اولین باری که همه جرئتم را جمع کردم و برای کاری (برای یک کتاب) با لیلا حاتمی تماس گرفتم، با عجیب ترین جواب نه ای که در طول سال های روزنامه نگاری ام شنیده بودم مواجه شدم. برایم نوشته بود (چون بهش ای میل زده بودم) الان دلش نمی خواهد این کار را بکند.
ولی اضافه کرده بود چنین سوال هایی اگر بعد از نیم ساعت گفت و گو ازم پرسیده می شد و نه این طوری توی ای میل شاید همکاری می کردم ولی در این حالت طفره رفتن برایم راحت تر شد. از جواب نهاش به وجد آمدم. با خودم فکر کردم این آدم واقعا همان قدر که فکر می کردم دیوانه است.
در ادامه اش نوشته بود مطلب زیبای شما را درباره خودم خواندم و متاسفم که به نویسنده باذوقی مثل شما نه می گویم. در آن مطلب هم چیزهای لزوما خوبی درباره اش ننوشته بودم. چیزهایی که آدمیزاد از آنها خوشش بیاید (نوشته بودم شبیه زن های سادومازوخیست و مالیخولیایی ای است که فقط داستایفسکی بلد بود بسازد).
آیا دارم با نوشتن این جمله از مرزی عبور می کنم؟ یا روی لبه تیغ راه می روم یا با دم شیر بازی می کنم؟ واقعا معلوم نیست. قضیه این است که وقتی سر و کارتان با آدم هایی است که شبیه آدمیزاد نیستند هیچ وقت تکلیفتان معلوم نیست. هیچ وقت هیچی به همین سادگی نیست. هیچ کلمه ای لزوما آنی که همیشه بوده یا می توانسته باشد نیست.
قضیه این است که با این آدم ها همیشه ممکن است رودست بخورید. ترسش در همین است. و لذتش هم، لحظاتی در مصاحبه بود که فکر می کردم گند زدم و سکوت طولانی می شد و بعد ناگهان با صراحتی کمیاب پاداش می گرفتم و یک جاهایی که خودم به تصور خودم داشتم تحلیل های مشعشعی می گفتم، کاملا حوصله اش سر می رفت و می دیدی که گرچه هست ولی حضور ندارد آنجا.
آنجا یک مبل قهوه ای مخمل و از مدافتاده بود وسط اتاقی بزرگ با پنجره ای بدون پرده رو به نورگیری دلگیر و میز گریمی که نور تند چراغ هایش توی چشم لیلا بود. سر صحنه «بمب»، فیلم پیمان معادی. جایی که تلاش کردم در فاصله زمان هایی که او باید جلوی دوربین می رفت باهاش مصاحبه کنم.
این کار آن قدر شاق بهم آمد که فکر کردم دیگر با خودم چنین معامله ای نمی کنم و آن قدر ملالی را که بیخ خرم را گرفته بود از سرم پراند که فکر کردم... بله! دقیقا همین فکر را کردم که جهان جای خیلی کسالت باری می شد اگر همه آدم ها شبیه آدمیزاد بودند.
آیا دارم با نوشتن این جمله در توصیف گفت و گو با لیلا حاتمی از مرزی عبور می کنم؟ یا روی لبه تیغ راه می روم یا با دم شیر بازی می کنم؟ واقعا معلوم نیست. این را وقتی سوال های عمیقم را برای اینکه گیرش بیاندازم رو می کردم و او با جمله هایی که از فرط سادگی، مبهم بودند جوابم را می داد و باعث می شد هم زمان احساس حماقت و شجاعت کنم دوباره و بیشتر فهمیدم.
ریسکش بالاست. در این شک نکنید. جانتان را به لبتان می رسانند این آدم ها. ولی در این هم شک نکنید که با آنها چیزی کسالت بار نیست. چون همه چیز غیرمنتظره است. این راه وقتی داشتم نطق طولانی ای می کردم درباره ور دیوانه اش و او لبخند زد، مطمئن شدم.
از همان لبخندهایی که معلوم نیست بعد از آنها چه چیزی انتظار ما را می کشد؟ یک فاجعه؟ یک جشن؟ یک قدردانی؟ یک طوفان؟ کی می داند؟ وقتی سر و کارتان با آدم هایی است که شبیه آدمیزاد نیستند هیچ وقت تکلیفتان معلوم نیست. هیچ وقت هیچی به همین سادگی نیست. باید نشست و تا آخرش را دید. ترسش در همین است و لذتش هم.
شاید بی ربط باشد آدم مصاحبه را از یک جنس خیلی شخصی شروع کند ولی از طرفی شاید این حسی باشد که خیلی های دیگر هم نسبت به شما داشته باشند. این که شما آدمی هستید که خیلی خودش است. گاهی با خودم فکر می کنم دلیل این که آدم ها محتاط اند درباره شما، حالا اگر نخواهیم بگوییم از تان یک ترسی دارند [او لبخند می زند] همین است. حالا درباره این که آیا واقعا این طوری هست و این خودش یعنی چی، می توانیم صحبت کنیم. ولی چنین خصوصیتی وقتی آدم بازیگر است اصلا چه تاثیری توی کارش دارد؟ چقدر ممکن است کمک کند؟ چقدر ممکن است...
به ضررش تمام شود؟
آره، یعنی کار را سخت کند برایش.
سخت که نه. فکر می کنم گاهی اوقات شاید به ضرر نقش باشد. نه این که کار را سخت کند. به هر حال آدم در یک قالبی فرو می رود و فقط همان را می تواند اجرا کند و این خیلی وقت ها به نفع کار نیست ولی نمی توانید از این شکل دربیایید انگار. اما فوایدش فکر می کنم بیشتر است چون معمولا نقش ها هدفشان این است که اعتماد تماشاچی را جلب کنند. و به خودشان نزدیک کنند. معمولا به همین سرراست است. خب بله، پیش می آید که نقش از این پیچیده تر یا جالب تر باشد اما آن نادر است و در نتیجه من در حرفه ام بیشتر از فواید این خصوصیتم بهره مند شده ام.
یعنی بشتر وقت ها این کمک کرده به باورپذیربودن نقشی که بازی کرده اید؟
بله.
و آن مواردی که گفتید ممکن است به ضرر نقش تمام شود؟
خب یک کمی آدم سرراست می شود دیگر. انگار یک خط دارد. در حالی که خیلی وقت ها آدم دوست دارد یک شخصیت جالب تر یا متفاوتی را ببیند که این قدر آسان بهش نرسد.
البته منظورم این نیست که همیشه این طور بوده که می شده آسان به ش رسید اما یک وقت هایی خودم هم دلم می خواست که یک پیچیدگی ای هم در کار می بود. نمی گویم اصلا نیست ولی بیشتر از اینی که الان هست یا تا به حال بوده.
البته وقتی مشخصا داریم درباره شما صحبت می کنیم. به نظرم آن خود، خود پیچیده ای است. برای همین فکر می کنم این، اثرات خودش را به نقش هم می تواند بدهد و تا الان هم داده.
[لبخند می زند] به هر حال خوب است که آدم تسلط داشته باشد به هر دو شکل. یا به چند تا شکل.
درواقع هر وقت آن نقش یا کاراکتر از جنسی بوده که باعث شده سایه روشن ها و زاویه هایی از این کاراکتری که «لیلا حاتمی» هست، رو شود و فرصت پیدا کند که بیاید بیرون، نتیجه هیجان انگیز و فراموش نشدنی بوده است.
