نگار بر اساس قراري نگفته تصميم گرفته بوديم درباره بعضي چيزها صحبت نكنيم بنابراين اگر به دنبال كلاه قرمزي و پسرخاله يا حتي تئاتر عروسكي و سينما هستيد، لطفا اين گفتوگو را نخوانيد! اما اگر به دنبال زاويه تازهاي از اين هنرمند هستيد، حتما خواندن اين گفتوگوي مفصل را به شما توصيه ميكنيم. مصاحبهاي كه پيش رو داريد، به بهانه انتشار چاپ دوم نمايشنامه «دوستان بامحبت» است و طبيعتا در آن درباره فعاليت جبلي در زمينه «نوشتن» متمركز شدهايم و البته به بخشي ديگر از فعاليتهاي او در هنرهاي تجسمي،
حضورش در كانون پرورش فكري و... هم پرداختهايم. در فاصله ميان انجام اين گفتوگو و انتشار آن تاريخ برگزاري نمايشگاه تازه جبلي هم مشخص شد و اين نمايشگاه كه نامش «كابوسهاي شيرين» است، سوم آذرماه در نگارخانه «آتبين» آغاز به كار كرد و تا روز ٢١ آذر ماه در اين نگارخانه برپاست. جبلي كه پس از سالها به انجام گفت و گوي مطبوعاتي تن داده است، براي چندمين بار تاكيد كرد كه هيچ سايتي و هيچ گونه فعاليتي در فضاي مجازي ندارد.
آقاي جبلي! در كارهاي عروسكيتان بيشتر ترجيح ميدهيد زير ميز بنشينيد تا اينكه ديده شويد. اما ميخواهم ببينم تجربه پشت ميز نشستن براي شما چگونه است؛ زماني كه پشت ميز مينشينيد و خودكار يا مدادي به دست ميگيريد و مشغول نوشتن ميشويد؟
هميشه بنا بر نياز نوشتهام. يعني اينكه مثلا قرار بوده فيلم كار كنيم و من به تنهايي يا با آقاي طهماسب نشستهايم و براي آن كار فيلمنامه نوشتهايم يا موارد ديگري كه پيش آمده است. ماجراي نوشتن نمايشنامه «دوستان بامحبت» هم اين است كه وقتي آقاي رضا ژيان از امريكا برگشته بود، ميخواست تئاتر كار كند و طرح اوليه اجراي نمايشنامه «دوستان بامحبت» پيشنهاد ايشان بود. در واقع من اين نمايشنامه را براي اجرا نوشتم. البته نوشتههاي ديگرم را كه دلي است، به جز چند نفر از نزديكان، كسي نميخواند و هرگز هم به فكر چاپ يا ساخته شدن آنها نبودهام ولي ميدانيد سينما و ادبيات دو دنياي بسيار متفاوت است. سينما يك خاصيتي دارد، تئاتر خاصيتي ديگر و همين طور ادبيات كه خودش گونههاي مختلفي دارد. همچنان كه احساس داستان كوتاه با رمان خيلي متفاوت است. متاسفانه من فضولم و همهجا سرك ميكشم، اين است كه در نوشتههايم از قصه خيلي كوتاه دارم تا داستانهاي بلند و نمايشنامه و... چند سالي هم هست كه يكسري نمايشنامههاي كوتاه هم مينويسم فقط براي دانشجويان تئاتر.
از نوشتن اين نمايشنامهها بگوييد. چه شد كه به اين فكر افتاديد؟
بله. چون دانشجويان معمولا قطعهاي از يك نمايشنامه بلند را انتخاب ميكنند زيرا براي كلاس نميتوان يكباره يك نمايشنامه بلند را تمرين و اجرا كرد و به همين دليل دانشجويان اصلا متوجه شروع و پايان نمايشنامه نميشوند و حتي ممكن است بسياري از دانشجويان به متن اصلي اشراف آنچناني نداشته باشند و تمركزشان تنها بر همان ده صفحهاي باشد كه كار كردهاند. من هم براي دانشجويان نمايش عروسكي و هم براي دانشجويان تئاتر نمايشنامههاي ده تا بيست دقيقهاي نوشتهام كه خيلي هم موفق بوده است و حتي يكي از دوستان پيشنهاد كرد كه همه اينها را به صورت گروهي اجرا كنند البته نه براي تماشاگر عمومي ولي اجرايي با تماشاگران محدود در حد دانشجويان تئاتر.
بيشتر چه پرسوناژهايي شما را براي نوشتن جذب ميكنند؟
در نوشتن و كلا هر نوع كار هنري، نخستين مساله، شناخت موضوع است. اينكه هنرمندان وقتي از فرهنگ خود دور ميشوند، موفق نيستند يا استثنائا موفق هستند، به اين دليل است كه اينها در فرهنگ ريشه دارد. وقتي كسي كار فني ميكند، مهم نيست كه شخصيتهاي اطرافش چه كساني باشند چون آنها بر تكنيك كار او تاثيري نميگذارند ولي ادبيات و كلا هنر خيلي با فرهنگ ارتباط دارد. بنابراين ما اول بايد محيط را بشناسيم، بعد پرسوناژها را و بعد ماجرايي را كه ميخواهيم بنويسيم و با در نظر گرفتن اين موضوع، هميشه در محدوده دانستهها و تجربيات خودم نوشتهام. هرگز فراتر نميروم، سراغ آدمهايي هم كه نميشناسم، نميروم يا اينكه مثلا دو تا آدم خارجي وارد داستانم كنم. چون وقتي آنها را نميشناسم، باوركردني نميشوند.
در سينما و تئاتر، علاوه بر ديالوگ، رفتار و لباس و... هم هست ولي البته در ادبيات ديالوگ خيلي مهم است. يعني نميتوانيم ديالوگي را كه براي يك پرسوناژ مينويسيم، همان را براي ده نفر ديگر هم به كار ببريم و همه مثل هم حرف بزنند. هر يك از ما در روزمره هم به شيوههاي مختلفي ديالوگ ميگوييم. حتي يك شخصيت واحد با پدرش يكجور صحبت ميكند، با راننده تاكسي جوري ديگر، با رييسش هم به گونهاي ديگر و... بنابراين يك فرد هم در برخورد با ديگران، نوع ديالوگش تغيير ميكند چه رسد به اينكه ده تا آدم كنار يكديگر جمع شوند. مثلا در يك خانواده، پدر بزرگ با نوه قطعا لغات مشترك ندارند. نه اينكه زبان يكديگر را نفهمند ولي لغاتشان با هم متفاوت است. حتي طول جمله براي پرسوناژهاي مختلف متفاوت است و اين خيلي مهم است كه چه كسي جمله كوتاه ميگويد و چه كسي مثل الان من وقتي شروع به حرف زدن ميكند، ديگر رها نميكند (خنده) همه اينها شناخت پرسوناژ است.
بنابراين خود من سعي ميكنم اگر پرسوناژي را نميشناسم، مشابه او را در واقعيت پيدا و تحليل كنم تا بتوانم از طريق او به پرسوناژ برسم. نكتهاي كه در نمايشنامه «دوستان بامحبت» هست، تمام افرادي كه در آن دوره يعني دهه بيست و سي تئاتر كار كرده بودند، هر يك با ديدن نمايش ما به گريه ميافتادند و مدام ميپرسيدند از كجا اين چيزها را ميدانستي. چون من با زندهيادان مرتضي احمدي، حميد قنبري، نعمتالله گرجي، خانم نادره و بسياري از دوستاني كه آن زمان فعال بودند، ساعتها صحبت ميكرديم. در مورد اين گونه شخصيتها نكات متفاوتي وجود دارد. مثلا احساس برخي از آنها كه در گذشته آدمهايي مشهور و مهم بودهاند، سالها بعد وقتي ديگر اصلا مهم نبودند، با كسي كه هرگز مهم نبوده و الان هم مهم نيست، خيلي متفاوت است. بعد ميبينيد نوع ديالوگ، نگاه به زندگي، حرفه و... هم مطرح ميشود. بنابراين نخستين چيزي كه مهم است، شناخت از پرسوناژ است.
