وقتی برای اولین بار خبر ساخته شدن فیلمهای Kong: Skull Island ، و بدنبال آن Godzilla: King Of Monsters و بخصوص Godzilla Vs. Kong را شنیدم اولین سوالی که قبل از همهی پرسشها و پیشبینیها برایم پیش آمد این بود که چطور کونگ در برابر گودزیلا قد علم خواهد کرد؟ اگر منظور سازندگان دعوای این دو تا باشد که کونگِ ورژن پیتر جکسون ( بدون توجه به اندازهی کونگ و گودزیلا در فیلمهای قدیمیتری مثل King Kong Vs. Godzilla محصول ۱۹۶۲ ژاپن) با همهی عظمتش جلوی گودزیلای ورژن ۲۰۱۴ فسقلی حساب میشود و زیر دست و پایش له خواهد شد.
اما وقتی اولین تریلر از فیلم Kong:SI را دیدم جواب سوال معلوم شد و همانطور که البته میشد پیشبینی کرد، دوستان سازنده کمی کونگ افسانهای و غولآسا را دوپینگ کردهاند تا افسانهای تر و غولآساتر شود و قد و قوارهاش به گودزیلا بخورد.
رابرتس با سکانسی شکوهمند و فوقالعاده از کونگ جدید در میان هلیکوپترهایی که اطراف پادشاه جزیرهی جمجمه همچون مگس در حال پروازند، رونمایی میکند. سکانسی که حتی میتواند به بهترین سکانسهای اکشن فیلم پیتر جکسون هم تنه بزند.
در دورانی هستیم که خیلی از کمپانیها شروع کردهاند به ساختن دنیاهای افسانهها، غولها، قهرمان و ضدقهرمانها و غیرهی خودشان. میروند برخی فیلمهای قدیمیتر را که هنوز عرق کارگردان قبلیاش خشک نشده زنده میکنند و یک جور دیگر شروع میکنند به ساختنش.
از سر و روی سینمای امروز کایجو و خونآشام و مومیایی و فلان+من و هر جور چیز خفن و پرطرفداری که وجود داشته و نداشته، بالا میرود. و خیلی از فیلمها آنقدر عدد و شماره به بعد از اسمشان اضافه شده و تند و تند میآیند که کم کم دارند به سریال تبدیل میشوند.
این اوضاع با اینکه میتواند دورانی جذاب و پر از فیلمهای پر زرق و برق برای طرفداران رقم بزند اما از طرفی یک بدبینی را هم همیشه به دنبال خود دارد و آن این است که انگار استودیوها و کمپانیها در کشف ایدههای جدید کم آوردهاند یا خیلی به جدیدها بها نمیدهند و ترجیح میدهند همان داستانها، قهرمانها و عناصر پرطرفدار قدیمی را که ریسک سرمایهگذاری بر رویشان هم کمتر است دوباره با شکل و شمایل جدید به خورد تماشاچیان بدهند و پول پارو کنند.
این بدبینی برای فیلمهای کونگ و دوستانش هم وجود داشت، اما وقتی تریلر اول فیلم و بعدیها را دیدم اصلا حس بدی نسبت به فیلم نداشتم و حالا که فیلم را دیدهام خیلی راحت میتوانم بگویم که «کونگ: جزیرهی جمجمه» با اینکه آنهمه ظرافت و شرح و بسط مفصل و حتی یک کونگ عاشق پیشه مثل فیلم پیتر جکسون ندارد و خیلی جاهای داستانش ایراد و اشکال و سوراخ سمبه دارد، اما در نهایت یکی از بهترین فیلمهای سرگرمکننده و دیدنی تا اینجای سال است.
کینگ کونگِ پیتر جکسون با آن زمان طویل سه ساعت و خوردهای( که البته در مقیاسهای پیتر جکسونی که فیلمهای چهار پنج ساعته هم در کارنامه دارد زیاد هم بلند نیست) خیلی مفصل و پر و پیمان بود. جکسون در هیچ کجای فیلم اقتباسیاش کم نگذاشته بود و هیولای محبوب قدیمی را که در فیلمهای سالهای دورش شاید از نگاه بسیاری، دیگر خیلی عروسکی به نظر بیاید و رغبتی به دیدینش نداشته باشند، پر جزئیاتتر، عظیمتر و زندهتر به هزارهی جدید آورده بود.