خیلی ممنون. فکر کنم دیگر ته کشیده باشد [می خندد]. دیگر چیزی ندارم برای رو کردن.
مطمئنم این طور نیست. و به نظرم رگ خواب خودش شاهدی بر همین است.
شما خیلی به من لطف دارید. یادم است اولین باری که چیزی را خواندم و خیلی لذت بردم به معنای واقعی کلمه، متنی بود که شما راجع به من نوشته بودید. فکر می کنم مقدمه یک چیزی بود. به هر حال من یک پاراگراف هایی را به دقت به خاطردارم و خیلی برایم جالب بود که از طرف یکی این قدر خوب فهمیده شدم.
من هم یادم است که از تحلیل که داشتم می یکردم درباره شما خیلی مطمئن بودم! به این معنی که به نظرم می آمد اینها چیزهایی اند که در عین این ک عجیب یا نادرند، خیلی...
آشکارند.
بله، دقیقا. و کمی برایم عجیب بود که بقیه آنها را نبینند. جوهرش فکر می کنم یکجور متناقض بودن و غیرقابل پیش بینی بودن است. و فکر می کنم یک آدم هایی مثل آقای مهرجویی یا آقای نعمت الله درواقع کسانی بوده اند که این را خوب دیده اند و درک کرده اند. یعنی این قدر خودشان آدم های...
در عمق رونده.
بله، و پیچیده ای هستند که می تواند جوهر نقش و بازیگر را و این را که اینها چه نسبتی از چه جنسی و چقدر با هم دارند بیرون بکشند. درواقع یک کارگردان هایی هستند که نفس قرار گرفتن اسم شما و آنها کنار هم می تواند آن اتفاق را رقم بزند. اصلا مهم نیست که درباره چیست یا بقیه کی هستند...
خودش اصلا خوب است به خودی خود. و چیزی انتظارت را می کشد که تاثیرگذار و لذت بخش است. فکر می کنم درباره آقای نعمت الله به جز همه اینها این هم هست که او یک ور... چطور بگویم، همانی که در شما هم هست، یک ور دیوانه ای دارد!
یعله [لبخند می زند]! من می خواستم بگویم «وحشی». حالا مال شما بدتر است یا مال من، نمی دانم!
خب این خصوصیتی است که خیلی همه چیز را هیجان انگیز می کند.
بله. مودبانه اش می شود «بکر». اوووم... بکر نمی شود. مودبانه اش می شود چی؟ مثلا «غیرکنترل شده» یا «رها». همه شان تعابیر تکراری ای هستند البته. کار کردن با آقای نعمت الله لذت بخش است. چون...ویژگی ای دارد که... یعنی می دانید چرا آدم این قدر مشتاق است برای کارکردن با او؟ برای این که توی آن از خودت خرج نمی کنی. یعنی از ذخیره ات نمی دهی.
او یک چیزی برای تو می آورد و تو از آن پخش می کنی و می پراکنی به اطراف. فکر می کنم این است که بازیگر این قدر دوست دارد باهاش کار کند. درواقع ذخیره خودت سر جاش می ماند.
کمی خودخواهانه هم هست این موضوع. نیست؟
نه. درواقع امنیت خیلی زیادی برای آدم دارد. یک چیزی برایتان می آورد که ازش بر می دارید پخش می کنید و همه هم خوششان می آید. درواقع از حساب او خرج می کنید و بقیه را هم خیلی خوشحال و راضی می کنید. چی بهتر از این؟ یعنی خودت هم غافلگیر می شوی. و یک چیز جدیدی از خودت می بینی. چیزی از تو از دست نمی رود. یک چیزی به ت اضافه می شود. البته این خیلی جمله لوس ننری است که در حرفه ما زیاد استفاده شده ولی درباره آقای نعمت الله واقعیت عینی دارد. علنا و رسما این شکلی می شود.
حس من ولی این است که در رگ خواب، مثلا نسبت به بی پولی یا بوتیک، این ویژگی انگار آن پشت هاست. خیلی در لایه های جلوی دید و دم دست نیست. منظوم همان ور دیوانه است. درواقع در وهله اول شاید آدم فکر کند که این فیلم به اندازه کافی نعمت الله وار نیست.
من نمی توانم این را این طوری قضاوت کنم ولی همین طوری که فیلم را می بینم... نمی دانم، شاید مال تصویرهایش هم هست که انگار یک پرده حریری روی همه چیز هست. شاید مال موضوع است. همه اش هم یک زنی را می بینی.
یک چیز غمگینی همه اش توی قاب ها هست. ولی غمگینِ بد نیست. غمگین لذت بخش است.
یک تحلیلی که درباره «رگ خواب» می شود این است که این فیلم یکی از بهترین عاشقانه های سینمای ایران است. کمی عجیب نیست؟
فکر می کنم درواقع درباره بلایی است که سر آدمی که عاشق می شود می آید. منظورشان این بوده [می خندد].
این در حالتی است که فکر کنیم اصلا عاشق بودن در نفس خودش یک عمل کاملا خودآزارانه و خودویرانگرانه است. شاید هم همین جور است ولی آن غمگینِ لذت بخش که شما گفتید آیا ربطی به این دارد؟
به نظر من... حالا شاید این به ضرر فروش فیلم باشد ولی اگر قرار باشد من در یک تعبیری معرفی کنم این فیلم را، نمی گویم یک فیلم عشقی. قطعا نمی گویم. اصلا موضوعش به نظرم این نیست.
موضوعش چیست؟ شما وقتی مواجه شدید با این فیلمنامه چی توجهتان را جلب کرد؟
موضوعش نابود شدن یک آدم است. حالا در اثر عشق نابود شده. مثلا. می توانست در اثر یک تصادف نابود شود. یک فیلم دیگر می شود در آن صورت. ولی دارم می گویم که این است موضوع فیلم.
دقیقا. ولی مثلا در بی پولی که آن هم یک جورهایی قصه نابودشدن یک آدم است...
آدم داریم دیگر تا آدم! بالاخره من باید یک کمی نازتر می بودم [از ته دل می خندد]!
قطعا همین طور است! ولی مثلا آنجا یک کاراکتری داشتیم مثل سیامک انصاری و خودِ آن جمع که شاید همینطوری کمکی به چیزی نمی کردی ولی «به وضوح» دیوانه وار بود...
همین طور است. خب موضوع نابودی فرق می کرد آنجا.
آره. «رگ خواب» خیلی خالص و فقط، نابودی است. بدون آن ورِ «به وضوح» دیوانه وار یا «مشنگ». یعنی تو اجازه نفس کشیدن هم پیدا نمی کنی. تباهی. و دیگر هیچ.
راست می گویید. در این یک باری هست. نمی دانم. خیلی خوب است دیگر. مدل قنشگی است. من خودم این را خیلی د وست دارم. همین که نابودی خالص است [لبخند می زند]. از این مدل خیلی خوشم می آید.
آره، توی بازی تان هم هست. یعنی بازی شما یک رکنی بود در این قاب ها. و کاملا تکمیلشان می کرد و به خوردشان می رفت.
