اسکات کوپر سناریست و کارگردان ۴۸ ساله امریکایی در چهارمین فیلم بلند سینماییاش وسترنی را رو کرده که اگر از بهترینهای این ژانر در سالهای اخیر نبوده باشد، بیگمان با کلاسترین و بهترین کار او در عرصه این هنر تا این لحظه بوده است. در این فیلم که «دشمنها» نام دارد، بختک مرگ ناگهانی و بیرحمانه به سمت هر کسی میل دارد و همه خطرات و ترسها و رنجهای داستان در محیط ذاتاً زیبا و در میان شور زندگی و هراس مرگ شکل میگیرد.
«دشمنها» بهگونهای بازگویی بیش از صد باره چگونگی شکلگیری مرزها در غرب وحشی و بیان مکرر رویارویی سرخپوستان یعنی مالکان حقیقی امریکا با مهاجرانی است که این خاک را تملک کردند و در این راه به روی این مالکان آتش گشودند و تلاش آنها برای حفظ جانشان و مصون نگهداشتن سرزمین مادری را درندهخویی حیوان صفتانه لقب دادند. در نماهای آغازین فیلم جملهای از دیویداچ لارنس، نویسنده کلاسیک و قدیمی امریکا در توصیف وضعیت اولیه این سرزمین میآید و مضمون آن سخت و بیرحم و جنونآمیز بودن این وادی قبل از ورود مهاجران و طبیعت وحشی و ذات آرام نشدنی آن است اما این خصلتی است که از قضا بعد از ریختن خیل مهاجران بیفرهنگ و سیل فرصت طلبان به قاره امریکا و بویژه امریکای شمالی (امریکا وکانادا) چهره نمود.
اسکات کوپر برای جا انداختن این فرضیه دروغین و در راستای هزاران وسترن ساخته شده در هالیوود ظرف ۹۰ سال اخیر در سکانسی که پس از درج نظریه لارنس میآید، کشته شدن اعضای یک خانواده مهاجر به دست سرخپوستان نژاد آپاچی را در گوشهای از غرب وحشی به نمایش میگذارد و فقط مادر خانواده به نام روزالی کویید (با بازی روزاموند پایک) است که از آن چادر عجین شده با خون میگریزد و جان به سلامت در میبرد.
تک مأموریت باقیمانده
در نقطهای نه چندان دورتر در ایالت سرشار از سرخپوست آریزونا جنگ بیرحمانه ارتش متجاوز امریکا علیه سرخپوستان مورد تهاجم قرار گرفته، قطعات آخر و واپسین روزهایش را میگذراند و تسلیم شدن سرخپوستان و بواقع مردم بومی این کشور حتمی شده و فقط تک کارها و معدود مأموریتهایی مانده و یکی از آنها رساندن رئیس کومانچیها یعنی عقاب زرد (وس استودی) به سرزمین مادریاش در ایالت مونتانا است تا آنجا برای همیشه در بستر مرگ آرامش گیرد و یکی از نمادهای مبارزه طولانی بومیها با زیادهخواهی مهاجران متجاوز محو شود.
این مأموریت به یکی از افسران ارشد نیروهای شمالی امریکا که سالها با ایالات جنوبی این کشور جنگیده و این ایالات معتقد به تبعیضنژادی و تبدیل کردن سیاهان به بردهها را تسلیم کردهاند (و به این سبب ادعای دروغین انسان و هدفمند بودن را دارند) واگذار میشود و او مرد پرتجربهای به نام کاپیتان جوزف جیبلاکر (کریستین بیل) است.
مردی چندوجهی
بلاکر میکوشد این مأموریت را پس بزند و در نگاه نخست بهنظر میرسد که مردی ضد سرخپوستان است و به تبع آن عقاب زرد را یک قصاب اجتماعی و قاتل سفیدپوستان میشمرد و بزودی و قبل از رساندن وی به مقصد، خودش او را سربه نیست خواهد کرد اما در طول قصه و در مسیر سفر به مونتانا ما با مردی مواجه میشویم که به کلی با تعاریف و برداشتهای فوق فرق میکند و مردی چندوجهی نشان میدهد که داستان کلاسیک جولیوس سزار را میخواند، بارها و سالها برخورد بیرحمانه با سرخپوستان را دیده و آن را نفی میکند و حتی قادر به تکلم به زبان آنها هم هست و با این مقدمات بهخوبی میداند که چه سفر پرخطری او و همراهانش را در حرکت به سمت مونتانا تهدید میکند.
