هیچ کس فکر نمی کند یک آدمخوار بتواند شیک و آدم حسابی و مبادی آداب باشد؛ سریال هانیبال مخاطب را به مهمانی دعوت می کند که سر میزش ترس و گوشت آدمیزاد سرو می کنند.
رامبد خانلری: هانیبال لکتر را از «سکوت بره ها» می شناسم. بیشتر از کلاریس استارلینگ یعنی خانم فاستر و بیشتر از بیل بوفالو که شخصیت های اصلی فیلم بودند، با هانیبال لکتر ارتباط برقرار کردم. شاید چون آنتونی هاپکینز نقشش را بازی می کرد اما با هانیبال لکترِ سکوت بره ها بیشتر از هانیبال لکتر «هانیبال» و «اژدهای سرخ» ارتباط برقرار کردم، شاید به این خاطر که سکوت بره ها فیلم بهتری بود.
هانیبال لکتر هم مانند «دارک ویدر» از اولین بدمن های تو دل بروی تاریخ سینما بود. نگاه به دوران بعد از «ژوکر» جناب «هیث لجر» نکنید که بدمن ها حال و اوضاع شان از قهرمان ها بهتر است؛ آن زمان هنوز این تفکرات آوانگارد و ساختارشکن مد نشده بود، همه عاشق قهرمان ها می شدند. همین آقای هانیبال و آقای دارک ویدر دست روی زانوی خودشان گذاشتند و بلند شدند.
«مدس میکلسن» را هم از فیلم «کازینو رویال» می شناسم. یادم هست که وقتی جناب میکلسن را در این فیلم دیدم، چهره اش برایم آشنا بود، اما اولین جایی که فهمیدم این آقا با این شکل و شمایل مدس میکلسن است، همان کازینو رویال بود. بعد از آن به بهانه فیلم «یاگتن» جناب «توماس وینتربرگ» فهمیدم که میکلسن هنرپیشه بزرگی است. راستش را بخواهید من هانیبال میکلسن را هم بیشتر از هانیبال هاپکینز دوست دارم؛ چون وقتی در حال تماشای میکلسن بودم، بیشتر از وقتی که در حال تماشای هاپکینز بودم از هانیبال لکتر حساب بردم. به نظرم این یکی هانیبال تر بود؛ وحشی تر، باهوش تر و آگاه تر به امور.
دو مرتبه قسمت اول سریال را تماشا کردم و از تماشای ادامه منصرف شدم، اما علاقه ام به شخصیت هانیبال لکتر و جناب میکلسن من را مجاب کرد که در مرتبه سوم این سریال را تماشا کنم و از تماشای آن راضی باشم. من سال هاست طرفدار دو آتشه داستان های پلیسی – جنایی هستم و ادله گره گشا در داستان معمایی برایم از نان شب هم واجب تر است.
هر جایی که گره گشا با استناد بر شهودش مراحل حل معما را پیش می برد، به نظرم می رسد که نویسنده دلیل و مدرک کافی برای داستانش پیدا نکرده است. من شهود را در هر داستان معمایی حقه می دانم. در سریال هانیبال همه گره گشایی ها شهودی است و ما باید این را قبول کنیم. اما در ادامه که این قاعده را می پذیریم، تازه معماها روی همین بستر شکل می گیرند. در حقیقت نویسندگان سریال سرنا را از سر گشادش می زنند.
هانیبال از آن سریال های خوش رنگ و لعاب است با قاب های دلنشین. رابطه «ویل گراهام» و هانیبال لکتر همان چیزی است که شما را به تماشای ادامه سریال ترغیب می کند. سوای این میکلسن، «لارنس فیشبرن» هم نقش خودش را به خوبی ایفا می کند. بعد از تماشای فصل دوم که نقش فیشبرن اهمیت بیشتری پیدا می کند، با من هم عقیده خواهید شد.
در میان هانیبال های سینمایی که تا امروز تماشا کرده اید، سریال هانیبال بیشتر از همه به اژدهای سرخ شبیه است. شاید به این خاطر که نگاه نویسندگان این سریال بیشتر از همه به زمان اژدهای سرخ «توماس هریس» بوده است. ساخت این سریال بعد از پایان فصل سوم از سوی شبکه ان بی سی به دلیل افت چشمگیر مخاطبانش متوقف شد. با این وجود این سریال هم از سوی «آی ام دی بی» و هم از سوی «روتن تومیتوز» امتیاز خوبی گرفته است.