اين موضوع در مورد اين نمايشنامه خيلي جالب است. اگر كسي متن اصلي نيل سايمون را نخوانده باشد و فقط متن شما را بخواند، اصلا متوجه نميشود كه شما اين متن را بر اساس نمايشنامه «پسران آفتاب» يا «پسرطلاها» نوشتهايد. خوانش شما كاملا ايراني است و مخاطب كاملا با نمايش احساس نزديكي دارد. اما صحبت با دوستاني مانند آقاي احمدي و... به خاطر نوشتن اين نمايشنامه خاص بود يا كلا شما دوست داشتيد اطلاعاتي از آن دوره تاريخي داشته باشيد؟
من كه همه اين بزرگان را دوست داشتهام و از حضورشان استفاده ميكردم ولي مخصوصا براي اين نمايشنامه با حميد قنبري به كافه نادري ميرفتيم و همان جا مينشستيم و حتي درباره جزيياتش هم تعريف ميكرد كه مثلا حياط پشتي كافه چگونه بود چون شكلي كه امروز كافه نادري دارد، خيلي متفاوت است با آنچه قبلا بوده و كافهنشينهاي دهه سي و چهل و نويسندگان و هنرپيشهها در آن جمع ميشدهاند.
درباره انتشار اقتباس از نمايشنامه نيل سايمون هم بايد بگويم كه فكر ميكردم چاپ يك نمايشنامه اقتباسي شايد جالب نباشد. به خصوص كه اين نمايشنامه چاپ و اجرا شده است. اما دو سه سال پيش كتابي چاپ شد، به نام «پزشك نازنين» كه اقتباس نيل سايمون است از داستانهاي كوتاه آنتوان چخوف و او حتي اسمها را هم عوض نكرده و خود قصه هم در روسيه ميگذرد. يعني تنها كاري كه كرده اين است كه به جاي توضيحات چخوف، ديالوگ گذاشته است، با تغييراتي بسيار اندك. «پسران آفتاب» هم در ايران ترجمه و اجرا شده و قبلا انتشارات «ديگر» آن را منتشر كرده است.
آقاي ژيان وقتي از امريكا برگشت، فيلمي با خود آورد و خيلي دوست داشت بر اساس آن نمايش را اقتباس و اجرا كنيم كه از او خواستم قصه را برايم تعريف كند چون نميخواستم فيلم را ببينم زيرا با ديدن فيلم، به هر حال تحتتاثير آن قرار ميگرفتم حتي مسائلي مانند فيگور هنرپيشه، جزييات صحنه، موقعيت تاريخي كه فيلم در آن ساخته شده و... نيز بر آدم تاثير ميگذارد. بنابراين او كل ماجرا را در حد يك صفحه برايم تعريف كرد و فقط طرح كلي داستان را گرفتم و با شرايط فرهنگي خودمان آداپته كردم. جالب است كتابي هم در دست چاپ داريم به نام « عشق روي خرپشته». اين نمايش هم بعد از «دوستان بامحبت» اجرا شد. در واقع «عشق روي خرپشته» نمايش ديگري است كه به نوعي انگار ادامه زندگي شخصيتهاي نمايشنامه «دوستان بامحبت» است و قرار است اين نمايشنامه هم مانند «دوستان بامحبت» از سوي انتشارات «پريان» منتشر شود.
چون شما بازيگر هم هستيد، آدم فكر ميكند وقتي مينويسيد، خودتان را به جاي همه شخصيتهاي آن اثر ميگذاريد.
براي بازيگر هم همينطور است. كسي كه نقش يك پزشك را بازي ميكند و قرار است بعدتر مثلا نقش يك مقني را بازي كند، قطعا زبانشان، اندازه جملات و ديالوگهايشان، فيگور، نوع راه رفتن و خيلي چيزهاي ديگر با هم متفاوت است. اگر شغل يك معلم را ندانيد و با او صحبت كنيد، از نوع بيانش متوجه ميشويد مدام در حال آموزش است يا مثلا كارمندي كه هميشه در حال بازخواست شدن است، اندازه جملات، نوع بيانش و كلماتي كه به كار ميبرد، بسيار متفاوت است. اگر قرار باشد خودم جاي همه اينها باشم، قطعا همه يكدست ميشود. بنابراين نويسنده بايد در ذهنش به همه اينها فكر كند. خود من براي خلق هر يك از اين پرسوناژها نمونههاي واقعياش را پيدا و خودم را با او تركيب ميكنم تا آن پرسوناژ جديد ساخته شود.
چون در بسياري از موارد ميبينيم مشكلي كه در ديالوگ نويسي به ويژه در كار دوستان جوانتر داريم اين است كه به نظر ميرسد انگار همه شخصيتها يك نفر هستند و همان يك نفر به جاي همه صحبت ميكند. درصورتي كه هر شخصيتي زبان خاص خود را دارد. مثلا ميتوانيم جمعي را در نظر بگيريم در يك اتوبوس يا قطار كه براي آنها اتفاقي بيفتد و هر يك از اينها درباره آن اظهارنظر كنند. اگر قرار باشد شخصيتها نزديك به هم باشند و به يك زبان صحبت كنند، اصلا جذابيتي ندارد ولي وقتي هر كسي پرسوناژي داشته باشد و نظر خود را با زبان و واژگان خود بگويد، براي ما خيلي جذابتر ميشود.
در تجربههاي نوشتاريتان، داستان كوتاه هم مينويسيد؟
بله. زياد نوشتهام ولي چاپ نكردهام.
چرا؟
چون اگر نمايش يا فيلمنامه مينويسم، به دليل نياز خودمان و كار اجراييمان است. اما در داستان كوتاه آن قدر نويسنده خوب داريم كه دليلي ندارد من داستانهايم را چاپ كنم.
ولي به هر حال نياز به نوشتن داشتهايد كه اينها را نوشتهايد؟
واقعيت اين است كه هر كسي اين نياز را به شكلي پاسخ ميگويد؛ يك نفر داستان مينويسد، يكي شعر ميگويد ديگري نقاشي ميكند و... درست است ميگويم به خاطر نياز كارهاي خودمان مينويسم، ولي اگر اجرا هم نداشته باشيم، باز هم مينويسم چون آدم حوادث و ماجراها يا حتي پرسوناژي را ميبيند و فكر ميكند حيف است كه ثبت نشود. بنابراين كار هنري واقعا نياز كسي است كه كار ميكند. حتي وقتي يك نقاش، نمايشگاه هم نداشته باشد، باز هم نميتواند كار نكند و منتظر برپايي نمايشگاه بشود.