با این حال، او به سبب دریافت فرمان سفر از سوی بالاترین سازمان نظامی امریکا چارهای جز پذیرش ندارد و فقط این دلخوشی را دارد که بعد از این مأموریت واپسین به ایام بازنشستگیاش پا خواهد گذاشت و بهگوشهای آرام و دور از تمامی این غوغاهای خونآلود خواهد خزید.
خطرناکتر از کومانچیها
این چنین و با این باور نه چندان صحیح است که بلاکر پیشاپیش لشکری کوچک از سربازان که در آن هم یک سیاهپوست یافت میشود و هم یک فارغالتحصیل دانشکده افسری وست پوینت، در مسیر صحرایی با خاک و شن سرخرنگ به حرکت درمیآید و در کنار او طبعاً عقاب زرد و معدودی از اعضای خانواده وی مشاهده میشوند و در طول مسیر همانطور که پیشبینی میشد، با کاراکتر روزاموند پایک یعنی روزالی کویید هم ملاقات میکند و چارهای جز همراه بردن وی ندارند و این در حالی است که کویید پس از بلایی که بر سرش حادث شد، از دیدن هر سرخپوستی به وحشت میافتد و اندیشه و صرافت خودکشی و پایان دادن به رنجهایش از این طریق وجود وی را فرا گرفته است و بههمین سبب بلاکر مجبور است او را بیشتر از هرکس و حتی فزونتر از عقاب زرد که هر لحظه احتمال دارد کومانچیها برای نجاتش به این قافله حمله کنند، زیر نظر داشته باشد.
اتحاد اجباری
آنچه اعضای پرتفرق این گروه بسرعت به آن نائل میشوند و البته یک توفیق اجباری است متحد شدن زیر لوای واحد و در مقابله با دشمن مشترک یعنی سرخپوستها است و بلاکر حتی دست و پای بسیاری از زندانیها را که در این قافله همراه او هستند از غل و زنجیر باز میکند تا در این ستیز عمومی شرکت و گروه بلاکر را تقویت کنند و همین مسأله کمک میکند تا نفرت موجود بین برخی اعضای این گروه فروکش کند و جایش را به همکاری بدهد.
با این حال اعضای گروه به آرامی متوجه میشوند که تنها خطر حی و حاضر برای آنها از جانب کومانچیها نیست و با رسیدن به اولین پاسگاه منطقه واقع در فورت کالینز کلورادو با یک جانی خطرناک آشنا میشوند که همانا فیلیپ ولز (بن فاستر با پزی جدی و جالب و حرکاتی غیرقابل پیشبینی) است و مقامهای محلی او را هم تحویل بلاکر میدهند تا به نقطهای مشخص در شمال برسانند. اینها مجموعهای را میسازد که وسترنها براساس آن نفس میکشند و با ساز و کار خطر به سوی مقصدنهایی به پیش میروند.
مشخصات فــــــيلم
عنوان: «دشمنها»
محصول: کمپانیهای وی پوینت اینترتین منت و لی گریزبی
تهیه کنندگان: جان لشر و کن کائو
سناریست: اسکات کوپر براساس داستان اولیهای از
دانلد استوارت
کارگردان: اسکات کوپر
مدیر فیلمبرداری: ماسانوبو تاکایاناگی
تدوینگر: تام کراس
موسیقی متن: مکس ریچتر
بازیگران: کریستین بیل، روزاموند پایک، وساستودی، جسی پله مونز، آدام بیچ، روری کاچران، پیتر مولان، اسکات ویلسون، پل انرسون، تیموتی چالامت، بن فاستر و جاناتان میجرز
منبع: FilmComment
وصال روحانـي
- 16
- 3