اگر بخواهیم یکی از معدود سینماگران ایرانی با پرنسیب بالا را نام ببریم، قطعا نمیتوانیم از کنار نام سنگینی همچون «بهمن فرمانآرا» به سادگی عبور کنیم. فیلمسازی که جدا از خدمات بیپایان او برای حیات نوین سینمای ایران در دهه ۵۰، همواره دغدغههای اجتماعی او، با آن بیان منطقی و نافذ، علاقهمندان بسیاری را به سمت خود جذب کرده است.
فیلمسازی که حالا در ۷۷ سالگی و پس از ساخت ۷ ملودرام که عموما اقتباسی از رمانهای ماندگار هستند، در هشتمین ساخته کارنامهاش با اثری متفاوت که یک گروتسک تلخ با ظاهری ریتمیک است به سینما بازگشته. اکران «دلم میخواد» و استقبال قابلتوجه مردم از این فیلم، بهترین بهانه بود برای همصحبتی با او. صحبتهایی که در چارچوب سینما محدود نشده و پای اجتماع نیز به آن باز شد. در ادامه گفتوگوی «آرمان» با بهمن فرمانآرا، فیلمساز شناخته شده سینمای ایران را میخوانید.
چطور شد پس از ساخت ۴ ملودرام صریح، به چنین گروتسک ریتمیکی رسیدید؟
داستان از اینجا شروع شد که من یک روز در ماشین بودم که آهنگ خیلی ریتمیکی پخش شد. به نظرم آمد که اگر یک کسی، چنین آهنگ ریتمیکی را میشنود، چه اتفاقی قرار است برای او بیفتد؟ ایده اصلی فیلم از اینجا شروع شد.
آقای فرمانآرا، برخلاف رویه همیشگیتان در فیلمسازی، این بار با فیلمی متفاوت در کارنامهتان طرف هستیم. یک فیلم ریتمیک و نسبتا شاد. فارغ از وجوه درونی فردیت قهرمان که در ادامه به آن خواهیم پرداخت، احساس میشود دغدغه نشاط اجتماعی در شکلگیری این اثر، نقش بسزایی داشته. اینکه از یک سو جامعه غمگینی از ایران نمایش میدهید و در دیگر سو، جامعهای که همه در حال رقصیدن هستند میتواند به عنوان متلکهایی پرمعنا برای جامعه ما تفسیر شود.
«بهرام فرزانه» (رضا کیانیان) آدمی است که آرزویش این است که مردم شادمان باشند. من فکر نمیکنم هیچ دولتی وجود داشته باشد که نخواهد مردمی که بر آنها حکومت میکند، خوشحال باشند. ولی ما در یک چیزی گیر کردیم؛ درست است که تمام زندگی مردم یعنی آنچه که واقعیتش هست، تقریبا خالی از شادمانی است و همه از صبح جان میکنند به شب برسند برای اینکه بتوانند یک لقمه نان حلال روی سفره زن و بچهشان بگذارند. حالا چرا این اگر امروز جشن تولد میگیرید من بیایم و مزاحمش شوم؟
تز این فیلم در واقع همین است که این فرد چون میبیند این آرزو برآورده شدنی نیست، دیوانه میشود منتها ما تا وسط فیلم این را نمیدانیم و موقعی که این فرد از این رویا بیرون میآید، آنموقع تازه میفهمیم این اصلا دیوانه است و جایش هم در آسایشگاه روانی است و تازه آنموقع میفهمیم این شادمانی که داریم راجعش فکر میکنیم، یک مزه تلخی هم در دهانت باقی میگذارد برای اینکه واقعیتش این است که او افسردگی گرفته از اینکه نمیتواند کار کند و میگوید من هیچ چیزی نمیتوانم بنویسم. ما یک سکانسی داریم که با «صابر ابر» شروع میشود که میگوید «خواب میبینم که حاملهام».
هر کدام از آنها مساله افسردگیشان یک چیزی است که باعث شده متوقف شوند. حتی بچهای که میگوید «مدرسه نمیرم. دلم میخواد دهن ناظم را سرویس کنم چون تو مدرسه چیزایی به آدم یاد میدن که آدم بلد نیست» یا صابر میگوید «پریشب بچه به دنیا اومد» بعد دکتر میپرسد «پس چرا هنوز افسردهای؟» که پاسخ میشنود : «این افسردگی پس از زایمان است». یعنی داریم با مزاح میگوییم که بیماریم و این بیماری یک بیماری عمومی است که نه به پولداریات ربط دارد و نه به اینکه سر کار اذیتت میکنند و... خوش نیستیم. چرا در مسابقه فوتبال، وقتی مراکش، گل به خودی میزند، ما تمام ایران را روی سرمان میگذاریم؟ این انرژی منفی باید یک جایی برود.
