همین آغازِ مطلب باید گفت که به باور نگارنده میتوان «قاتلِ اهلی» را با وجود ضعفهایی که دارد، در میان چند فیلم اخیرِ مسعود کیمیایی، یعنی فیلمهای «حکم»، «رئیس»، «محاکمه در خیابان»، «جُرم» و «متروپل» بهترین و پویاترین فیلم بهشمار آورد. «قاتل اهلی» در مقایسه با این چند فیلمِ یادشده ، «همگانیتر» است . بدین معنی که در این فیلم نیز کیمایی همان آرماهای همیشگیِ فیلمهایش، همچون مردانگی و ایستادگی و رفاقت و پرداختن بهای آنها را به تصویر کشیده، اما در گسترهیی عمومیتر و صد البته امروزیتر.
جهان فیلمِ «قاتل اهلی» بسیار وسیعتر است از عوالم شخصیِ دو رفیق یا مناسباتِ خطرناک یک خردهمافیا یا به آب و آتش زدنِ یک پدر برای پسرش و یا حتی غیرت دو دوست در ایستادن پای یک زن. «قاتل اهلی» حکایتِ گذشتنِ یک قهرمان از «همه» سرمایهاش برای یک «ملت» است.
رفاقت نیز اگر در «جُرم» یا «متروپل»، رفاقتِ بینِ دو رفیقِ همسن و همدوره و همنسل و در یک کلام، حکایت دوستیِ دو رفیقِ برادر است، در «قاتل اهلی»، رفاقتی است بینِ دو نسل و دو دوره و دو روزگارِ متفاوت و روایتی است از رفاقت پدر با پسر و پسر با پدر.
«جلال سروش»، «سیاوش»، «زاهدی»، «بهمن» و «مهتاب»؛ اینها نام شخصیتهای اصلی تازهترین فیلم مسعود کیمیایی به نام «قاتل اهلی» است.
«قاتل اهلی» داستان یکی از فعالانِ بخشِ خصوصی است به نام حاج جلال سروش (با بازی پرویز پرستویی). او که از بازماندگانِ روزهای جبهه و دفاع مقدس است، به جُرمِ ایستادن جلو «پیسارو»، مافیایی که تنها یکی از جنایتهایش، وارد کردنِ داروی فاسد به کشور و کشتن شماری بیمارِ بیگناه است، باید به سختی تاوان بدهد؛ و «تنها شدنِ» سروش، تنها یکی از عواقب درافتادنِ او با پیسارو است.
** جلال سروش / میزان تسلیم
نامهایی که کیمیایی برای شخصیتهای اصلی فیلم خود برگزیده، هر یک عقبهیی پُرمعنا دارد که با هویت شخصیتهای فیلم گره خورده است. لغتنامه دهخدا ذیل مدخل «سروش» که در اوستا به شکل «سرئوشه» بهکار رفته، نوشته است:
«سرئوشه در اوستا به معنی اطاعت و فرمانبرداری و مخصوصاً پیروی از اوامر خداوندی است و آن، از ریشه اوستایی 'سرو' به معنی شنیدن آمده است... . وی [یعنی سروش یا همان سرئوشه] مظهر اطاعت و نماینده صفت رضا و تسلیم در برابر اوامر اهورایی است... . در ادبیات متأخر زردشتی، سروش از فرشتگانی است که در روز رستاخیز به کار حساب و میزان گماشته خواهد شد؛ و از گاتها نیز برمیآید که این فرشته در اعمال روز جزا دخالت دارد (یسنا ۴۳، قطعه ۱۲)».