اما درباره چاپ نمايشنامهها، اين نمايشنامه خاص كه اساسا با آقاي ژيان گره خورده است. شما آن را بيست سال پيش نوشتهايد و سال گذشته همزمان با تولد آقاي ژيان آن را رونمايي كرديد. در اين فاصله هيچوقت به فكر انتشار آن نيفتاديد؟
دوست خوبم آقاي محمد ژيان برادر آقا رضا، انتشار آن را پيگيري كرد. من هم فكر ميكردم اين نمايشنامه اجرا شده و خيلي نيازي به انتشارش نيست تا اينكه قرار شد در سالگردي كه براي آقا رضا گرفتيم، اين نمايشنامه را رونمايي كنيم. البته با كمك دوستان خوبمان در انتشارات «پريان» جناب فربود و سركار خانم واصلي.
آقاي جبلي داشتم فكر ميكردم اگر بخواهم شما را در مقدمه مصاحبه معرفي كنم، بايد بنويسم، چه كاره هستيد؟
(ميخندد) بهترين تيتر اين است كه بنويسيد پسربچه ٦٠ ساله همه كاره و بيكاره! چون من متاسفانه بزرگ كه نشدهام!
چرا متاسفانه؟
بالاخره ديگر. بقيه ميگويند كودك درونمان هنوز زنده باقي مانده است. من اصلا خود همان كودك هستم كه اصلا درون و بيرون ندارد! همان قدري كه در دوره بچگي بازي ميكردم و هر كاري ميكردم، هنوز هم همان كارها را ميكنم.
همان بازيها را ميكنيد؟
(ميخندد) حالا كمي وسايل اين بازيها جديتر شده است! آن زمان با قوطي كفش و ذرهبين، آپارات درست ميكرديم حالا به هر حال ويديو هست و كمي متفاوت است ولي جنسش يكي است.
همين بازيگوشي است كه باعث ميشود شما گاهي تكي بزنيد به نوشتن، كمي عكاسي كنيد، كمي نقاشي، مجسمهسازي و...؟
اينكه گفتم بچگي است، واقعي است. ما از ده، دوازده سالگي در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بوديم نامش را كامل ميگويم چون يك بار گفتم كانون و كسي پرسيد كانون اصلاح و تربيت؟! (ميخندد) فكر كرد در كودكي مجرم بودهام! به هر حال ما كانون بوديم. آن زمان كلاسهاي زيادي در كانون برگزار ميشد و من هم تقريبا همه كلاسها را ميرفتم؛ فيلمسازي، نقاشي، عكاسي، تئاتر، سفالگري، موسيقي، كتابخواني... واقعا عجيب بود. مثلا فرض كنيد قصهاي از بهرام بيضايي يا نادر ابراهيمي چاپ ميشد. ما بايد قصهها را ميخوانديم و بعد يك روز نويسنده را دعوت ميكردند تا با او گفتوگو كنيم. معدل سني ما مثلا ١٥ سال بود. از بچههاي يازده، دوازده سال كه ميتوانستند بطور جدي كتاب بخوانند تا شانزده، هفده سال در اين كلاسها شركت ميكردند. هجده سالگي هم كه ديگر بيرونمان ميكردند. البته دوره ما نتوانستند ما را بيرون كنند.
گفتيم كجا برويم؟! جاي به اين خوبي؟! كلاسهاي مختلف، همهچيز مجاني، امكانات در اختيار و بعد گفتند اينها را به عنوان مريبان مناطق دورافتاده كه مربيان رسمي نميروند، بفرستيد كه ديگر كانون را رها كنند و ديگر به كانون نيايند! كه اتفاقا چقدر هم خوب بود! چقدر هم برايمان تجربه شد! فكر كنيد مثلا من هجده سالم بود بايد معلم يكسري بچه ديگر ميشدم و خيلي تجربه جالبي به دست آوردم. بنابراين اگر كارهاي مختلف ميكنم به اين دليل است كه اولا هنر دلبخواهي نيست كه مثلا من دلم ميخواهد فردا موزيسين شوم يا نقاش و تصميم بگيرم و بشوم ! نه هنر اين طور نيست! هنر يا در وجود آدم هست و مجبور و محكومي به آن كار يا در وجود آدم نيست و تو هم مجبور به آن نيستي. اگر محكوم نباشي، ممكن است كار هنري هم بكني اما آنچه بايد باشد از آب در نميآيد.
به خاطر همين است كه در زمينه هنري آدمهاي باسواد داريم و كم هم نداريم ولي آرتيست واقعي خيلي كم داريم. يعني در بخش آموزش ميتوانيم اطلاعات، تئوري، مسائل فني و... را با هم تبادل نظر كنيم ولي بحث احساس و انتقال آن خيلي مشكل است. انتقال احساسي كه مثلا در نقاشي وجود دارد يا موسيقي و... مشكل است. با اين حال كسي كه شاعر است، ناخودآگاه نيمه شب بلند ميشود و شعر ميگويد. قرار نيست فردا از اين شعر پول در بياورد يا مشهور شود. نه! اصلا قرار نيست در جايي چاپ شود. (اين است كه به قول آقاي طهماسب از ما نپرسيدند ميخواهي چه كاره شوي و من هنوز نميدانم چه كاره شوم، نقاش شوم يا عكاس، مجسمهساز و...
ولي وقتي بزرگ شديد ميخواهيد چه كاره شويد؟
هنوز تصميم نگرفتهام!
البته شما بايد بگوييد هنوز بزرگ نشدهام!
چون نشدهام، تصميم نگرفتم!
درباره كانون صحبت كرديد. جايي كه خاستگاه بسياري از هنرمندان خوب ما بوده. مثل آقايان كيارستمي، طهماسب، خانم معتمدآريا و... اگر بخواهيد تصويري از تجربيات آن دوره خود در كانون به ما بدهيد، آنچه منجر شد همه شما هنرمنداني موفق شويد، چه خواهيد گفت؟
كانون تعريفي داشت و تشكيلاتي بود كه اين تعريف را اجرا ميكرد. يعني اينكه نه قصد داشت فيلمساز بسازد، نه نقاش و عكاس و... بلكه ميخواست بچهها با هنرهاي مختلف آشنا شوند. نكته مهم كانون اين بود كه مراكز آن در تهران و شهرستانها در مناطق محروم ساخته شده بود. فرض كنيد در تهران از عباس آباد به بالا فقط يك كانون نياوران وجود داشت. اما بقيه مراكزش در مناطق پايين شهر بود. مثلا كانون در محدوده راهآهن تا ميدان انقلاب چندين كتابخانه دارد. در شهرستانها هم به همين ترتيب. بچههايي كه امكان نداشتند چه از نظر اقتصادي و چه از جهت امنيتي و خانواده درباره رفت و آمد آنان مشكلاتي داشت و نميتوانستند از كلاسهاي هنري بهرهمند شوند، اين امكان را داشتند كه از كانون استفاده كنند و آنجا شرايط خيلي خوبي داشت.
اول اينكه به هيچوجه پولي دريافت نميشد بلكه امكاناتي هم داده ميشد. البته شايد اين ارقام براي شما خندهدار باشد ولي مثلا ما آن زمان كتاب اجاره ميكرديم. يكسري كتابفروشيها كتاب اجاره ميدادند، مثلا شبي يك ريال. كه اجاره ده روزش ميشد يك تومان و اين مبلغ، آن زمان براي ما كمي مساله بود درصورتي كه كانون كتابها را با بهترين كيفيت چاپ ميكرد و با كارشناسي آدمهاي متخصص كه اين كتاب مناسب چه گروه سني است. گاه اتفاق ميافتاد كساني كه با كانون آشنا نبودند و كتابهاي مناسب سن خود را نميتوانستند بخوانند، ناگهان رمان روسي قرن نوزدهم را ميخواندند و اصلا از كتاب بدشان ميآمد!