او دقایق طولانی در ابتدای فیلم صرف پرداخت کاراکترهایش کرد و سپس آنها را سوار بر کشتی به ماجراجویی عجیب و غریب و دیوانهوارشان فرستاد و در پایان ماجرا آنها را( البته تعدادی که جان سالم به در برده بودند) همراه کونگ برگرداند و کلی هم صرف این قسمت فیلمش کرد. پیتر جسکون حتی در طول فیلم و در آن نبرد معروف کونگ و تیرکس به یک تیرکس رضایت نداد و سه تیرکس را به جان کونگ انداخت.
همهی اینها نشان میدهد که پیتر جکسون چقدر دلش میخواسته فیلمش در کنار وفادار بودن به فیلم سالهای دور، عظیمتر و کاملتر باشد که این طور هم بود. اما کونگِ Jordan Vogt-Roberts کاملا راهش را از فیلم قدیمی و داستانش جدا کرده. در کونگ جدید خیلی نباید دنبال شخصیتهای عمیق و داستان غنی( البته به ظاهر) باشید. درست مثل Alien و پارک ژوراسیکها و Preadtor و خیلی از فیلمهای ماجراجوییطور دیگر، یک عده به سمت مکانی ناشناخته راه میافتند و کلی از آنها در آنجا توسط موجودات عجیب و غریب شل و پل میشوند و در پایان هم معمولن قهرمان داستان و یکی دونفر دیگر از مهلکه جان سالم به در میبرند.
حالا این گروه از چه کسانی تشکیل میشود؟ سازندگان( درست مثل همیشه و بیشتر کلیشهها) با خودشان گفتهاند که یک نفر خوشتیپ خوشبازو نیاز است که در بحبوحهی درگیری و درب و داغان شدن همه، معمولا یک خراش هم برندارد و موهایش هم اتوکشیده یکجا بایستد. خب، برای این نقش چه کسی بهتر از تام هیدلستون که الان هم روی بورس است. از طرفی یک خانم ترجیحا مو بور و با خصوصیات انساندوستی و طبیعتدوستی لازم است، برای این نقش هم چه کسی بهتر از بری لارسون که اسکار هم برده.
یک نفر هم میخواهیم تا آدم بدهی ماجرا باشد که زحمت این کار هم میافتد بر گردن ساموئل ال جکسون عزیز که این روزها انگار در هر فلیمی یک نقش برای او کنار گذاشتهاند. ولی جدا از شوخی ساموئل ال جکسون یکی از بهترینهای فیلم است. حالا برای بازاریابی، یک دختر چینی(Jing Tian) هم که کلا دو خط و نیم دیالوگ دارد به ماجرا اضافه میکنیم و چند نفری دانشمندِ معمولا دست و پا چلفتی و چندین سرباز تا دندان مسلح که اینها هم بیشترشان برای خورده شدن و ترکیدن و وسط دست و پا له شدن در فیلم حضور دارند.
اکثر آدمهای مهم قصه هم بیشتر تیپ هستند( البته با ارفاق ) تا شخصیت؛ یک جاهایی بشر دوست و طبیعت دوست میشوند و یک جای دیگر کارهای قهرمانانه و فرا بشری انجام میدهند، آنهم طوری که خودشان هم شاید باورشان نشود، چه برسد به ما. اینها همه درست، قصه به ظاهر دم دستی است و آدمهای قصه هم به ظاهر( حالا جلوتر میگویم که چرا به ظاهر) عمق چندانی ندارند، اما مسئله این است که این چیزها که سرنوشت هر فیلمی را میتواند به چاه سقوط بکشاند خیلی نتوانسته جذابیتهای «کونگ: جزیرهی جمجمه» را تحت تاثیر قرار دهد.
چرا؟ بگذارید با یک سوال به سراغ جواب بروم. من و شما وقتی اسم کونگ و گودزیلا و امثالهم را در پوستر فیلمی میبینیم قبل از هر چیز به دنبال دیدن چه چیزی در فیلم هستیم؟ شما را نمیدانم ولی من که دوست دارم فیلم پر از لحظات تماشایی از ستارهی اصلیاش یعنی کونگ و گودزیلا و … باشد. همان اتفاقی که خوشبختانه در فیلم کونگ: جزیرهی جمجمه افتاده . Jordan Vogt-Roberts کاملا دست و دلباز است و ستارهاش را برعکس فیلم Godzilla 2014 در بیشتر لحظات فیلم از ما پنهان نمیکند.
