این فیلم «هر لحظه» میتواند جنونآمیزتر شود و همواره به همین شکل پیش میرود.
به ندرت علامت تعجبِ عنوان فیلمي(مادر!) تا این حد تاکیدی و نیاز به آن محرز بوده است؛ در واقع، این عنوان به چند علامت تعجب دیگر هم نیاز دارد
افرادی که سریع آزردهخاطرمیشوند، کسانیکه مستعد تپش قلب هستند و البته زنان باردار یا زنانی که نوزاد شیرخوار دارند بهتر است از تماشای این فیلم اجتناب کنند
این فیلم که نوعی بیبندوباری مبتنی بر «بیپروایی»، «زدن به سیم آخر» و «نشان دادن هرچه در چنته هست، بر روی پرده سینما» در هم آمیخته است
نویسنده : جسیکا کیانگ
دم با بینی، بازدم از دهان...اگر با تکنیک نفس کشیدن لاماز برای زنان هنگام زایمان آشنایی ندارید، پیش از پوشیدن لباس محافظ و نشستن به تماشای فیلم «مادر!» درن آرونوفسکی، این تکنیک را یاد بگیرید؛ فیلمی كه بهطورطاقتفرسایی پرتنش، پردردسر و خفقانآور در یک ساعت اول و در ادامه آن، برخی از ادامه دارترین و تشدیدشوندهترین جنونهای تاریخ سینما (همراه با فیلمسازی درخشان در قالبی دلهرهآور) که فضای جهنمی آن، کل پرده سینما را به آتش میکشد.
این فیلم تمثیلی به لحاظ مذهبی فتنهانگیز، فیلم ترسناکی با خانهای جنزده، تجربه احساسی و روانشناختی طاقتفرسا تا حد نیاز به هشدار در مورد سلامتی و همچنین دفاعیهای در برابر جنایتهایی در گذشته محسوب میشود که خودِ خلاق هنوز مرتکب آنها نشده است. این فیلم که با نوعی بیبندوباری مبتنی بر «بیپروایی»، «زدن به سیم آخر» و «نشان دادن هرچه در چنته هست بر روی پرده سینما» در هم آمیخته است، نه تنها افراطیترین، اغراق آمیزترین وعالیترین فیلم آرونوفسکی بوده، بلکه یکی از «همهچیزترین » فیلمهای تاریخ سینما محسوب میشود. به ندرت علامت تعجبِ عنوان فیلم (مادر!) تا این حد تاکیدی و نیاز به آن محرز بوده است. در واقع، این عنوان به چند علامت تعجب دیگر هم نیاز دارد، در نتیجه: «مادر!!!».
اولین تصویر فیلم، حتی قبل از ظاهر شدن عنوان آن با فونت نوشتاری خطخطی، نمای نزدیکی از صورت زنی است که زندهزنده در حال سوختن، پوستش در حال بادکردن و ورآمدن است، چشمانش باز و بیحرکت هستند و به طرز غیرعادی آرام است (در کل فیلم، تقریبا بازگشت به این صحنه و تکرار الگو دیده میشود، اما این تصویر اول نیز میتواند مانند آینهای عمل کند که حالتی را که در حدود دو ساعت پیش رو در صورتتان احساس خواهید کرد، نشان میدهد-
ذرت بوداده (پاپکرن) را فراموش کنید، عصاره آلوئهوراهمراهتان بیاورید ). فیلم از این تصویر به طور مستقیم به سکانس سورئال خیالپردازانهای میرود که در آن، خاویر باردم کریستال بزرگی را روی پایهای بر میز توالت کجوکوله و سوختهای قرار میدهد و دوربین فیلمبردار،متیولیباتیک با حرکات مارپیچ، فرآیند آتشسوزی خانه متروکه عظیمی را از داخل آن به حالت برعکس (از آخر به اول) نشان میدهد، بهطوری که جای سوختگی سقفها از بین میرود و تاب دیوارها صاف میشود. دوربین با صحنه بیدار شدن جنیفر لارنس از خواب و دیدن اینکه جای همسرش روی تخت خالی است، از حرکت بازمیایستد.
