
يك «ندانمكاري» گاهي كبريتي ميشود براي انفجار يك بشكه باروت؛ حكايت سنگ انداختن ديوانهاي ميشود در چاه، كه صد عاقل هم نتوانند آن را درآورند. اين روزها كه همين داستان آشناي سنگاندازي به شيشه آرامش شهرها تكرار شده، بد نيست دوباره فيلمي را به تماشا بنشينيم كه قصهاي مشابه البته با شخصيتهاي ديگر دارد.
چندي پيش و در ٥٠ سالگي وقايع خونبار تابستان ١٩٦٧ در ديترويت ايالت ميشيگان امريكا، فيلمي از خانم كاترين بيگلو با عنوان «ديترويت» به نمايش درآمد كه اين واقعه را يادآوري كرده است. چنين ماجرايي با ابعادي كم و بيش كوچكتر در طول نيم قرن اخير بارها تكرار شده؛ حداقل ما ايرانيها كه صداوسيمايمان يد طولايي در پوشش چنين خبرهايي دارد به ياد داريم همين چند وقت قبل در شهر فرگوسن ايالت ميزوري چه آتشي از قتل يك جوان سياهپوست به دست پليس امريكا برپاشد و اين آتش به شهرها و ايالتهاي ديگر هم رسيد.
داستان دستيابي سياهان امريكا به حقوق شهروندي، مثنوي هفتاد هزار من كاغذ است كه تقريبا با آن آشنايي داريم. هنوز هم نوادگان بردهداران، رنگين پوستان اين كشور را با همان چشم آبا و اجداد خود ميبينند و براي جبران حضور ٨ ساله يك امريكايي آفريقاييتبار در كاخ سفيد، يك «فكل زري» سرمايهدار را به رييسجمهوري انتخاب ميكنند كه از كاراكترهاي وحشي «كلبه عمو تم» يك شلاق كم دارد. خانم بيگلو براي روايت وقايع ديترويت، خود را به دردسر نينداخته تا ريشههاي اين خشونت را نشان دهد؛ اينكه چگونه بشكههاي باروت خشم در طول سالها براثر تبعيض در شهري صنعتي كه بزرگترين كارخانههاي ماشينسازي را داشت، در روح و جان مردم جمع شده است. او كار خود را ساده كرده و با پسزمينه قرار دادن ماجرا، جزئي كوچك از واقعه را براي روايت انتخاب ميكند.
قصه فيلم و شروع واقعي وقايع ديترويت از دستگيري شركتكنندگان در يك مهماني شبانه توسط پليس آغاز ميشود. خود فيلم حتي به اين موضوع به درستي نميپردازد كه چرا پليس خبرچين خود را داخل مهماني فرستاد تا مهمانان را دستگير كند اما به جاي پرداختن به اين ندانمكاري، پاي بخت و اقبال را به ميان ميكشد. اگر در پشتي ساختمان باز ميشد و پليس حدود ٨٠ دختر و پسر جوان كه به صورت مختلط در حال پايكوبي و مصرف مشروبات الكلي قاچاق بودند را از همان كوچه به كلانتري هدايت ميكرد، ديگر لازم نبود جلوي چشم بروبچههاي خلاف، از وسط خيابان آنها را سوار ونهاي سياه خود كند. اهالي شر و شور محله هم كه متوجه ميشوند حواس پليس فقط به دستگيري شركتكنندگان در پارتي شبانه است، يكراست سراغ قفل و شيشه نزديكترين فروشگاه ميروند و بيتوجه به زنگ دزدگير مغازه، ويترين آن را پايين ميآورند. شعله آشوب اين گونه روشن ميشود.
صحنههاي بعدي مستندگونه و با استفاده از فيلمهاي خبري آن زمان پيش ميروند. آشوب و غارت گستردهتر ميشود و علاوه بر نيروهاي پليس ايالتي، تانكهاي ارتش خيابانهاي ديترويت را قرق ميكنند. صحنههايي كه در اين قسمت از فيلم ميبينيم هم بيشتر نمايانگر دزدي و غارت سياهپوستان از فروشگاههاست و خبري از اعتراضهاي مدني از جنس راهپيماييهاي مارتين لوتركينگ نيست. ديترويت، قهرمان اصلي ندارد و «متل الجريز» كاراكتر محوري است. براي رسيدن به اين كاراكتر مهم، روايت فيلم، بيننده را با چند جوان سياهپوست آشنا ميكند كه آشوبهاي خياباني، اجراي موسيقي آنها را به هم ميزند و بگير و ببندهاي نيروهاي انتظامي، دو نفر از اعضاي گروه را به متل ميكشاند.
