جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳
۰۹:۳۷ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۸ کد خبر: ۹۸۰۳۰۵۴۹۳
فیلم و سینمای ایران

بررسی فیلم «سرخپوست» در گفت‌وگو با پرویز جاهد و نیما جاویدی

نیما جاویدی,اخبار فیلم و سینما,خبرهای فیلم و سینما,سینمای ایران

پس از چندین سال فعالیت در حوزه مستند و فیلم کوتاه، در سال ۹۲ اولین فیلم بلند سینمایی‌اش «ملبورن» را ساخت. فیلم با وجود حضور موفق در جشنواره جهانی و انتخاب به‌عنوان فیلم افتتاحیه هفته منتقدین جشنواره فیلم ونیز با اقبال چندان خوبی از سوی برخی منتقدان وطنی مواجه نبود و به خاطر تأثیر فیلم از سینمای فرهادی مورد انتقاد قرار گرفت.

دومین تجربه کارگردانی اما جهشی بلند برای نیما جاویدی بود و علاوه بر بازخورد خوب منتقدان در سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر با استقبال عمومی تماشاگران هم همراه بود و به‌عنوان دومین فیلم منتخب تماشاگران انتخاب شد. ماجرای «سرخپوست» در دهه ۴۰ و یک زندان اتفاق می‌افتد و با وجود وحدت زمان و مکان نیما جاویدی با خلق فضایی مناسب قصه‌ای پرکشش از مسئول زندانی (نعمت جاهد با بازی نوید محمدزاده) را روایت می‌کند که همزمان با گرفتن ترفیع درجه، یکی از زندانی‌هایش را گم می‌کند و حالا برای از دست ندادن این موقعیت باید در فرصتی محدود او را پیدا کند و در این مسیر در تقابل با عشق قرار می‌گیرد.

فیلم تازه نیما جاویدی علاوه بر تم معمایی، فضای عاشقانه مینی‌مالیستی دارد و بازی خوب نوید محمدزاده و پریناز ایزدیار برگ برنده آن در اکران است. «سرخپوست» از سه‌شنبه هفته گذشته روی پرده سینما آمده و طی یک هفته اکران در کوران رقابت برای صدرنشینی در جدول فروش است، به همین بهانه با پرویز جاهد (منتقد سینما) و نیما جاویدی (فیلمنامه‌نویس و کارگردان) گفت‌وگویی داشته‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

می‌خواهم گفت‌و‌گو را با موضوع فاصله گرفتن نیما جاویدی از فیلم قبلی‌اش و پرسشی از آقای جاهد آغاز کنم. ۵ سال پس از «ملبورن»، این کارگردان «سرخپوست» را ساخته است، چقدر ماحصل این گذر ۵ ساله را در فیلم تازه او می‌بینید. آیا معتقد نیستید که تجربه تازه ایشان در کارگردانی و تفاوت بین این دو فیلم خیلی بیشتر از این چند سال است؟

پرویز جاهد (منتقد سینما): من به واسطه فیلم «ملبورن» و حضور آن در فستیوال‌های مختلف نام نیما جاویدی را زیاد شنیده بودم اما فیلمش را ندیده بودم. «ملبورن» را بعد از «سرخپوست» دیدم. اگر قبل‌تر دیده بودم خیلی امید نداشتم که فیلمساز آن بتواند فیلمی مثل «سرخپوست» بسازد. نهایتش این بود که می‌گفتم فیلمسازی است که کارش را بلد است و می‌تواند در فضای بسته آپارتمانی قصه‌ای را نسبتاً خوب تعریف کند. شبیه فیلم‌هایی که این سال‌ها به اشتباه به اسم مدل فیلم‌های فرهادی معروف شده است در حالی که قبل‌ترها نیز این فضاها و درام‌های خانوادگی مربوط به زندگی طبقه متوسط ایرانی را در سینمای مهرجویی (سارا، هامون، لیلا و...) داشتیم و مختص فرهادی نیست.

من با فیلمنامه و کاراکترهای ملبورن مشکل داشتم و برایم عجیب بود که چطور دو آدم تحصیلکرده که می‌خواهند برای مهاجرت یا ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند وقتی در چنین موقعیت دراماتیک هولناکی قرار می‌گیرند چنین رفتار ابلهانه و غیرموجهی از خود نشان می‌دهند اما «سرخپوست» واقعاً مرا تکان داد هم از نظر جنبه‌های بصری، هم به لحاظ شکل روایت و کارگردانی و هم بازی بازیگران. البته به جز چند بازیگر فرعی که‌ ای کاش حداقل یکی از آنها در فیلم نبود. به اعتقاد من «سرخپوست» یکی از بهترین فیلم‌های نه تنها جشنواره فیلم فجر سال قبل، بلکه از بهترین فیلم‌های سینمای ایران در چند سال اخیر است. این حد از تسلط در اجرا، کارگردانی و فضاسازی برای من جالب بود. البته هر دو فیلم وجوه مشترکی هم دارند از جمله وحدت زمان و مکان که در ملبورن، محیط داخلی یک آپارتمان بود و در سرخپوست، یک زندان. در «سرخپوست» زمان دراماتیک با زمان واقعی تقریباً برابر می‌شود.

زمان ۴ ساعته قصه در حدود یک ساعت فشرده شده و این فشردگی زمان، ریتم خوبی به فیلم داده است. فضاسازی و اندوهی که از طریق نور و رنگ‌های سرد سبز و آبی در «ملبورن» ایجاد می‌شود، اینجا در سرخپوست هم داریم.

با توجه به صحبت‌های آقای جاهد، «سرخپوست» را می‌توان یک گام رو به جلوی معنادار در مسیر فیلمسازی شما دانست که البته همان‌طور که اشاره شد ضعف اصلی اولین تجربه کارگردانی شما فیلمنامه و شخصیت‌پردازی بود که اتفاقاً مشکل همیشگی سینمای ایران هم هست. در اغلب موارد چون قصه برای فیلمساز نیست یعنی فیلمنامه را حس و تجربه و حتی باور نکرده نمی‌تواند آن را به مخاطب هم منتقل کند اما در «سرخپوست» از همان شروع فیلم، مخاطب با قصه درگیر می‌شود و شخصیت‌ها را باور می‌کند. این پختگی فیلمنامه و اجرا نسبت به «ملبورن» در «سرخپوست» از کجا می‌آید؟

نیما جاویدی (فیلمنامه‌نویس و کارگردان): «ملبورن» را زمانی که سی و چند ساله بودم ساختم. طبیعتاً الآن جهان‌بینی من تغییر کرده است. آن فیلم نسبت به «سرخپوست» فیلم تلخی بود، نه این که بگوییم «سرخپوست» فیلم شیرین و شادی است، حداقل در ایده ناظر که هر دو ایده ناظر کنایی دارند. در «ملبورن» قهرمان به هدفش می‌رسد ولی چیزهای مهم‌تری از دست می‌دهد اما «سرخپوست» بالعکس آن است. چیزی که برای من در «سرخپوست» مهم بود این بود که پیش از همه خودم به عنوان اولین مخاطب از خواندن فیلمنامه تجربه خوب و باحالی داشته باشم. نسخه اول را که تمام کردم و یک بار که فیلمنامه را از اول تا آخر خواندم حس کردم حالم را خوب می‌کند و من به این حال نیاز داشتم.

