فرنگیاش میشود استندآپ کمدین؛ اما ما اسمش را خنداننده گذاشتیم. «خنداننده شو» همخانواده جدید خندوانه بود. عبارتی که کمتر از یک سال پیش آن را از زبان رامبد جوان شنیدیم تا از پشت آن آدمهای ناشناختهای پیدا شوند که با بیدار کردن کمدین های درونشان، از این به بعد خنداندن مردم مهمترین مأموریت زندگی آنها باشد.
فرایند خندانندهشو در خندوانه یک اتفاق ادامهدار و چندماهه بود که آهسته و پیوسته از ابتدای برنامه جلو رفت و مرحله به مرحله کمدین های بالقوه این مملکت را الک کرد تا به یک جمع ۱۶ نفره رسید. ۱۶نفری که هرچه جلوتر میرفتند نه تنها رقابت بین آنها داغتر و جذابتر میشد بلکه هر بار مخاطبانشان را بیش از پیش از داشتن این همه استعداد دست نخورده شگفتزده میکردند.
رضا بهمنی یکی از همین آدمها بود. خنداننده ای از خطه آبادان که از همان مرحله اول اجراهایش با لهجه دریایی جنوب حسابی بین مخاطب جا باز کرد و حتی به جمع هشت نفر اول رسید. رضا در مرحله یکچهارم نهایی تعداد رأی هایش از تعداد رای برندههای گروههای دیگر هم بیشتر بود. او با اینکه چیزی حدود یک میلیون رأی داشت؛ دوم شد. ولی شانس یارش نبود و به مرحله بعد نرسید؛ اما چیزی که در حال حاضر مهم است این است که او دیگر رسماً به عنوان یک خندانندهشو بین مردم شناخته میشود و پا به دنیای کمدی گذاشته است.
در یکی از روزهای داغ تابستان با او قرار ملاقات گذاشتیم تا «رضا استند» خندوانه برایمان از خودش، ورودش و حضورش در خندوانه و نهایتاً دنیای کمدی حرف بزند. این شما و این گفتوگوی ما با رضا بهمنی.
یک آبادانی متولد تهرانپارس
نزدیکیهای ظهر یکی از همین روزهای گرم تابستانی قرارمان را گذاشتهایم. هر دو طرف تقریباً سر وقت به محل قرار رسیدهایم. خونگرم و صمیمی بودن خصوصیت تمامی جنوبیهاست. خصوصیتی که رضا بهمنی هم از آن مستثنی نیست.
وقتی از او درباره شهر و دیاری که در آن متولد شده است میپرسیم نه به آبادان، شهر پدری او میرسیم و نه به شیراز، شهر مادریاش«من خرداد ماه سال ۱۳۶۹ در تهران به دنیا آمدم کودکیام در تهران گذشت؛ ولی به خاطر کار پدر در شرکت نفت در همان سالها به آبادان رفتیم. ناگفته نماند که خود پدر هم اصالتاً آبادانی بود.
من در این شهر بزرگ شدم. از آن موقع در آبادان بودم تا هفت سال پیش که در شیراز دانشجوی رشته مهندسی معماری شدم. آن هم در شهری که شهر مادری من بود.»
با خنده از سختیهای دنیا انتقام گرفتم
مهمترین بهانه ما برای گفت و گو با رضا پرسیدن درباره همه اتفاقاتی است که کنار هم نشستند تا امروز را برای او بسازند؛ اتفاقاتی که وقتی برایمان شروع به تعریف کردن میکند خودمان هم باورمان نمیشود که چه طور از پس همه این ماجراهای تلخ او هنوز هم یک آبادانی شوخ و شنگ باقیمانده است.
آدمی که از بین حرفهایش فقط میتوانید به یک چیز برسید آن هم اینکه خندیدن و خنداندن بزرگترین انتقامی است که میشود از تمام سختیهای دنیا گرفت.« یک برههای از زندگی من پر از اتفاقات وحشتناک شد. اولین آن با مرگ صمیمیترین دوستم شروع شد. مصطفی دوستی بود که با او بزرگ شده بودم.