چون هم حجمش زياد بود و هم مناسب آن سن نبود و هم اينكه مناسب فرهنگ ما نبود و خواننده را پس ميزد ولي كانون اين خصوصيت را داشت و دوستان كودكي ما كه الان كار هنري نميكنند، تا جايي كه من با آنان ارتباط دارم، همه اهل هنر هستند. يعني مخاطب تئاتر، موسيقي يا گالري و... شدهاند. خوشبختانه آنجا به درس خواندن بچهها هم توجه ميشد تا كسي به خاطر فعاليت هنري زياد، رفوزه نشود و بچههاي كانون عمدتا در زمينههاي ديگر تحصيل كرده و متخصص هستند. در زمينه هنري هم هنرمندان شاخصي در همه رشتهها از سينما، تجسمي، موسيقي و... از دل كانون بيرون آمدند كه نمونه بارز آن مثلا در حوزه موسيقي آقاي محمدرضا عليقلي است.
شايد الان كسي نداند كه ايشان در نوجوانياش فيلم ساخته و فيلمش در جشنواره بينالمللي نوجوان جايزه اول را گرفته ولي الان آهنگساز است. يا مثلا من و طهماسب در گروه موسيقي شاگردان آقايان فرخ مظهري و حسين عليزاده بوديم و اگر الان اين موضوع را بگوييد، براي ديگران عجيب است و لابد انتظار دارند كه ما در اركستر كار كنيم. به هر حال بچههاي آن دوره با همه رشتههاي هنري آشنا ميشدند. مثلا آقاي حسن حسندوست به عنوان يك مونتور پيشكسوت از بچههاي كانون بوده است، همينطور آقايان محمدعلي طالبي، همايون اسعديان، محمد علي سجادي، فاطمه معتمدآريا و بسياري ديگر به خصوص تاثيري كه كانون در تهران داشت به دليل امكانات ديگري كه در تهران بود مثل تئاتر، كتابفروشيهاي زياد و... بيشتر هم بود چون در تهران امكانات فرهنگي بهتري نسبت به شهرستانها به ويژه شهرستانهاي كوچك داشت.
مثلا وقتي خود من در هجده سالگي در يكي از اين شهرها مربي كانون بودم، يكي از وظايف ما نمايش فيلم بود. هر هفته يكي از فيلمهاي كانون را كه براي سنين مشخصي ساخته شده بود، به بچهها نشان ميداديم. يك جلسه هم تحليل فيلم داشتيم. البته براي فيلمسازان مشكل بود به شهرهاي خيلي دور بروند اما به هر حال به نوعي اين امكانات را در اختيار بچهها ميگذاشتيم. يا كارهايي مثل روزنامه ديواري و روزنامهنگاري و... در كانون كاملا جدي بود و بچهها خودشان نشريه درست ميكردند. فستيوالهاي مختلف از جمله فستيوال نمايش عروسكي هم از همان دوره راه افتاد.
همين جشنواره تئاتر عروسكي كه الان داريم؟
بله واقعيتش اين است كه اين جشنواره سالهاي اول دهه ٥٠ توسط كانون راهاندازي شد و جشنواره فيلم كودكان هم همينطور. يعني ما سال ٤٤ جشنواره فيلم كودك داشتيم. البته توليدات خودمان كم بود ولي فيلمهاي خارجي زيادي در اين جشنواره نمايش داده ميشد. جالب است فيلمسازاني كه از اروپا يا امريكا فيلم ساخته بودند و به ايران دعوت ميشدند، نخستين قراري كه ميگذاشتند، با بچههاي كانون بود. چون براي خود آنان هم جالب بود. فكر ميكردند فيلم را براي مخاطب كودك و نوجوان ساختهاند و چقدر هم خوب است كه با همين مخاطب صحبت كنند. به جز قصه و اينها، فيلمها از جهت تكنيكي و فني هم براي ما مهم بودند.
و ادامه همان كنجكاويهاي كودكانه اينبار درباره فيلمها...
بله. دوران نگاتيو خيلي عجيب بود. مدام دوست داشتيم بدانيم كارگردان در دكوپاژ چه كرده است. فرض كنيد اگر الان بچهاي بخواهد نقاشي كند، تهيه لوازم نقاشي، رنگ و كاغذ و... همه اينها هزينهاي دارد. يا مثلا بچهاي را كلاس سفالگري ثبتنام ميكنند بابت آموزش چقدر بايد شهريه بدهد، چقدر بايد پول بدهد تا كارش را در كوره بگذارند كه بپزد يا براي ياد گرفتن رنگآميزي سفال و لعابگري و... همه هزينه دارد اما همه اينها در كانون مجاني بود. تازه كارهاي خوب را هم نمايش ميدادند و بچهها براي ادامه كار تشويق ميشدند. مثلا جشنوارهاي به نام «توس» براي يكي دو دوره در استان خراسان راه افتاد و من شاگرد آقاي محمدعلي بني اسدي بودم كه ايشان الان جزو تصويرسازان كتاب و نقاش هستند و با آقاي پرويز كلانتري كار ميكرد. در كلاس ايشان مجسمههاي خيلي ساده ميساختيم. براي جشنواره يك سرديس رستم ساختم.
در آن دوره راه پلههاي كانون خيابان جم خيلي پهن بود و در آن عكسهاي خيلي بزرگي گذاشته بودند. بازديدكنندگان نمايشگاه با اين مجسمه عكس گرفته بودند و همان عكس را در راه پله گذاشته بودند. خيلي اوقات كه به آنجا ميرفتم، كمي لفتش ميدادم تا كسي برسد و به او بگويم اين سرديس را من ساختهام! يا فكر كنيد كه ما در آن دوره فستيوال ايبييو داشتيم كه مخفف سه قاره بود؛ آسيا، اقيانوسيه، اروپا. فكر كنيد بچه ١٥ سالهاي را كه فيلمي ساخته ببرند به يك جشنواره بينالمللي و فيلمش را نمايش دهند، خارجيها درباره آن نظر بدهند و او را جدي بگيرند. اصلا مهم نيست اين بچه در آينده فيلمساز شود يا نه همين كه اين اندازه شخصيت برايش قايل شدهاند، در هر شغلي موفق خواهد شد چون اعتماد به نفس پيدا كرده است.
يا مثلا در فستيوالهاي تابستاني كانون كه يكسري نمايش اجرا ميشد و تعداد زيادي گروههاي خارجي، براي بچهها نمايش اجرا ميكردند، هميشه گروه موسيقي كانون به عنوان گروه اركستر حضور داشت و در آن برنامه، قطعاتي را اجرا ميكرد. خيلي مهم بود يك بچه كم سن و سال جلوي ٥٠٠ تماشاگر ساز بزند. اين يعني بدون هيچ چيزي، زندگي آن بچه عوض ميشد.
در راه درستي ميافتاد.
كساني كه در كانون بودند اگر هيچ تمايلي هم به كارهاي هنري پيدا نكردند و هرگز هم كار هنري نكردند، نخستين نكتهاي كه در مورد آنها وجود دارد، اين است كه كتابخوان ميشدند. يعني الان جزو افراد با مطالعه هستند. الان كه ميگوييم سرانه مطالعه ما اين اندازه زشت است، بايد توجه داشته باشيم نصف همان نيم درصد سرانه مطالعه و كتاب خواني هم سهم بچههاي كانون است!
براي شان عادت شده است.