مردمی که فیلم من را میبینند، مهمترین تبلیغ را برای آن میکنند چون به هم میگویند برو این فیلم را ببین، حالت خوب میشود. در آن سکانس آخر که آن نوزادان میرقصند، ما داریم میگوییم نسل بعدی، وضعشان بهتر از این چیزی است که ما الان هستیم برای اینکه این وضعیت یک موقعی باید درست شود. زمانی که ما بچه بودیم، وا... محرم، محرمتر بود و ماه رمضان، جدیتر بود و نانوایی سه روزی اصلا پخت نمیکرد و باید از قبل نان میخریدی. همه اینها یک معنایی داشت و فسق و فجور هم اینطوری که امروز ما در آن قل میخوریم، نبود.
حالا اینکه تلویزیون نبود، رادیو سه ساعت بیشتر برنامه نداشت یا مثلا اگر فلانی را ترور میکردند، ما پسفردا میفهمیدیم بهخاطر اینکه خبر مثل امروز سرضرب نبود. همه اینها بله، ولی الان شما یک دقیقه هم آسایش نداری. آن شبی که «ناصر ملکمطیعی» فوت کرد، ساعت ۳ نصفهشب، گوشی من زنگ خورد.
بیدار شدم نگاه کردم دیدم نوشتهاند «ناصر ملکمطیعی» الان فوت کرد. حالا چرا تا فردا صبح نمیتوانی صبر کنی و همان سه نصفه شب میخواهی بگویی و اینکه ما چه مسابقهای میدهیم برای خبر بد دادن را من نمیفهمم درست مثل این ترمزهایی است که یک تصادف شده و و همه یک نیشترمز میکنند؛ هر چقدر هم فجیعتر باشد، تعداد آنهایی که متوقف میشوند بیشتر است چون بشر یکجوری دارد میگوید خب؛ یکی مرد اما من هنوز زندهام.
از لحاظ روانی، این نیشترمز مال آن است حالا فضولی و همه کارشناس رانندگی میشوند، چیزهای نرمالی است که همه جا هست. ما با یک چیزی مواجه هستیم که بدون وقفه، همینطور خبر بد به تو میدهد. من خبر زیاد میبینم و عادت کردم به این قضیه. از روی این کانال میروی روی آن کانال، میبینی همان خبر را به گونهای دیگر دارد تکرار میکند. بعد میروی کانال بعدی میبینی آن هم در حال پخش همان خبر است بنابراین راه فراری برای تو نیست و بمباران میشوی با این خبرهای بد.
حالا مردم حق دارند که شادمانی هم داشته باشند هر کسی به بضاعت خودش؛ یکی عروسی دارد، یکی مهمانی دارد، یکی تولد نوهاش است. اینطور نیست که من در روز عاشورا خواسته باشم جشن و سرور داشته باشم چون معمولا هیچ کسی چنین کاری نمیکند ولی به طور معمولش، شما چه کار داری با شادمانی؟ «دلم میخواد» در واقع، آرزوی یک آدمی است که دلش میخواهد مردمش شاد باشند که فکر میکنم حس خیلی خوبی است. دیگر با آرزوی من که نمیتوانید کشتی بگیرید چون این در دلم است و من دلم میخواهد مردم وضعشان بهتر شود.
نمیتوانی بگویی چرا تو داری آرزو میکنی وضع فلانی بهتر باشد. شادمانی هم جزء حق و حقوق مردم است که همهمان لازم داریم تا یک موقعی گاردمان را پایین بیاوریم و واقعا بتوانیم رفاقت خوبی داشته باشیم. موقعی که با کسی دوست هستی، باید مهمترین مسالهات این باشد که گاردت را بیاوری پایین و با او دردودل کنی که مثلا با پسرعمویت نمیتوانی برای اینکه به شغلی که تو داری، حسادت میکند. بنابراین این یک خواست طبیعی بشر است و نباید هم از دولت برای خوشحالی اجازه بگیریم چون به دولت ربطی ندارد اگر که ما خوشحالیم. به جایش بیاید و مشکلاتمان را حل کند. بیاید گرانی را حل کند. بیاید مسکن جوانانی که هیچ وقت نمیتوانند مسکنی که روی سرشان باشد را متصور شوند را حل کنند. بیاید اینها را حل کند.
شما «دلم میخواد» را سال ۹۳ جلوی دوربین بردید و پس از آن، فیلم ۳ سال اکران نشد. دلیل خاصی داشت؟ چون اینطور گمان برده میشود که فیلم به دلیل طعنههای اجتماعی، در توقیف بود.
