در یک جمعه بارانی با همسرم برای دیدن فیلم «بینامی» به سینما میرویم. سالن خالیست. به او میگویم، باران دلیل نیامدن تماشاگر است و او به شوخی میگوید، این یک اکران خصوصی برای ما دو نفر است!
فیلم شروع میشود. کسل میشویم. ادامه پیدا میکند، همچنان کسل میشویم. باز هم ادامه…، کش میآید، کش میآید و من و همسرم را در یک غروب جمعه دلگیر بارانی، به افسردگی مزمن دچار میکند! گذشته از شوخی، «بینامی»، بیهویت است. سردرگم است و هزار دلیل برای سردرگمیاش دارد. «حسن معجونی» و «باران کوثری» بازیگران خوبی هستند ولی شخصیتهایشان آنقدر درگیر ادا و اطوار از مد افتاده هنری هستند که نمیشود با آنها ارتباط برقرار کرد. شخصیت معجونی، یک شاعر و کارگردان معمولی تئاتر است که ظاهرا قبل از شخصیت باران کوثری، زنی را رها کرده و با او که پولدار است ازدواج میکند اما حالا بعد گذشت سیزده سال، معجونی به خاطر آمدن مبهم همسر یا معشوقه سابقش به کافه و دزدیده شدن لبتاپش به دست آرمین (بیهویتترین کاراکتر فیلم) دچار یاس فلسفی و دچار بحران میانسالی شده و خدا میداند دچار چه چیز دیگری نیز شده که با بازی کرخت و بیکنش و خوابآورش، فیلم را تبدیل به کابوسی میکند که شما در نیمچرت بعدازظهر جمعه میبینید!
فیلم تماما ادای روشنفکری است. آدمها ظاهرا تئاتری هستند ولی کارگردان انگار از تئاتر هیچ نمیداند، به غیر از دو دیالوگ ناقابل از شاهکار «ادوارد آلبی» (درام «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد») و یک صحنه دویدن چهار پنج تا دختر و پسر سیاهپوش تئاتری. و مخاطب اگر فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی را دیده باشد، استفاده درست تئاتر در سینما را به خوبی درک میکند.
یک اصل درست در فیلمنامهنویسی دنیا وجود دارد که میگوید؛ نگو، نشان بده. در این فیلم، این اصل به شدت زیادی به چالش کشیده میشود و بدتر آنکه باران کوثری مرتب میگوید؛ «ما چرا با هم حرف نمیزنیم؟» تا آنجا که مخاطب دلش میخواهد فریاد بزند؛ «آخر بیشتر از این خواهر من؟»!
در «بینامی» همه آدمها خودشان را توضیح میدهند. مثلا معجونی به دستیارش مرتب میگوید که؛ تو باید نقش مرا در مواجهه با پدر پیرم بازی کنی، و دستیارش هزار بار در فیلم جواب میدهد؛ من چرا باید نقش تو را در زندگی کاری و خانوادگیات بازی کنم؟ معجونی خیلی واضح میگوید چه مشکلی دارد ولی همه مرتب میپرسند؛ «آخر تو چه مشکلی داری؟»! و بدتر از همه، باران کوثری در سکانس پایانی فیلم، بلندگویی برداشته و با اشاره مکش مرگ مایی به نام فیلم (بینامی) میگوید: «اونقدر وضعیت ما بغرنجه که حتی نمیتونم نامی روش بذارم»!
آدمهای فیلم با هم جوری حرف میزنند که امکان ندارد آدمهای عادی یا غیرعادی یا هر نوع آدم دیگری این مدلی حرف بزنند. و یک سوال مهم دیگر در مورد فیلم این است که چرا باران کوثری که احتمالا سیزده سال پیش، زیباتر هم بوده، با حسن معجونی که آه در بساط ندارد و جدا از شخصیت خود بازیگر (حسن معجونیِ دوستداشتنی) کاراکتر نچسبی دارد و خوشتیپ هم نیست، ازدواج کرده و تمام سرمایهاش را هم در اختیار او گذاشته است؟! سوال دیگر در مورد کاراکتر آرمین (مثلا تکه پازل گمشده فیلم) است؛ چرا لبتاپ را میبرد و چرا پس میفرستد؟! و آن پیرمردی که مرتب میآید و مدام این جمله را تکرار میکند؛ «او پدر و مادر ندارد و سه سال برای شما کار کرده و من حقش را میگیرم»، چه نقش و تاثیری در فیلم دارد؟ آخرش هم آرمین تصادف میکند، برای اینکه بالاخره باید نویسنده یک جوری این شخصیت بیهویت را به یک سرانجام آبکی و تصادفی برساند!
فیلمنامه پر از اشکال است و کارگردان میخواهد ادای فیلمهای روشنفکری و خاص را دربیاورد ولی درمیماند. بازیها تئاتری است ولی تئاتری خوب نه؛ از نوع بازیهای تئاتریِ به زور سینمایی شده (بازی بسیار بد دستیار معجونی در فیلم، تقریبا به فاجعه نزدیک میشود).
کاراکترهایی در فیلم هستند که اگر نباشند هیچ ضربهای به ساختار فیلم نمیزنند، کما اینکه شاید فیلم با حذف سکانسهای بیهوده آنها، خوشریتمتر هم میشد. طراحی صحنه خوب است اما باز هم تئاتری است. صداگذاری بسیار بد و آزاردهنده است و در نهایت «بینامی»، یک فیلم بی نام و نشان است که مطمئنا حتی اگر در سینمای گروه هنر و تجربه هم اکران میشد، با این همه ایراد در قصه، باز هم مخاطب را راضی نمیکرد.
از سالن سینما بیرون می آییم. باران شدیدتر شده است. به همسرم میگویم، باران دلیل نیامدن تماشاگر به سینما نیست!
فاطمه مکاری/ نمایشنامهنویس و مدرس فیلمنامهنویسی
- 12
- 5