آشنايي آنها با دو دختر سفيدپوست و چند جوان آفريقايي تبار ديگر در متل، قصه را براي رسيدن به نقطه دلخواه كارگردان پيش ميبرد. ازسوي ديگر بيننده فيلم، علاوه بر چند شخصيت فرعي، پليس جوان اما خشن و نژاد پرستي را ميشناسد كه از پشت به يك مرد سياهپوست شليك ميكند؛ آن هم فقط براي سرقت چند قلم خوراكي از يك مغازه غارتزده. يك ماجراي پيشپا افتاده، اين دو گروه را در متل به هم ميرساند و از اينجا بخش اصلي فيلم شكل ميگيرد.
در تقابل خير و شر هاليوودي، آن گونه كه از اغلب فيلمهاي خانم بيگلو برميآيد اين است كه او به رابطه گرگ و بره بيشتر تمايل نشان ميدهد. در ديترويت نيز با چنين منطقي مواجهيم. انگار اين معصوميت و سكوت برههاست كه گرگ قصه را درندهتر ميكند. جالب اينكه در اين فيلم آنكه بايد نقش سگ گله را داشته باشد خود به سراغ دريدن برهها ميرود و از سوي ديگر همقطارانش كه ميتوانند مانع وي باشند، او را در اين بازي كمك كرده يا بيتفاوت از كنار آن ميگذرند؛ حتي سرجوخه سياهپوستي كه در فيلم ميبينيم، مقابل بدرفتاريها و شكنجه جوانان سياهپوست به دست پليس نژادپرست، سكوت ميكند.
اگرچه اين انفعال در مقابل خشونت چه ازسوي قربانيان و چه ازسوي ديگر نيروهاي نظامي و انتظامي در اين فيلم به نمايش گذاشته ميشود اما بازهم به ريشههاي اين انفعال پرداخته نميشود. چرا جوانك پليس با حس مالكيت نسبت به شهر و رنگينپوستاني كه ٨٠ درصد جمعيت ديترويت را تشكيل ميدهند، برخورد ميكند و چرا ديگران نسبت به اين مالكيت اعتراضي ندارند. يكي از جوانان سياهپوست قبل از اينكه ماجراي ورود پليس به متل آغاز شود در دورهمي خودشان ميگويد: «وقتي سياهي انگار مثل اينه كه مستقيم يه اسلحه توي صورتت نشونه رفته باشن... اونا دوست دارن اين جوري خودشون رو نشون بدن؛ خونه من، ماشين من، خيابون من. اينجوري ميتونن همهچيز رو ازت بگيرن.»
در مقابل اين حس مالكيت، رفتار توام با نفرت از رنگينپوستان ديده ميشود. سياهاني كه ميخواهند در دل پليسها ترس بيندازند و پليسهايي كه ميخواهند با ترساندن، از زير زبان دستگيرشدگان حرف بكشند؛ و اين دوگانه ترس و نفرت است كه جنايت ميآفريند. بخش پاياني فيلم اين انفعال را به دستگاه قضايي امريكا تعميم ميدهد. «ديترويت» گرچه سعي دارد با نمابرداريهاي خود حس تماشاي يك مستند به بيننده بدهد اما ناگفتههاي پرونده متل الجريز كه حاصل انفعال سيستماتيك است راوي را ناچار ميسازد در انتها به بازسازي قصه خود اعتراف كند. اگراين فيلم را تا حالا نديدهايد ميتوانيد آن را در بساط ديويوي فروشهاي كنار خيابان پيدا كنيد يا فيلم ديترويت را با كمترين جستوجو و بالاترين كيفيت و بهترين زيرنويس در اينترنت پيدا كنيد، البته اگر اين روزها نفس اينترنت بالا بيايد.
- 14
- 2