بله همين است كه ميگوييم فرهنگ مطالعه را از دست دادهايم. الان هم كه دنياي ديجيتال وارد زندگيمان شده، اصلا ورق زدن كتاب امري فراموش شده است. درباره يك مطلب قطعهاي را در فضاي مجازي پيدا ميكنيم و ميخوانيم و فكر ميكنيم درباره آن ميدانيم! و اين يكي از بحرانهايي است كه براي ما پيش آمده، تكنولوژي آن را دريافت كردهايم و همه از دنياي مجازي استفاده ميكنيم ولي فرهنگ آن را ياد نگرفتهايم. مثلا وقتي ميخواهيم آثار يك نويسنده خاص را بشناسيم، حداقلش اين است كه نصف كارهاي او را بخوانيم. فقط تاريخ تولد و مرگ و اسم كتابها مهم نيست. الان در فضاي مجازي اينها را پيدا ميكنيد و نهايتا چند خط هم از كتابهايش را و فكر ميكنيد آن نويسنده را ميشناسيد! اشكالش اين است كه اطلاعات در سطح ميماند و عمق مطلب را نميفهميم. يعني اينكه احساس اين نويسنده چه بوده يا دنبال چه بوده است. آن دوره تاريخي چه معنايي داشته و... وقتي زيادي به دنياي مجازي ميرويم، متوجه اين چيزها نميشويم.
به دوره تاريخي خلق اثر هنري اشاره كرديد. بسياري از تماشاگران دهه ٦٠ شما را با آثاري مانند «محله بهداشت» و «محله برو بيا» و... به ياد ميآورند. آثاري كه در دوره سياه جنگ، تلاشي بود براي نشاندن لبخند بر لب تماشاگران و شيرين كردن كام آنان. شايد خودتان بهتر بتوانيد توضيح دهيد كه چگونه در آن فضا توانستيد زندگيبخش باشيد؟
اوايل جنگ شرايط خيلي تلخ بود. شهرهاي جنوبي كه مستقيم وارد جنگ شده بودند و دورههاي بمباران تهران هم خيلي تلخ بود. مثلا ناگهان ميگفتند به پناهگاه برويد و همه به پشتبام ميرفتند. به خصوص روحيه بچهها خيلي خراب بود. آن زمان تلويزيون ما فقط شبكه يك و دو را داشت. شبكه دو عمدتا برنامههاي آموزشي داشت و شبكه يك هم بيشتر خبر و اتفاقات جنگ را بازتاب ميداد. همه اينها براي بچهها تلخي بود. اگر ميخواستيم وارد فضاي رئال و واقعي شويم، همهچيز تاريك و سياه بود. بنابراين تلاش كرديم با نوع لباس و آرايش مو... و حتي موضوعاتي كه مطرح ميكرديم، راهي بيابيم تا بچهها براي يك ساعت هم كه شده، از واقعيت دور شوند. فكر ميكنم تنها كاري بود كه ميتوانستيم انجام دهيم تا شرايط ذرهاي براي بچهها عوض شود. و همين گونه كارهاي ديگر را هم ادامه داديم و چون اصلا برنامههاي ديگر توليد نميشد، خيلي به ياد بچههاي دهه ٥٠ و ٦٠ مانده است.
آقاي جبلي! شايد برخي از مخاطبان ما ندانند شما عكاسي حرفهاي هستيد و در اين سالها هم ميبينيم در برخي از گروههاي داوري عكاسي حضور داشتهايد. لطفا درباره ورودتان به حوزه عكاسي صحبت كنيم. تا جايي كه ميدانم شما با گروه تئاتر «بازي» كار عكاسي ميكرديد. و در ادامه هم اين پرسش را مطرح ميكنم كه آيا همچنان ميتوان در برابر تكنولوژي كه وارد زندگي ما شده و آن را تحت تاثير قرار داده است و طبيعتا در عكسي هم تاثيرگذار بوده، مقاومت كرد؟
اجازه دهيد اين پرسش را كمي مفصل پاسخ دهم. وقتي در فرانسه انقلاب صنعتي ميشود، كارخانه چرخ خياطي راه مياندازند كه توليد انبوه كند. در آن دوره، شغل عدهاي دوزندگي بود يعني كه خياط نبودند. خياط پارچه را ميبريد و عدهاي مانند چرخ خياطي فقط آن را كوك ميزدند. اگر يادتان باشد در فيلم « ويلون زن روي بام»، خواستگار دختر كوچك، كه مريل استريپ نقش او را بازي ميكرد، خياط است و ميگويد آرزو دارم يك چرخ خياطي داشته باشم تا خيلي پولدار شويم! چون كاري را كه او در يك ماه انجام ميداد، چرخ خياطي يك روزه انجام ميداد.
پس با ورود چرخ خياطي، دوزندهها جلوي كارخانه توليد آن تظاهرات ميكنند و ميخواهند كارخانه را آتش بزنند چون معتقدند اين وسيله باعث از بين رفتن اين شغل ميشود. در صورتي كه اگر كارخانه را هم آتش ميزدند، نميتوانستند جلوي تكنولوژي را بگيرند. در كشور خودمان وقتي دوچرخه وارد ميشود، به عنوان يك چيز بد به آن نگاه ميكنند و با اين تفكر كه نشاني از شيطان است، با آن مقابله ميشود. راديو كه در ايران راه ميافتد، سازندهاش را به عنوان جاسوس روس ميگيرند ! ما در ايران پخش راديو نداشتيم چون آن زمان فقط ميتوانست راديوي مسكو را بگيرد. راديوي ديگري نبود. خبر ميدهند كه يك آقايي اين وسيله را درست كرده و تمايلات سياسي به شوروي دارد، پس اين يك دستگاه جاسوسي است! ماجراي خود نخستين راديو هم جالب است تقريبا اندازه يك اتاق بوده چون امكانات كه نداشته و... فكرش را بكنيد چقدر با راديو در دوره خودش مخالفت شد!
خب اين تكنولوژي است كه ما بايد از آن استفاده بهينه كنيم. عمر من قد ميدهد كه به ياد آورم وقتي تلويزيون آمد، چقدر با آن مخالفت شد و ميگفتند در هر خانهاي تلويزيون هست، نميشود در آن خانه نماز خواند! چيزي كه به سن شما برسد، ويديو است كه بايد آن را در بقچه حمام ميپيچيديم و فيلم وياچاس را در زير پيراهنمان پنهان ميكرديم. اول كه وياچاس هم نبود، بتا ماكس بود و... بعد ديدند ما هم ميتوانيم از ويديو استفاده خوب داشته باشيم. و ديديم كه مجوز دادند و ويديو كلوپها راه افتاد و حالا اگر در خيابان هزار تا وي اچ اس هم بريزيد، كسي بر نميدارد. كم كم سي دي آمد و يك قصه ديگر شروع شد تا رسيديم به ماهواره و دوباره ماجرا شروع شد كه اين ماهواره اخلاق را خراب و فرهنگ را نابود ميكند!
درست است همه اينها ميتواند باشد ولي ما دو راه داريم؛ يا سوار ماشين نشويم و الاغ بخريم و راديو هم گوش ندهيم و برق هم استفاده نكنيم يا از تمام تكنولوژي كه بشر ساليان سال زحمت كشيده و اختراع كرده است، به عنوان مصرفكننده به خوبي استفاده كنيم. مگر الان كسي ميتواند بدون برق يا وسيله نقليه زندگي خوبي داشته باشد؛ آن هم در شهرهاي بزرگ يا مثلا خود همين موبايل كه امكاناتي دارد و ميتواند جان آدمها را نجات دهد، نميتوانيم با آن بد باشيم. به نظر من بايد با تكنولوژي هماهنگ شد. مخالفت با آن كمي دگميگرايي و بازگشت به عقب و در مورد خودم ميگويم به دليل نشناختن موضوع است. الان كه اين همه درباره كتاب صحبت ميشود، بايد به ياد آوريم وقتي ما درباره موضوعي تحقيق ميكرديم چقدر بايد كتاب ميخوانديم و به كتابخانههاي مختلف ميرفتيم ولي الان با چند تا كليك ميتوانيد خود كتاب را ببينيد. اصلا كتاب صوتي داريم و كتابهايي كه در دنياي مجازي هست. بنابراين بايد فرهنگ تكنولوژي بيايد و از آن به درستي استفاده كنيم.