بله، با هم منطبق بود. یک هدف داشت [مکث می کند]. فیلم عشقی به نظر من «بوتیک» است. یک بار هم بیشتر ندیدم، ولی هر بار که یادش می افتم فکر می کنم این عشقی ترین فیلمی بوده که من دیده ام. برای این که... خیلی بدم می آید این کلمه را به شکل مجرد به کار ببرم ولی الان دیگر هیچ گریزی ازش نییست. مجبورم؛ عشق، یک عامل توش چاخان پاخان دارد دیگر، خب؟ نه به این معنی که واقعیت ندارد یا رویش نمی توانی حساب کنی.
نه، اصلا توی وجودش هست، خب؟ جزو ماهیتش است. یک حالت ایده آل ندارد. برای همین فیلم های عشقی ای که حالت ایده آل دارند اصلا حوصله مرا سر می برند. در حالی که من جمله های «بوتیک» را هنوز یادم است. شکل نزدیک شدن این دو تا شخصیت به هم به نظر من خیلی واقعی بود.
یعنی تنها توصیفی که می توانم ب کنیم این است که عشقی بود. چیزهایی که پسره ناراحت می شد ازش چیزهایی که خوشش می آمد ازش. چیزهایی که ما به وجود می آمدیم بابتش.
اصلا همه اش سر تا ته. حالا ممکن است یکی این را ببیند بگوید این که اصلا عشقی توش نبود. خیلی کم بود. یا اینها فقط از هم خوششان آمده بود. یا مثلا می خواست فقط از وضع خودش فرار کند. ولی به نظر من همین است اصلا. مثلا یادم است آنجایی که منتظر نشسته اند توی دندان پزشکی بهش می گوید «تو عروسی دوست داری؟» اصلا از این عشقی تر می شود؟
یا آنجایی که داشت درباره زخم پیشانی اش رسما دروغ می گفت که توی اسکی این طوری شده و پسره معلوم بود که این را می داند ولی باز با یک محبت و همراهی ای نگاهش می کرد.
آره، که یعنی دارم باورت می کنم. به نظر من همه اش همین است دیگر. یا آن عروسکی که می سوزاند. این برای من یک فیلم عشقی است. حالا نمی دانم چند درصد یا چقدر عشق توی این فیلم وجود دارد ولی این را توش به معنای خیلی شدیدی حس می کنم. البته من فیلم زیاد ندیده ام ها! ولی «بوتیک» همان موقع مرا خیلی گرفت. و همان موقع همه اش این توی سرم می آمد.
گرچه که در «رگ خواب» هم آن چیزی که ما اولش می بینیم که به واسطه آن بتوانیم بعدا بفهمیم این زن چرا آن طور نابود می شود درواقع خیلی موفق است. و کاملا تمام مراحل اسیرشدن این زن توش تشریح می شود. و آدم باهاش همراه می شود ولی موضوع فیلم نیست. مقدمه اش است. موضوع فیلم همان نابودی است.
«رگ خواب» در هیچ لحظه ای عصبانی تان نمی کرد؟
(مکث می کند] الان یاد عصبانیت نیستم. نه. ولی در هیچ لحظه ای حوصله ام سر نمی رفت. یعنی می توانم بگویم که هیچ صحنه یا حتی نمایی نبود که من نخواهم که بگیریم. حتی می توانست اینسرت شکستن تخم مرغ باشد توی ماهی تابه. می توانست فقط این باشد که از دم گاز حرکت کنم بروم در یخچال را باز کنم.
همه اش به یک اندازه اهمیت داشت و کلیدی بود. همه اش. همه اش را با علاقه انجام می دادم.
آره، کاملا معلوم است توی بازی تان. ریتم بازی به همین دلیل یکدست است. بازیگر در تمام لحظات در یک سطح از قدرت و قوت خودش است.
آها! یک جا ذوق زده نشده یک جا حوصله اش سر برود.
نه، خیلی یکدست و باقدرت است در تمام طول فیلم. شاید به خاطر همین است که این قدر عمیقا با آن قاب های غمیگن شاعرانه...
من واقعا آن موقع خیلی حواسم نبود که غمگینِ شاعرانه است یا چی؟ اما می خواهم بگویم که سرگرم کننده است قرار گرفتن در همه پلان های ایشان [مکث طولانی].
اگر بخواهم کمی واقعتی تر بگویم این است که شما وقتی پشت صحنه اید و یک فاصله ای می افتد تا گرفتن و دبواره از این وضع می روید توی آن وضع، همیشه این ور برای آدم ملموس تر است. یعنی زندگی ای که داشته پشت صحنه می کرده حاضرتر و واقعی تر است تا وقتی که ناگهان می رود آن تو و می روی توی آن ست می نشینی و قرار می گیری.
مثلا خیلی فیلم های حسابی هست که توش هستی و وقتی می روی به خودت می گویی [با تشر] «خجالت بکش! داشتم آن بیرون چه کار می کردم؟ حواست را بده به اینجا دیگر!» اما این، این طوری نیست.
این این طوری است که تو وقتی می آیی توش اصلا می گویی: «آنجا کجا بود که ما بودیم؟ اینجا باحال تر است!» شکل بدش این است که تو اصلا حوصله نداشته باشی آن تو باشی.
شکل خوبش این است که می آیی آنجا و می بینی که خب این دنیا خیلی فرق دارد با آن بیرون. خیلی جدی است. خیلی درست است همه چیز. و من سعی می کنم خودم را متمرکز کنم توی این وضع. اما توی «رگ خواب»، با حمید نعمت الله فکر می کنم به این شکل است که تو اصلا لازم نیست خودت را مجبور کنی که بیایی به یک وضع بهتر. اصلا این وضع برای تو جالب تر می شود وقتی می آیی توش.
من دقیقا به وضوح می توانم مثال بزنم که ما داریم یک صحنه ای را می گیریم که توی بیمارستانیم و دو تا خانم اند با هم حرف می زنند. من می روم از دم یخچال این کمپوت گیلاس را بر می دارم، او می گوید بده به من.
بعد می آیم می روم توی جام. قبلش وقتی من منتظر بودم توی اتاق بغل که صدایم کنند برای گرفتن این صحنه، داشتیم پیتزا می خوردیم. از یک جای خوب جدید گرفته بودند. بعد یادم است که وقتی آمدم تو، جلوی دوربین، یک لحظه عصبانی شدم که «اه! آنجا اصلا کجا بود که من توش بوم؟» می دانید؟ یعنی فقط داشتم از اینجا می آمدم آنجا. حتی به آن زیر پتو و گریه و اینها هم نرسیده بود هنوز. فقط همان تکه راه رفتن. و همه اینها بدون اینکه لازم باشد تو خودت را... یعنی خودش به شکل خیلی خودکار اتفاق می افتد.
فکر کنم آن چیزی که گفتید درباره این که این آدم به عنوان کارگردان به تو احساس امنیت می دهد و یک چیزی برای تو می آورد و تو از آن پخش می کنی و می پراکنی به اطراف، اینجا اثرش معلوم است دیگر.
بله، دقیقا.
هیچ وقت به این فکر کرده اید که اگر بازیگر نمی شدید چه کار می کردید؟
نمی دانم، مسیرم هیچ وقت به جای جدی ای نرفت. ولی فکر می کنم قطعا اگر این کار را نمی کردم، یک کار دیگر می کردم. بیکار نمی بودم. اما این که چه کار می کردیم، نمی دانم. مثلا من داشتم مهندس می شدم دیگر. ولی فکر نمی کنم که می شدم. فکر کنم در همان مسیر هم هی می رفتم سمت ادبیات.