در «سروشِ» فیلم کیمیایی نیز به خوبی میتوان اطاعت و تسلیم و رضا در برابر قادرِ مطلق متعال را دید. سروشِ «قاتل اهلی» تا پایان بر سر حرفش میایستد و پا پس نمیکشد. او مقابل مافیایی شناخته شده اما ناشناس قد علم میکند و سینه سپر، تا نگذارد داغی که داروی فاسدِ وارداتیِ پیسارو بر دلش نشانده و همسرش را از او گرفته، بر سینه دیگران بنشیند و نیز نگذارد پیسارو با باندبازیها و وارداتش، حیات صنعت و کار و تولیدِ این مملکت را بخشکاند. بنابر این باید هزینه بدهد؛ از آبرو گرفته تا فرزند و فرزندخوانده و همه هستیاش. اما جلال سروش میایستد و در برابر هرچه در راه این ایستادگی برایش رقم میخورد، صبر میکند و رضامند است.
در سکانسی از فیلم میبینیم که جلال سروش وقتی در خانه میخواهد نماز بخواند، روبری علامتِ هفت تیغهیی قامت میبندد و بعد هم اینسرت یکی از تیغههای علامت، گلدرشت میشود که روی آن نام مبارک قمر بنیهاشم (ع) نوشته شده است. این تأکید فیلمساز بر اینکه قهرمانش تنها زیر علم «خداییان» سینه میزند، بخشی دیگر از شخصیتپردازیِ تصویریِ جلال سروش است که در ضمن آنکه تسلیم و مطیعِ محض بودن علمدارِ کربلا را به یاد میآورد، به اطاعت و بندگیِ این مرید آن حضرت، یعنی جلال سروش، نیز اشاره دارد.
کیمیایی نامِ کوچکِ «سروشِ» فیلمش را هم «جلال» گذاشته تا به خوبی تکمیلکننده شخصیت قهرمان دلخواه او باشد. جلال سروش تنها در برابر خالق یکتا صفت تسلیم را نمودار است؛ اما در برابر ظلم و ظالم، گردنکلفت است و زورمند، پس باید نامش «جلال» باشد. لحن نیمچه لاتیِ پرویز پرستویی برای این نقش نیز شاید هم تمهیدی بوده در جهتِ برجسته کردنِ این «اَشدّاء علی الکفار» بودنِ شخصیت و هم اقدامی برای فاصلهگذاری با دیگر شخصیتهای اینچنینی که پرستویی تاکنون بازی کرده است (همچون حاج کاظمِ «آژانس شیشهیی» یا حیدرِ «بادیگار»).
البته همین جلالِ سروشِ استوار، دلی دارد شکننده و چشمی که اشکش را فرونمیخورد (از ویژگیهای بازی پرستویی)؛ چه در برابر دخترش، چه آنجا که پسرش را گرفتار میبیند، یا وقتی به یاد همسرش میافتد و یا آنگاه که در محبس افتاده و خود را تنهای تنها میبیند و پای تلفن با بغض به حاج آقا نور (با بازی پرویز پورحسینی) میگوید: «خدا نکنه که آدم، بیگناه بیآبرو بشه...».
افزون بر اینها، چنانکه پیشتر اشاره شد، طبق آنچه در ادبیات زرتشتی آمده، «سروش» از فرشتگانی است که در روز رستاخیز به کار حساب و میزان گماشته خواهد شد. در «قاتل اهلی» نیز با یک سروش روبروییم که نوع عملکردش، میزان و معیاری است برای سنجش راستی یا ناراستی همروزگارانِ امروز و دیروزش.
معرفی جلال سروش، قطره چکانی و تا حدی گولزننده است. سکانس افتتاحیه فیلم، بیانیهیی است که به شکل مونولوگ و در قالب سخنرانیِ در یک جمع عمومی از زبانِ جلال سروش بیان میشود؛ چیزی از جنس همان بیانیههای غلیظِ «بگیرید جلو این دزدانِ بیتالمال را».
این بیانیه وقتی با آن لحن لاتمنشانه پرستویی آمیخته میشود و پس از پایانِ مونولوگ کات میخورد به نشستن او روی صندلی عقب ماشین شاسیبلند و نمایش راننده و محافظ و دوروبریها و بعد، آن خانه و زندگی شمال شهریِ او را به همراه دارد، این ظن را در بیننده تقویت میکند که این بار هم قرار است با یکی دیگر از آن نورچشمیهایی روبرو شود کین جلوه در محراب و منبر میکنند و چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند. دامن زدن فیلم و فیلمساز به این گمان تا حدود بیست دقیقه اول فیلم ادامه دارد و بعد از مکالمه زاهدی (حمیدرضا افشار) با سیاوش (امیر جدیدی) است که کمکم شخصیت اصلی حاجی (جلال سروش) رخ عیان میکند.