ماهواره ميتواند بسيار مضر باشد. مثلا كانال نامناسبي كه بچهها دور از چشم پدر و مادر ببينند و مسائل ناجوري به آنها منتقل شود. در كنارش ميتوان يك كانال آموزشي مخصوص بچهها داشت و آنان از همهچيزها ي خوب دنيا كه مناسب سنشان است، استفاده كنند. شما ميبينيد مثلا در مورد موبايل، وقتي كسي در كوه گير كرده و با موبايل ميتواند خبر دهد تا نجاتش دهند، خب اين خوبي اين وسيله است ولي اينكه بچهاي با دوستش خاطرهگويي كند يا اگر رانندهاي كه پشت فرمان است، با موبايل صحبت كند، يا اساماس بدهد، منجر به تصادف ميشود. اصلا داشتن اطلاعات غير كاربردي كه به درد ما نميخورد، مضر است چون باعث ميشود آنچه را مورد نياز است، نتوانيم كسب كنيم. بنابراين فكر ميكنم استفاده درست از هر وسيلهاي نه تنها هيچ ايرادي ندارد، بلكه مفيد هم هست. همان قصه چاقو است كه هم ميتواند غذا درست كند و گرسنهاي را سير كند و هم ميتواند باعث قتل و جنايت شود. خود چاقو كه معناي فرهنگي ندارد و ابزار است. دنياي مجازي هم مثل چاقو، نوعي ابزار است. البته اين را هم اضافه كنم كه هيچ سايتي ندارم.
آقاي جبلي عكاسي را فراموش نكنيد!
بله، بله، در كانون همانطور كه كلاسهاي مختلف داشتيم، عكاسي هم داشتيم. از سال٥١ يا ٥٢ دوستي دارم كه با هم پول گذاشتيم و يك دوربين لوبيتل خريديم كه فقط يك قوطي بود با لنز و هيچ چيز اتوماتيكي نداشت. آن دوره ٩٤ تومان نداشتيم كه هر يك مستقل دوربين بخريم. دوربين شريكيمان يك هفته دست او بود و يك هفته دست من. جالب است كه آقاي خسرو پيغامي كه بيش از ٣٠ سال است در پاريس زندگي ميكند، تنها بازمانده كساني است كه هنوز با دست عكس چاپ ميكند. آن هم عكسهاي متري و كسي مثل ژوزف كودلكا ميرود امريكا عكس ميگيرد و ميدهد خسرو در پاريس چاپ كند.
در كتابهاي كودلكا اسم خسرو پيغامي هست. چون در آنجا چاپ عكس خيلي مهم است. از آن دوره عكسي دارم از سال ٥٢ يعني ٤٤ سال پيش كه امسال آن را در نمايشگاهي جمعي گذاشتم و اتفاقا نخستين عكسي بود كه فروش رفت. همين طور كار كرديم. درست است كه ظاهر كانون خيلي شاد و شنگول بود ولي همهچيز خيلي جدي بود. مثلا الان نميدانم خود دانشكده عكاسي معلم نورپردازي دارد يا نه. آن زمان آقاي مبيني كه نورپرداز تئاتر و تلويزيون بود، معلم نورپردازي ما بود در كانون و به ما ياد ميداد كه نورپردازي يعني چه، چگونه نور بدهيم. قدرت چراغها و روش كار با آنها و... يك بچه كوچك در شهرستاني دورافتاده امكان نداشت بتواند پروژكتور بخرد اما كانون اينها را در اختيار ما ميگذاشت. يا مثلا آقاي تكين چاپ عكس درس ميداد و مثلا آقايي مانند فرهاد شيباني كه معلم عكاسي بود چون شاعر بود، همه بحثش درباره سينماي شاعرانه بود يا كوروش افشارپناه معلم فيلمبرداري بود و... به هر حال همين طور پراكنده عكاسي ميكردم و بعدا كمي جديتر شد و بطور جدي در تئاتر عكاسي كردم و خيلي از كارهاي آتيلا را عكاسي كردم،
از سالها ٦٣ و ٦٤ بيشتر كارهايش را من عكاسي ميكردم تا اوايل هفتاد كه تصميم گرفتم سينما كار نكنم و هنوز هم چنين تلاشي دارم. بعد ديدم شغلي ندارم و شروع كردم با چاپ عكس، زندگيام را گذراندم. عكس سياه و سفيد چاپ ميكردم و اين شغلم بود و بعد تئاتر و كمي هم نمايشگاه. سال ٧٠ با برخي از دوستان رفتيم زاهدان و براي بچههاي آنجا كلاسهاي فشرده سه ماهه گذاشتيم. يكي از كلاسها هم عكاسي بود و آقاي محمدرضا هدايتي آن زمان نوجوان بود و من نسبت به او سن و سالي داشتم و جالب است كه خودش آن دوره را به ياد دارد كه هر روز به بازار و مناطق مختلف ميرفتيم و بچهها عكاسي ميكردند و بعد از عكسهاي خود بچهها نمايشگاهي گذاشتند. به من هم اصرار كردند خودت هم نمايشگاهي بگذار. فكر كردم اين عكسهايي كه گرفتهام كه از زندگي خودشان است و ديدنش در آن نمايشگاه عكس، جذابيتي نداشت و خودشان ميتوانستند چنين عكسهايي بگيرند. اما مجموعهاي داشتم مال سال ٦٧ از ماسوله.
آمدم تهران و نگاتيوهاي آن را بردم زاهدان و چاپ كردم و نمايشگاهي گذاشتيم در شهر زاهدان كه عكسها آنجا ماند و قرار شد عكسها را به شهرهاي ديگر هم ببرند. به جز اين، ديگر نمايشگاه مستقل جدي نداشتم ولي هميشه در نمايشگاههاي جمعي به خصوص تئاتر حاضر بودهام. دو سال پيش هم در تورنتو كانادا يك نمايشگاه داشتم كه آن هم تجربه بسيار جالبي شد چون در ايران كساني كه به كار ديگري معروف هستند، به خصوص بازيگرها، ديد عمومي نسبت به آنان اين است كه چون هنرپيشه است، سوءاستفاده ميكند از اسمش و نمايشگاه عكس و نقاشي هم گذاشته است. آنجا بهترين اتفاق اين بود كه كسي مرا به عنوان هنرپيشه نميشناخت و فكر ميكردند كسي از ايران آمده و نمايشگاه عكس دارد و خيلي مستقل و جدا از خود من به عكسها نگاه ميكردند كه اين خيلي جالب بود. مجموعهاي هم كار كردهام كه اميدوارم سال آينده آن را به نمايش بگذاريم. يك مجموعه عكس خاص. مجموعه نقاشي هم دارم كه البته اين يكي اسمش معلوم شده «كابوسهاي شيرين» كه از ديروز در گالري آتبين برپا شده است.