اتفاقا می خواستم درباره ترجمه آن دو فیلمنامه، «گرترود» و «شب افتتاح»، ازتان بپرسم.
البته هیچ کدام آنها به ابتکار خودم نبوده. صفی یزدانیان به من پیشنهاد داد. صفی به من گفت این را ترجمه کن و کردم. جان کاساوتیس را اصلا نمی شناختم. «گرترود» هم پیشنهاد آقای بابک احمدی بود. من مجری ام کلا [می خندد]!
چون این انتخاب ها معنی دارند. وقتی داشتید این کار را می کردید حواستان به این بود؟
بعله دیگر! در این حد آگاهی دارم [می خندد]!
منظورم پرت نبودن بود. کلمه درستش را الان نمی دانم. اتفاقا خودآگاهی همیشه هم چیز خوبی نیست.
بله، می فهمم. بعضی وقت ها اصلا شاید بهتر است آدم نداند و آگاه نباشد.
ولی دیگر ترجمه نکردید.
عمل ترجمه کردن را همیشه علی می گفت که خیل شغل مناسبی است در کنار بازیگری. چون در بازیگری حوصله آدم خیلی سر می رود. مدام باید منتظر باشی تا یک کاری پیش بیاید.
می گفت خوب است این کار را بکنی. و سرت گرم می شود. نه این که کار پیش پاافتاده ای باشد که فقط سرگرمی است ولی کار مناسبی است که اگر کسی عرضه و تسلط بر آن داشته باشد ترکیب خوبی است با بازیگری.
آیا اصولا از آن آدم هایی هستید که زود حوصله شان از هر چیزی سر می رود؟
خب به هر حال خیلی سخت است که شما همه اش در انتظار باشید. یعنی چیزی به شما بستگی ندارد. اولش سخت است بعدش هم آدم عادت می کند به این وضعیت. و همان تنبلی معروف هنرپیشگی. کمی مثل یک ترمز بزرگ است در زندگی.
این که همه چیز جای دیگری خارج از وجود آدم شکل می گیرد.
بله، اصلا این شغل. بعدش هم که دیگر خیلی عادی می شود و آدم انگار همه دریافت کننده هایش را خاموش می کند یا خاموش می شود و کاملا به این حالت می روی که در اختیار باشی. و خیلی هم انگار خوشت می آید از این وضع. و ناراحتت نمی کند دیگر.
انگار آدم خودش دیگر مسئولیتی ندارد بابت چیزی.
دقیقا. دیگر مسئولیتی نداری. خیلی خوب چیزی گفتید. بعد هم این که خیلی هم مقبولید و محبوبید و شغلی هم دارید و شاید به خاطر همین جاافتادن در این موقعیت، آدم به این وضع عادت می کند.
برای خودتان این وجه قضیه به همین روشنی ای که الان داشتید برای من می گفتید کی آشکار شد؟
خب اولش که هنوز به این مرحله نرسیده اید فقط یک چیزی هست که کسالت بار است. مثل بچه که بودید و با پدر و مادرتان باید می رفتید مهمانی و تحمل آن ساعت خیلی سخت بود. ولی الان شاید آدم خودش می شود فاعل ماجرا. یعنی آن اول با پدر و مادرت می رفتی و تحمل می کردی.
دلت می خواست کارهای دیگری بکنی. حس می کردی وقتت دارد گرفته می شود. نه این که حتی بهت بد بگذرد. نه. کند پیش می رفت زمان. الان نه. الان ممکن است خودت با پای خودت بروی مهمانی و همان جا بمانی [می خندد].
الان این طوری شده برایتان؟
بله دیگر.
و این خوب است یا بد است؟
خب بد است! به نظرم بد است و فکر نمی کنم همه بازیگرها این طوری بی مسئولیت باشند ولی من به هر حال این طوری ام و فکر می کنم که...
البته بعضی ها هم اسم این را می گذارند سخت گیری. نمی گذارند بی مسئولیت بودن. منظورم این است که بازیگر می گوید فیلمنامه هایی که می آیند بد است. چیزی که من می خواهم پیدا نمی شود. کار بود ولی نقش من نبود.
نه، من این را همچنان یک جور انفعال می بینم. این که شما را یک کسی انتخاب می کند و به کار می گیرد به جای این که خودتان یک کاری را به دست بگیرید. بله، نهایتا به زور که شما را نمی برند ولی تفاوتش مثل تفاوت این است که شما باید بلند شوید یک غذایی درست کنید یا این که می گویند این و این و این را داریم، شما کدام را میل دارید. در هر صورت آدم در یک وضعیت انفعال قرار دارد و این سستی و تنبلی می آورد. و من خودم را که به خاطر می آورم در جوانی و نوجوانی، این شکلی نبودم. فکر نمی کنم این قدر پَسیو بودم. هی بدتر و بدتر شدم
حرفه آن را تشدید کرد؟
ترکیب حرف و سن با هم است. ولی فکر می کنم حرفه خیلی غالب می کند خودش را به آدم. من مثلا دارم توی خیابان رانندگی می کنم و در لحظه اصلا نمی دانم دو دقیقه بعد کجا باید بروم؟ شوخی می کنم با دوستم. می گویم من هنرپیشه ام. من را می برند. یعنی تا این حد می تواند تاثیر بگذارد توی زندگی شما. که شما همه اش دارید بُرده می شوید. در نتیجه اگر یک مسیری را بلدم به شکل اتوماتیک، که بلدم و می روم وگرنه انگار این ذهن اصلا خاموش می شود. ازش کار نمی کشی و تعطیل می شود. به این شکل. یعنی برات برنامه می ریزند. اداره ات می کنند.
دارم فکر می کنم از طرفی این وضع می تواند خیلی شیرین باشد. این که همیشه یکی به جای تو تصمیم بگیرد و انتخاب کند.
آره دیگر. لم بدهی و.. [می خندد].
چون انتخاب یا تصمیم خیلی وقت ها پروسه رنج آوری است.
خیلی. و برای همین آدمیزاد تمایل دارد به آن وضع. و فرو می رود هرچه بیشتر در آن.
و این که گفتید الان مثل این است که آدم به مرحله ای رسیده که دیگر خودش با پای خودش می رود مهمانی یعنی این که...
یعنی این که وا می دهی دیگر. فکر می کنم به این مرز رسیده ام من.
بی خیال شده اید؟
آره، دیگر بی طاقت نیستم. دیگر بهم فشار نمی آید. لحظات سخت و طولانی نمی گذرد.
قبلا می گذشت؟
بله.
و برای همین «شب افتتاح» یا «گرترود» ترجمه می کردید؟
بله.
و خب چرا دیگر نکردید؟ که این ذهن خاموش نشود به قول خودتان.
اولا که برام کار سختی بود. یعنی واقعا بهم فشار می آمد. اصلا کلافه کننده بود.
کارهای ساده تری را بعد از این امتحان نکردید؟ برای غلبه بر آن انفعال؟
چرا، ولی خب این یک کار قشنگ است. یعنی برای آدم وجهه ای به بار می آورد. چیز کمی نیست که آدم یک کتابی به اسم خودش چاپ کند. تاثیر دارد و ماندگاری خوشایندی دارد. ولی برای من سخت بود.