با آدمخوارت ملاقات کن
روناک حسینی: هانیبال میز شام را چیده است. خوراک هم حاصل هنر طباخی او است. همین طور که برای خانم مهمان آب پرتقال می ریزد، شمه ای از دیدگاهش نسبت به جهان را به زبان می آورد: «احساسات موهبتی هستند برای خوی حیوانی ما، اما خوی حیوانی ما خودش موهبته.»
اگر عینک فروید را برداریم و به چشم بزنیم، هانیبال پر بیراه هم نمی گوید. فروید در کتاب «تمدن و ملالت های آن» سائق عشق و سائق مرگ را دو نیروی غالب بر روان بشر می داند که دائم در جنگند و برنده، سرنوشت تمدن را تعیین می کند. او پدیده ای جالب در روان بشر را شرح می دهد. این که آدمی در پی ارضای سائق هایی است که در نهاد او وجود دارند، در عین حال ارضای این سائق ها در جمع میسر می شود و برای ماندن در جمع هم ناچار است سائق هایش را مهار یا دست کم محدودشان کند.
از نظر فروید زمانی که جمع، آزادی فردی را محدود می کند، آغاز رنج انسان است و شروع ملالت هایی که تمدن باعث و بانی آن است؛ همان تمدنی که آدمیان را از جانوران دیگر متمایز می کند. در سریال «هانیبال» ما شاهد پرونده های جنایی عجیب و غریبی هستیم که ویل گراهام بناست جای یک یک قاتل ها فکر کند، در خیالات و رویاهای شان شریک شود و ببیند هر کدام شان با چه انگیزه ای دست به قتل می زنند تا از این طریق پلیس بتواند جلوی قتل های سریالی را بگیرد. همین جا خیال تان را راحت کنم که قرار نیست با یک روایت پلیسی معمولی مواجه شوید. صحنه های جرمی که در سریال نمایش داده می شوند، احتمالا برای طبع لطیف چندان خوشایند نیست.
قاتل های این سریال برای جنایت های شان برنامه ریزی می کنند، آیین های به خصوصی دارند و روش هایی منحصر به خودشان. آنچه آنها را به کشتن آدم ها سوق می دهد، آشفتگی های خاطر است که از مرزهای قابل تحمل برای تمدن بیرون زده و آنها را به دیوانه هایی خطرناک تبدیل کرده است؛ دیوانه هایی که در میان مردم سر به راه زندگی می کنند، جای پارک شان را به دیگران می دهند، گلدان های راهروی آپارتمان را آب می دهند و برای پیرزن همسایه خرید می کنند. هر بار که ویل گراهام در صحنه جرم حاضر می شود، شما در حال تماشای جذاب ترین بخش هر قسمت هستید.
لحظه شهود و مکاشفه گراهام در ذهن قاتل، دیدن جهان از دریچه دید او و کشتن دیگران به جای او. گراهام ذهنی آشفته دارد و می تواند ذهن آشفته قاتل ها را درک کند. در کنار چنین قهرمانی، هانیبال لکتر هم به عنوان روانپزشک حضور دارد. آدمخوار باسواد، با قدرت درک و شهود بالا و باهوش که در کت و شلواری تر و تمیز، در دفتری شیک بیمارهایش را ویزیت می کند و البته دستپخت خیلی خوبی هم دارد و خلاصه به چندین و چند هنر آراسته است. هانیبال لکتر شخصیتی است که توماس هریس، خبرنگار جنایی و نویسنده آمریکایی، خلق کرد. مشهورترین اثر هریس، سکوت بره هاست که از روی آن فیلمی هم ساخته شد و آنتونی هاپکینز با شخصیت هانیبال لکتر همان کار را کرد که جرمی برت با شرلوک هولمز.
با این حال، هانیبال این سریال را هم باور خواهید کرد، با گراهام در جلسات روانکاوی هانیبال شرکت خواهید کرد و بالاخره می فهمید که چرا میل به خشونت دارید، چرا از کشتن آدم ها خوشتان می آید و از این موضوع می ترسید و چطور می توانید این قدر شرور باشید؟ همان کاری که سینما با ما می کند؛ رویا دیدن، ملاقات با نیمه تاریک که البته در میان دغدغه های تمدن خیلی هم ضروری است.