کونگ جدید با افزایش چند برابری طول و عرضش، به جای پریدن از این صخره به آن صخره، از این کوه به آن کوه میپرد، برای صبحانه به جای سبزیجات، کراکن نوش جان میکند و دیگر برای ترکاندن هواپیما و هلیکوپتر نیازی به بالا رفتن از برج امپایر استیت ندارد، چون قد و قوارهاش به اندازههای یک برج میرسد. رابرتس با یک سکانس شکوهمند و فوقالعاده از کونگ جدید در میان هلیکوپترهایی که اطراف پادشاه جزیرهی جمجمه همچون مگس در حال پروازند، رونمایی میکند.
سکانسی که حتی میتواند به بهترین سکانسهای اکشن فیلم پیتر جکسون هم تنه بزند. از طرفی هر جا که لازم باشد و بتواند، دریغی از روبرو کردن کونگ، در سکانسهایی تماشایی، با آدمها و هیولاهای داستان ندارد. و این کاری است که مثلا فیلم گودزیلای ۲۰۱۴ در آن خساست به خرج میداد و همین هم تبدیل به یکی از پاشنه آشیلهای آن فیلم معمولی شده بود؛ مثلا در اولین رویارویی گودزیلا و دشمن پرندهاش در امریکا و درست در لحظهی دعوای این دو، گارگردان محترم آن فیلم ما را همراه پناهجویان داخل مترو میبرد و درها را میبندد و کات!
حالا مسئله این است که لحظات اکشن جذاب فیلم کونگ: جزیرهی جمجمه همینطوری برای خوشگلی و بدون هدف در فیلم پخش نشدهاند، بلکه در دل داستانی قرار گرفتهاند که با وجود چیزهایی که در موردش گفتم(یعنی ساده و به ظاهر دم دستی بودن) اما همچنان کار راه انداز است. در واقع فیلم انتخاب خود را کرده و روی آن بخشی سرمایهگذاری کرده که باید و آن چیزی نیست جز ترتیب دادن یک فیلم سرگرمکننده و تماشایی و مفرح از یکی از غولهای محبوب عالم سینما. اما این موضوع سبب نشده که فیلم خیلی هم منطق داستان و شخصیتهایش را فراموش کند.
مثلا خود من اوایل داستان مشتاق بودم تا بدانم که فیلم چه دلیلی برای رفتن یک گروه دانشمند و سرباز به جزیره جور میکند، حالا وقتی جملهی ” فردا ماهوارههای روس از روی جزیره رد میشن و سه روز دیگه اونا همه عکسایی که ما داریم رو خواهند داشت، پس هر چی اونجاست شما نیمخواین که ما اول پیداش کنیم؟ ” از طرف دستیار راندا( از عوامل سازمان مونارک) خطاب به سناتور گفته شد، من یکی که قانع شدم، سناتور امریکایی آنهم در خلال جنگ سرد که جای خود دارد.
داستان و منطق داستانی فیلم یک جاهایی مثل این ما را قانع می کند و یک جاهایی هم نه ، ولی همانطور که گفتم هدف اصلی قصه و فیلمنامه در فیلم، سر و شکل دادن و کامل کردن اکشن و هیجان فیلم است و در واقع فدای آن شده و در این کار هم تا حدود زیادی موفق است، ولی این موضوع فقط جنبهی ظاهری داستان « کونگ: جزیرهی جمجمه » است.
اما دستاورد جوردن رابرتس بعنوان کارگردان فقط خلق تعدادی از بهترین سکانسهای اکشن نیمهی اول سال نیست بلکه او با برخی نماها، پلانها و اشاراتی که در فیلم داشته و به کمک برخی دیالوگهای کلیدی، نمادها و استعارات و حرفهای بیصدایی را پشت داستان به ظاهر ساده فیلم پنهان کرده است که جایگاه فیلم را از یک اکشن صرف و پوچ چنیدن پله بالاتر میبرد و ارزش آن را چند برابر میکند. کونگ در فیلم نماد طبیعت است، نماد شکوه طبیعت، بخشندگی آن، عظمت آن و خشم و غضب آن.
