروساتشان برپاست. چه آنها که شبها ساکن این کوچه باشند و چه آنها که شب ها را در خیابانهای شهر و کنار پله مغازهها ميخوابند، ميهمانی چهارشنبه را میآیند. عسل هم یکی از مهمانهاست. زن ۳۵ سالهای که کاپشن زردرنگ مندرس و رژلب قرمزش، آشنا و غریبه را به سمت خود میکشاند. قدش کوتاه است و مدام با انگشتهای گوشتیاش، روی گونهاش را ميخاراند و با چشمهای عسلی همه چیز را زیر نظر دارد. کرم پودر ارزانقیمت، پوستش را مثل چرم رنگ كرده است. آرام و آهسته میان جمعیت می چرخد و از نگاه های تحسین آمیزی که به سویش روانه میشود رضايت دارد.
از دور مثل غریبه مبهوتي است که بیخیال در میدان جنگ راه ميرود وفقط تماشا میکند. مردها، زنها و بچهها هر کدام به سویی میدوند تا از قافله عقب نمانند. سرانجام کنار پیت حلبی پر از آتش عموصادق میایستد تا دستهایش را روی آتش گرم کند. عموصادق، مرد میانسالی است که همه کارتن خواب های کوچه اوراقچی او را میشناسند. کسی نمیداند. شاید سالها قبل او نيز در این کوچه ماشینهای اوراق و از رده خارج را به قول خودش پیاده میکرده و قطعاتش را میفروخته تا با پولش چرخ زندگي زن و بچهاش را بچرخاند. اما یک روزی اعتیاد امانش را بریده یا قید زن و بچه اش را زده یا زن و بچه اش او راطرد کرده و رفتهاند. هر چه هست، حالا قسمتش این شده که نیمه شب چهارشنبه کنار آتشی باشد که عسل خانم نيز در نزديكياش ایستاده.
این برای هر مردی که شبها مهمان کوچه اوراقچی است فخرفروشی دارد. میان میدان جنگی که هرازگاهی دختربچه یا پسربچه ای با ظرفی از غذا یا پاکتی آبمیوه یا جعبه ای پر از مدادرنگی از آن عبور میکند بالاخره عموصادق سکوتش را میشکند و حرف زدن با عسل خانم را شروع ميكند. صورت و دستهای عموصادق سیاه است. از بس که بالای سر آتش داخل پیت حلبی ایستاده و برای فرار از سرما از جایش تکان نخورده. حالا که عسل را دیده است، به خودش زحمت داده تا بیاید و ميهمان غریبهاش را بشناسد. زن دست هایش را روی آتش میگیرد و ناخن های قرمزرنگ و کوچکش از زیر آستین کاپشن زردرنگ پیدا میشود.روي شانههاي کاپشنش سوراخ سوراخ است و وقتی میخندد، دندانهاي ريختهاش مشخص میشود وموقع حرف زدن آب دهانش مدام بیرون میریزد.
عموصادق میگوید:« تازه اومدی؟ چی میخوای؟» عسل با چشمهای درشت و عسلياش چند بار پلک می زند و بیآنکه عموصادق را نگاه کند، میگوید:« اینجا محسناسکی میشناسی؟» برق از چشمهای عمو صادق میپرد و می گوید:«محسن رو میخوای چیکار؟ محسن رفت. باید براش گریه کنی. نکنه تو کشتیش». عسل تکانی به خودش میدهد و به چشمهای عموصادق خیره میشود:«من نکشتمش؛ زنش کشت. زنش، بچهاش رو هم کشت». جمعیت متوجه خلوت کوچک دونفریشان میشود و در اندک زمانی دورشان پر از آدم میشود.
عسل موهای زردرنگش را زیر روسری مشکیاش هل میدهد و میگوید:«دنبال محسن اسکی اومدم. می شناسینش؟» یکی از میان مردها فریاد میزند:«پریشبی اینجا خوابیده بودیم. چندنفر از ماشین پیاده شدن ریختن کتکمون زدن. محسن بدحال بود. با پوتین زدن تو شکمش همونجا بالا آورد و دوساعت بعد هم مرد. حالا اومدی رد مواد؟ چی میخوای؟» عسل چشم به دهان مرد دوخته و اجازه نمیدهد حرفهایش تمام شود. مردها را یکی بعد از دیگری پس می زند و راهش را میکشد و میرود. بعضیها دنبالش میروند تا برگردد و نگاهشان کند. بعضیها هم کنار عموصادق میمانند تا ماجرا را از زبان او بشنوند.