آدمخوار کت و شلوارپوش
المیرا حسینی: اولین تصویرم از آدمخوارها بر می گردد به کتاب رابیسنون کروزوئه. لابلای صفحات کتاب تصاویری بود از آدمخوارهایی که رابینسون در جزیره به آنها بر می خورد؛ انسان هایی که دور آتش می رقصیدند، مراسم شام را به جا می آوردند و دست آخر از استخوان های شام شان برای خود زیورآلات می ساختند. آخرین تصویرم از این دسته از انسان ها نیز بر می گردد به آن خبرنگار خارجی که تازگی ها با آدمخوارها دور آتش نشسته، از ترس صدایش دو رگه شده و بزرگ تر آدمخوارها مجبورش می کند با آنها گوشت آدم بخورد.
اما عیب کار همین جاست. این که ما فکر می کنیم هر کسی که گوشت آدم می خورد، به زور نیمچه لباسی به تن دارد، از تمدن به دور است و آداب معاشرت حالی اش نمی شود. باور نمی کنیم آن فرد محترم کت و شلوارپوش که باسواد است و قشنگ حرف می زند، ممکن است در فریزر خانه اش گوشت بسته بندی شده آدمیزاد داشته باشد و غروب به غروب یک بسته را بیرون بگذارد که یخش باز شود و با آن ماکارونی درست کند.
داستان سریال «هانیبال» هم از شکست همین تصویر شروع می شود. دکتر هانیبال لکتر این قصه، روانکاو محترم، باهوش و با شخصیتی است و با اف بی آی همکاری نزدیک دارد. اتفاقا در خانه و آشپزخانه اش به روی دوستان و آشنایان باز است و با همان گوشت آدم، غذاهای لذیذی درست می کند و به همین شیوه، کلی بی خبر نمک گیر سفره اش می شوند.
البته سازندگان سریال هانیبال، سه فصل سیزده قسمتی را تنها با این سوژه نساخته اند. این آدمخوار خوش پوش و خوشرو، داستان دنباله دار پس زمینه سریال است. از طرفی ما در قسمت های مختلف سریال با کلی قاتل دیوانه دیگر مواجه می شویم که داستان شان حسابی عجیب است. در طول تماشای سریال بارها با خودم فکر کردم که اگر ما این همه بیمار روانی و قاتل خوش فکر داریم، باید روزی هزار بار شکر پروردگار بجا بیاوریم که در شب های تاریک و چه بسا روزهای روشن، یک نفر خِرمان را نمی چسبد و مرگی وحشتناک و پر عذاب برای مان رقم نمی زند.
از این جهت به نظرم دوز خشونت سریال کمی بالاتر از سریال های پلیسی – جنایی مرسوم است. اگر قلب بسیار رئوفی دارید، از دیدن سریال چشم بپوشید؛ اما اگر مثل من با دیدن انواع و اقسام جنایت ها در سریال ها و فیلم های مختلف آبدیده شده اید، توصیه می کنم با شکم خالی به تماشای آن بنشینید که کلی صحنه های عجیب و غریب دارد و قاتل هایش دیوانه بازی های مخصوص به خود دارند که نظیرش را کمتر دیده اید و حسابی غافلگیرتان می کند.
نکته مهم دیگر سریال، شخصیت جذاب هانیبال لکتر با بازی مدس میکلسن است که چیزی بیش از قاتل آدمخوار را به نمایش می گذارد. میکلسن از پس اجرای این نقش چنان بر آمده که حتی در لحظه هایی که دکتر لکتر دیالوگی ندارد، می توانید در پس صورت سردش، هوش فراوان او را ببینید و رازهای ناگفته اش را حس کنید. جز آن، شخصیت ویل گراهام با بازی هیو دنسی نیز در نوع خود جاذبه های بسیار دارد؛ مردی که با داشتن موهبتی خدادادی می تواند گره های فراوانی را از قتل های مختلف باز کند و دیدن تمام این کشتارهای وحشیانه و قاتل های سریالی، روح و روانش را عذاب می دهد و او را درگیر کابوس ها و دنیای درون و لایه های عمیق شخصیتش می کند.
ختم کلام این که شاید سریال هانیبال در این سه فصل افت و خیزهایی داشته باشد، اما تماشای آن برای علاقه مندان به این ژانر لذت بسیار به همراه خواهد داشت و تجربه متفاوتی خواهد بود.
- 18
- 1