** سیاوش / سوختن در آتش
امیر جدیدی، بازیگر توانمند و جوان خوشآتیه سینمای ایران در فیلم «قاتل اهلی» خوش درخشیده و هم صدا و هم بدنِ او به درستی در خدمت نقش قرار گرفته است. جدیدی نقش پسر جوانی به نام «سیاوش» را بازی میکند که حکم فرزندخوانده جلال سروش و معتمد و امین او را دارد. سیاوش پسر یتیمی است که سروش او را از یتیمخانه نزد خود آورده و زیر بال و پرش را گرفته و همه سرمایه خود را به دست او سپرده است.
در شخصیتپردازی سیاوش نیز کیمیایی بهشکل غیرمستقیم روی حافظه داستانی و تاریخی مخاطب حساب باز کرده است. همچنانکه میدانیم، «سیاووش» نام پسر جوان و رشید و پاکنهاد کیکاووس (پادشاه کیانی ایران) است که کاملاً تحت تربیت و پرورش رستم بزرگ میشود و حکم پسرخوانده رستم را دارد. در شاهنامه حکیم فردوسی میخوانیم که وقتی سودابه، همسرِ فتنهانگیز کاووس، سیاووش را میبیند، دل به او میبازد و در پی آن برمیآید تا آتش هوس خود را با وصال سیاووش فروبنشاند. اما سیاووش، تن به خیانتِ به پدر نمیدهد. ازاینرو به اغوا و تحریک سودابه، ناگزیر میشود که برای اثبات بیگناهیاش درون آتش رود و جان خود را به خطر افکند؛ و صدالبته که از این آزمایش سربلند بیرون میآید.
در فیلمِ کیمیایی نیز کار برای سیاوش به جایی میرسد که وی برای اثبات وفاداریاش به جلال سروش، باید خطر کند، تا گمانِ نادرستِ نمکنشناسی را که دیگران (زاهدی) از او در ذهن سروش ساختهاند، پاک کند. اینجا نیز سیاوش سربلند است. کیمیایی طوری سیاوش را نوشته که بخشی از شخصیتِ وفادارِ او با وجود شخصیت احمد (با بازی حمیدرضا آذرنگ) کامل میشود. درواقع به موجب حکمتِ «تُعرف الأشیاء بأضدادها» (هر چیز با ضدّ خود شناخته میشود)، در «قاتل اهلی» حضورِ هرچند کوتاه و بهظاهر بیربط احمدِ بیوفا که نمک جلال سروش را خورده اما نمکدان شکسته، صرفاً برای این است که عیار وفاداری و مردانگیِ سیاوش بهتر مشخص شود.
کیمیایی بارها نشان داده که چه ارزش ولالیی برای رفاقت قائل است؛ و رفاقت «جونی و خونیِ» این فیلم تازهاش نیز در رابطه جلال سروش و سیاوش جلوهگر شده است. آنچه از کلِ فیلم برمیآید، این است که سیاوش همان جلال سروش است؛ جلال سروشِ دهه ۹۰. سروش و سروشها دیروز و امروز انقلاب را حفظ کردهاند و سیاوش و سیاوشها قرار است امروز و فردای انقلاب را حفاظت کنند؛ از اینرو خار چشمِ پیسارو و پیساروها هستند و باید هرطور شده، از سر راه برداشته شوند. جلال و سیاوش، حکم پدر و پسر را دارند؛ و آنقدر که سیاوش به جلال شبیه است، پسرِ جلال، سرِ سوزنی از این شباهت را به پدرش ندارد. شجاعت، حواسجمعی و ایستادگی سیاوش درست مانند جلال سروش است؛ پس باید عاقبتشان هم مانند هم باشد.