گفتيد مجسمه هم كار ميكنيد؟
مجسمه هم باز برميگردد به دوران كانون ولي بعدتر رفتم به كارگاه هنر؛ جايي كه آقاي شهابي بزرگ درست كرده بودند و الان آقاي جلال شهابي آن را اداره ميكنند. چند سالي هم آنجا هنرجو بودم و البته هنوز هم هستم. آنجا هم با معلمهاي زيادي كار كردم. با سفال و گچ، كار كردم. كلاس طراحي رفتم و كمي هم كارهاي فرم و كلاسيك انجام دادم. بله ديگر هرجا چيزي ياد بدهند، سعي ميكنم حضور داشته باشم.
شما به همهچيز خيلي سر صبر و با آرامش نگاه ميكنيد. خيلي خوب ميبينيد. آدم فكر ميكند بايد آدم خيلي آرامي باشيد ولي در عين حال خيلي هم ناآرام هستيد. به نوعي تناقض جالبي داريد. همهچيز را تجربه ميكنيد و با يك چيز قانع نميشويد.
خصلت كودكانه است ديگر. آدم در كودكي شيطان است و دوست دارد از همهچيز سر در بياورد و كنجكاو است.
رابطهتان با طبيعت خيلي خوب است. از گلهايي كه در حياط اين ساختمان كاشتهايد و از باغچهتان كه شنيدهام خيلي به آن ميرسيد. مثلا زماني دوستي از شما پرسيده بود چرا موبايل نميگيريد و شما گفته بوديد حيف نيست اين باغچه را رها كنم و با موبايل وقتگذراني كنم؟
واقعيت اين است كه با وجود آنچه درباره دنياي مجازي ميگويم، به آن نياز پيدا ميكنم و به وقت نياز، سراغ آن ميروم وگرنه موبايل، اعتياد ميآورد و بيخود و بيجهت جاهايي ميرويد كه فقط باعث وقتگيري و مغشوش شدن ذهن است اما طبيعت، انسان را رها ميكند و ميبيني دنيا چقدر بزرگ و همهچيز چقدر قشنگ است! چه زندگياي خارج از وجود ما در جريان است. وقتي يك تخم كاشته و تبديل به درخت ميشود، چه زندگي زيبايي در جريان است وقتي ميوه ميدهد و بزرگ ميشود خب چنين حسي خيلي قشنگتر است تا اينكه بيخود در كانالهاي تلگرامي بروي كه مطالب غيركاربردي دارند و باعث اتلاف وقت ميشوند. مثلا اينكه با ديدن فيلم افتادن كسي ميخنديم درحالي كه شايد او مرده باشد! همه اينها به اين دليل است كه به موضوع فكر نميكنيم و نوعي اعتياد است اما آدمي در طبيعت مسائل و زندگي را خيلي راحتتر ميفهمد.
اينكه سرنوشت يك حيوان چيست يا يك گياه. مثلا فكر كنيد يك داركوب چگونه اين دايره را اين گونه منظم درميآورد! شايد با پرگار دو تا خط بر هم منطبق نشود ولي داركوب چوب به آن سختي را با نوكش آن طور منظم درميآورد. بايد ديد در وجود او چيست. يك حركت غريزي است. همه اينها زيباست. تنوعي كه در طبيعت وجود دارد، ما مدام فكر ميكنيم محور جهان هستيم! يعني اين چون من هستم اين خوب يا بد است و بدون من، مهم نيست فلان چيز باشد يا نه. وقتي در طبيعت هستي، احساس ميكني من جزيي از اين طبيعت هستم. همانطور كه رودخانه خشك ميشود و برگ درخت ميريزد، حشره ميميرد و... من هم روزي آمدهام و روزي هم خواهم رفت. مهم اين است كه همه با هم همزمان شدهايم كه داريم يكديگر را ميبينيم و اين همزماني هرگز تكرار نميشود. وقتي نسيمي ميآيد و بيد مجنون آنگونه حركت ميكند و كلاغها صداكنان از سمت ديگري ميروند و آدم فكر ميكند من چقدر خوشبختم كه در چنين لحظهاي وجود دارم و از ديدن آن لذت ميبرم! شاعرانه شد! (ميخندد)
خيلي هم خوب است!
اما شما فكر كنيد آدم در خانهاي است وقتي درش را باز ميكند، يك ساختمان سيماني پنجره پنجره رو به رويش باشد. اين منظره ذهن آدم را ميبندد. اصلا فضول ميشوي و فكر ميكني چرا او رختهايش را اين طور پهن كرده، آن يكي چند تا ماهواره دارد؟ و... ولي وقتي با طبيعت زندگي ميكني، به جاي اينها كه ذهن آدم را كدر ميكند و كاربرد ندارد، ميفهمي كه تو چيزي برتر از ديگر موجودات و دنياي هستي، نيستي. مثلا اگر آب به لانه مورچه برود، او هم بچهاش را به دهن ميگيرد و نجاتش ميدهد. همانطور كه يك انسان در مواقع خطر بچهاش را نجات ميدهد. وقتي به دنيا به طور كلي نگاه كني، ميبيني كه ارزشها خيلي متفاوت نيست و در مييابي من اصلا چيز مهمي نيستم در اين طبيعت. من و مورچه و كلاغه و آن گياه همه جزوي از اين جهان هستيم. پس آدم خيالش راحت ميشود و همان چيزي اتفاق ميافتد كه ميگوييد آرامش. ديگر مهم نيست چيزي دارم يا ندارم، اينكه لباس من بهتر است يا لباس ديگري گرانتر است و... ميبيني همه اينها چقدر بيارزش است.
نگاه آدم عميق ميشود.
اصلا عوض ميشود.
با همين نگاه است كه شما تهران زندگي نميكنيد؟
ببييند بالاخره مجموعه اينهاست. وقتي آدم در شهر از نقطهاي به نقطه ديگر ميرود، ساعتها ذهنش مشغول است به آدمهايي كه سر راهش قرار گرفتهاند يا تصادفي كه ديده يا دعوايي كه از كنارش عبور كرده و... به هر حال مشكلات است ديگر و ذهن آدم را خراب ميكند اما در طبيعت هر چه ميبينيد، زيبايي است، حتي اگر بد باشد. حتي اگر باران بيش از حد بيايد و گياهان را از بين ببرد. به جايش جاي ديگري حتما خشكسالي است. به قول آن قصه قديمي يكي درخت كاشته و منتظر باران است و يكي ديگر خشت زده و منتظر آفتاب است تا گلها آفتاب بخورد و خشك شود. پس ميبينيد من و مورچه و گربه و يك آدم بسيار بزرگ از جهت جا و مقام و اينها همه جزوي از طبيعت هستيم. خب اين خودش قشنگ است ديگر.
آقاي جبلي حالا كه به پشت سرتان نگاه ميكنيد، چه كاري هست كه دوست داشته باشيد انجام دهيد. به خصوص كه همچنان پسربچه هستيد و حتما هزار تا آرزو داريد. اگر بخواهيد يكي از آرزوهايتان را كه ميشود به ما بگوييد و امكان چاپش وجود دارد، چه آرزويي است؟
شايد باورتان نشود براي شخص خودم هيچ آرزويي ندارم! فكر ميكنم بالاخره ما هم آمدهايم و هستيم و روزي هم ميرويم. نميگويم قضا و قدر، ولي به هر حال هر كسي روزي ميآيد و روزي هم ميرود. آرزويي كه دارم براي ديگران است، براي همه دنيا. اميدوارم روزي هيچ جايي جنگ نباشد و هيچ بچهاي هم گرسنه نباشد. در دنيا اين همه آواره و اين همه مشكلات نداشته باشيم. به نظر ميآيد اين حرفها بزرگ است يا مال سياستمدارهاست ولي واقعا براي خودم آرزويي ندارم. در حدود ٦٠ سالگي آدم فقط ميتواند بگويد آرزو ميكنم سالم باشم و بتوانم به كارهايم برسم وگرنه اينكه بخواهم چيزي از اين دنيا داشته باشم، ديگر چنين چيزي نيست. ولي واقعا لحظهاي كه شادي و امنيت ديگران و بيمشكلي آنها را ببينم، خيلي احساس خوشحالي و خوشبختي ميكنم.