آیا این همان ور تاریک یا ترسناک بازیگری است؟ اصلا به چنین چیزی درباره بازیگری قایلید؟
یعنی یک چیز منفی ای داشته باشد؟ نه! الان به عنوان یک «آدم» از خودم راضی نیستم [مکث]. نمی دانم شاید این است. نه! این چیز منفی ای نیست. هر کسی در حد توان خودش یک کاری می کند دیگر.
خب این را همه مان خیلی از زبان بازیگرها خوانده ایم، در همه جای دنیا. اینکه آزاردهنده است که تو مدام باید منتظر باشی و منشا اثر نیستی. من لزوما هم اسمش را نمی گذارم ور تاریک. آن وجهی که شاید کمتر به دست بیاید یا آدم ها به ش توجه نشان داده باشند یا اصلا آن را دیده باشند.
آن ورِ... تاریک نگوییم بهش [مکث]. فریب. ولی نه به معنی گول خوردن. نه به این معنی که کسی ما را فریب می دهد ولی نهایتا آدم می تواند که اشتباه بشود. می دانید؟ ولی این اصلا به این معنی نیست که بازیگر تاثیر ندارد توی فیلم. بازیگر خود فیلم است. همه چیز است. اما نقشش را خودش هم گم می کند. بعد یک انتظار دیگری از خودش شاید دارد... نمی دانم. خلاصه اش خیلی جالب است به نظرم این کار [می خندد].
آره، فکر می کنم مثل هر کار خلاقه دیگری احتمالا یک ور تسلی بخش هم دارد برای آدم.
به هر حال هر مشغولیتی این حالت را با خودش دارد.
البته هر مشغولیتی این وجه را ندارد که تو آدم دیگری شوی و بروی در یک دنیای دیگر. انگار که یک زندگی موازی و دوگانه داری.
این که در یک زندگی دیگری زندگی می کنی، خیلی خوش می گذرد. درست است.
یعنی این طوری بوده که به وضوح یک وقت هایی حال خوبی نداشته باشید و این خوبتان کرده باشد؟
ببینید درست است که یک زندگی دیگری می کنی ولی درواقع هم زندگی دیگری نمی کنی. برای این که یک محیط کار داری که صبح می آیی و شب می روی. مثل هر آدم دیگری که سر هر کار روتین دیگری می رود. ولی می توانی مثلا لباس های مختلف را تجربه کنی، فرقش این است.
یا مثلا همکارهای متنوعی داشته باشی که اخلاق هایشان خیلی شبیه هم است [می خندد]. یعنی خیلی هم در نهایت متنوع نیست نسبت به کسی که می رود یک شرکتی کار می کند. اما اگر بخواهم خیلی درست و دقیق حرف بزنم این طوری است که می روی سر کار، سرت گرم است. این طوری نیست که چون یک نقش دیگری داری زندگی دیگری می کنی.
یعنی این تعبیر خیلی فانتزی ای از بازیگری است؟
آخر آن کار را که واقعا نمی کنی. ولی چیزی که هست این است که تو صبح می روی، شب می ایی و در طول روز مشغولی.
خود این هم جالب است که شما درباره بازیگری مثل یک کار خیلی عادی صحبت می کنید.
خیلی، قسمت ملموس بازیگری این است.
از همان اول برایتان این طوری بود؟
نه، یادم است که از همان اول این جوری نبود. به هر حال موقع بازی آدم از نظر احساسی فاصله می گیرد با دور و برش. مثل موقعی که شما از یک چیزی خیلی غصه دارید، و دیگر آن خیابان ها ممکن است شکل لحظه قبل را نداشته باشد. مثل وقتی که درد شدیدی در زندگی تان برایتان پیش می آید، از اطرافیانتان فاصله می گیرید.
شما به یک جای دیگری رفته اید و آنها جای دیگری هستند. این اتفاق وقتی که بازیگر فیلمی و آن فیلم برایت مهم است می افتد. یعنی آدم فاصله می گیرد از دور و برش و آن خیابان ها.
پس هنوز هم بعد از بیست سال این لحظه ها وجود دارند.
بله، ولی ربطی به آن حرفه ندارد. به احساس آدم ربط دارد. یعنی شروعش از درون خود آدم است. به عمق هر چیز که می روی این اتفاق می افتد. من به خوبی یادم است که مثلا در میرداماد راه می رفتیم که «لیلا» را بگیریم، ولی دیگر میرداماد برای من میرداماد نبود. یک جای دیگری بود. ولی خب این صادق است درباره عشق به هر چیز [مکث]. درباره هر احساس شدیدی.
«لیلا» واقعا چنان ترکیب پیچیده و نقش عجیبی بود و آن قدر لایه های گوناگونی داشت که بعدها هم، در پخته ترین کاراکترها، شما انگار یک جوری دوباره به «لیلا» بر می گردید. به نظرم آن خصوصیاتی که در شمایل بازیگری شما کلیدی است همه اش در «لیلا» هست. انگار که از همان دوباره چیزهایی می آید مثلا در «سعادت آباد»، حتی در «نارنجی پوش» که من خیلی دوستش داشتم، و در «رگ خواب».
آره، خودم هم همین حس را دارم. البته توی «سعادت آباد» همه اش مال لباسم است که خیلی هم حرص می خورم بابت این، چون خیلی شبیه لباس «لیلا» بود. هم لباس، هم مدل روسری بستن. این که می گویید خب به این دلیل است که فیلم «لیلا» شکل کاملی از من است. هرچه داشتم و نداشتم آنجا هست. برای همین در جاهای دیگر هم می آید. ولی این که آدم الان در «رگ خواب»، یک فیلم پرتره این شکلی را دوباره بعد از بیست سال (بیست سال شد؟!) بازی کند و هیچ فرقی نکند، خیل هنر کرده [از ته دل می خندد]! خیلی خوشحالم از این موضوع. می خواهم بگویم من هم همه اش یاد آن فیلم می افتم.
برای همین داشتم فکر می کردم مسیر شما در بازیگری بیشتر از اینکه رسیدن از نقطه «آ» به «ب» باشد، یک دایره است. و زنی که ما می بینیم انگار حرکتی پاندولی دارد بین خودویرانگری (خودآزاری) و خودشیفتگی؛ دارم خیلی کلمه های اکستریمی به کار می برم البته.
فکر می کنم این دو تا خیلی به هم نزدیک هستند. حالا در «لیلا» بیشتر از آن شکل است که برای این که خودش لذت ببرد آن کارها را می کند. اما در «رگ خواب» نه، نمی خواهد لذت ببرد. به نظر من اینجا هیچ لذتی درش نیست، در ویرانی اش نیست. واقعا منفعل کامل است. یعنی توی این شرایط قرار می گیرد. چون «لیلا» یک پاسخی می دهد.
و یک بی نیازی ای در آن شخصیت هست. انگار که خودش را والاتر از آن می داند که حسودی کند یا چیزی بخواهد.
آره، به این شکل یعنی تلافی می کند. اما در «رگ خواب» اصلا آن اتفاق نمی افتد. مجالش پیش نمی آید. برای همین است که آدم وقتی یک بازیگری را که توی فیلمی خیلی خوب بوده توی یک فیلم بد می بیند، می خورد توی ذوقش. برای این که شمایلی از آن آدم در سر شما شکل گرفته که یک بعد یکهو این طوری خراب می شود.