خانهای که در خواب میبیند خانهای است که او و همسرش (باردم) در آن زندگی میکنند(نام شخصیتها تا آخر فیلم فاش نمیشود، فقط در یادداشتهای روزنامهنگاران به «مادر» و «او (Him) اشاره میشود) اما این درواقع خانه باردم است که همسر جوانش، بعد از ویرانی خانه به خاطر آتشسوزی، خودش را با زحمت و دقت بسیار وقف بازسازی آن کرده است. باردم، شاعر موفقی است که در دام وحشتی جدید گرفتار شده است، تا اینکه بعداز ظهری مردی (اد هریس ) وارد خانهاش میشود که طرفدار او از آب در میآید و علی رغم اعتراضهای نه چندان جدی همسرش، به درخواست شاعر در خانه آنها میماند.
همسر آن مرد نیز بلافاصله به شوهرش ملحق میشود (زنی در قالبی سرگرمکننده بدخواه و درندهخو با نقشآفرینی میشل هپفر ) و بعدا سروکله پسرهایشان نیز پیدا میشود(با نقشآفرینی دامنیال و برایان گلیسن که درواقع برادر هستند). این شدیدترین شکل از کابوسی است که همه ما از اجبار سرگرم کردن مهمانان ناگهانی، ناخوانده و ناخوشایند تجربه کردهایم، اما جنیفر لارنس جوان در قالب خانم خانه اصلا با صمیمیت و رفتار مهربانانه و نسنجیده شوهرش که نویسنده مشهوری است، کنار نمیآید. اوه، چیز عجیبی در دیوارها وجود دارد که شبیه عضوی از بدن بوده که بافتش به آهستگی در حال پوسیدن است.
تمام مساله درواقع این نیست، اما این موضوع باید ایدههایی را از بیپروایی رویکرد بیشینهگرای آرونوفسکی بهدست دهد که فیلم او بهطور مستقیم به آنها اشاره میکند؛ شبیه شیوه فیلمهای کلاسیک و موفق به لحاظ گیشه و نه لزوماپرمایه و بيشتر با همان نشانههای ضعیف: آثاری از فیلمهای«بیگناهان »، «انزجار »، «بچه رزماری»، «ربکا » و داستان کوتاه ادگار آلن پو با عنوان «قلب رازگو » در کل فیلم آرونوفسکی به چشم میخورند، البته نشانههای موثری نیز از دو فیلم «ارتفاعات اقیانوس آرام » و «کلید اسکلتی » در آن دیده میشوند. دستکم، در یک ساعت اول فیلم و پیش از باردار شدن شخصیت لارنس و حرکت فیلم به سوی قسمت دوم که به صورتی جسورانه غیرقابل طبقهبندی شدن است، آن قدر ذهنتان مشغول این میشود که شاید از ترس سکته قلبی کنید که نمیتوانید به ارتباط بین صحنهها و عناصر فیلم فکر کنید.
تنها راه هشدار دادن بدون اینکه قصد خراب کردن لذت تماشای فیلم را داشته باشم، اشاره به این مساله بوده که تنها بیننده احمق است که با دیدن چیزی که همان موقع دیده است، فکر میکند این فیلم امکان ندارد جنونآمیزتر از این شود. این فیلم «هر لحظه» میتواند جنونآمیزتر شود و همواره به همین شکل پیش میرود؛ حتی بعد از سکانسی۲۰دقیقهای که در آن صرف بیدغدغه و بیسروصدای شام به دادوقال کردن، بعد به عربدهکشی، بعد به منطقه جنگی بدل میشود و بعد به نمیدانم، تصویر هیرنیوموس بوش از آخرالزمان در قالب پناهگاه پناهندگان که نمایشهای غیرمتعارف در آن در حال اجرا هستند؟ با نقشآفرینیکریستنویگ در آن؟
تاکید فیلم میتواند بر شکنجه روانی و جسمانی فیلمهای ترسناک با صحنههای وحشتناک و خشونتآمیز باشد که لارنس در آن گرفتار شده و در واقع نیز همینطور است، اما تمرکز بیوقفه بر او، طرفداری از نگرش او، این احساس را به دست میدهد که فیلم از دیدگاه او به طرز عجیبی حمایت میکند. دوربین برخی اوقات، لیباتیک مانند پشهای مزاحم به دور لارنس حرکت میکند و گاهی نیز مانند گرگی که مترصد فرصتی برای حمله است به دور او میچرخد، البته تا آخرین صحنه نیز در مدار او حرکت میکند، انگار مرکز وجود لارنس دارای جاذبه شدید و سیاهچالهای است که دوربین از آن نمیتواند فرار کند. طراحی دقیق صدا برای تقویت تصاویر بدون فریب دادن ما در قالب نشان دادن واکنشی بیش از حد و همچنین نبود موسیقی متن کیفیت فضای موجود در فیلم را تشدید میکنند.