افزون بر این، به نظر میرسد که سیاوش به دخترِ سروش، یعنی «مهتاب» (با بازی پگاه آهنگرانی)، علاقهمند است؛ و این را از همان سکانس کنسرت و بعد، حضور این دو در خودرو و گفتگویشان میفهمیم. سیاوش مهتاب را دوست دارد، درحالی که مهتاب عاشقِ «بهمنِ» خواننده (با بازی پولاد کیمیایی) است. این، یعنی اینکه بستر فراهم بوده که پای فیلم و فیلمساز بلغزد و یک مثلث عشقیِ سبک و نامربوط در وسطِ ماجرای اجتماعی – سیاسی – وجدانی فیلم شکل بگیرد و کمر فیلم را بشکند؛ اما خدا را شکر اینطور نشده است. سیاوش با بهمن نمیجنگد و به ظاهر تلاشی برای رقابت با او در عشق به مهتاب ندارد، اما تا پایان فیلم به شکلی زیرپوستی شاهد مسابقه عاشقی و اثباتِ عاشقی بهمن و سیاوش هستیم.
** بهمن و مهتاب / حرمتِ هنرمند
در سکانسی که بهمن به دفتر سروش میآید تا ضمن اولین دیدارش با پدرِ مهتاب، علاقهمندیاش به مهتاب را به سروش اعلام کند، بحثی بین او و سروش درمیگیرد که ناراحتی و دلشکستگی مهتاب را رقم میزند؛ چیزی که مسبب آن، بهمن است.
او در توجیه رفتار خود، به مهتاب میگوید که «من حرمت نشکستم؛ نگذاشتم حرمت هنرمند شکسته بشه». بهمن نشان میدهد که مهتاب را دوست دارد، حرفهای قشنگی هم به او میزند (مانند اینکه وقتی به بالین میرود به او میگوید که «اگر آدم یه نفر را داشته باشد، اون یه نفر براش میشه مردم»)، اما به هیچ روی حاضر نمیشود برای مهتاب ذرهیی از حیثیتِ هنری خود خرج کند. در عوض سیاوش که هم مهتاب را دوست دارد و هم پدرش را، این دوست داشتن را در عمل و با حراج گذاشتنِ هستی خود نشان میدهد.
«بهمن»، پسر اسفندیار، در تاریخ اسطورهیی ما یادآور کینهیی عمیق است؛ اسفندیار به نیرنگ گشتاسپ، رودروری رستم میایستد تا در جنگی که یا او باید بمیرد یا رستم، اعتبار و بزرگی رستم را به بند کشد. رستم نیز برخلاف خواستِ دلش، ناگزیر میشود که اسفندیار را بکشد. اسفندیارِ زخمخورده، لحظهیی قبل از مرگ، پسر خود را به رستم میسپارد تا زیر نظر او پرورش یابد. بهمن نیز مانند سیاوش، زیر دست رستم بزرگ میشود، اما با داغ و کینه پدر. پس از آنکه رستم میمیرد، بهمن سرانجام انتقام پدرِ خود را از زال و خاندان رستم میستاند.
در فیلم مسعود کیمیایی نیز بهمن، همانند سیاوش و مانند همه نسل بچههای بعد از انقلاب، حکم فرزندی را دارد که نسل و تفکر جلال سروش او را پرورش داده است؛ اما این بهمن، بسیاری از مسائل امروزش، همچون برهم خوردن کنسرتِ مجوزدارش را از چشم سروش میبیند، پس بر خود لازم میداند که جلو سروش بایستد. با این نگاه میتوان بهمن را یک توده برف بزرگ (بهمن) دانست که در آغاز گوله برفی کوچک بوده و امروز بهمنی شده تا انتقامِ همه کمبودهایش را از جلال سروش بگیرد و بر سر زندگی او خراب شود.
