خطر لو رفتن داستان فیلم و کاهش جذابیت: ایرج (پیمان معادی) و میترا (لیلا حاتمی) زن و شوهری فرهنگی هستند که در تهران سال ۶۶ و در میانه بمبارانها دچار سردی شده اند و قهر کردهاند. آن ها آن قدر به انتها رسیده اند که حتی پس از شنیدن صدای آژیر قرمز هم به پناهگاه نمیروند و چیزی برای از دست دادن ندارند. از طرفی یکی از شاگردان ایرج در نوجوانی عاشق دختر همسایه شده است و...
مطابق آن چه که از سینمای معادی دیده بودیم به طورخاص تنها کاری که پیش از «بمب» ساخته بود؛ «برف روی کاج ها»، انتظار چنین فیلم کم اتفاق و کند و با آدم های کم حرف و سکوت های ممتدی داشتیم. معادی علاقه خودش را به درام های کم حرف روانشناسانه و اصولا علاقه اش به فردیت های مبهم را نشان داده و حالا با دومین کارش ثابت میکند که شیفته چنین سینمایی است. اما ساختن چنین سینمایی چه الزاماتی دارد؟ آیا صرف یک فضاسازی قدرتمند می تواند اتمسفر بسازد و بار کمبودهای روایی را به دوش بکشد؟
داستان «بمب» در سال ۶۶ می گذرد. برای تصویر کردن تهران آن روزها چه چیزهایی نیاز است؟ آیا باید تصویرگر یک دهه ۶۰ واقعی باشیم و یا چون آثاری مثل «نهنگ عنبر» برداشتی فانتزی و دست چین شده از دهه شصت داشته باشیم؟ آیا «بمب» اشتباهات «آباجان» را تکرار نکرده است؟
برای روشن تر شدن ماجرا ارجاعتان میدهم به اولین سکانس خارجی «بمب»؛ جایی که لیلا حاتمی از خیابان می گذرد، در قاب چه چیزهایی میبینیم؟ یک باجه تلفن زرد رنگ، یک خانم با مانتویی بلند، زنی چادری با زنبیل قرمز، دوربینی که با فیلتری زرد رنگ کمی تصویر را نوستالوژیک کرده، یک آرایشگاه که با فونتی مخصوص دکان های آن دهه قرار است فضا ساز باشد، پیکان و.. در «بمب» انباشت عناصر و اشیای آن دهه در هر نمای خارجی احساس چیدمانی مصنوعی به بیننده میدهد.
همان کاری که هاتف علیمردانی در «آباجان» کرده بود و به درستی نقد شده بود. اگر در «نهنگ عنبر»، سامان مقدم این همه عناصر را کنار هم می چیند، ساختار فیلم این اجازه را می دهد.آن جا با یک کمدی طرف هستیم که عناصر را در خدمت خلق موقعیت می گیرد و قرار نیست اتمسفر دراماتیکی ایجاد شود. برخلاف «بمب» که نسبتش با رئالیسم خیلی مستقیمتر است، اینجا که قرار نیست فانتزی ببینیم.
در چنین فضایی دیدن پوستر «خانه دوست کجاست» کیارستمی، نوار کاست، صف نفت و گالن هایی که با هم بالا می آیند، گرچه که همه اش خاطره انگیز است اما خلاف یک رویه رئالیستی است. از همین جهات «بمب» حتی برخلاف نظر عدهای در فضا سازی هم موفق نیست و دائما تلاش (در واقع زور زدن هایش) یک کارگردان را پشت تک تک سکانس هایش می بینیم و این گونه بازنمایی فیلم واقعی به نظر نمی رسد.