اگر نقش لارنس را هر بازیگر دیگری بر عهده داشت، نقش او شاید به طرز آزاردهندهای منفعلانه و محتاطانه میشد تا حدی که بیینده نمیتوانست با آن ارتباط برقرار کند، اما تعهد بیکموکاست لارنس به نقشش به حدی است که درواقع به چیز بسیار غیرعادیتر تغییر شکل میدهد: چهرهای از همسری زیبا و جوان به مثابهی نمادی از موفقیت مردی بزرگ در رابطه با آن نماد و اول شخصی با روایتی دلسوزانه درباره ترس بسیار جوانتر و بیاعتمادبهنفستر بودن از معشوق.
جوانی معمولابه مثابه خصوصیتی مطلوب تصویر میشود، اما در این فیلم، جوانی گرفتاری لارنس محسوب میشود و این گرفتاری است که به خاطر آن همراه با لارنس، دستکم تا حدی رنج میکشیم. لارنس بعد آهسته به باردم میگوید «تو کیستی؟» او جواب میدهد«من من هستم » و استفاده عجیب از دو ضمیر فاعلی درواقع لحظهای را ترسیم میکند که در آن، آخرین تغییر فیلم صورت میگیرد و از درباره لارنس بودن به درباره باردم بودن تغییر جهت میدهد: باردم به سوژه خود بدل میشود و لارنس، کاملا به معنای واقعی کلمه، به ابژه او.
ممکن است تقریبا خیلی پیش از رسیدن به صحنهای آن را حدس بزنید و خیلی زود به ماهیت کریستال بزرگی که شبیه الماسی نتراشیده است، پی ببرید؛ همان کریستالی که در آن صحنه ابتدایی فیلم میبینیم بر اثر برافروختن آتش توسط باردم با تکهای زغال مشتعل گُرمیگیرد اما دقت عصای پیشگوییتان در اینجا اهمیتی ندارد و بيشك برای شیوهای که آرونوفسکی به واسطه آن شما را وارد صحنههای فیلم میکند، آمادگی نخواهید داشت.
از زمانی که فیلم به تفسیر و بازخوانی غیرمتعارف، پرسروصدا و باورنکردنی وحشیانهترین آیین مسیحیت و اقرار سریع به ماهیت کاملا شیطانی خودِ خلاق مردانه تغییر شکل میدهد، یکی از با استعدادترین فیلمسازان ما را خواهید دید که به مثابه کسی عمل میکند که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد؛ انگار هر چیزی را که قبلا انجام داده برداشته است و آنها را درون خورشید سوزان میاندازد. در این دیگ جوشان، متافیزیک فیلم «چشمه» با عالم هپروت فیلم «مرثیهای برای رویا » وخیالپردازی مربوط به کتاب مقدس در فیلم «نوح» در هم میآمیزند و خود را به جنون- وحشت فیلم «قوی سیاه » و ویرانی ذهنی محض در فیلم «پی » پیوند میزنند و هیولایی که ظاهر میشود همچنان چیز کاملا جدیدی در آثار با ارزش آرونوفسکی و آثار با ارزش دیگران بهشمارمیرود.
افرادی که سریع آزردهخاطرمیشوند، کسانیکه مستعد تپش قلب هستند و البته زنان باردار یا زنانی که نوزاد شیرخوار دارند، بهتر است از تماشای این فیلم اجتناب کنند، اماهمانطور که هو شدنهای اجتنابناپذیر، طولانی و شدیدِ فیلم در نمایش مطبوعاتی آن در ونیز تایید میکنند، «مادر!» فیلمی در واقع فوقالعاده است؛ نوعی تجربه نادرِ فیلم مزخرف- هنریِ مبتنی بر احساسات عمیق که پرمعنایی و بیمعنایی آن به تصمیم شما بستگی دارد و شما را با شدت مانند گوساله تازهمتولدشدهای ماتومبهوت، مضطرب، هیجانزده و با پاهای لرزان و پیچخورده در روشنایی روز پرتاب میکند.
ترجمه: حسام نصیری
- 13
- 5