تصورم این است که این انرژی به مخاطب هم می‌رسد و مخاطب هم تا حدودی حس من را تجربه می‌کند. در «ملبورن» به لحاظ اجرا برایم مهم بود که مخاطب صددرصد با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کند و این خواسته را از روز اول با همه لیدرهای گروه مطرح کردم که همه ما باید دیده نشویم. در «ملبورن» هم مثل «سرخپوست» هومن بهمنش حتماً می‌توانست قاب‌های بهتری بگیرد اما طبق خواسته من این کار را نکرد. به این خاطر که از واقعی بودن فیلم کم نشود ولی در «سرخپوست» دیگر این خواسته مطرح نبود. در هر صورت و به هر حال من نسبت به آن فیلم ۵ سال بزرگتر شدم و تجربیات بیشتری به من اضافه شده است.

فارغ از اجرا به نظر می‌رسد برای فیلمنامه هم وقت بیشتری گذاشتید.

نه واقعاً. البته من در میان این دو فیلم یک فیلمنامه دیگر نوشتم که فیلم خیلی گرانی بود و شاید بی‌تجربگی من بود که فکر می‌کردم به عنوان فیلم دوم می‌توانم آن را بسازم اما چون نتوانستم بودجه‌‌اش را جذب کنم، به سرانجام نرسید و الآن دیگر تمایلی به ساخت آن ندارم. برای نگارش فیلمنامه «سرخپوست» وقت زیادی نگذاشتم اما واقعیت این است که ایده اصلی آن سال‌ها در پستوخانه ذهن من وجود داشت و باعث شد همان جا خودش کار کند و مرحله پختگی را طی کند.

در این فیلم به لحاظ شخصیت‌پردازی هم نسبت به فیلم اولتان شخصیت‌ها کامل هستند و کنش آنها قابل باور است.

بعد از «ملبورن» یک فرصت مطالعاتی حدود ۱۰ تا ۱۲ ماهه برای خودم گذاشتم؛ شروع به کار جدی در حوزه فیلمنامه، مطالعه کتاب‌های تخصصی سینما و دیدن یکسری از فیلم کردم. در واقع در این فرصت با خودم عهد کردم که فیلمنامه ننویسم و روی خودم کار کنم. قطعاً این اتفاق تأثیر داشته است. بخصوص که در این ایام سعی کردم میزان مشاهده و جذبم را بیشتر کنم.

یعنی در این ۵ سال نمی‌خواستی فیلم بسازی و خیلی تلاش نکردی.

خب حدود یک سال و اندی هم درگیر حضور «ملبورن» در فستیوال‌های مختلف بودم.

شرکت در این فستیوال‌ها چه سودی برایت داشت؟ آیا اعتماد به نفست را بیشتر کرد؟

اتفاقات بین‌المللی و کسب ۱۳ جایزه تأثیر خیلی زیادی داشت. اعتماد به نفس داد ولی وسواس هم ایجاد کرد و هر کاری که می‌خواستم بنویسم راضی‌ام نمی‌کرد؛ اما از یک جایی تصمیم گرفتم که این وسواس را رها کنم.

زمان نگارش فیلمنامه برای رسیدن به این فضا و حتی شرایط و روابط درون زندان در این موقعیت زمانی تحقیق هم داشتید؟

قصه را پیدا کرده بودم اما به مرحله تحقیق که رسیدم شکست خوردم. زندان جای امنیتی است و اطلاعات راجع به آن کم است، حتی با جست  وجو در گوگل با تصاویر واقعی کمی روبه‌رو می‌شوید. نبود اطلاعات اولین چالش من هم به لحاظ لوکیشن و هم به لحاظ روابط بود. من یک قصه یک صفحه‌ای داشتم اما راجع به زمانه‌ای بود که من در آن نبودم و هیچ تصوری از آن نداشتم. نیاز به تحقیق داشتم.

در شرایط کاملاً ناامیدکننده در کتابخانه ملی، پایان‌نامه‌ یک سروان شهربانی برای فارغ التحصیلی از دانشگاه افسری را پیدا کردم که حدود سال ۱۳۴۵ درباره زندان‌ها نوشته بود. بعد به صورت اتفاقی متوجه شدم یک نفر به اسم تیمسار اصغر کوهرنگی که در آن دهه رئیس چند زندان در شهرستان‌های مختلف بود در قید حیات است. دو مصاحبه از ایشان پیدا کردم و به واسطه دوستان خبرنگار یک شماره تلفن از ایشان گیر آوردم. به واسطه آشنایی با تیمسار کوهرنگی مسیر داستان باز شد. چون دقیقاً در همان دهه و همان سال رئیس زندان در شهرستان و همسن کاراکتر فیلم من بود. انسان شریفی بودند و ساعت‌ها در مصاحبه‌های مفصل لطف کردند و تمام اطلاعاتی را که می‌خواستم دادند.

قبل از آشنایی با او قصه در ذهنت شکل گرفته بود.

یک صفحه داشتم ولی پایانش خیلی روشن نبود. شخصیت اصلی در ذهنم شکل گرفته بود اما مددکار هنوز متولد نشده بود. تیمسار کوهرنگی یک بار در صحبت‌هایش گفت آن روزها مددکارها... گفتم مددکار؟ مگر آن موقع در زندان مددکارها هم بودند؟ توضیح داد که آن زمان بنیادی شکل گرفته بود که خانم‌ها و آقایان دیپلمه جوان، داوطلبانه و با انگیزه‌های خیرخواهانه به این بنیاد مراجعه می‌کردند و با گذراندن دوره ۶ ماهه برای کمک به زندانی‌ها به زندان‌ها فرستاده می‌شدند.

 البته ما در آن دوران سپاهی دانش زن هم داشتیم که به روستاها و مناطق پرت و دورافتاده می‌رفتند.

نه این بنیادی بود که فقط مددکارها را آموزش می‌داد.