او چند سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت. تا حدی که بعد از مرگش برای مدتها دیوانه شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم؛ اما فقط این نبود از یک شکست عاطفی تلخ تا مبتلا شدن مادرم به سرطان، من یک خواهر و برادر دارم که آن زمان برادرم خارج از کشور بود پدرم هم تازه بازنشسته شده بود؛ برای همین یکجورهایی من بودم و مشکلات، یک زمانی فقط کفر میگفتم؛ اما بعد از مدتی بر عکس شد.
با خدا رفیق شدم و این رفاقت ماند. آنجا بود که تصمیم گرفتم فقط به خودم و دیگران انرژی مثبت بدهم. برای همین با همه شوخی میکردم حتی برای اینکه با سرطان مادرم شوخی کرده باشم صدایش میزدم ایکیوسان (باخنده) چون به یک نتیجه رسیده بودم اینکه دنیا با همه خوبیها بدیها، زشتیها و زیباییهایش جایی است که قرار است در آن زندگی کنیم و چه قدر احمقیم اگر بد زندگی کنیم.»
انگار از یک ساختمان به پایین پرت شدم!
رضا از یک جایی به بعد با خودش تصمیم گرفته بود که حتی اگر غرق در مشکلات هم باشد حق ندارد به بقیه آدمهای اطرافش انرژی منفی بدهد؛ چون به قول خودش این انرژی مثبت دادن اول از همه حال خودش را بد میکرد.« با همه اینها، مشکلات برایم ادامه داشت تا اینکه سر کار رفتم.
آنجا که رفتم بعد از یک سال فاز جدیدی از اتفاقات بد دوباره برایم شکل گرفت. مثل این بود که از یک ساختمان چند طبقه پرت شدم پایین. این بار مشکلم مشکل کاری بود که باعث شد همه سرمایهام را از دست بدهم. دیگر به یک جایی رسیدم که احساس میکردم نابود شدم؛ اما باز هم خودم را نباختم تصمیم گرفتم هر طوری هست کار کنم تا این برهه سخت را هم بگذرانم.
صبح زود مسافرکشی میرفتم و آخر شب به خانه میرسیدم. یک بار دلم گرفت، گفتم:"خدایا من دیگر هیچی ندارم. خستهام. چرا دیگر هیچ کاری برای من نمیکنی؟!" بعد از مدتی دوستی وارد زندگیام شد، به هر شکلی میخواستم بگویم که از زندگیام برو؛ ولی ماند و باعث شد تا اتفاقی کلیپ رامبد را ببینم، او مرا ترغیب کرد که یک ویدیو برای خندوانه بفرستم.»
زندگی شیرین میشود
انگار بعد از یک مدت طولانی حالا قرار بود که زندگی روی شیرینش را به رضا نشان بدهد. خودش میگوید ایده ویدئوی اولی را که برای خندوانه فرستاد از فضای شغلی که آن روزها به آن مشغول بود، گرفت؛ یعنی مسافرکشی. «همان موقع که به مسافرکشی مشغول بودم با مسافرها معاشرت داشتم و از آن کیف میکردم. مسافرکشی کلی به من درس داد به اندازه ای که همان موقع با خودم عهد بستم که اگر یک روزی پولدار شدم و به جایی رسیدم باز هم یک ماشین بخرم و گاهی وقتها با آن مسافرکشی کنم چون از حرف زدن با آدمهای مختلف لذت میبرم.»
از او میپرسیم خودش هم وقتی مشغول فرستادن ویدئو به خندوانه بود فکرش را میکرد که به اینجا برسد و مرحله به مرحله بالا بیاید؟«وقتی ویدیو را فرستادم، با خودم گفتم نهایت چند نفر را انتخاب میکنند و یک کتاب یا جایزه نفیسی میدهند و تمام میشود و میرود؛ تا اینکه دو ماهی گذشت و خبری نشد.
با خودم گفتم که اصلاً فراموش شد؛ اما اسفندماه با همان دوستی که برای این کار ترغیبم کرده بود بیرون بودم و گوشیام زنگ خورد. به من گفتند از خندوانه تماس میگیریم میخواستیم بگوییم شما جزو ۱۰۰نفر اول شدید! آن لحظه با بیذوقی تمام گفتم خب باشد چی کار کنم؟ گفتند باید بیایی تهران! گفتم هزینه بلیتم را چه کسی میدهد؟ گفتند خودتان.