محتوایش اشکال نداشت. ما با یک تهیهکنندهای که بیشتر دلال مالی بود، کار میکردیم و یک مقداری از گرفتاری ما، با او بود که پولهای بچهها را نداده بود تا اینکه بانک آینده که در فیلم سهیم بود، سهم ایشان را خرید. این گرفتاریها همیشه پیش میآید و پوست ما دیگر کلفت شده. ما برای ساخت این فیلم، هفتخوان رستم را طی کردیم اما برای اینکه فیلممان به اکران برسد و مردم ببینند، باید هفتصد خوان را رد کنیم چون حالا سیاست واردش میشود، فیلم چه کسی را عید بگذاریم، این سرمایهگذارش فلان نهاد است و... این چهارمین عید فطری بود که از تولید «دلم میخواد» میگذشت و علت اینکه اکران این فصل را بالاخره به ما دادند به این خاطر بود که مصادف میشد با جام جهانی. ولی خب بهرغم تمام این مسائل، فیلم دارد میفروشد و مردم هم از آن راضی هستند.
پس مشکل، بحثهای مربوط به ممیزی و سانسور نبود؟
ممیزی آنچنانی صورت نگرفت. مثلا موقعی که رفتیم پروانه ساخت بگیریم، گفتند آن کسی که مسئول پروانه ساخت هست، میگوید من اسم فیلمی که در آن «رقص» وجود داشته باشد را قبول نمیکنم. گفتند رقصش را دربیاورید. گفتم شما که میدانید این فلان فلان شده میخواهد چه کار کند. «دلم میخواد» یعنی اینکه هر چیزی ممکن است دلش بخواهد. یک مکثی کرد و گفت «بالاخره حالا برای آن یک فکری میکنیم». اینطور شد که نام فیلم «دلم میخواد» شد.
مثلا موقعی که «بهرام فرزانه» برای افسردگی میرود پیش دکتر روانشناس، در شات اصلی که ما گرفتیم، مردم در سه طبقه به صف ایستادهاند که این میرود بالا تا به دکتر برسد. یک گروهی که برای پروانه نمایش آمدند، گفتند که این به نظر ما نشان میدهد که همه ایران افسردهاند و یک طبقهاش را در بیاورید. ما هم یک طبقهاش را در آوردیم. این گروه رفتند، دو سال بعد، گروه بعدی آمدند و گفتند یک طبقه دیگرش را هم دربیاورید گفتم آقا، این که نمیتواند از توی ماشین بپرد در مطب. ما یک داستانی را داریم تعریف میکنیم یا مثلا یک سکانسی هست که فرزانه میرود از مغزش اسکن میکنند. بعد دکتر میگوید چیزی نیست.
فرزانه میگوید «این آهنگی که میشنوم اذیتم میکند». کلماتی آنجا گفته میشود که گفتند نباید باشد. غیر از چیزهای این فرمی که یک لغت اینجا عوض کن و یک لغت آنجا عوض کن اتفاق دیگری برای فیلم نیفتاد. اینها اکثرا میز را چسبیدهاند و منطق را نه. آن میزی که چسبیدهاند به هر دلیلی و به هر مدتی که هست، میخواهند بابت «بهمن فرمانآرا» که در شرایط عادی هم بابت پروانه نمایش دادن به او فحش میدهند، دیگر این را مضاعف نکنند.
برای خیلیهای دیگر به همین ترتیب رفتار میکنند : چرا «عصبانی نیستم» ۴، ۵ سال در صف اکران ماند یا چرا «آشغالهای دوستداشتنی» این همه وقت هنوز اجازه نمایش ندارد. هیچ انقلاب و هیچ براندازی با یک فیلم اتفاق نیفتاده. چرا یک کتاب باید ۱۱ سال اجازه چاپ نداشته باشد؟ کتاب بسیار خوب «کلنل» نوشته آقای دولت آبادی باید چاپ شود. شما نگاه کنید چاپ کتاب در پیش از انقلاب ۲ هزار جلد بود، الان اکثر کتابهایی که چاپ میشوند با تیراژ ۱۰۰۰ جلدی است؛ بر فرض که ۳ هزار جلد چاپ کنند، مملکت ما ۸۰ میلیون نفر است. چرا فکر کنیم که یک داستان ممکن است ضربه زننده باشد؟ ما که نه تلویزیون دستمان است و نه روزنامههای زیاد. همه ابزار دست شماست؛ واهمه از یک رمان را من برای هیچ دولتی نمیفهمم.
خیلی جالب است که حساسیتها نسبت به یک کلمه وجود دارد...
همه جای دنیا پروانه نمایش دارند و هر کسی نمیتواند هر فیلمی میخواهد را ساخته و به نمایش عمومی بگذارد ولی ردهبندی هست مثلا این فیلم برای کودکان است و فیلم دیگر را زیر ۱۸ سالهها نباید ببینند و... برای تماشاگر ردهبندی وجود دارد و اینطور نیست که تو اینجایش را دربیاور یا این جملهاش را عوض کنی، همه چیز درست میشود.