در زمان نمایش فیلم در جشنواره فیلم فجر، در صحبت با دوستان منتقد، یکی از چیزهایی که باورکردنش برای اغلب دوستان سخت بود همین مسأله حضور مددکار زن در زندان بود.

برای خود من هم باورش سخت بود. خود تیمسار می‌گفت که اتفاقاً اکثر مددکارها از جمعیت زنان بودند و اصلاً در همان سال‌ها قانون شده بود که در همه زندان‌ها مددکارها حضور داشته باشند چون در آن ایام در کشور بحث‌هایی با سمت و سوی حقوق شهروندی داشت رواج پیدا می‌کرد. در واقع در گفت‌وگو با تیمسار کوهرنگی بود که این کاراکتر برای من خلق شد. یکی از مشکلات من در همان قصه و فیلمنامه یک صفحه‌ای همین بود که فیلم خیلی مردانه است، قصه در زندان می‌گذرد و به اندازه کافی فیلم خشنی است. با این شرایط من نصف مخاطبان را از دست می‌دادم.

خب فیلم‌های «ساب ژانر» زندان اصولاً مردانه‌اند. مگر این که با فلاش بک به زندگی خانوادگی زندانی بپردازند و یا اصولاً مربوط به زندان زنان باشند. این فضاهای مردانه تنها مربوط به زندان نیست بلکه در فیلم‌های جنگی و نظامی که در پادگان‌ها، دژها و محیط‌های نظامی می‌گذرند نیز حاکم است. در یکی از ملاقات‌هایی که با هم داشتیم من به فیلم «صحرای تاتارها»ی والریو زورلینی اشاره کردم. این فیلم که محصول مشترک ایتالیا، آلمان و فرانسه است و در ارگ بم هم ساخته شده، لوکیشن و فضایی شبیه همین لوکیشن و فضای فیلم شما دارد. ژاک پرن نقش افسر جوانی را بازی می‌کند که باید از دژ (ارگ بم) در مقابل یورش تاتارها محافظت کند و موقعیتش و تنهایی‌اش تقریباً شبیه موقعیت سرگرد نعمت جاهد در سرخپوست است.

آنتاگونیست هم در آنجا تاتارها هستند که هیچ وقت دیده نمی‌شوند، درست مثل همین زندانی فراری (سرخپوست) که در فیلم تو او را نمی‌بینیم. در آن فیلم هیچ زنی وجود ندارد و فضا کاملاً مردانه است اما حضور مددکار زن در فیلم تو نه تنها فضا را تلطیف می‌کند و از خشونت مردانه می‌کاهد بلکه داستان عاشقانه‌ای هم شکل می‌گیرد. فیلم تو فیلم ژانر است. مقتضیات و عناصر ژانر را دارد، نه یک ژانر خاص بلکه با تلفیقی از ژانر‌های تریلر معمایی و جنایی و ژانر زندان سرکار داریم و از طرف دیگر یک درام عاشقانه خفیف هم هست و ضمناً عناصری از ژانر وسترن را هم دارد. نام فیلم حتی ارجاع به فیلم‌های وسترن است و موقعیت زندان که در وسط بیابان واقع شده و‌ چوبه داری که در آغاز فیلم می‌بینیم، فوری ذهن مخاطب را به سمت فیلم‌های وسترن می‌برد. دار، نقش دراماتیک مهمی در فیلم دارد. در پلان فوق‌العاده زیبایی که فیلم با آن شروع می‌شود؛ دوربین از بالا به پایین می‌آید و ما مأموران زندان را در حال ازجاکندن  چوبه دار می‌بینیم. درست مثل تقدیری که بر آدم‌ها فرود می‌آید. از طرفی، فضای بارانی، وجود شعله آتش و لباس‌های تیره زندانبان‌ها، ژانر فیلم‌های تاریخی قرون وسطایی مثل «نام گل سرخ» را تداعی می‌کند.

فیلمنامه هم عین همین بود و فیلم با صحنه دار شروع می‌شد اما این که نما با باران از آسمان آغاز می‌شود و به زمین می‌آید را هومن بهمنش پیشنهاد داد.

 خب او به جنبه بصری پلان فکر کرده اما با این کار مفهوم هم ایجاد کرده است و آن مفهوم تقدیرگرایی است.

از لحاظ کانسپتی، تلاش این آدم‌ها برای از جا کندن چوبه عظیم دار خیلی مهم بود، این که استیصال و درماندگی‌شان در قاب دربیاید و از همان ابتدا یک نبرد را ببینیم؛ نبرد با چوبه‌ داری که نمی‌خواهد کنده شود.

 اگر هویت چوبه‌ دار را با زندانی یکی بگیریم این تلاش خیلی معنا پیدا می‌کند. چه بسا یعنی این که اینها می‌خواهند ریشه این آدم را بکنند اما...

وضعیت و مکان جغرافیایی لوکیشن برای خیلی‌ها سؤال‌برانگیز بود. اصلاً چنین زندانی داشتیم؟

لوکیشن به‌طور کامل ساخته شده و تقریباً غیر از ۲۰ درصد که با کمک تکنولوژی سی جی آی و ویژوآل ساخته شده، مابقی کاملاً دکور بود. خوشبختانه خیلی از فیدبک‌ها همین طور بود یعنی لو نرفته که دکور است و مخاطب باور می‌کند.

تو ارجاعات تاریخی در فیلم گذاشته‌ای از عکس شاه گرفته تا دیالوگی که به سال تولد زندانی اشاره می‌کند که اگر حساب کنیم حدود سال ۱۳۴۶ می‌شود یا تبلیغ تلویزیونی فیلم کداک و اسمارتیز و... چقدر این مسأله ضرورت داشت که زمان فیلم دوره شاه باشد. آیا نگران این نبودی که فضا خوب درنیاید؟

نه چون لوکیشن قصه بیرون از شهر بود و تمام فضا را با دکور می‌ساختیم خیالمان راحت بود. البته در همین پلان‌های خارجی هم یکسری از المان‌ها از جمله دکل برق داشتیم که با سی جی حذف شد. قائل بودم به اینکه فیلم حتماً زمان‌مند و مکان‌مند باشد. اگر چه در فیلم خیلی واضح و مستقیم مکان قصه بیان نمی‌شود اما با لهجه و لباس و... به آن اشاره می‌کنیم. در خصوص زمان هم ترجیحم این بود که اینگونه نباشد که مخاطب از بغل دستی‌اش بپرسد که اصلاً زمان قصه برای کی بود؟ به همین خاطر دیالوگ مدنظر شما را عمداً گذاشتم که مخاطب بتواند زمان و سال روایت قصه را به دست بیاورد.