در این میان، مهتاب، همچون نامش که نوری است در تاریکی شب، در هر موقعیتی به دنبال روشنی است؛ حتی شغلش نیز کتابفروش است. او پدرش را دوست دارد، برادرش را دوست دارد، بهمن را هم دوست دارد؛ اما در کشمکش بین بهمن و پدر، هر جا که لازم میبیند، تمام قد از پدر خود دفاع میکند و از قالب کلیشهیی دخترِ مخالفخوانِ چنین پدرهایی در میآید.
** زاهدی و پیسارو / شنیدن به جای دیدن
در بسیاری از فیلمهای مسعود کیمیایی، نامِ بدمنِ فیلم از خود او بزرگتر است. عادت کردهایم که در فیلمهای بسیاری که او ساخته، بیش و پیش از آنکه آدم بدِ فیلم را ببینیم، وی را بشنویم؛ زیرا شنیدن، همواره در دل خود، جادوی خیال و بزرگپنداری را نهفته دارد؛ چیزی که دیدن از آن بیبهره است.
در «قاتل اهلی» آنتاگونیست یا ضدقهرمان فیلم را بیشتر «میشنویم». همه جا صحبت از «پیسارو» است و در آغاز اصلش نمیدانیم که این پیسارو چیست. آدم است؟ تشکیلات است؟ چه است، نمیدانیم. این پیسارو که شنیدههایمان او را چون دیوی هفت سر در ذهنمان تصویر میکند، ناگزیر است نمودی عینی داشته باشد و فیلمساز «زاهدی» (با بازی حمیدرضا افشار) را جلوهیی از پیسارو معرفی کرده است؛ اما جلوهیی به شدت کمعمق و درسطح مانده. مهمترین ویژگیِ معرِف زاهدی، همین نام او است. اینجا نیز فیلمساز از حافظه فرامتنیِ مخاطب یاری گرفته است؛ هر یک از مخاطبانِ فیلم که اندکی شعر حضرت حافظ را خوانده باشد، میداند که «زاهد» در شعر حافظ، اغلب معنایی ضدِ زهد و پارسایی دارد و شخصی ریاکار و دورو را معرفی میکند. در فیلم کیمیایی نیز این نام برای «زاهدی» انتخاب شده تا تأکیدی باشد بر دورویی او و خنجر از پشت زدنش به جلال سروش.
داستان فیلم، ماجرای جلال سروش و سیاوش و پیسارو است. در این میان، حضور بهمن، به تمامی حاشیهیی و الصاقی است، که متأسفانه حجم زیادی از فیلم نیز به کلیپهای خوانندگی او و شعرهای انتقادی گلدرشتی که میخواند، اختصاص یافته؛ که البته همه این بزکها نیز نتوانسته اضافی بودنِ این نقش و ماجرایش و چسبانده شدنش به کل فیلم را پنهان کند. ای کاش فیلمساز به جای پرداختن به بهمن، روی نقش زاهدی و روابط پیسارو بیشتر کار میکرد تا همپای رُلِ مثبتِ پُر و پیمانِ فیلم، رُلِ منفی پیچیدهتر و قویتری را نیز شاهد باشیم. اگر اینطور میشد، شاید نیازی نبود فیلمساز در سکانسِ تماس تلفنی سیاوش با زاهدی (در اواخر فیلم) دست به دامانِ تصادف شود و در حین مکالمه، خدمتکاری به شکلی بچگانه لو بدهد که زاهدی در استخر است.
از همه اینها که بگذریم، «قاتل اهلی» که شاید امروزیترین فیلم در میان چند فیلم اخیر مسعود کیمیایی باشد، فیلمی است که اشتیاق دیدن و یا حتی دوباره دیدنش نمیتواند دست از سرِ مخاطبِ اهل سینما بردارد؛ «قاتل اهلی» فیلمی است که «قهرمانِ» اصیل، یعنی کیمیای این سالهای ایران، را در خود دارد و از این دید غنیمتی است در میان انبوه فیلمهای شبیه به هم که میخواهند عکس قهرمان را روی دیوار اتاق خواب و یا هال چهاردیواریهای قوطی کبریتی نقاشی کنند.
- 11
- 3