درباره بچهها صحبت كرديم، با جشنواره چرخ و فلك هم همكاري داشتيد؟
نخستين سالي بود كه اين جشنواره برگزار شد و قطعا مشكلاتي داشت. در دنيا هم فقط دو كشور چنين جشنوارهاي را تجربه كردهاند و ما هم با آنها رابطهاي نداشتهايم كه از تجربياتشان استفاده كنيم. جشنوارهاي بود مربوط به بچههاي قبل از دبستان يعني از ٣ تا ٧ سال. كساني كه سواد خواندن و نوشتن ندارند. اينها بازيها و نمايشهايي را كه خودشان داشتند به نمايش گذاشتند يا اينكه بعضي نقاشي ميكشيدند، كسي خوب ميخواند و بچهاي هم نقالي ميكرد. هر كس كه استعداد نمايشي داشت، در اين جشنواره شركت كرد و اصلا هدف ما پرورش هنرپيشه و كودكان براي فيلم نيست. اتفاقا ميخواهيم بچهها اول از همه بيشتر با جامعه رابطه داشته باشند چون همين دنياي ديجيتال باعث ميشود رابطه بچهها كمتر شود.
پس در اين شرايط رابطه بزرگترها هم با بچهها كمتر ميشود و برعكس بچههايي كه پدر و مادر اينقدر مواظبشان هستند كه با كسي حرف نزنند و چنين و چنان نكنند، ميبينيد از آن طرف آدمهاي غير اجتماعي فردگرايي ميشوند كه فردا در جامعه مشكل پيدا ميكنند و نميتوانند با ديگران رابطه برقرار كنند. اهداف جشنواره بيشتر روانشناسانه است و دوستان روانشناسان كودكي كه با ما همكاري دارند و خيلي نكات را به ما يادآوري ميكنند. جشنوارههاي بزرگترها مثل قبولي و رفوزگي است. پس ما سعي كردهايم قبولي و رفوزگي نداشته باشيم.
بيشتر طي تمرين مربياني هستند كه با بچهها كار ميكنند، پدر و مادرها از روانشناسان كمك ميگيرند براي اينكه رفتارشان در خانه براي كارهاي نمايشي بچهها چگونه باشد. جا دارد اسم آقاي حامد زحمتكش را بياورم كه ايشان مثل اسمش بيشتر زحمتها را بر عهده دارد و دكتر رحمت اميني هم كه موسسه تماشاگان را راهاندازي كرده، كمك ميكند و اسم من هم به عنوان نخودي آن وسطها آوردهاند و هر كاري بتوانم انجام ميدهم. چون فكر ميكنم شعاري كه ميدهيم كه «فردا از آن كودكان است»، شعار نيست و واقعيت است. كما اينكه ما بچههاي ديروز هستيم. الان نسلي كه ما را در بچگيمان تربيت كردهاند، بيشترشان نيستند. ما هم بايد حواسمان باشد در آينده نيستيم و جامعه دست بچههايي است كه امروز مهد كودك ميروند. اهداف جشنواره چنين است. جشنوارهاي كه به بچهها مربوط ميشود، خيلي مهم است. مثلا شهرداري يك سال جشنوارهاي براي فيلمسازان زير ١٠ سال برگزار كرد و من به آن جشنواره خيلي اميدوار بودم ولي متاسفانه ادامه پيدا نكرد. يكي دو سال هم جشنواره تئاتر محله در شهرداري در فرهنگسراها، مدارس و مساجد و... برگزار شد و بچهها در اين مكانها نمايش اجرا ميكردند. اين بچه وقتي بزرگ ميشود، قطعا تماشاگر بهتري است و حتما تئاتر ميبيند به جاي اينكه سريال تركي ببيند. پس نوعي فرهنگسازي است. كسي كه ميخواهد كار هنري كند، ناچار است كتاب بخواند. مجبور است دنبال كار بهتر برود. بنابراين اميدواريم با بچههاي امروز آينده بهتري داشته باشيم.
در مورد شما كه همه را خوشحال ميكنيد و هميشه ميتوانيد در سختترين شرايط لبخند روي لب همه بياوريد اما يك تلخي هم هست. يك جورهايي شبيه خود زندگي هستيد و همان چيزي كه خودتان درباره زندگي با تمام شاديها و غمهايش گفتيد. در كارنامه هنريتان كارهاي طنز زيادي داريد. اما ميبينيم ناگهان فيلمي ميسازيد كه اتفاقا تلخ است.
در پاسخ به اين سوال يك قصه كوتاه برايتان تعريف ميكنم، چند روز پيش دوستي نزديك اين را به من گفت؛ تازگي داستاني شنيدهام و خيلي ياد تو افتادم و تعريف كرد داستان درباره دكتر روانشناسي است كه حال همه را خوب ميكند و با همه مهربان است و هر كه پيش او ميرود، شاد و خندان از پيش او ميآيد. روزي آقايي به او ميگويد حال من خوب نيست. غصه دارم، چه كنم كه حالم خوب شود. كمي از زندگي برايش ميگويد و بعد به او توصيه ميكند به ميدان شهر برود و كسي را ببيند كه عصرها به آن ميدان ميآيد و همه را ميخنداند و ميگويد همه را ميفرستم كه كار او را ببينند و شاد برگردند. تو هم برو اما آن آقا ميگويد امروز برنامه ندارد و وقتي ميپرسد چرا، ميگويد چون او، خود من هستم! من هماني هستم كه همه را ميخندانم اما امروز به دكتر آمدهام.
فكر نميكنم من اين آدم هستم ولي وقتي گفتيد چرا، گفتم بگويم يك نفر هم هست كه مرا اين طور تعريف ميكند. ولي تماشاگري كه مرا نميشناسد، قطعا مرا از روي فيلمها و كارها و البته كارهاي عروسكي قضاوت ميكند و حق هم دارد چون يك آدم يك زاويه كه ندارد. گسترهاي از تمام حالات است، غمگين ميشود، شاد ميشود، روزي اميدوار است و روزي نااميد. منتها تماشاگر چون آن وجه او را ميشناسد به خصوص درباره كساني كه طنز كار ميكنند، اين موضوع مصداق دارد و تماشاگر فقط آن وجه را ميشناسد، فكر ميكند او در زندگي واقعي هم هميشه شوخ و شنگ است و هر كس پيشش بنشيند، فقط ميخندد در صورتي كه گاهي كساني پيش من ميآيند و از شنيدن يك واقعيتهايي، كمي هم غمگين ميشوند. اميدوارم امروز براي شما چين حالتي پيش نيامده باشد.
اصلا. اصلا. خيلي هم لذت برديم.
(ميخندد) مشكل اين است كه باتري ريكوردر شما تمام ميشود يا ميسوزد يا منفجر ميشود! وگرنه من كه مشكلي ندارم!
- 10
- 6