آقای جاهد به ژانر فیلم اشاره کردید. در این فیلم ما ژانر فرار از زندان را از زاویه دید تازه می‌بینیم. در چنین فیلم‌هایی دوربین همیشه در جست‌وجوی آدم فراری بوده اما در اینجا ما با زندانبان همراه هستیم و در عین حال که فراری را نمی‌بینیم با کدهایی که داده می‌شود پی می‌بریم که باهوش است، انگیزه دارد، بی‌گناه است و... و اینگونه مخاطب تا حدودی بین دو قطب متضاد درگیر می‌شود.

در اینجا نیما (جاویدی)، قواعد ژانر را به هم می‌زند و فیلم صرفاً ژانر فرار از زندان نیست بلکه می‌تواند ژانر معمایی باشد، سرهنگ نعمت جاهد در حقیقت یک کارآگاه است و مثل یک کارآگاه دارد کشف و جست‌و‌جو می‌کند. او مثل پوآرو در داستان‌های آگاتا کریستی، نشانه‌ها را می‌چیند و از نشانه‌ای به نشانه دیگر می‌رود؛ البته من با نشانه دست واکس خورده که دو بار نشان داده می‌شود موافق نیستم چون در این ژانر، نباید تماشاگر زودتر از کاراکتر چیزی را کشف کند. از طرفی فیلمساز از الگوی ژانر فرار از زندان استفاده می‌کند اما آن را تغییر می‌دهد. یکی از تغییرات این است که زندانبان را در شمایل یک بازپرس و بازجو می‌بینیم که کاراکتر ویژه‌ای دارد؛ افسری خشن و خبیث نیست بلکه رمانتیک است، ویگن گوش می‌دهد، سانتی مانتال است و قبل از دیدن دختر مورد علاقه‌اش، انگشت‌اش را خیس و ابرویش را مرتب می‌کند. در این فیلم از زبان بدن نوید محمدزاده هم آشنایی‌زدایی شده و او را متفاوت با فیگور همیشگی او می‌بینیم. او با صلابت است و با زاویه‌ای که هومن (بهمنش) بسته و معمولاً او را از پایین نشان می‌دهد قدش را بلندتر می‌بینیم، قرص و محکم‌تر است و... اینها باعث خلق کاراکتر خاصی شده که چون دوربین هم به او نزدیک است مخاطب با او همذات‌پنداری می‌کند.

در واقع من موافق نیستم که مخاطب با زندانی همذات پنداری داشته باشد چون اصلاً او را نمی‌بینیم و چیزهایی که از او می‌شنویم آنقدر تأثیرگذار نیست که بخواهیم با او سمپاتی داشته باشیم. در اینجا این را هم بگویم که من خیلی سکانس حضور همسر زندانی را دوست ندارم چون به اعتقاد من بازی بازیگر این نقش به فیلم لطمه زده است. کاش برای این نقش از یک زن بومی استفاده می‌کردید. در سینمای امسال خیلی بازیگران تهرانی را دیدیم که نقش‌ زنان شهرستانی را بازی می‌کردند و اصلاً از پس نقش برنیامده‌اند، چون لهجه ساختگی، آنها را لو می‌دهد و تماشاگر آنها را باور نمی‌کند و در نتیجه تمام زحمات گروه و کارگردان بر باد می‌رود.

البته ما معلم لهجه داشتیم و بازیگر هم تمام تلاشش را کرد. به نظر من نتیجه کاملاً قابل قبول بود و فیدبک‌ها هم بابت باورپذیری بازی ایشان خوب بود.

اما خود این زور زدن و تلاش کردن معلوم است و چون معلوم است آزاردهنده می‌شود. کاش مثل فیلم «شعله‌ور» که از یک بازیگر بومی تئاتر چابهار استفاده شده بود شما هم از یک بازیگر یا نابازیگر محلی استفاده می‌کردید تا باورپذیری فیلم بیشتر می‌شد. حیف است شما که اینقدر به جزئیات مثلاً ابرو مرتب کردن نوید و رقص و واکنش فوق‌العاده‌اش در اتاقک به خاطر حکم گرفتنش اهمیت داده‌اید، یا سکانس بسیار زیبای برخوردش با مددکار و صدای هواپیما را دارید و اجرای فوق‌العاده سکانسی را دارید که هر دو از اتاق بیرون می‌آیند و دوربین بدون قطع با آنها ترک بک می‌کند و به زاویه نگاه  نوید کات می‌زند که دار را می‌بیند و... وقتی اینقدر تمام سکانس‌ها دقیق و هوشمندانه کار شده آدم دلش می‌سوزد که یک نقش فرعی آن را خدشه‌دار کند.

من این نقد را از چند منتقد دیگر هم شنیده‌ام که لزومی نداشته برای نقش کوتاه مثلاً حتی از آتیلا پسیانی استفاده کنید. دغدغه‌تان از این ترکیب بازیگران فقط جذب مخاطب بود.

بازیگر به عنوان ویترین کار تأثیر زیادی در جذب مخاطب دارد. من که فیلم هنر و تجربه‌ یا آرتیستی نساختم که دیده نشدن فیلم برایم مهم نباشد، فیلم با بودجه نسبتاً زیادی ساخته شده و باید سرمایه‌اش برگردد. استفاده از بازیگران شناخته شده در نقش فرعی اهمیت دارد با وجود این  تلاش کردم تا جایی که نیاز است از چهره‌ها استفاده کنم.

در پاسخ به سؤال قبلی، بگویید خودتان این تلاش را داشتید که دو قطب فیلم به یک اندازه برای مخاطب جذاب باشد؟

جاویدی: خب به‌طور طبیعی به عنوان فیلمساز باید تلاشم این باشد که دست شما را در دست یک راوی و قهرمان بگذارم.

 به نظرم زاویه فیلم یک زاویه تعریف شده است و آن زاویه دید قهرمان فیلم یعنی زندانبان است. سینمای ما خیلی از این منظر مشکل دارد، برخی اصلاً نمی‌دانند زاویه دید چیست و دائم آن را عوض می‌کنند. این فیلم از معدود فیلم‌های چند سال اخیر است که به زاویه دید مشخصی پایبند است.

 این کار یک ویژگی مهم برای کلیت فیلم می‌آورد که آن هم انسجام است. در پاسخ به سؤال شما و این که بخواهم دو قطبی ایجاد کنم اینگونه نبود اما شما حق دارید، چون کانون خیر به وضوح در سرخپوست قرار داده شده ناخودآگاه مخاطب به او گرایش پیدا می‌کند و چه بسا اگر او را می‌دیدیم و حتی ۵ دقیقه با او خلوت می‌کردیم این تقابل سخت و عجیب می‌شد اما شما تا پایان قصه با سرگرد جاهد همراه می‌شوید چون با او بوده‌اید، خلوتش را دیده‌اید، شادی کردنش را دیده‌اید و در نهایت کاراکتری است که اتفاقاً خیلی دوست داشتنی هم هست.