با اعتیاد، زندگی مادرم را بر باد دادم
لباس هایشان بوی دود میدهد و نزدیک تر که میروی نفس کشیدن نيز سخت میشود. هيچ غريبهاي را در جمعشان راه نميدهند. عموصادق رفیق ابوالفضل است و به قول معروف،« شناسنامه همه کارتنخوابهای کوچه اوراقچی را دارد». ابوالفضل جوان است و مواد چهرهاش را داغان نکرده. چاقوی ضامن دار را میان دستهایش اینطرف و آنطرف میکند و با یک نگاه جمع را دور میزند؛ میگوید:«چه خبره؟ برید پی کارتون». جمعيت با صورتهای سیاه و کاپشن هایی که زیر دوده و خاک به رنگ تيره درآمده، از آتش دور میشوند. ابوالفضل میگوید:« دیروز رفته بودم خونه. خواهرم از تو کوچه دید من دارم میرم، پرید تو خونه در رو بست. نذاشت برم تو. خونه مون یافتآباده. به خدا من پاکم. کسی باورش نمیشه».
ابوالفضل از طلاهای مادرش میگوید که یک شب همه را از خانه برداشته و برای خرید مواد فرار کرده است. از وسایل داخل خانه ميگويدکه همه را برداشته و آورده همینجا در کوچه اوراقچیها فروخته و با پولش مواد خریده است. پوست سیاهش که پر از جای جوش است و زخم عمیق روی گونه اش، چهره اش را ترسناک کرده. بلندبلند حرف میزند و خیال می کند صدایش را کسی نمی شنود. وقتی حرف می زند معتادان گوشه دیوار در حال آماده کردن پایپ های شیشه ای، نگاهش میکنند و میخندند.
ما کارتن خواب نیستیم
از هر کدام از زنها و مردهای اینجا که بپرسی چندوقت است شب ها اینجا میخوابی، میگویند ما کارتن خواب نیستیم. خانهمان فلان جاي شهر است. نجمه یکی از اینهاست. سیاهی چشمهایش به صورتش ریخته و به دختربچه چهار يا پنج ساله ای که در بغل دارد، غذا میدهد. با دستهای سیاه لقمههای برنج و خورشت را با هم مخلوط میکند و یکی به دهان خودش و یکی به دهان بچه ای که اسمش شیرین است، میگذارد. بچه گریه میکند؛ نجمه عصبانی میشود و محکم با دست به سرش میکوبد.
شيرين از روی عادت، دسته موهای چرب و فرفریاش را درمشت میگیرد و در دهان میگذارد و شروع به فریاد زدن ميكند. نجمه، سیخ تریاک را از کیفش بیرون میآورد و راه میافتد تا گوشه کناری را پیدا کند و سهمش را بکشد. شیرین را نيز از دور می پاید. یکی از پسرها نزدیک شیرین میرود، نجمه فریاد می زند: «چیکارش داری؟» شیرین کنار مادرش ميآيدو می نشیند؛ نجمه لوله خودکارش را از کیسه پارچه ای که پر از لباس است، بیرون می آورد و کشیدن تریاک را شروع ميكند.
دندان درد امانشان را بریده
وانتي گوشهای از کوچه پارک شده و زنها و مردها دورش جمع شدهاند. دختر جواني که دانشجوی پرستاری است و همراه با خیریه برای کمک به کارتن خواب ها آمده، یکی یکی درد زن ، مرد، بچهها را میشنود و در تاریکی از میان کیفش به آنها دارو میدهد. درد بیدرمان همه، دندان دردی است که امانشان را بریده. جمعیت هجوم آوردهاند و کسی مهلت نمیدهد جمله دیگری تمام شود. دختربچه ای که مادرش مهسا صدایش می کند، دندان و گوشش را گرفته و به پهنای صورت اشک میریزد. دانشجوی پرستاری گوشش را معاینه می کند و میگوید:«عفونت کرده. باید بیاریش درمونگاه». آدرس درمانگاه را میدهد اما مهسا التماس میکند تا دارویی بدهد که دردش قطع شود. مادر دست دختربچه را میگيرد که ببرد. دانشجوی پرستاری از داخل کیفش یک بسته ژلوفن بیرون می آورد و به مادر مهسا می دهد. مهسا مدام در راه سرش را میخاراند. مادر میگوید: «یک ماهه حمام نرفتیم. جایی را پیدا نکردهایم».
میان واقعیت و رویا
ماشین غذا از راه میرسد و جمعیت کارتن خواب به سویش میدوند. همان اول چندنفری غذایشان را می گیرند و به گوشهاي ميروند. شادی خوردن غذای گرم به چهره هایشان نشسته است. این وعده غذای گرمی که در ظرفهای یکبار مصرف گذاشته شده، شاید بعد از ماهها رسیده باشد. به همین دليل خوشحالند و جشن یک یا چندنفره میگیرند. آخرین لقمه غذا را به دهانشان میگذارند و بلافاصله پایپها را روشن كرده و کشیدن مواد را شر.وع ميكنند؛ بعد هم آرام گوشه ای می نشینند و جایی میان رویا و واقعیت آدمهای اطرافشان را تماشا میکنند. گاهی لبخند به لبانشان مینشیند و گاهی با خودشان حرف میزنند و شاید هم با شخصیت خیالیاي که روبهرویشان ایستاده، دعوا ميكنند.
«محبوبه» و« حسنبندر» هر شب همین جا با هم هستند. اما امشب که شام گرم خوردهاند، حرف هایشان از جنس دیگری است. حسن بندر یک دندان بیشتر ندارد و کفشهای کتانی قرمزرنگ پوشيده است. شاید ۳۰ یا ۳۵ ساله باشد اما چروک های روی چهرهاش ۵۰ سال بیشتر را نشان میدهد. ابروهای مشکی اش را تند تند تکان میدهد و میخندد و از محبوبه که روبه رویش روی جدول کنار کوچه نشسته، میپرسد: اسمت چیه؟ و محبوبه میخندد. چشمهای قرمزش میان صورت پف کرده، چهره اش را ترسناک کرده است. دست به دامن پشمی سوراخ سوراخ خاکستری اش میکشد و تند و بلند میگوید:« محبوبه». حسن بندر همین که اسم محبوبه را میشنود، لبخندی را که زير ریش و سبیل چربش پنهان شده، جمع میکند و میگوید:« مریم خودتی؟ من گل مریم را دوست دارم میخوام صدا کنم مریم».
محبوبه دوباره می خندد و با دست محكم به سر حسن ميكوبد و میگوید:« دیوونه است». بعد با آب و تاب تعریف می کند که چطور با حسن بندر آشنا شد:« يك سال پیش که اومدم اینجا، دیدم داره جنس میفروشه. نه از اون جنساها. نه! دکمه، قاشق، جوراب، همه چی...پول داشت؛ منم تازه از شهریار اومده بودم. تا الان با همیم». میان حرفهای محبوبه زنی از راه میرسد و روبه او وحسن بندر میگوید: «دوتا غذاهم واسه بچه من بگیر چی میشه؟ ببين؛ داماد و دخترمم اینجان، نگاشون کن. دلت نمیسوزه. اون روز تومواد رو از این گوشه برنداشتی بردی؟» حسن و محبوبه ناگهان از جا می پرند. معصومه فریاد می زند:« چی خیال کردی؟ فردا شناسنامه ام رو میارم، حسن میخواد عقدم کنه؛ خودش گفت». بعد رو به حسن میکند تا تاییدش را بگیرد و دوباره بنشینند به حرف زدن.
دیگر بچه ام را کرایه نمی دهم
کنار دختربچه اش خوابیده و چشمهای نیمه بیدارش را از زیر تکههای مقوا باز کرده است و رفت و آمد آدمها را تماشا میکند. گاهی مقوای روی صورتش را تکان می دهد و چهرهکبود شده اش از سرما نمایان میشود. به هزار دلیل غذا نگرفته و نخورده. به قول محبوبه، مینا با خودش هم قهر است. شبها اینجا پتو و آتش حکم طلا را دارند. پتوهایی که شاید در مدت چند دقیقه چندین بار دزدیده و در نهایت به بهای مقداری شیشه فروخته شوند. مینا روزها در خیابانها و حاشیه بیرونی ایستگاههای مترو میایستد و بستههای چهارتایی ویفرهای ۲۰۰ تومانی را هزار تومان میفروشد. ناگهان بلند می شود و می نشیند تا به بچه اش شیر بدهد.