از فضا سازی که بگذریم به روایت می رسیم؛ روایتی که در سه مکان به موازات پیش میرود. یکی خانهی میترا و ایرج است، یکی مدرسه است و دیگری هم زیرزمین یا همان پناهگاه. روایت ها در این سه فضا باید همافزایی داشته باشند و همدیگر را پیش ببرند یعنی اگر سردی ایرج و میترا در خانه می بینیم با سکانسی همسان در مدرسه به ازای آن عصبیتی را در مدرسه از سمت ایرج ببینیم (اتفاقی که به اندازه نمیافتد) و البته باز هم در پناهگاه عشق نوجوانهای داستان را هم در جهت تقویت عشق اصلی داستان ببینیم. اتفاقی که نیفتاده و فیلمی که بر مبنای یک خرده پیرنگ است این گونه کش آمده.
شاید در سینمای اروپای شرقی و یا حتی در آثار بیگله جیلان و هانکه این تم روایی موفق است، اما وجه اشتراک همهی آنها خط روایی پیشبرنده و محرک است و در عین حال همگن بودن فضاهای متفاوت داستانی و یا همان خرده روایت هاست. در «بمب» اما فضاها همگن نیست . تفاوت «بمب» با آثاری که احتمالا کعبه آمال دنیای فیلمسازی معادی است، یکی خط فقیر داستانی و دوم چند پارگی است. سه فضای فیلم «بمب» در واقع از هم گسسته شده است، خاصه آن که مثلا در مدرسه با یک فضای گوتیک (کمدی سیاه) مواجهیم.
تیپ سیامک انصاری و آن همه تاکید بر سخنرانیهای سر صف و گیر و گورهایش به دیوارنویسیها است که با شعارهایی ایدئولوژیک (مرگ بر آمریکا، اسرائیل، انگلیس) ایجاد شده، همه شاید نگاه محترمی پشتش داشته باشد اما در روایت جای نگرفته، چون دقایقی بعد در کنار یک ملودرام سردگم و در خانه میترا و ایرج قرار می گیرد و بعد در کنار پناهگاهی که دوربینش مستند است. مخاطب سه لحن را به فاصله کم در کنار هضم نمی کند .مدرسه کمدی دارد کمدی سیاه، پناهگاه رئالیته ترین وجه ماجراست و میزانسنهای محترمی هم دارد، خانه هم که رهاترین بخش داستان است.
به عبارتی میشد از فضاسازی مصنوع فیلم و از داستان فقیر فیلم گذشت و دلخوش به تازگیهای احتمالیاش شد، اما حتی عشق نوجوانهای فیلم را هم خیلی بکرتر در «درخت گلابی» دیده بودیم، فضای دهه شصت را هم در «سیانور»، «نهنگ عنبر»، «آباجان». دیالوگبازی های میترا و ایرج را هم در «ایتالیا ایتالیا» دیده بودیم و اغراقهای مدیر مدرسه را هم در بیشمار تئاترها و کمدیها. چه بد که هیچکدام اینها تازه نیست. معادی حتما می داند تب نوستالوژی چندین سال است که باب شده و خیلی از عناصرش خرج شده. «بمب» نمی تواند نوستالوژی را ابزار حرفهای قشنگش کند و حرفهای قشنگ در غیبت داستان مقهور اشیا می شوند.
فضا سازی که آن و روایت هم که این! می دهد فیلمی که خیلی خوشبینانه در نهایت معمولی است. هر چند که اهمیت گفت و گو و عشق را یادمان بیاورد. هر چند که دغدغههای خوبی داشته باشد و لابه لای نوستالوژی بازیهایش بخواهد خشونت جنگ و دهه ۶۰ را یادمان بیاورد، موسیقی خوب، طراحی لباس خوب، ایده هایی چون کراوات بستن در خیابان، گیلکی خواندن آن معلم مدرسه و بیم ها و امیدها و تخته نرد در پناهگاه، همه محترم و قابل ستایش است اما ضعفهای «بمب» را پوشش نمیدهد، گو این که کسی برای دیدن چند ایده درخشان یک فیلم نمیبیند مثل همانهایی که برای یک دکمه کت نمی خرند.
ایمان عبدلی
- 17
- 6