من در جشنواره که فیلم را دیدیم خیلی پایان فیلم را دوست نداشتم اما الآن که دوباره فیلم را دیدم با توجه به کدهایی که در دقایق مختلف فیلم داده‌ای به نظرم باورپذیرتر آمد.

یعنی به نظر شما این سیر آنقدر بطنی هست که پایان فیلم باورپذیر باشد.

به لحاظ اجرا می‌گویم. حتی در نقد اولیه از واژه پیش پاافتاده استفاده کردم اما الآن که فیلم را می‌بینم معتقدم که خیلی جالب اجرا شده است. با تحول شخصیت سرگرد مشکل دارم و باورپذیری آن سخت است اگر چه فیلمساز نشانه‌ها را در فیلم کاشته است از جمله رابطه عاشقانه که اتفاقاً به زیبایی و خیلی مینی‌مالیستی کار شده، نه مثل ملودرام‌هاست و نه مثل فیلمفارسی‌ها، خیلی ظریف است و این ظرافت جذاب است مثل سکانسی که سرگرد جاهد مداد مددکار را بو می‌کند، ابرویی که خیس می‌کند، موسیقی ویگنی که از بلندگو در فضای زندان پخش می‌کند یا گفت‌و‌گویی که با مددکار دارد و به خاطر بلند شدن صدای هواپیما شنیده نمی‌شود و آن دو را به هم نزدیکتر می‌کند و... همه اینها نجواهای عاشقانه‌ای است که به دل می‌نشیند. فریاد عاشقانه نیست اما تصمیم دراماتیک سرهنگ در پایان فیلم به انگیزه قوی‌تری نیاز داشت.

با نشانه‌هایی که در فیلم می‌بینیم نعمت جاهد نمی‌تواند آدم شریفی نباشد احتمالاً این شرافت غباری گرفته و وقت آن رسیده که شفاف‌تر شود.

اما مانیفست او جمله‌ای است که در پاسخ به مددکار می‌گوید «عدالت برای من یعنی این که اون رو پیدا کنم و بندازمش زندان، بقیه‌اش به من ربطی نداره.»

چون قانون برایش عدالت را اینگونه تعریف کرده است.

 بله او یک نیروی نظامی و مرد قانون است و نمی‌تواند به چیزهای دیگر فکر کند البته در طول قصه روحش صیقل می‌خورد و آزادتر می‌شود. بخصوص وقتی لباسش را عوض می‌کند از آن کالبد نظامی بیرون می‌آید و روحش آزاد می‌شود. این لباس عوض کردن خیلی بجا و لازم و خوب بود.

به درستی اشاره کردید و تأکید می‌کنم که این اتفاق آگاهانه بود. نیت من هم همین بود

خب این ریزه‌کاری‌ها را آدم کمتر در بحبوحه جشنواره می‌بیند اما الآن بیشتر دیده شد و برایم جالب‌تر بود.

من این ایده را موقع نگارش فیلمنامه گرفتم. تقریباً مطمئن بودم با این لباس، مخاطب نمی‌تواند تصمیم او را باور کند. پس موقعیتی فراهم کردیم که او مجبور شود لباسش را عوض کند و اتفاقاً مددکار هم به او می‌گوید که این لباس بهت بیشتر می‌آید و او هم در پاسخ می‌گوید که بابام هم همیشه همین را می‌گوید. اگر هیچ نشانه‌ای برای این کاراکتر نگذاشته بودیم من هم می‌پذیرفتم که او پتانسیل چنین تصمیمی را ندارد اما به‌طور میانگین هر ۱۰ دقیقه در ضرب‌های مختلف می‌گوییم که جای او اینجا نبوده و انگار دست تقدیر او را نظامی و رئیس زندان کرده است. من، شما را به صحنه مردن قورباغه ارجاع می‌دهم و یا جایی که گروهبان می‌گوید گاز اشک آور خطرناک است و سرگرد جاهد می‌گوید به من ربطی ندارد ولی بلافاصله در صحنه بعد پشت بلندگو می‌رود و به زندانی‌ها هشدار می‌دهد.

و حتی در جایی که زن احمد به طناب دار نگاه می‌کند او سریع در را به روی او می‌بندد.

بله. این همه کد داریم. بالای ۱۰ ضرب مختلف داریم که مدام به مخاطب می‌گوید منتظر چنین اتفاقی باش، شبیه همان تصمیمی که همفری بوگارت در پایان «کازابلانکا» می‌گیرد که آن هم در زمان خودش خیلی مناقشه‌برانگیز بود.

حالا که اشاره می‌کنی برایم آشکارتر می‌شود که این فضا و هواپیما و... «کازابلانکا» را هم تداعی می‌کند.

بله من این فیلم را خیلی دوست دارم و نمی‌توانم منکر دیدنش باشم. به اعتقاد من شخصیت فقط دیالوگ که نیست، شخصیت یعنی کنش. بوگارت هم در کازابلانکا می‌گوید من زندگی‌ام را به خاطر کسی به خطر نمی‌اندازم اما دقیقاً در پایان فیلم به خطر می‌اندازد.

 با صحبت‌های تو شباهت‌هایی بین کاراکتر نوید و بوگارت می‌بینم. سرگرد جاهد هم دائم می‌خواهد همانند ریک احساساتش را کنترل کند و یک جاهایی هم وا می‌دهد. عملگراست و البته یک‌خرده پارادوکسیکال و البته قابل توجیه است. کاراکتر نعمت جاهد به نوعی ضد کلیشه است. اگر این آدم را فقط با دیسیپلین و نظم پادگانی و نظامی‌اش می‌دیدیم، شخصیتی کلیشه‌ای می‌شد، شبیه همه سرگردها و سرهنگ‌هایی که در سینمای ایران دیده‌ایم.

باز شما را به صحنه‌ای ارجاع می‌دهم که او مددکار را در سلول زندانی کرده اما از جلوی در که عبور می‌کند دلش نمی‌آید داخل سلول ببیندش. این آدم تا این حد دل‌رحم است. شاید مشکل اصلی این است که همه اینها خیلی ظریف و مینی‌مالیستی نشان داده شده و به همین خاطر می‌گویید با دو بار دیدن، فیلم بیشتر به دلتان نشسته است.

یا عذاب وجدانی که در صحنه برخورد با دختر احمد دارد.

این صحنه عالی است و تماشاگر استیصال او را می‌بیند. اینکه آدمی که رمانتیک و احساساتی است و ویگن گوش می‌دهد می‌تواند به حد یک شکنجه‌گر هم برسد.