اسمش را ترمه گذاشته است. صبحها بچه را در پتو میپیچد و به طوبی کرایه میدهد. طوبی زن میانسالی است که یک پسربچه به اسم حسین دارد. هر روز صبح چندتا بچه قدونیم قد را از مادرهایشان کرایه میکند و برای گدایی به شهر میبرد. مینا فهمیده که طوبی صبحهای زود یک حب تریاک را به دهان ترمه میاندازد تا صدایش درنیاید و مزاحم کارش نشود. بچه نه گرسنه میشود، نه تشنه و ساعتهای طولانی میخوابد. مینا چندبار برای همین تا سر حد کتک کاری با طوبی رفته اما انگار نه انگار. زن دوباره کار خودش را میکند. حالا از طوبی کفری است و نمیخواهد از جایش تکان بخورد تا او را میان جمعیت ببیند. ترمه شیر میخورد و مادر صورت دخترش را تماشا می کند و فکر می کند که از فردا برای پنج هزارتومان پول، دخترش را کرایه بدهد یا نه!
به خاطر بابام آواره شدیم
سمانه روی سکوی سیمانی کنار کوچه اوراقچی نشسته؛ دست هایش قاچ قاچ است. مدام با سیخ تریاک توی دستش بازی میکند. موهای سرش را تیغ زده و لکههای سفید کف سرش، از بیماری پوستیاش میگوید:« متولد هفتاد و سه ام. پدر ومادرم هر دو معتاد بودن. بابام راننده کامیون بود. زد یکی رو کشت افتاد زندون. مادرم هم از بس مواد کشید، مرد. من و خواهرم آواره خیابونا شدیم. تا چشم باز کردیم دیدیم پنج ساله تو پارک میخوابیم. ۱۰ سالم بود که تو پارک با یکی آشنا شدم و ازدواج کردم. دوتا بچه آوردم بعد هم طلاق. بچههام جفتشون معتاد به دنیا اومدن. هردوشونرو فروختم». مرد میانسالی که مدام اطراف سمیه میپلکد با دو بسته تریاک از راه ميرسد و حواس سمانه را پرت ميكند. سیخ ها را روی آتش میگذارد تا داغ شود.
گرمخانه یا گداخانه
زن میانسال، ژاکت مشکی را دور خودش پیچیده است. صورتش را با روسری سیاه پوشانده و مدام میگوید: «من گداخونه نمیرم». اسم گرمخانه را گذاشته گداخانه. ميگويد:« پول پیش خونه نداشتم، مجبور شدم تو پارک و خیابون بخوابم. دیروز ریختن همه رو جمع کردن بردن گداخونه. از دستشون فرار کردم. ما گدا نیستیم. منم یه روز یه سقف بالا سرم بود».صحبت از تجربه اولین شب کارتنخوابیاش که به میان میآید، آرام و قرارش به هم میریزد؛ مردمک چشمهایش تند تند تکان میخورد: «پسرم مواد فروشه...پریروز بردنش زندون... یکی نیست حداقل ۴۰۰،۳۰۰ تومن بده ما بریم یه گوشه مثل آدم زندگی کنیم». یکی از دختربچههای فال فروش که هر روز در خیابانهای تهران میبینیم، گوشه كوچه خوابيده و کیف فال هایش را زیر سرش گذاشته. صدای نفس هایش شنیده نمیشود. چه کسی میداند تا به حال چه چیزهایی دیده و چه حرفهایی شنیده است. همه را به ذهن کوچکش سپرده و ترسیده و گریسته. بیآنکه بلد باشد دنیا را نفرین کند، اشک ریخته و کیسه فال هایش را زیر سرش گذاشته و خوابیده تا صبح فردا بیاید و خیابانهای شهر را پر از فریاد «فال میخری»هایش کند.
جایی میان خواب یا مرگ
ناگهان صدای فریاد میآید. مردها برای غذا به جان هم افتادهاند. یکی میزند و یکی میخورد. پسربچههای نوجوان هم به تماشا ایستادهاند. اینجا بعضیها که زورشان زیادتر است، غذای بیشتری میگیرند و به قیمت هزارتومان به بقیه میفروشند. همین مساله دعوا راه انداخته است. در چند ثانیه جوی پر فشاری از خون گوشه بینی جمال راه می افتد و همزمان فریاد می زند. درگیری ها یکی بعد از دیگری زیاد می شود. یکی میزند و یکی میخورد. ناگهان چندین موتور سوار که پیراهن های سفید و شلوارهای مشکی رنگ به تن دارند، از راه میرسند. می خواهند همه را متفرق کنند اما نمیشود. عابران پیاده ای که از کوچه عبور می کنند، این صحنه را ميبينند و میترسند. بالاخره درگیری تمام میشود و هر کسی به راه خودش میرود. نیم ساعت طول نمی کشد که دوباره همه ساکت گوشه کوچه می نشینند یا زیر پتوهایشان میخوابند و در سکوت به يكديگر نگاه می کنند.
هديه كيميايي
- 15
- 3