آقای فرمانآرا، کاراکترهای آثار شما تماما انسانهایی روشنفکر هستند که شخصیتپردازیهای سادهای دارند. قهرمانهایی که «مرگ» برای آنها به عنوان ابزاری در مسیر «رهایی» تعریف شده. در هر ۵ فیلم پس از انقلاب شما و حتی در فیلم بعدی اکران نشدهتان (حکایت دریا)، قهرمانان آثارتان از یک غم درونی بزرگ رنج میبرند. غمی که از هر زاویه میتوان آن را معنا کرد. فلسفی نگاه کنیم، معنا میدهد، به ته خط رسیدن و اینکه آن آدم در طول حیات خود، رسالتش را انجام داده، معنا میدهد، میتواند تفاسیر نیهیلیستی و پوچانگارانه داشته باشد و... این غم حتی در سرخوشانهترین فیلم شما (دلم میخواد) نیز ملموس است علیالخصوص در یک سوم ابتدایی فیلم و تا قبل از اینکه آن آهنگ به سراغ بهرام بیاید، سنگینی این غم را به راحتی میتوان لمس کرد. تفسیر و لزوم شما از غمگینی کاراکترهایتان چیست؟
آدمی که فکر میکند از این فاجعهای که ما به عنوان جهان داریم در آن زندگی میکنیم نباید غم داشته باشد، اشتباه میکند. آنهم با علم به اینکه ما میدانیم که همه چیز محض و بدون نقص نیست و خود ما هزار تا نقص و عیب داریم ولی یک چیزهایی را میبینیم که نمیتوانیم در برابر آنها بیتفاوت باشیم. مثلا شما در اتفاقی که در فلسطین دارد میافتد توجه کنید : من قادر نیستم فلسطین را پس بگیرم و به آنها بدهم ولی موقعی که میبینم در یک مدت کوتاه، یک دولت زورگو و غاصب آنجا ایستاده و ۱۶۰۰ بچه را میکشد و پرستار را با تیر میزند، خب چطور متاثر نباشم؟
من اصلا این شاخص که هر فردی چه مذهبی دارد تا بخواهم با او صحبت کنم، برایم مطرح نیست؛ دوست ارمنی دارم، یهودی، مسلمان و حتی دوست بودایی هم دارم. اصلا به کسی ربطی ندارد که من چگونه دعا میکنم ولی با تمام این اوصاف وقتی میبینی اسرائیل چه کارها و اجحافی با آدمهای غزه و دیگر نقاط فلسطین میکند که هزار برابر بدتر از کاری است که هیتلر با یهودیها کرد، به عنوان آدمی که صاحب اندیشه هستی، هر چقدر هم که جلویت نان و پنیر یا چلوکباب باشد، حرصت میگیرد که کاری از دستت برنمیآید. در چنین شرایطی تو چطور میتوانی مقابله کنی وقتی یک آدمی مثل ترامپ میآید و اورشلیم را پایتخت اسرائیل معرفی میکند.
درحالیکه این شهر همیشه دوقسمتی بوده و مراکز ادیان مختلف آنجاست، فکر میکنم خیلی باید سبکمغز باشی که غم نداشته باشی. حالا این شخصیتهایی که در فیلم من هستند و اکثرشان یا نقاش هستند یا نویسنده، مساله کلی این است که من راجع آدمهایی که میشناسم فیلم میسازم.
اینطور نیست که من نمیتوانم شخصیتهای «جای خالی سلوچ» را درک کنم. اتفاقا این یکی از زیباترین داستانهای ادبیات ماست اما آن خوفی که موقعی که میافتی در چاه و مار آنجا هست و مغزت را از دست میدهی، بلدم ترسیم کنم و میتوانم آن وحشت را روی پرده بیاورم ولی این آدم، آدم من نیست یعنی آدمی که من دقیقا بشناسم که اگر بابای من برنگردد خانه، چه نگرانیهایی وجود دارد و چگونه زندگی تو عوض میشود.
حالا او وقتی میآمده یک خروار طلا که با خودش نمیآورده، آن مزد کمی که گرفته بوده ولی بدون آن، مثل کشتی بیسکان هستی. خب من باید یک ارتباط ذهنی با شخصیتهای فیلمم داشته باشم تا بتوانم ترسیمشان کنم. بله، قهرمانان فیلمهای من، جزو خطه روشنفکری هستند. روشنفکر فقط خوششانس بوده که زندگی بهتری داشته و توانسته تحصیل کند و کتاب بخواند که بچه فرد بلالفروش این امکانات را نداشته بنابراین هیچ شخصیت روشنفکری برای بقیه جامعه اجازه تفرعن ندارد که بخواهد از نوک دماغش نگاه کند. آقا یک امکاناتی هست که برای همه نبوده و تو شانس آوردی که برای تو بوده تا یک آدم درست و حسابی شوی ولی آحاد مردم بابت اینکه تو این شانسها را داشتی و درس خواندی و... هیچ چیزی به تو بدهکار نیستند. مطرح کردن این آدمها در فیلمهای من بیشتر برای این است که بگویند ما هم آدم هستیم و همه گرفتاریهایمان هم مشابه هم است و فقط من این مقدار کتاب بیشتر خواندم و این مقدار دانش بیشتر دارم ولی هیچ حق تفرعنی مثلا به آبدارچی ندارد.