چون انگیزه‌های فردی و اداری جاهد برای پیدا کردن سرخپوست کاملاً مشخص است و مخاطب به او حق می‌دهد که چنین برخوردی با آن دختر بچه داشته باشد.

 بله توجیه شده است. حتی اگر دختربچه یا مددکار را شکنجه هم می‌کرد من باورش می‌کردم. البته به اعتقاد من نباید راحت از کنار مددکار می‌گذشت و چالش درونی بیشتری با عشق‌ و وظیفه‌اش می‌داشت. من با این میزان از بخشندگی این شخصیت و سازشکاری او مشکل دارم. یکی از زندانی‌ها می‌گوید زنم احوالش خوش نیست و مرخصی می‌خواهد و او راحت قبول می‌کند.

در صورتی که خودش می‌گوید با مهربانی نمی‌شود زندان را اداره کرد.

 بله و مددکار می‌گوید با مِهر، جهنم را هم می‌شود اداره کرد. دیالوگ‌های خوبی نوشته‌ای. خیلی به اصطلاح بولد و‌های‌لایت شده‌اند اما چون در بزنگاه گفته می‌شود آدم را اذیت نمی‌کند و مخاطب آن را می‌پذیرد.

دیالوگ‌هایی که در کنار پنجره رد و بدل می‌شود بدون حضور هواپیما کلیشه می‌شد. نعمت جاهد می‌گوید فکر نمی‌کردم برگردی و او می‌گوید خودم هم نمی‌دانم چرا برگشتم. این دیالوگ چون در چنین موقعیتی بیان می‌شود جالب به نظر می‌رسد. آن تیغه دولبه‌ای که به آن اشاره کردید کاملاً درست است.

جزئیات خیلی خوب چیده شده از خیس و مرتب کردن ابرو تا استفاده از قورباغه.

حضور قورباغه چه کارکرد دراماتیکی در قصه دارد.

رابطه این کاراکتر و قورباغه من را یاد فیلم «اوه برادر کجایی» برادران کوئن می‌اندازد. در ژانر درام‌هایی که در زندان می‌گذرند معمولاً این نوع ارتباط‌ها بین زندانی‌ها و حیوانات وجود دارد مثل ارتباط بین زندانی سیاهپوست فیلم گرین مایل با یک موش یا رابطه برت لنکستر و پرنده‌ها در پرنده باز آلکاتراز. به نظرم اینها خیلی کارکرد دراماتیک ندارند. یکسری از عناصر در فیلم‌ها الزاماً کارکرد دراماتیک ندارند بلکه به کاراکتر هویت می‌دهند و برای پر کردن تنهایی او در فیلم قرار می‌گیرند.

من با مهندسی معکوس به ماجرا نگاه می‌کنم. اگر قورباغه نبود شما چه چیز را از دست می‌دادید؟ اولین نامه‌ای که به دست سرگرد جاهد می‌رسد و دست خط احمد را می‌بینیم به قورباغه متصل شده است. قورباغه یک پیام آور است و فیلم را جلو می‌برد. مهمتر از آن قورباغه کاراکتر و عنصری از زندانی است که با مرگش تأثیر می‌گذارد. قورباغه در یک صحنه کوتاه با مددکار ارتباط می‌گیرد و باعث می‌شود جاهد نسبت به او احساس دوگانه‌ای داشته باشد، سوراخ و حفره‌ای که به خاطر او در سلول ایجاد شده و... این تأثیرات قرار نیست مستقیم و رو باشد.

با هومن بهمنش در تجربه قبلی هم کار کردید. این تجربه همکاری در این فیلم چقدر کمکتان کرد و او را در طراحی نور آزاد گذاشتید.

 هومن را قبل از ملبورن و از زمانی که تصمیم داشتم فیلم کوتاه بسازم می‌شناختم. آن فیلم ساخته نشد تا رسیدیم به ملبورن و دوستی ما بین «ملبورن» تا «سرخپوست» حفظ شد. من و هومن به یک زبان مشترک رسیدیم و نیاز نبود خیلی برای هم توضیح بدهیم. هم من او را خوب می‌شناسم و هم او زود متوجه حرف‌های من می‌شود. خوشبختانه سلایق مشترک زیادی داریم و به هم اعتماد داریم. هومن نه فقط از جنبه فنی بلکه از نظر روحی و روانی به من خیلی کمک کرد. فیلمبردار، مهمترین فرد در کنار کارگردان است؛ این که در هزار و یک مشکل به لحاظ روانی تو را ساپورت کند و نگوید به من ربطی ندارد خیلی مهم است.

خب من از هومن بهمنش پیش از این هم کارهای جالبی دیده بودم. با فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی» فردین صاحب زمانی فهمیدم که با فیلمبرداری مواجه هستیم که سبک دارد و کارکردهای دراماتیک و زیبایی شناسی نور را می‌شناسد و... این‌ها خیلی کمک کرده که این فیلم از نظر فضا شکل بگیرد. همین تلاش‌های بهمنش به عنوان فیلمبردار در «ملبورن» هم قابل توجه است.

کاراکتر نعمت جاهد را چطور به نوید محمدزاده سپردید.

 از روز اول دو چیز از نوید خواستم. یکی شانه‌های عقب رفته و این که قوز نکند، برای این منظور با مربی بدنسازی خیلی کار کرد و حدود ۱۲ کیلو هم وزن اضافه کرد. خواسته دوم‌، تمرین روی صدا بود. چون صدای نوید در فیلم‌های قبلی اصلاً شبیه چیزی نبود که من برای نعمت جاهد می‌‎خواستم. تقریباً روزی حدود یک الی یک ساعت و نیم تمرین صدا داشت تا بتواند در هر پلان این بم بودن را حفظ کند. در مورد کاراکترش هم خواسته من این بود که به رئیس زندان دهه ۴۰ نزدیک شود. به همین خاطر چندین جلسه مصاحبه بین نوید و تیمسار گذاشتیم. با این که کاراکتر ۵۰ سال پیرتر شده بود اما نوید آنقدر بازیگر باهوشی است که آنچه می‌خواست را می‌گرفت و به عنوان الگو از آن استفاده می‌کرد. روی نشستن و ایستادن هم آرام آرام در جلسات تمرین و پیش تولید به این استایل رسیدیم. تأکید می‌کنم نوید واقعاً بازیگر باهوشی است.

یک صحنه خیلی جالب در فیلم هست که نوید در فضای بسته و در اتاقکش خوابیده و یک زندانی اطلاعاتی به او می‌دهد، واکنش‌اش عالی است یا جایی که سیگار می‌کشد و سرفه‌اش می‌گیرد.