ولی این هم از آن چیزهای کمی کلی و تکراری است که آدم مدام در نقد یک بازیگر می شنود. که این آدم دارد خودش را تکرار می کند.
می دانید، این اتفاق به نظر من اجتناب ناپذیر است.
در این بیست سالی که کار کرده اید خودتان چقدر حواستان به این مسئله بوده است؟ چقدر مهم بوده است؟
چیزی که برایم مهم بود [مکث] هیچ وقت به تکرار خودم یا این که دوری کنم از این کار فکر نکردم. آن چیزی که دوست نداشتم اتفاق بیفتد این است که آدم در یک قالبی فقط برود و همان را مدام اجرا کند. این را دوست نداشتم. یعنی دوست نداشتم نقشی که به م می دهند همیشه یک شکل باشد. مثلا این که همیشه به شما نقش آدم مثبت بدهند. همیشه نقش آدم فداکار بدهند. کلیشه همین است دیگر.
درباره شما مثلا تا یک جایی معصومیت بود.
بله، قطعا آن هیچ وقت جدا نمی شود و همیشه هست اما می شود آدم همه اش یک مدل فیلم را بازی نکند. شاید به جای نقش باید بگویم نوع فیلم. این که تو فقط یک مدل کار نکنی. یک سبک فیلم را بازی نکنی. من این مد نظرم بود. اما اینکه یک کس دیگری بشوم و از این فیلم به آن فیلم متفاوت باشم، نه. منظورم سبک فیلم است.
این که یک فیلمی باشد سوپرتجاری، یک فیلمی باشد خیلی کلیشه ای و تو بتوانی بروی و بازیگرش باشی، این برای من خوب و جالب است.
من فیلم «من» را هم دوست داشتم.
البته خودم هنوز فکر می کنم که به من نمی آید. یک چیزهایی را فیزیک یک آدمی اجازه نمی دهد. مثلا شاید یک فک پهن تری می خواهد برای این که شما دزد باشید. اصلا نباید از خودت دور شوی.
حتی شاید با چهار قدم دور شدن هم، آدم اشتباه شود. شاید بهتر است نزدیک تر باشی و آن کار را بکنی. از طرفی هم «من» آن قدر فیلم آبستره و انتزاعی و هنری ای شده برای خودش که نمی توانم آن را به عنوان یک مثال بگویم.
می خواهم بگویم به همان نسبت که شاید یک فیلم سوپرتجاری به عنوان یک انتخاب غیرمنتظره می تواند امکانی به یک بازیگر برای اجرای دیگر یا متفاوتی بدهد فیلمی مثل «من» هم با خیلی خاص بودنش ممکن است این فضا را به شما داده باشد.
آره، ولی به همین دلیل فکر نمی کنم مثال خوبی باشد. ولی مثلا... اصلا چی شد که من این را گفتم؟ فکر کنم باید دوباره خودم را اصلاح کنم. ببینید من فکر می کنم یا به یک آدمی یک چیزی می آید یا نمی آید. و این آمدن و نیامدن خیلی به فیزیک آن آدم بستگی دارد.
شما نمی توانید بازی بهتری داشته باشید بدون این که فیزیک آن نقش را داشته باشید... لااقل من بلد نیستم... ولی چیزی که خوشم می آید این است که همیشه یک سبکی را انتخاب نکنی برای کار کردن.
درباره «من» یکی از آن لحظه هایی که احساس کردم این نقش به چیزی در خود شما متصل می شود، پایان فیلم بود. آن لحظه ای که آن کسی که اصلا نمی بینمش به کاراکتر می گوید: «چرا نمی تونی مثل همه بری زندگیت رو بکنی؟»
آن لحظه ای که تو حدس می زنی که این آدم دارد این کارها را می کند، شاید فقط چون می خواهد سرگرم شود و البته یک کار عجیبی که شما می کنید مدل گریه کردنتان است که یک جور گریه نکردن است ولی غم عالم هم درش هست. در «من» هم نمای آخر این طوری بود. در آن لحظه و آن قاب احساسم این بود که این نقش را کسی جز شما نباید بازی می کرد.
خودم هم آن جا خیلی آرامم می کند. البته این را همین جا بگویم که سهیل بیرقی واقعا خیلی خوب «من» را نگاه و اصلاح می کرد. نه فقط موقع فیلمبرداری، اصلا از قبل، حتی قبل از این که تمرین کنیم، اینها را حواسش بود. حفظ بود دقیقا که چه چیزهایی را نمی خواهد که من داشته باشم. این خیلی به من احساس آرامش می داد.
چون همین که میبینی که آن کسی که دارد کار را پیش می برد، می داند چه کار دارد می کند... اصلا کاری که شاید شما قبول ندارید، ولی خودش قبول دارد، به آدم خیلی احساس امنیت می دهد.
کنترل سهیل خیلی مهم بود. مقدار آگاهی ای که از من به خودم می داد. ولی به هر حال احساس می کردم شاید اصلا جور دیگری این را بزی می کردم، خب؟ صد در صد به دل من نمی نشست. اما جایی که به دلم می نشیند، آنجاست. همان لحظه ای که گفتید. آره، آنجا واقعا نزدیک شده.
خیلی زیاد. جوری بود که به خاطرش تمام لحظات دیگری را که در طول فیلم احساس می کردی بازی از آن یکدستی خودش بیرون بوده یادت می رفت.
البته این را بگویم که خیلی چیزها باز همیشه بستگی به جمله ها دارد، و به صحنه... آن صحنه خودش هم از آنهایی است که ربطی به بقیه فیلم ندارد. یعنی در آن ماجرایی نیست. بساطی نیست. معرفی فضایی نیست. اینها هم تاثیر دارد. البته من وقتی گفتم «دزد»، یاد «سالاد فصل» افتاده بودم ها! چون به نظر خودم این قدر به من نمی آید این نقش که...
همین! درباره «سالاد فصل» یا «آب و آتش» کاملا این را می فهمم.
حالا در «آب و آتش» خیلی با آقای جیرانی اختلاف سلیقه داشتیم در شکل نزدیکی مان به موضوع و بازی. او اصلا موافق من نبود. خیلی دوست داشت یک چیز خیلی نمایشی ای باشد. من این قدر و به این شکل سلیقه ام نبود. دوست نداشتم. فکر می کردم می تواند مدل دیگری باشد.
در «سالاد فصل» چطور؟
در «سالاد فصل» نمی دانم... اصلا یک دزد فرانسوی شد [می خندد]! خیلی یک جوری بود! همه چیزش با هم. بیشتر فیزیکش من را اذیت می کرد. یادم است با مهرداد [میرکیانی] خیلی تلاش کردیم که برای من یک فک پهن درست کنیم. چون من همه اش قبل از شروع فیلمبرداری از این موضوع زجر می کشیدم. دو تا دندان سازی هم رفتیم اما آن قدر بد ساخته شد، اصلا ترسناک شد.
می خواهم بگویم یک اقتداری را هر کاری کنی نمی آید توی تنت. که البته اگر یک خصوصیت خیلی در تو عمیق باشد، احتیاج نیست که حتما به شکل فیزیکی آن را داشته باشی. خب من ندارم آن را. بخشی اش را می شود با فیزیک جبران کرد. بخش زیادی اش با تمرین است. ولی به هر حال خیلی چیزها را مجموعه آن چیزی که آدم هست پا نمی دهد که درست شود. هدف من هم این نبوده.