اینکه گفتید راجع آدمهایی که دقیقا میشناسید فیلم میسازید، من را یاد فیلم خیلی خوب «یک بوس کوچولو» انداخت که گویا در آنجا «ابراهیم گلستان» را مورد عنایت قرار دادید و تلویحا اشاراتی به رابطه پنهانی او با «فروغ فرخزاد» و رفتنش از ایران و باقی قضایا داشتید. حالا که چند سال از ساخت آن فیلم گذشته، چقدر این حدس و گمانها درست بود؟
موضوع اصلی آن فیلم این بود که چه کسی رفت و چه کسی ماند. «شبلی» نویسندهای است که در این مملکت دارد زندگی میکند. شبی که با او آشنا میشویم، تصمیم به خودکشی دارد و برای همه نامه نوشته. دوستش «محمدرضا سعدی» که سالهاست همدیگر را ندیدهاند و تا آن زمان سوئیس بود، به ایران میآید اما موقعی که شبلی پای درخت میمیرد، دوستش گریه کرده، به آسمان نگاه میکند و میگوید «ایران». حالا شباهت شخصیتها به آقای گلستان و یکی به یکی دیگر را نه من انکار میکنم و نه لزوم دارد انکار کنم. شما وقتی شخصیتی در حد و اندازههای آقای گلستان هستید که واقعا بر گردن این مردم از نظر فرهنگی حق دارد، خب میتوانی موضوع یک فیلمی باشی.
این عین حرف خودش است که: «من موقعی که شنیدم فروغ در تصادف کشته شده، اول رفتم خانهاش و چمدان را برداشتم و تمام نامهها و هر چیزی که راجع ارتباطمان بود را جمع کردم و آمدم در خانه و در آغوش همسرم برای مرگ معشوقهام گریه کردم». ایشان الان ۹۴، ۹۵ ساله هستند و خداوند عمر طولانی به او بدهد ولی ذهن دارد هنوز کار میکند. ممکن است چیزی ننویسد ولی حافظهاش خوب است. اینکه دوستان همه چسبیدند به این مساله، به فیلم اجحاف شد برای اینکه به نظرم فیلم خوبی است. آقای گلستان همیشه با من بسیار مهربان بوده و محبت کرده چندین بار منزلشان در انگلستان رفتم. در ایران هم که بودم، ایشان را میشناختم. ایشان پدرزن یکی از صمیمیترین دوستان من یعنی «نعمت حقیقی» هم بوده. «لیلی گلستان» هم جزو دوستان من بوده و هنوز هم در ذهن من هستند ولی آن فیلم، بحثش در واقع این بود که اگر وجدانت راحت باشد، مرگ مثل یک بوس کوچولو میماند. فیلم یک دیالوگی دارد که خانم خوروش میگوید که «این برف اول زمستان را میبینی روی کوهها آمده، برف روی دل من زمستان و تابستان ندارد و همیشه میآید».
«مرگ دوستان خیلی سخت است»؛ دیالوگی که در هر دو فیلم آخرتان (دلم میخواد و حکایت دریا) آن را تکرار کردید. مشخص است که خیلی تحت تاثیر ضایعه فقدان دوستانتان قرار دارید.
۱۶ خرداد امسال، هفدهمین سالگرد مرگ «هوشنگ گلشیری» بود. در امامزاده طاهر سر خاک او، فرزانه (همسرش) بود؛ باربد (پسرش)، غزل و من. هفده سال هم گذشته ولی این آدم هیچوقت تمام نمیشود مثل زخم باز میماند. از من میپرسند در سینما چند دوست داری؟ میگویم یکی؛ «عباس گنجوی» که فیلمهای من را مونتاژ کرده؛ بقیه آشنا هستند. همه را میشناسم و آنها هم من را میشناسند اما آشنا هستند و ساعت ۱۲ شب نمیتوانی زنگ بزنی بگویی که من فلان جا گرفتار شدم.
«رضا درمیشیان»، «محسن امیریوسفی» و... همه مثل هم میمانیم. حالا ما زودتر از آنها به دنیا آمدهایم. من هیچ جایزه خاصی بابت سن که نمیخواهم. سینما آدم جوان و خون جوان میخواهد. من در وجودم و به لحاظ فیزیکی میگویم ۵ تا فیلم دیگر میسازم ولی آنکه ۲۶ سالش است و تازه شروع کرده، او مهمتر است؛ از نظر من «سعید روستایی»، «رضا درمیشیان» و «اصغر فرهادی» مهمتر هستند؛ اینها آینده سینما هستند.
ما شاید گذشتهاش هستیم. حالا چند فیلم دیگر هم میسازیم ولی باید از آنها حمایت کرد. من هیچ جایزه خاصی بهخاطر جایگاه سنیام یا حتی فیلمسازی یا «استاد»ی که به همه میگویند و به من هم میگویند، هیچ پوئن خاصی بابت این نمیخواهم و به همان دلیل هم این را میگویم که رانت اینکه یکی در خانواده آدم شهید شده باشد و بگوید اینکه یک عزیز درگذشته و تو بخواهی با رانت آن زندگی کنی، درست نمیدانم. من خودم را خیلی بالاتر از این میدانم که تا به این سطح نزول کند. واقعا دل آدم میشکند وقتی یک عزیزی را از دست میدهد. چگونه میتوانی چنین کاری کنی. من برای آقای کیارستمی طی دو سال اخیر، غیر از سر خاکش رفتن، در هیچ جایی صحبت نکردم و حتی در بزرگداشتش هم نبودم؛ این مردهخوری است. این رفیق ما رفته، بیخودی هم رفته، عاشق زندگی هم بوده، خب؛ من بیایم بروم آنجا که حرف بزنم فلان بود و بهمان بود. یعنی چه واقعا.
و شاید به این دلیل است که ترس از جدایی از دوستان که بر اثر مرگ اتفاق افتاده، تاثیر شگرفی بر مقوله فیلمسازی شما گذاشته که یک سهگانه راجع مرگ ساختید و در دیگر کارهایتان نیز اشارات محکمی به موضوع مرگ و بیحوصلگی از زندگی داشتهاید.
«مرگآگاهی» باعث میشود تو بهتر زندگی کنی چون مرگ که آخرش هست چون این بلیط یکسره از روزی که به دنیا میآیی به نامت وجود دارد حالا جای خوب به دنیا بیایی و پدر و مادر خوبی هم داشته باشی، میتوانی یک عمر طولانی داشته باشی ولی اگر در روستا باشی، ممکن است همان اول با یک بیماری مثل حصبه بمیری بنابراین مرگآگاهی یکی از مهمترین کارهایی که میکند این است که از تکتک لحظاتی که داری لذت میبری. از این زنده بودنت و اینکه صبح که از خواب بیدار میشوی بگویی خدایا شکرت. این «سهگانه مرگ» را منتقدان به راه انداختند چون دوست دارند کلاسه کنند که این فیلمهایش راجع مرگ است.
میدانی چقدر جوان آمده که دارد راجع مرگ و زندگی تز مینویسد و همه هم میخواهند با من مصاحبه کنند. میگویم آقا بیائیم راجع زندگی صحبت کنیم وگرنه من نه از مرگ میترسم و نه فکر میکنم میشود به تعوبقش انداخت. هر کسی یک وقتی دارد. من الان در ۷۷ سالگی سعی میکنم انرژیام را درست مصرف کنم.
یکی بگوید بیا برویم کوه، میگویم نه برای چه باید از دیوار راست بالا بروم. من نمیتوانم چون زانوهایم این اجازه را به من نمیدهد. در فیلمهای من اینها هست ولی تمامشان نگاه ارجاعی دارند به پیرامونی که ما هستیم حالا اگر «خاک آشنا»ست، موقعی که دایی به پسرخواهرش میگوید «شما باید یک چیزی بکاری تا درو کنی» که پسر میگوید «ما درو هم نمیخواهیم» این نهایت یاس است که تو میگویی ما درو هم نمیخواهیم بکنیم. آنموقع دوست جوان زیادی داشته و هنوز هم دارم.
میدیدم همهشان افسرده شدهاند که یکی نمیخواهد کار کند و آن یکی تا ظهر میخوابد و... آنچه برایم مهم بود اینکه در این مملکت به این زیبایی و پهناوری، چرا نمیشود. حتما که نباید در پنتهاوس برج فلان باشی. در یک خانه کوچک هم که باشی با یک زندگی ساده هم میتوانی طعم خوشبختی و شادی را داشته باشی چون پول یک مقداری راهگشاست. کافکا میگوید «پول تا یک مقداری برای شما امنیت میآورد از آن مقدار بیشترش برای شما نگرانی میآورد چون میخواهید این پول را حفظ کنید و نمیخواهید دیگر بیپول باشید». من اینها را در فیلمهایم ثبت کرده و به آن اشاره میکنم. «حکایت دریا» راجع مرگ نیست، راجع مرگ یک رنسانس فرهنگی است؛ یک چیزی تمام شد و جایش چیزی نیامد : جای شاملو کو؟
جای گلشیری کو؟ جای کیارستمی کو؟... بیشمار هستند در تمامی هنرها. اینها را که در نظر بگیری، میبینی ما از سالهای ۳۰، ۴۰ و ۵۰ در همه زمینهها یک شکوفایی داریم. دولت یک مملکتی را دارد اداره میکند و من به عنوان شهروند اجازه دارم از هر عملش انتقاد کنم. میتوانم تعریف هم کنم اما چون تمام دستگاههای تبلیغاتی، دست خودش است اصلا نیازی به من ندارد که تعریف کنم و من هم میدانم که حیطهام سینماست و فقط در این مورد حرف میزنم و اگر بخواهم قصه و حرفی برای مردم بگویم، بارها هم گفتهام اگر یک خارجی هم از فیلمم خوشش بیاید من نمیگویم ناراحت میشوم از این بابت که مثلا آن فرانسوی از فیلم من خوشش آمد ولی مکالمهام با مردم ایران است.
اگر آنها دوست داشتند و به درد آنها هم خورد دیگر چه بهتر. کافکا یک جملهای دارد که من در «بوی کافور، عطر یاس» از آن استفاده کردم. او میگوید «تاریخ، یک اتفاق بزرگ فاجعهآمیز نیست بلکه چیزهای کوچکی است که روی هم تاثیر میگذارند». مثالی که میزند خیلی مثال مهمی است میگوید «شما یک سنگی را در آب بینداز، دایرههایی که ایجاد میکند اصلا دست تو نیست. این دایرهها میتواند تا بینهایت برود. کار من سنگ انداختن در آب است حالا اگر دایره به تو هم رسید یا به جوانی که در فلان شهرستان است، رسید چه بهتر و خیلی هم از بابت این ماجرا خوشحالم اما نهایتا من کاری بیشتر از این حرکت نمیتوانم بکنم. من سه سال عمرم را میگذارم و یک فیلم میسازم و این بدهبستان است حالا میگویند «سهگانه مرگ»؛ بگذار بگویند.
قهرمانان آثارتان را همواره کاراکترهای میانسال رو به بالا تشکیل میدهند. انسانهایی فرهیخته و روشنفکر و در مقابل همواره نمایندگانی از نسل جوان در فیلمهایتان حضور دارند که به نوعی همواره گرفتار و دست به دامان مشکلات عدیدهای هستند حتی در همین فیلم «دلم میخواد» که جوانان فیلم (مهناز افشار و محمدرضا گلزار) با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. در برابر تمامی این مشکلات جوانان، نگاه معقول و تا حدودی عاقل اندر سفیه قهرمانانتان بر آنها سایه انداخته. آیا تکثر این زاویه دید ناشی از برتری نسل طلایی شما بر جوانان امروز است؟ این فخرفروشی آن نسل و نگاه از بالا به پایین نسل شما به نسل امروز به چه دلیل تا این اندازه در آثارتان نشو و نما دارد؟
کلمه «نسل طلایی» را اصلا قبول ندارم. من زمانی که شروع کرده و یک موضوعی را در نظر میگیرم و بعد به شخصیتها و بازیگران نقشهایم فکر میکنم، اینطور نیست که من نمیتوانم راجع جوانها و مشکلات آنها فیلم بسازم. اتفاقا سادهترین شکل فیلمسازی هم هست. هیچ نسلی برتر از نسل دیگر نیست. این تعبیر نسل شماست که فکر میکنید ما چقدر شانس داشتیم. بله، ما دوره شاه را هم داشتیم ولی برادر همسر من را در دوره شاه تیرباران کردند اینها تیرباران نکردند.
آنموقع هم ما سانسور داشتیم؛ آدمهای احمق آنجا هم بودند و حرفهای احمقانه هم میزدند مثلا زمانی که میخواستیم برای فیلم «گزارش» کیارستمی پروانه ساخت بگیریم، گفتند ایشان تا حالا فیلم نساخته و ما اجازه نمیدهیم. همزمان با این حرف، بخشی تحت عنوان۵۰ سال سینما در دوره پهلوی در جشنواره راه انداخته بودند که ۱۱ فیلم از فیلمهای کوتاه «عباس کیارستمی» را نشان میدادند من یک نامهای نوشتم و گفتم ما بزرگداشتتان را نادیده بگیریم یا این حرفی که ایشان تا حالا فیلم نساخته. شما دارید فیلمهای این آقا را نشان میدهید بنابراین حماقت، مونوپل یک گروه نیست. آنموقع هم حماقتهایی از این قبیل بود که رئیس یک قسمتی که میخواست برای «شازده احتجاب» پروانه نمایش دهد میگفت بدبختی ما این است که این فیلم، جایزه اول جشنواره را گرفته. گفتم اگر بدبختی شما این است ببینید ما چقدر بدبختیم که فیلمسازیم.
کمتر پیش آمده که شما بیانیههای صنفی که همکارانتان امضاء میکنند را امضاء کنید. مثلا در بیانیههایی که برای اکران «عصبانی نیستم» یا «رفع ممنوعالخروجی پناهی برای حضور در کن» یا «فراهم آمدن زمینههای بازگشت بهروز وثوقی به کشور» یا «پیگیری مجدانه قصور پزشکی در پرونده کیارستمی» و... شما هیچکدام را امضاء نکردید. این ممانعت از شرکت در این قبیل امور، میتواند در نتیجه ناامیدی شما از این قبیل کارهای جمعی برای نیل به سرنوشتی مطلوب باشد کما اینکه هیچ یک از آن اقدامات به سرانجام نرسید و هیچگاه زور هنرمندان وطنی به مانند هنرمندان هالیوودی به قوانین حاکمیتی نچربیده است.
این به ساختار برمیگردد. روزی که مراسم یادبود کیارستمی در دانشگاه شهید بهشتی بود، دو نفر از مدعوین نیامده بودند. یکی نماینده پزشکی قانونی بود که من تا آن روز نمیدانستم که پزشکی قانونی زیرمجموعه نظارتی وزارت بهداشت نیست که برایم خیلی تعجبآور بود. یکی هم نماینده پزشکی قانونی بود. او هم جزو زیرمجموعههای نظام پزشکی نیست. دو مورد مهم این بود که پزشکی قانونی نظر خودش را بگوید و بعد نماینده نظام پزشکی هم نظر خودش را اعلام کند.
سه معاون وزیر بهداشت همراهش آمده بودند اما این دو آدم اصلی نیامده بودند. صرف نظر از این برچسب سیاهنمایی که هر کسی هر انتقادی میکند، میگویند سیاهنمایی که بیهوده است، آقا؛ من یک موردی را دارم مطرح میکنم و شما چرا فکر میکنید سیاهنمایی است؟ وقتی من دارم از رفتار یک پزشک انتقاد میکنم، حق من است. دوست من مرده آنهم بهخاطر اشتباهات پزشکی. ما را نباید با هنرمندان سرزمینهای دیگر مقایسه کرد. چند وقت پیش «رابرت دنیرو» در جوایز بهترینهای تئاتر، به ترامپ توهین کرد و ترامپ هم پاسخ او را داد اما هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. بنابراین قیاس ما با آنها یک قیاس معالفارق است. درست میگوئید من تا امروز هیچ چیز دستهجمعی را امضاء نکردم. دلیلش این است برای اینکه ۱۷۰ نفر یک بیانیهای را امضاء کنند، هر کسی میآید میگوید اینقدر هم در آن آب کنید تا من هم امضاء کنم. برای جمع کردن امضاء معمولا این متن میشود یک متن آبکی با ۱۷۰ امضاء در زیرش. من اگر بخواهم اعتراض کنم، خودم مینویسم.
با توجه به حجم مشکلات داخلی و خارجی کنونی کشور و در شرایطی که معدود هنرمندان در رای خود به روحانی ابراز پشیمانی کردهاند، آیا شما هم پشیمان شدهاید؟
نه. من عاقل و بالغ بودم و به روحانی رای دادم. اشکالات و گرفتاری آقای روحانی را هم میفهمم بهخاطر اینکه رئیسجمهور ما نه قوای نظامی دست اوست، نه قوه قضائیه دستش است، نه صداوسیما را دارد. آقا شما یک کسی را آوردهای داخل رینگ و میگوئی با طرفت بوکس بازی کن که حالا آمریکاست، ترامپ است، اروپاست و... ولی از اول گفتید این دستت را هم از پشت ببند چون باید یک دستی با آنها مبارزه کنی. من بچه نبودم که حالا به روحانی رای داده باشم چون فکر میکردم که شاید ادامه سازندگی بهتر از این باشد تا اینکه یکی دیگر بیاید و مثلا بگوید نه همه آنها بد بودند.
فرق ما با خارج این است که فرض کنید نخستوزیر کانادا که عوض میشود بهخدا قیمت گوشت بالا نمیرود چون ربطی به هم ندارند. ما اینجا همیشه مثل اینکه اینها به هم وصل هستند. بعد میآیند میگویند خب؛ سفر خارجی نروید. چهار پنجم مملکت نمیتوانند بروند. من یک دیالوگی دارم در فیلم «حکایت دریا» که میپرسد: «چرا داری میری ترکیه؟» میگوید «تنها جایی است که ویزا نمیخواهد». میگویم «خب؛ جهنم هم ویزا نمیخواهد، آدم نمیدود که برود جهنم». من متنفرم از اینکه این همه مردم ما میروند دبی و پول خرج میکنند بهعنوان اینکه هوای آزاد شنیدیم. آقا اینجا تل خاک بود، ما خاک بر سر شدیم که آنها برای خودشان برج ساختند.
مجتبی اردشیری
- 14
- 4