ارتباطش با بقیه بازیگران چطور بود؟

عالی. درجه یک. نه تنها او بلکه پریناز ایزدیار هم همین طور بود. در روزهای سخت پایانی فیلمبرداری، پریناز ایزدیار یکهو سر صحنه دل درد گرفت و مجبور شد آپاندیسش را عمل کند. شرایط سختی بود و باید لوکیشن را تحویل می‌دادیم، به دکترها که زنگ زدیم گفتند تا ۱۰ روز اصلاً سراغش را نگیریم اما وقتی ماجرا به گوش خود او رسید در کمتر از ۷۲ ساعت به دستیارم زنگ زد و گفت من اوکی‌ام و خودم را می‌رسانم. این رفتارها خیلی ارزش دارد. وقتی با بازیگری با این میزان فداکاری و شعور همکاری‌داری به دلت می‌چسبد و حس می‌کنی که فیلمسازی چقدر لذتبخش است. یکی از بازیگران تارانتینو نقل کرده بود که او وقتی می‌خواهد یک برداشت دیگر داشته باشد می‌گوید بچه‌ها پایه‌اید یک بار دیگر این پلان را بگیریم همه می‌گویند بله. سؤال می‌کند چرا؟ و همه در جواب می‌گویند چون ما عاشق فیلمسازی هستیم. همه چیز که پول و قرارداد نیست، از لحظه‌ نگارش فیلمنامه تا پایان کار فنی اگر از فیلمسازی لذت نبری به پشیزی نمی‌ارزد. من آنقدر تجربه فوق‌العاده‌ سر این فیلم داشتم که آرزو می‌کنم فیلم‌های بعدی‌ام هم سر صحنه همین تجربه را داشته باشم و از کار لذت ببرم.

ماحصل این فضای مثبت همیشه به این سوی دوربین هم منتقل می‌شود. آقای جاهد شما تقریباً تمام فیلم‌های جشنواره سال قبل را دیده‌اید. این فیلم با وجود این که بازخورد خوبی از منتقدان داشت و دومین فیلم منتخب از نگاه تماشاگران بود اما دست خالی از اختتامیه بیرون آمد. به اعتقاد شما در چه بخش‌هایی فیلم مستحق جایزه بود.

اگر چه امسال رقابت در بخش فیلمبرداری تنگاتنگ بود و فیلمبرداری خضوعی ابیانه برای فیلم «تختی» هم عالی بود اما به اعتقاد من حق هومن بهمنش بود که این جایزه را بگیرد. قطعاً در بازیگری هم به اعتقاد من این حق نوید محمدزاده بود اگر چه باید گفت که انصافاً پیمان معادی هم در فیلم «متری شیش و نیم» عالی بود. نوید در هر دو فیلم عالی بود و واقعاً سزاوار جایزه. او بازیگر پر تلاشی است. من نمی‌خواهم جشنواره فیلم فجر را تحقیر کنم اما وقتی فیلمی با این همه زیبایی، هوش و دقت به زیبایی شناسی جایزه نمی‌گیرد چه می‌توانی بگویی جز این که مگر جایزه جشنواره فیلم فجر چقدر اهمیت دارد.

ضمن اینکه نوید تا یک سال و نیم درگیر یک پروژه است و احتمالاً برای جشنواره سال بعد فیلمی نداشته باشد.

اینها ضربه‌هایی است که سینمای ایران از ساخت سریال‌های طولانی می‌خورد و بنیه سینما ضعیف می‌شود.

درباره بازی نوید محمدزاده در فیلم «سرخپوست»

جذابیت‌های بازی در نقش یک زندانبان عاشق

«سرخپوست» به‌عنوان دومین فیلم بلند نیما جاویدی یک اتفاق سینمایی قابل تأمل هم بود برای کارگردانش که فیلم اول او «ملبورن» با انتقادهای زیادی همراه شد و تأثیرپذیری بالای فیلم از سینمای اصغر فرهادی به‌عنوان مهم‌ترین ضعف کارگردان مورد نقد قرار گرفت اما این بار جاویدی فیلمی ساخته که نمونه آن را کم‌تر در سینمای ایران شاهد بودیم و حالا می‌توان گفت همان نقدها شاید موجب شده تا او به سینمای مستقل خود دست یابد و تلاش کند امضای شخصی خود را پای اثر به اثبات برساند.

بدون شک یکی از نقاط قوت و برجسته «سرخپوست» بازی متفاوت نوید محمدزاده در این فیلم است که نظر همه منتقدان را حتی آنهایی که با جنس بازی‌های او مشکل داشتند و آن را مصداق بازی هیستریک می‌دانستند یا آنهایی که نوید محمد‌زاده را در ورطه تکرار خویش می‌دیدند به خود جلب کند. حتی آنهایی که با پایان‌بندی فیلم مشکل داشتند هم به ستایش بازی نوید محمدزاده پرداختند. واقعیت این است که محمدزاده در این فیلم نشان داد توانایی بازیگری‌اش به یک تیپ خاص محدود نمی‌شود و انگار خود او هم خواسته با نقش‌آفرینی در نقش نعمت جاهد، به انتقادهایی که به توانایی بازیگری‌اش می‌شود یا نقدهایی که او را به تکرار کردن خویش متهم می‌کردند پاسخ دهد و نقشی را بازی کند که هیچ نشان و ردپایی از بازی‌های قبلی در آن نباشد و در واقع به یک نوع ساختار‌شکنی و پوست‌اندازی در بازیگری اقدام کند.

برخلاف اغلب نقش‌هایی که نوید محمدزاده بازی کرده که عمدتاً شخصیت‌های برون‌گرا و پر التهاب بودند در اینجا او به بازی شخصیتی می‌پردازد که درونگرایی عمیقی دارد و یک شخصیت با دیسیپلین نظامی است. نقشی که دست کم ۱۰ سالی از خود بازیگر بزرگتر است و مخاطب با یک نوید محمدزاده میانسال مواجه می‌شود؛ اما آنچه بازی در این نقش را برجسته می‌کند نه فقط تفاوت این کاراکتر با کاراکترهای قبلی است که مخاطب از محمدزاده در ذهنش دارد بلکه موقعیت پارادوکسیکال و دوقطبی است که قهرمان قصه در آن قرار گرفته و بین عشق و وظیفه معلق است.

نعمت جاهد از یک سو برای ارتقای شغلی خود تلاش می‌کند و از سوی دیگر برای به‌دست آوردن و رسیدن به عشق خود مجبور است روی چیزی پا بگذارد که نه تنها ارتقای شغلی که اساساً موقعیت و امنیت شغلی او را تهدید کرده و به خطر می‌اندازد.