در جست و جوی نقش متفاوت نیستم. چون به طور مجرد وجود ندارد. اصلا این یک چیز بی ربطی است که آدم ها می گویند. باید در یک مجموعه ای باشد. یک مجموعه ای فرق دارد با یک مجموعه دیگر. و برای من جالب بوده که در فیلم هایی با سبک های مختلف حضور داشته باشم. ولی همه اش به یک شکل [با یک حالت تمام کننده و مطمئن این را می گوید و می خندد].
خب این به خودی خود اصلا چیز بدی نیست.
یعنی دوست دارم و می توانم در یک تئاتری که شاید شما خیلی ازش مشمئز شوید، یک حرکت خیلی تئاترال بکنم. بدم نمی آید [مکث]. حالا شاید الان کمتر دوست داشته باشم ولی واقعا تا چند سال پیش خیلی مشتاقانه دوست داشتم.
الان دلیلش چیست که کمتر دوست دارید؟ همان قضیه سن؟
شاید. شاید الان هم اگر یک کارگردان فوق العاده تئاتر جلوم بیاید من هم به وجود بیایم. ولی همین طوری به خودی خود شوری ندارم. ولی از من دور نیست.
اتفاقا سر نمایش «اسم» پیگیر بودم و به عنوان آدمی که کارهای شما را دنبال می کند، خیلی کنجکاو و هیجان زده بودم که ببینم این اتفاق می افتد یا نه.
این باز از آن چیزهایی بود که من ظرفیت نقش را نداشتم. اولا که لیلی چقدر خوب بازی کرد. بخش زیادی اش شاید به خاطر این بود که خودش صاحب نمایش بود. البته فکر می کنم که نه! یعنی آن قدر می توانست پذیرای این نقش باشد که... من بازی به این قشنگی از او در جای دیگری ندیده بودم. خیلی! خیلی خوب بود. به هر حال من فکر می کنم که نقش هم باید ظرفیت شما را داشته باشد، یا اگر نقش ظرفیت ندارد، تو ظرفیت داشته باشی. و خب این از آن مواردی بود که من نداشتم.
پیش آمده که فکر کنید این نقش را قبول می کنم از لج خودم. برای این که خودم هم غافلگیر شوم. این طوری شده تا به حال؟
آره، خیلی وقت ها آدم به خاطر چیزهای عجیب و غریبی یک انتخاب هایی می کند. خیلی عناصر مختلفی تاثیر دارد در انتخاب نقش. عناصر بی ربط منظورم است. بله، این طوری هست.
و ممکن است بتوانید اسم ببرید؟
خیلی راحت نیستم که اسم ببرم ولی می توانم به طور کلی بگویم که یک وقتی خودم برای این که یک چیزی را برای خودم مسخره کنم و تصویر خودم را به گند بکشم [همان طور که دارد شکلات کیت کتش را مزمزه می کند این را می گوید] بگویم که این کار را می کنم ولی در عین حال توی یک چارچوب.
یعنی تصویری را که آن بیرون ازتان وجود دارد به گند بکشید؟
نه، تصویری که خودم از خودم دارم. این که به هر حال تو همیشه یک حالتی داری. یک جاهای می روی. توی یک مجالسی نمی روی. یک رفتاری داری دیگر. و ممکن است ناگهان به خودت بگویی چقدر رفتارم یکنواخت است! این چه شکل محترمی است که من برای خودم ساخته ام.
یا اینکه چرا من «این» را اصلا ساختم؟ آره... مثلا من در «مربای شیرین» واقعا با این که آگاه بودم که این نقش، نقش من نیست ولی این را هم داشتم که این تصویر را بشکن! این که چرا این قدر باید سینما جدی و زیبا باشد؟ چرا عکس باید این قدر قشنگ باشد؟
چرا این قدر نگاه من باید خوشگل باشد؟ چرا این نور باید قشنگ باشد؟ چیزی که همیشه از بچگی ام سلیقه ایم بوده و باهام بوده که حتی وقتی دوربین نیست زندگی را همین جوری تصور می کنم و می بینم. خیابان را، آدم ها را، و بعد ناگهان بخواهی اینها برایت عوض شود.
نمی گویم آن فیلم را به این دلیل انتخاب کردم ولی توی مسیرش هی به خودم گفتم آخر اینش را چه کار کنم؟ این وجهش را نمی توانم. بعد فکر کردم اصلا به همین دلیل می کنم. چرا این قدر این برایت سخت است؟ منتها ممکن است از این تصویرت خوشت نیاید و دیگر نکنی.
ولی در همان لحظه ای که این کار را می کنی یک احساس گشایشی به آدم می دهد. نه
اوووم... نمی دانم این گشایش چقدر خوب است. یا اینکه آدم به ناچار این دلیل را برای خودش درست می کند. چون کار سختی است فکر می کنی خب این سود را برایم دارد پس اشکالی ندارد که دارم این کار را با خودم می کنم. فکر می کنم یک ترکیبی از همه اینها باشد.
آیا شده که بیشتر از یک بار این اتفاق بیفتد؟
این مدلی نه. و به این خاطر نه. ولی باز جاهای مختلف دلایل مختلفی داشته که مثلا یک کاری را کردم یا راحت تر کاری را پذیرفتم که اگر در یک مقطع دیگری می بودم نمی پذیرفتم. یک وقت هایی هم یک کارهایی را نکردم به یک دلایل احمقانه ای.
مثلا چی؟
مثلا موقعی که طرف داشته به من پیشنهاد کار می داده احساس کردم بغل دستش یک کسی نشسته و جلوی او لحنش کمی عوض شده و همان موقع پرونده را بستم و گفتم من این کار را نمی کنم و بعد دیدم چه بیخود! حالا فرض کن جلوی او می خواست نشان بدهد که با تو خودمانی است. حالا این چه اشکالی داشت مگر؟ یعنی می خواهم بگویم که این عوامل خیلی باعث شده که من یک فیلمی را بازی بکنم یا نکنم.
فکر کنم اینهایی که گفتید مشخصا بروزهایی از همان قضیه است که یکی خیلی خودش است. همان چیزی که آدم ها را محتاط می کند یا می ترساند. ولی به نظرم خیلی باارزش است.
البته اگر یک نقش خیلی خوب بود قطعا آدم اذیت نمی شد. ولی می خواهم بگویم به طور کلی ممکن بود اگر این اتفاق نمی افتاد من آن فیلم را بازی می کردم.
می دانید چرا می گویم با ارزش؟ فکر می کنم چیزهایی همین قدر به چشم نیامدنی کاراکتر می سازند از یک بازیگر. و این به نظرم روی آن تصویر نهایی است که من از آن آدم روی پرده می بینم تاثیر دارد.
بله، کاملا تاثیر دارد. و حواشی هم همیشه مهم اند. این کار همه اش روابط آدم هاست با همدیگر. تعداد آدم ها زیاد است.
و این می تواند کار را سخت کند؟
سخت؟ نه. کارهایی که متکی به ارتباط گرفتن هستند همیشه برایم مسئله بوده. یعنی جالب بوده.
یعنی آدمی هستید که استقبال می کنید از معاشرت؟
بی جهت نه اما وقتی که قرار است اتفاق بیفتد، حضور دارم. در یک مواجهه حضور دارم.
جمله پیچیده ای بود!