گفتم پول بلیت ندارم تا یکی دو ساعت دیگر خبر میدهم. بعد هم تلفن را قطع کردم. وقتی دوستم فهمید کلی با من دعوا کرد که چرا خوشحال نیستم. گفتم خب پول ندارم. ولی انگار این بار واقعاً خدا میخواست. خدا خواست هزینه بلیت هم جور شد.»
از کمال تبریزی میترسیدم!
بعد از اینکه ۱۰۰ نفر اول اعلام شدند رضا هم راهی تهران میشود تا جلوی آتیلا پسیانی، گوهر خیراندیش و کمال تبریزی اجرا داشته باشد. اجرایی که یک جاهایی حتی شاید سختتر از اجرا مقابل تماشاچیهای چند صد نفره باشد. «سه روز آمدم تهران تا به اجرای هیئت انتخاب برسم. یک اتفاق خیلی قشنگ آنجا برای من افتاد. اگر الآن کلیپهای آن موقع را ببینید خواهید فهمید که نابودترین قیافه آن جمع را من داشتم.
چون به قدری استرس داشتم که پشیمان شده بودم. میخواستم بگویم من برای این کار نیستم و خداحافظ شما! بیشتر از همه هم از کمال تبریزی میترسیدم؛ اما همین که در را باز کردم انگار استرس هم بیرون ماند و فقط خودم رفتم داخل! نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که یک اجرای خوب داشتم. اتفاقاً از همه هم بیشتر کمال تبریزی خندید. بعد از اجرا با خودم گفتم که صد در صد جزو ۲۰ نفر هستم.
اما دو روز بعد دوباره استرسم شروع شد و گفتم نه همه از من قویتر بودند (باخنده). نکته بامزه اینجاست که بعد از اجرا برگشتم شیراز؛ اما شب ساعت ۱۱ دوباره به من زنگ زدند و گفتند صدایت در ضبط مشکل پیدا کرده و دوباره باید برگردی و من فردا باز برای تکرار اجرا به تهران برگشتم.»
اصلاً از رامبد خوشم نمیآمَد!
اگر پای صحبتهای بچههای خندوانه بنشینید، دنباله حرفهای تمامشان به یک نفر میرسد؛ رامبد جوان! رضا بهمنی هم یکی از همین آدمهاست. یکی از اتفاقات بامزه در مورد او این است که میگوید قبل از آمدن به خندوانه نظرش درباره رامبد از زمین تا آسمان فرق کرده است.
«طرز تفکر من قبل از این در مورد رامبد نابود بود (با خنده). فکر میکردم او یک آدم بداخلاق و سیاستمدار است؛ ولی بعد از اینکه از نزدیک دیدمش نظرم ۱۸۰ درجه تغییر کرد به اندازهای که اگر از من بپرسند بهترین آدمی را که خارج از خانواده میشناسی چه کسی است میگویم رامبد جوان!»
یکی از حواشی که در خندوانه مسابقه خندانندهشد افتاد این بود که رامبد جوان بین افراد گروه خودش با افراد گروههای دیگر فرق میگذارد؛ ولی رضا بهمنی در این مورد نظر دیگری داشت. «رامبد آدم مسابقهای است و از همه قابلیتش استفاده میکند.
این را هم همه جا گفته و نشان داده است؛ اما در برنامه واقعاً برایش فرقی نمیکرد که چه کسی یارش است و چه کسی نیست؛ همینکه اگر برای مشورت پیش او میرفتی، او از هیچ کمکی به تو دریغ نمیکرد. الآن به طرز وحشتناکی برایش احترام قائل هستم و جوری رامبد را دوست دارم که وقتی نگاهش میکنم، بغلش میکنم حتی بغضم میگیرد.»
از ایده تا اجرا بر عهده خودمان بود
«ما همه تلاشمان را کردیم ولی متأسفانه شما باز هم به مرحله بعد راه پیدا کردید و به جمع ۲۰ نفر رسیدید.» این جملههایی بود که صبح یکی از روزهای بهاری از پشت تلفن رضا بهمنی را از خواب بیدار کرد. خبری که بر عکس دفعه اول این بار حسابی او را از شنیدنش ذوق زده کرد. کار به مرحله گروهبندی میرسد اینکه کدام از بچهها در گروه کدام یک از مربیها باشند.