فارغ از تحلیل این موقعیت از حیث دراماتیک و ساختار فیلمنامه‌ای آنچه این تضاد و موقعیت دوقطبی برای نوید محمدزاده ایجاد می‌کند بازنمایی یک تضاد و کشمکش درونی در بازی اوست. او باید بتواند این تعارض و جدال درونی را در ساحت بیرونی رفتارش به گونه‌ای به نمایش بگذارد که هم قابل مشاهده باشد و هم قابل باور و دشواری بازی از همین موقعیت پارادوکسیکال نقش برمی آید. محمدزاده با کنترل درونی و بیرونی نقش و ارائه یک رفتارشناسی دقیق از این تعارض‌ها بخوبی توانست از پس نقش برآمده و مخاطب را با خود به درون این کشمکش و پارادوکس بکشاند. او از یک سو باید به ترسیم شخصیت یک زندانبان و شخصیت نظامی می‌پرداخت که مؤلفه‌های خاص خودش از جمله جدیت و مقید به نظم و انضباط را در خود داشته باشد و از ابراز احساسات پرهیز کند و از سوی دیگر یک مرد میانسال عاشق که سال هاست به روی دل و احساس خود پاگذاشته و حالا حس می‌کند وقتش رسیده تا عاشقی را تجربه کند.

بازنمایی این موقعیت به ظرافت‌هایی در بازیگری نیاز دارد که نوید بخوبی از پس آن برآمده است. بویژه از طریق چشم‌ها و نگاه‌ها و بازی گرفتن درست از میمیک صورتش. یکی از بهترین جلوه‌های بازی نوید در نمایش این پارادوکس جایی است که او در خلوت خود و در برابر آیینه به ابراز شادی از ارتقای شغلی اش دست می‌زند و واقعیت درونی خود را که با رفتار ظاهری و بیرونی او به‌عنوان یک نظامی در تضاد است بخوبی به نمایش می‌گذارد. یا در صحنه‌ای دیگر با پخش یک موسیقی عاشقانه در زندان به شکل نمادین، احساسات درونی خود را برون فکنی می‌کند. نعمت جاهد شخصیتی بود که نوید محمدزاده را به هماوردی با خود او به‌عنوان یک بازیگر کشانده و او بخوبی توانست از پس این چالش برآمده و توانمندی خود را در بازیگری اثبات کند.

iran-newspaper.com
  • 14
  • 5
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
دیالوگ های ماندگار درباره خدا

دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا پنجره ای به دنیای درون انسان می گشایند و راز و نیاز او با خالق هستی را به تصویر می کشند. در این مقاله از سرپوش به بررسی این دیالوگ ها در ادیان مختلف، ادبیات فارسی و سینمای جهان می پردازیم و نمونه هایی از دیالوگ های ماندگار درباره خدا را ارائه می دهیم. دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا همیشه در تاریکی سینما طنین انداز شده اند و ردی عمیق بر جان تماشاگران بر جای گذاشته اند. این دیالوگ ها می توانند دریچه ای به سوی دنیای معنویت و ایمان بگشایند و پرسش های بنیادین بشری درباره هستی و آفریننده آن را به چالش بکشند. دیالوگ های ماندگار و زیبا درباره خدا نمونه دیالوگ درباره خدا به دلیل قدرت شگفت انگیز سینما در به تصویر کشیدن احساسات و مفاهیم عمیق انسانی، از تاثیرگذاری بالایی برخوردار هستند. نمونه هایی از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا در اینجا به چند نمونه از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا اشاره می کنیم: فیلم رستگاری در شاوشنک (۱۹۹۴): رد: "امید چیز خوبیه، شاید بهترین چیز. و یه چیز مطمئنه، هیچ چیز قوی تر از امید نیست." این دیالوگ به ایمان به خدا و قدرت امید در شرایط سخت زندگی اشاره دارد. فیلم فهرست شیندلر (۱۹۹۳): اسکار شیندلر: "من فقط می خواستم زندگی یک نفر را نجات دهم." این دیالوگ به ارزش ذاتی انسان و اهمیت نجات جان انسان ها از دیدگاه خداوند اشاره دارد. فیلم سکوت بره ها (۱۹۹۱): دکتر هانیبال لکتر: "خداوند در جزئیات است." این دیالوگ به ظرافت و زیبایی خلقت خداوند در دنیای پیرامون ما اشاره دارد. پارادیزو (۱۹۸۸): آلفردو: خسته شدی پدر؟ پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می کنه اما موقع برگشتن خدا فقط نگاه می کنه. الماس خونین (۲۰۰۶): بعضی وقتا این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر همدیگه میاریم می بخشه؟ ولی بعد به دور و برم نگاه می کنم و به ذهنم می رسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده. نجات سربازان رایان: فرمانده: برید جلو خدا با ماست ... سرباز: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که مارو دارن تیکه و پاره می کنن؟ بوی خوش یک زن (۱۹۹۲): زنها ... تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه ... زیر نور ماه: خدا خیلی بزرگتر از اونه که بشه با گناه کردن ازش دور شد ... ستایش: حشمت فردوس: پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت زنگ می زنه باید جوابشو بدی. مارمولک: شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد، اما درهای رحمت خدا همیشه روی شما باز است و اینقدر به فکر راه دروها نباشید. خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم خلافکار هم هست. فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. او اند لطافت، اند بخشش، بیخیال شدن، اند چشم پوشی و رفاقت است. دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم مارمولک رامبو (۱۹۸۸): موسی گانی: خدا آدمای دیوونه رو دوس داره! رمبو: چرا؟ موسی گانی: چون از اونا زیاد آفریده. سوپر نچرال: واقعا به خدا ایمان داری؟ چون اون میتونه آرامش بخش باشه. دین: ایمان دارم یه خدایی هست ولی مطمئن نیستم که اون هنوز به ما ایمان داره یا نه. کشوری برای پیرمردها نیست: تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا، از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچوقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم! دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم کشوری برای پیرمردها نیست سخن پایانی درباره دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا در هر قالبی که باشند، چه در متون کهن مذهبی، چه در اشعار و سروده ها و چه در فیلم های سینمایی، همواره گنجینه ای ارزشمند از حکمت و معرفت را به مخاطبان خود ارائه می دهند. این دیالوگ ها به ما یادآور می شوند که در جستجوی معنای زندگی و یافتن پاسخ سوالات خود، تنها نیستیم و همواره می توانیم با خالق هستی راز و نیاز کرده و از او یاری و راهنمایی بطلبیم. دیالوگ های ماندگار سینمای جهان درباره خدا گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش