وی گفت: سه سال قبل با معرفی یکی از آشنایان مان «ایوب» به خواستگاری ام آمد. او تبعه کشور افغانستان بود و از سال ها قبل در ایران زندگی می کرد. از سوی دیگر من تک دختر و آخرین فرزند خانواده بودم و در رفاه و آسایش زندگی می کردم اما اشتباه بزرگ من در ماجرای این خواستگاری آن بود که توجهی به عواقب ازدواج با تبعه خارجی نداشتم و تنها از روی احساس تصمیم گرفتم. با این حال، در مدت دو سالی که دوران نامزدی را می گذراندیم مشکل خاصی در زندگی نداشتیم ولی همه بهانه گیری ها چند ماه بعد از عروسی و آغاز زندگی مشترک در حالی شروع شد که خانواده همسرم تصمیم به بازگشت به کشور خودشان گرفتند و همسرم نیز قصد داشت به همراه پدر و مادرش به افغانستان بازگردد.
این گونه بود که ابتدا به بهانه های واهی مانند این که وظیفه خانه داری را به خوبی انجام نمی دهم تلاش کردند مرا تحقیر کنند و بعد هم از نظر اقتصادی مرا در تنگنا قرار دادند. آن ها معتقد بودند منزلی که پدر شوهرم به ما هدیه داده بود و من و ایوب در آن زندگی می کردیم ۲۰ میلیون تومان بدهی دارد و حدود ۲۰ میلیون تومان هم مخارج عروسی مان شده است که باید همسرم این پول ها را به پدرش بازگرداند درحالی که می دانستند همسرم یک کارگر ساده است و درآمد اندکی دارد. به همین دلیل برای آن که مرا از زندگی با ایوب خسته کنند و خودم با بخشیدن حق و حقوقم از او طلاق بگیرم هر روز با ترفندهای جدید، زندگی ام را به هم می ریختند.
در این میان هرچه با همسرم صحبت می کردم که نگذارد حرمت ها شکسته شود اما او فقط به حرف مادرش گوش می کرد و هیچ توجهی به من نداشت. در همین روزها همسرم با پیشنهاد مادرش از من خواست تا در منزل پدر شوهرم زندگی کنم . او یک ساعت به من وقت داد که در این باره تصمیم بگیرم یا به خانه پدرم بازگردم اما من با مهربانی سعی کردم او را آرام کنم تا از این تصمیم منصرف شود. به او گفتم خانه من همین جاست و جای دیگری نمی روم!
ایوب با شنیدن این حرف ها شبانه به خانه مادرش رفت و دیگر حتی به تلفن هایم پاسخ نداد. ۱۰ روز بعد از این ماجرا با وساطت عمویم بالاخره همسرم به منزل آمد و گفت: برای ادامه زندگی باید به خانه خاله اش اسباب کشی کنیم. او با همین بهانه طلاهایم را گرفت و مدعی شد که آن ها را فروخته است. از آن روز به بعد دیگر ایوب با هر بهانه ای مرا زیر مشت و لگد می گرفت و کتک می زد تا جایی که مجبور شدم اوضاع و احوال زندگی ام را برای خانواده ام بازگو کنم. نصیحت های پدرم نیز فایده ای نداشت تا این که روزی مقابل مادرشوهرم ایستادم و به او گفتم: چرا در زندگی من دخالت می کنید؟ اگرچه با این جمله مورد توهین و فحاشی قرار گرفتم اما همسرم مرا وادار کرد تا دست و پای پدر و مادرش را ببوسم وگرنه طلاقم می دهد! با این حال من دست و پای آن ها را بوسیدم ولی دیگر زندگی ام کاملا سرد و بی روح شده بود تا این که تصمیم به طلاق توافقی گرفتم.
- 10
- 1