[می خندد] به خودی خود پیش قدم نمی شوم اما اگر قرار است مثلا یک صحنه ای را بازی کنم، حضور دارم.
یعنی برایش مایه می گذارید؟
سعی می کنم وجود داشته باشم دیگر. بله. فکر می کنم که [مکث طولانی] رابطه شاید همیشه برایم مهم بود. شاید آن موقع هم که می خواستم مهندس شوم، به این فکر می کردم که آهنگ خوش دارد آیا؟
چی خوشی؟
آهنگ خوشی. شاید همیشه برایم مهم بوده که کسی دیگر وقتی من را در آن حالت می بیند، آیا می گوید بهبه؟
از چی خیلی می ترسید؟
از خیلی چیزها. از همه چیزهای بد. ولی همین جوری ترس خاصی ذهنم را مشغول نمی کند که مدام به ش فکر کنم. همین چیزهای عادی که همه نگرانش هستند و می ترسند.
صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که برای خودتان می کنید؟
یک لیوان آب می نوشم [با خنده]... الان راستش را بخواهید مدتی است از روتین ام خارج شده ام.
به خاطر فیلمبرداری از روتین خارج شده اید؟
نه، ولی فیلمبرداری هم کم و بیش از نظم خارجم کرده.
خود این سوییچ شدن از شب کاری به روزکاری خیلی از آدم انرژی می گیرد.
ولی بعد از چند شب که عادت می کنی، شب کاری لذت بخش است. به خاطر این که انگار دوبار زندگی می کنی، هم با روزکارها زندگی می کنی، هم با شب کارها. بعد هم شب دنیا خلوت تر است.
وقت هایی که به هر دلیلی ذهنتان درگیر یا تحت فشار است، کار خاصی می کنید؟
وقتی که بیتاب می شود آدم؟
بعضی ها می روند ساعت ها راه می روند. بعضی ها با موسیقی یک کاریش می کنند.
هر وقتی آدم یک کاری می کند. من بیشتر وقت ها فکر کنم کاری نمی کنم.
موسیقی هیچ وقت چیز کلیدی ای بوده برایتان؟
بله، تا یک موقعی خیلی کلیدی بود و بعد از یک موقعی به بعد فقط سکوت بود. هیچ چیزی نه گذاشتم توی ضبط، نه وقتی خودم تنها هستم آهنگ پخش می کنم. فوقش رادیو می گیرم، اگر خیلی بخواهم صدایی باشد.
و آن موقعی که کلیدی بود؟
همه چیز های موزیکال برایم جالب بود. مثلا «داستان وست ساید» یک فیلم برجسته زندگی ام بوده که آن را زیاد دیده ام و همه دیالوگ هایش را حفظ بودم. یا «اشک ها و لبخندها» و همه فیلم های کلاسیک موزیکال. در یک برهه ای علاقه شدیدی به مایکل جکسون داشتم [می خندد]. البته خیلی کوچک بودم. فکر کنم پنجم دبستان بودم که بقالی کوچه مان ویدئوی بتاماکسش را به من داد.
چی شد که بقالی آن ویدئو را به شما داد؟
نمی دانم، مراوده فیلمی داشتیم. شیر به مان می داد. فیلم هم می داد. ما هیچ وقت به او فیلم ندادیم، او به ما می داد.
این همان بقالی ای بود که وقتی ازش بستنی می خریدید، روتان نمی شد پولش را بدهید؟
نه... [می خندد]! آن در ایتالیا بود. این بقالی در حسین آباد بود که الان می شود بالای میدان هروی. آن موقع هیچی نبود، واقعا همسایه ما یک گاوداری بود و یک کوچه پایین تر، این بقالی. همین و بس.
و از یک موقعی سکوت شد اصلا؟
بله. دیگر از وقتی ممنوع شد، واقعا ممنوع شد.
یعنی چی ممنوع شد؟
ممنوع بود دیگر، نه؟ توی دهه ۶۰. فکر می کنم یکی از دلایلش این بود. چون من حوصله دردسر و کار خلاف نداشتم. کیف ها را می گشتند توی مدرسه. من هم که همیشه دنبال همین راه راست و راحت بودم.
چیزی در ظاهرتان هست که دوستش نداشته باشید یا فکر کنید که اگر می شد، تغییرش می دادید؟
در حال حاضر، نه.
الان ولی یادم آمد که در یکی از گفت و گوهایتان با آقای معززی نیا صحبت این شده بود که یک بار سر تدوین یکی از فیلم هایتان بودید و گفتید: «چرا من فکر کردم با این قیافه باید بازیگر شوم؟»
راست می گویید؟ واقعا چنین چیزی گفتم [می خندد]؟!
یادتان نیست کی و کجا بوده؟
الان یک چیز گنگی یادم است. ولی این را خوب یادم هست که وقتی خودم را در «آب و آتش» یا «سالاد فصل» می دیدم این حس را داشتم.
درباره خلق و خویتان چطور؟ منظورم این است که چیزی باشد که دلتان بخواهد آن طوری نباشد.
به شکل جدی نه. ولی خیلی چیزها هست که ناراحتم می کند اما مدام به ش فکر نمی کنم. درگیرش نیستم. مثلا [مکث طولانی] اگر بخواهم خیلی فکر کنم... چقدر از خودم راضی ام [می خندد]! مثلا این که... خب خیلی بهتر شدم از قبل ولی شاید این حالت پرخاشم، که پرخاش نیست ها! تند بودنم، یکهو جواب دادنم... دوست داشتم با متانت بیشتری می بود وقتی از چیزی ناراضی ام. این ریختی نبود.
که ولی یک بخشی از همان کاراکتر خاص شماست.
آره، ولی یک وقت هایی که یک نفر جدی آزرده می شود، نه، دوست ندارم. ولی اگر طرف جنبه داشته باشد بله! خیلی خوب است [مکث می کند]. پدرم هم این طور بود گاهی. و این ناراحتم می کرد. آن حالت های دادزدن و از کوره در رفتن ها... ولی خیلی برایم آدم درستی بود. آدم کاملی بود از نظر من.
یعنی با وجود این کامل به نظر می آمدند؟
نه، از آن حرکات ناگهانی اش خوشم نمی آمد. ولی ایراد بزرگی نبود. یک ضعفی بود دیگر. هر آدمی دارد.
این را می دانید که بعضی ها حمید نعمت الله را با پدرتان مقایسه می کنند؟ از این جهت که یک آدمی است که خیلی جهان خودش را دارد و به چند دلیل دیگر! در مصاحبه ای دیدم که حامد بهداد هم این را به آقای نعمت الله می گوید. و او هم چیزی نمی گوید. خب چی بگوید؟ ولی می خواستم بپرسم خودتان آیا چنین حسی دارید در کارکردن با آقای نعمت الله؟
فکر می کنم آره. داشتم همیشه. شاید الان که حمید نعمت الله را بیشتر می شناسم و فاصله ام از بابام بیشتر شده سخت تر می توانم بدانم ولی قبلا که به بابام نزدیک تر بودم و از ایشان دورتر، شباهت را بیشتر حس می کردم. [صدایش می کنند که برود جلوی دوربین. و او همان طور که بلند می شود می گوید: «دیگه زمان خوشی ما به سر رسید» و لبخند می زند. بعد قبل اینکه برود یواشکی بهم می گوید «حوصله تان سر نرود اینجا!»
حبیبه جعفریان
- 17
- 1