کلنل پاکارد (ساموئل ال جکسون) هم نماد غرور، خودخواهی و آن خوی وحشی گری انسانی است که مثلا با هدف صلح یا رفاه یا علم به این طبیعت و درواقع به دیگر موجوداتی که حقی برای زیستن در کرهی خاکی دارند بی احترامی میکند. حالا آن سکانسی را به یاد آورید که هلیکوپترها آمادهی پرتاب بمب میشوند. کارگردان در پلانی کوتاه، افتادن یک فشنگ را از داخل کابین یکی از هلیکوپترها به داخل جنگل نشان میدهد؛ پلانی که نشانگر ورود همان خوی وحشیگری انسان است و سپس بمبهایی که مثلا برای هدف علمی بر سر جزیره میریزند.
حالا پاسخ طبیعت چیست؟ یک درخت؛ نمادی از جنگل و سرسبزی که بعنوان خشم طبیعت روانهی یکی از هلیکوپترها میشود. حتی تیتراژ ابتدایی هم به نحوی دیگر همین حرفها را میزند؛ آدمهایی که از صلح و دانش و پیشرفت بشری و … حرف میزنند و باد به غبغب خود میاندازند. آدمهایی که هی حرف میزنند و ادعا میکنند، اما خیلی جاها به بهانهی همین صلح و دانش، با سر و صدا و بمب وارد میشوند. در نقطهی مقابل در فیلم ما بومیهایی را داریم که یک کلمه حرف نمیزنند و با سکوت خود خیلی چیزها را میگویند.
آنها هم به نوعی نماد روح خاک گرفتهی برخی آدمها هستند که انسانیت را فراموش کردهاند؛ کنایه به آن دست انسانهایی که به همراه خودشان سر و صدا میآورند و آرامش را از طبیعت میگیرند. انسانی که گاهی ساکت بودن و آرامش داشتن و آرامش دادن را فراموش کرده است. جایی از فیلم مارلو(John C. Reilly، همان خلبانی که بیست و اندی سال در جزیره مانده) به تازهواردان میگوید که ” اگر در محل زندگی انسانها ( همان بومیها) باشیم، مشکلی پیش نمیآید ” انگار دارد میگوید که اگر انسان باشید و حرمت طبیعت را نگه دارید، طبیعت هم هوای شما را خواهد داشت.
از طرفی خود مارلو هم که روزی به سبب یکی از همان نمادهای قدرتطلبی و زیادهخواهی انسان، یعنی جنگ، پایش و در واقع پای خودش و دشمن جاپنیاش به جزیره باز شده، استعاره از انسانی است که آن بخش گمشده و فراموششدهی وجودش را در جایی به دور از تمدن دوباره مییابد.
این جزیره انگار آن قسمت خاکگرفتهی روح انسانیاش را دوباره به او بازگردانده؛ وقتی اینجا بودن و تنها ماندن، دو دشمن قسم خورده را میتواند به بهترین دوستان هم تبدیل کند، طوری که برای هم اشک بریزند. انگار خیلی از خصایصی که انسان را به انسان بدل میکند تازه یادشان آمده است. فیلم در کنار سرگرمی با این حرفهاست که به اثری در خور توجه تبدیل شده؛ اثری که هم دیدنش لذتبخش است و هم آدمی را به فکر فرو میبرد.
« Kong: Skull Island » تماشایی است، جاهایی بامزه میشود و یک جاهایی هم احساساتی و کلی هیولا با هم سرشاخ میکند. از طرفی مثل گودزیلای سه سال قبل نقش اولش را از ما قایم نمیکند که امیدوارم فیلمهای بعدی گودزیلا و کونگ هم به این فیلم بروند تا گودزیلای ۲۰۱۴. این فیلم شاید مثل کینک کونگِ پیتر جکسون داستانی مفصل و پر زرق و برق را روایت نکند اما اکشنهایش کم از آن فیلم ندارند و پشت پردهی داستان معمولیش حرفهایی دارد که تأمل برانگیز است.
حرفهایی که انگار میگویند هیولای واقعی نه در دنیای فیلم بلکه در همین دنیای خودمان هم کونگ و گودزیلا نیستند، بلکه هیولاهایی هولناکتر در اطراف ما بودهاند، هستند و خواهند بود. فکر میکنم که دیگر متوجه شده باشید که در مورد کدام هیولا صحبت میکنم، پس دوباره اسمش را نمیآورم که به من و شما بربخورد.
سجاد فرازیمقدم
- 17
- 2