وقتی از رضا بهمنی درباره این سؤال میکنیم که دوست داشته از بین مربیها در گروه کدام از آنها باشد باز هم به یک جواب غیرقابل حدس میرسیم.« رامبد جوان. با اینکه آن موقع دوستش نداشتم ولی باز احساس میکردم که در این کار از بقیه بهتر باشد حتی وقتی در گروه حسن معجونی افتادم، خیلی خوشحال نشدم.
من تنها عضوی از گروه بودم که دوست نداشتم در گروه آقای معجونی باشم اما بعد از اینکه تمرینات و جلساتمان در گروه معجونی شروع شد، همان اتفاقی که در مورد رامبد افتاد نسبت به مربیام هم افتاد و نظرم به طور کلی تغییر کرد. حالا به شدت خوشحالم که در گروه حسن معجونی افتادم. رک گویی هایی که او در متنها و اجراهای ما داشت باعث میشد، محکمتر بروی سراغ کارت یا حتی یک بخش بزرگی از متن را بدون ترس بیرون بگذاری.»
هیچچیز به اندازه متن نمیتواند خندهدار باشد
او درباره کار در گروه معجونی این طور میگوید. «آقای معجونی همه چیز را به خود ما سپرده بود. یعنی همه چیز با خودمان بود از ایده گرفته تا متن؛ به این صورت که ایده اصلی از خودمان است.
متنها و شوخیها را هم خودمان مینویسیم که دست آخر نویسندهها به بچهها کمک میکنند، چه کاری انجام دهیم که از کنار هم قرار گرفتن اینها یک سناریو ساخته شود. هیچچیزی مثل متن نمیتواند شما را بخنداند. متن حتی میتواند مهمتر از اجرا باشد. اول متن است بعد اجرا.»
از پنج نفر پنجم شدم
بیم و امید پررنگترین حال وهوایی است که میشود آن را در تعریفهای رضا بهمنی از قصه حضورش در خندانندهشو پیدا کرد. «وقتی به جمع ۲۰ نفر رسیدیم من احساس میکردم از این تعداد باز هم به جمع ۱۶ نفر میرسم؛ ولی یک روز به تمرینهای تئاتر آقای معجونی رفتیم تا برای بچههای آنجا اجرا کنیم آنجا آقای بهبودی،خانم درگاهی، سعید چنگیزیان و... بودند.
آنها اجراهای ما را میدیدند و رأی میدادند. من همیشه با لهجه اجرا میکردم و پیش خودم میگفتم من حتماً بهترین اجرا را خواهم داشتم؛ اما یک لحظه با خودم فکر کردم که چقدر کار چیپی است اگر من جلوی این آدمها با لهجه اجرا کنم. بدون لهجه اجرا کردم در آن جمع فقط دو نفر به من رأی دادند و من شدم نفر پنجم همانجا گفتم حذف خواهم شد. همین هم خودش یک تلنگری برای من شد تا مدام پای متن و اجرا باشم و شروع کنم به تغییر دادن.»
رضا بهمنی هستم؛ از اقصی نقاط ایران
وقتی پای اجرای بی لهجه و با لهجه میافتد، به یاد اجرای اول او میافتیم. اجرایی که رضا در آن هم به لهجه آبادانی و هم به لهجه شیرازی حرف زد؛ اما نهایتاً به اعتراض و دلخوری شیرازیها منجر شد. نکته جالب توجه اینجاست که او میگوید همچنان به اجراهای با لهجهاش ادامه میدهد تا جایی که حتی درصدد یاد گرفتن لهجههای شهرهای مختلف هم هست از اصفهانی گرفته تا آذری. «میخواهم همه لهجهها و گویشها را یاد بگیرم.
سراغ قومیتهای مختلف بروم و از آنها استفاده کنم. چون حس میکنم در حال فراموشی هستند و این بامزه بودن اجراها کمک میکند تا این لهجهها دوباره برگردند. به شکلی که در اجرای بعدی میخواهم به سراغ لهجه اصفهانی بروم.»
رضا هستم در دوران پسااجرا!
یکی از خاطرات بامزهای که رضا برایمان تعریف میکند درباره لباسی است که با آن آخرین اجرایش را رفته و حذفشده، خودش میگوید.« بعد از اینکه باختم آن لباسم را دادم به مادرم و گفتم این را بگیر و با آن دستگیره درست کن(باخنده)» او این روزها به قول خودش در دوره پسا اجرا به سر میبرد آن هم بعد از مسابقهای که علاوه بر هیجان و خوشحالیهایش برایش فشار کاری و روانی به همراه داشته است.
«دوره پسا اجرا خیلی بهتر است. قبلا خیلی استرس داشتیم. بین دو اجرا یک هفته وقت داشتیم و حتی بعضی وقتها کمتر از یک هفته وقت میگذاشتیم. الآن کسی مثل لویی سیکی که اولین استندآپ کمدین دنیاست. یک متن را انتخاب میکند و همان را تا یکسال اجرا میکند؛ ولی ما باید در یک بازه زمانی هفتگی اجراهایمان را تغییر میدادیم.
این موضوع از جایی سخت تر میشود که تو برای شوخی کردن هم چندان دست بازی نداری نه شوخی سیاسی میتوانی بکنی نه شوخی قومیتی! میماند چند موضوع محدود که خود این هم باعث میشود چندان قدرت مانور نداشته باشی.»
هنوز پوستمان کلفت نشده است!
شهرت! پررنگترین چیزی است که این روزها زندگی این ۱۶ نفر را تغییر داده است. آدمهایی که تا چندی پیش کسی آنها را در کوچه و خیابان نمیشناخت ولی آشنا بودن چهرههایشان برای مردم تازهترین اتفاقی است که در زندگیشان رخداده؛ تحولی که هم میتواند برایشان تلخ باشد و هم لذتبخش. از ابراز لطفهای مردم در کوچه و خیابان گرفته تا فحش و کامنت های ناخوشایند عدهای در اینستاگرام.
«ما هنوز به این فضا عادت نکردیم. در این مدت قطعاً بازخوردهای مثبتی که از مردم و جامعه گرفتیم خیلی بیشتر از وجه منفی آنها بوده است؛ ولی گاهی با سؤالها و درخواستهای بی ربطی رو به رو میشویم که برایمان عجیب و گاهی ناراحت کننده است؛ مثل اینکه مدام از من میپرسند که الآن میروی خندوانه چقدر پول میگیری؟ کسی فکر نمیکند من الآن در جایی هستم که با این حجم از بیننده دارد به من فرصت دیده شدن استعدادم را میدهد تا بعدها بتوانم از آن استفاده کنم و با آن کار کنم، پس درستش این است که حتی من پولی بدهم که بتوانم از این امکان استفاده کنم.
یا در خیابان وقتی عدهای با تمسخر میگویند تو همانی هستی که باختی؟ یک ذره با لهجه حرف بزن بخندیم! یا عده ای دیگر شروع میکنند به پرسیدن اینکه مثلاً ماشین رامبد جوان و نگار جواهریان چیست؟ ماشین نگار را رامبد برایش خریده؟ خب این موضوع چرا باید به ما ربط داشته باشد یا برایمان مهم باشد (باخنده) نمیدانم شاید برای این است که ما اول راه هستیم و هنوز پوستمان کلفت نشده است.»
ناگهان۲۷سالگی
قطعاً بعد از پایان خندوانه و خندانندهشو دوران جدیدی برای این ۱۶ نفر رقم میخورد. دورانی که بسته به انتخابهایشان، خودشان میتوانند به کم و کیف آن رنگ و شکل بدهند. «بعد از خندوانه خیلی پیشنهاد برای اجرای داشتم؛ ولی همه را رد کردم. ترجیح میدهم با رامبد جوان جلو بروم و از او مشورت بگیرم.
از طرفی خودم هم میدانم الان اگر همه را قبول کنم به یک شومن تبدیل خواهم شد که خودم این را نمیخواهم چون دوست دارم بازیگری را ادامه دهم. از طرفی گاهی وقتها دوست دارم از داستان زندگیام فیلم ساخته شود. زندگی آدمی که از ۱۸ سالگی پر از حوادث تلخ و سخت بوده، ولی در ۲۷ سالگی یک اتفاق خوب همه زندگیاش را تغییر داده است.»
- 15
- 2