«تحير» اين جامعترين کلامي است که ميتوان بعد از چند ساعت معاشرت با «پروين بهمني» به کار برد. او ميتواند با داستانِ زندگياش کاري کند که از خودتان شرمگين شويد. تمامِ کارهايي که تا به حال انجام دادهايد و به نظرتان بزرگ آمده است را پوچ کند و هيچ کند و باعث شود سرتان را که روي بالش ميگذاريد؛ فکر کنيد که چقدر به خودتان و زندگيتان بدهکاريد. او تمامِ تصوراتتان را به هم ميريزد.
اگر تا به حال تصورتان از «روشنفکر جماعت» آن جمعيتِ انبوهي است که در کافههاي تاريک و دودآلود؛ سيگار پشتِ سيگار دود ميکنند و خلاصهٔ کتابهاي جستوجو کرده در «گوگل» را تند و تند براي هم تعريف ميکنند و از اين کافهٔ خيابان کريمخان تا آن کافهٔ خيابانهاي انقلاب، کلاههاي عجيب و غريبشان و لباسهاي رنگيشان را به رخ ميکشند و به خاطرِ چهار کتابي که خواندهاند يا فلان اثري هنري که خلق کردهاند، از عالم و آدم طلبکارند، حتما تلاش کنيد «پروين بهمني» را بشناسيد؛ آنوقت تصويري حقيقي از واژهٔ «روشنفکري» پيدا خواهيد کرد؛ هر چند طرفتان يک زنِ ايلياتي باشد؛ زني که اصرار دارد لباسِ محلياش را هميشه به تن داشته باشد و بهترين روزهاي زندگياش روي چند هکتار زمين گذشته باشد.
حالا اين روزها او مدرک دکتراي افتخاري گرفته؛ اصلا افتخاري هم هست که کسب نکرده باشد؟ کنسرواتوار موسيقي چايکوفسکي، شبي را به نامش کرده، بانوي فرهنگ سرزمينهاي ترکزبان شناخته شده و دهها و دهها فستيوالِ مختلف از سراسرِ دنيا افتخارِ حضورش را داشتهاند. با «پروين بهمني» آشنا شويد. اين يک توصيهٔ روزنامهنگارانه نيست؛ يک دعوت است براي شناختِ خودتان، زندگيتان و سرزمينتان:
از اولين مواجههتان با موسيقي ميگوييد؟ از اولين معلمتان در موسيقي؟
زندگي قشقاييها و ايلياتيها با موسيقي عجين است. اصلا نيازي نيست که ما معلمي داشته باشيم؛ چون همه خودشان ميخوانند و مينوازند و زندگيشان با موسيقي ميگذرد. ميدانيد؟ زندگي ايلياتي خيلي سخت است؛ «کوچ» کار دشواري است و موسيقي به آنها کمک ميکند تا بتوانند اين سختيها را تحمل کنند. با اين همه، بعضيها بيشتر به اين هنر علاقه دارند.
صرفنظر از آن جنبهٔ عمومي، برخورد نزديکتر و شخصترتان با موسيقي چطور بود؟
دايهام هميشه برايم لالايي ميخواند؛ او زن بسيار خوشصدايي بود. بوي دايه و صداي دايه در زندگي من تاثير خيلي زيادي گذاشته است. از همان زمان بود که به موسيقي علاقهمند شدم، از آن طرف پدرم صداي خوبي داشت و بسيار به موسيقي علاقهمند بود. بعد از آنکه ايل قشقايي، را يکجا نشين کردند، او يک باغ و يک خانهٔ بزرگ در روستايي به نام «جايدشت» کنارِ شهر فيروزآباد فارس که اکثر موسيقيدانانِ توانمند آنجا زندگي ميکردند، بنا کرد و به خيلي از موزيسينهاي محلي آنجا امکانات ميداد و کمکشان ميکرد.
آن زمان مثل حالا نبود که مردم با هم تعارف داشته باشند، زنگ و آيفوني نبود. بعد از کار، غروبها همه دور هم جمع ميشدند و اگر لقمه ناني داشتند، با هم ميخوردند. خانهٔ ما هم پر از رفت و آمد موسيقيدانان بود و به اصطلاح «فرهنگسرا» ي روستايمان. من هم بچه بودم و دور و بر آنها ميپلکيدم. شايد خيلي هم هنر نکردم که موسيقي کار کردم، موسيقي براي همهٔ قشقاييها مهم است.
و شما در اين محيط بزرگ ميشويد.
بله! بزرگتر که شدم، رفتم قاطي بزرگترها (خنده). پدرم تشويقم ميکرد و من هم ميخواندم. عموي مادربزرگم «حبيبخان گرگينپور» از بهترين نوازندگانِ سهتار قشقايي بود. «منصورخان بهمني» هم در آواز صاحبسبک بود و از اقوامِ ما، استاد محمد قلي خورشيدي هم از اساتيد بسيار بزرگ قشقايي بودند، همهٔ اينها دور و برم بودند. صبحها چشمم را که باز ميکردم، يکي داشت ميزد و يکي ميخواند.
وقتي کسي «کوراوغلو» را ميخواند، غرق اين داستانها ميشدم. فقط کافي بود که يک تصنيف يا آواز را کسي بخواند، براي بار دوم خودم از حفظ و بيخطا ميخواندم. ميدانيد در فرهنگهاي سنتي، موسيقي محدوديتهايي دارد؛ اما من دختر خوشبختي بودم، پدرم علاقهمند موسيقي و ادب بود و خيلي تشويقم ميکرد. يک خوشبختي ديگر هم داشتم که گفتم؛ همان زندگي ميان ايلياتيها.
شيطاني نميکرديد؟ خالهبازي؟ تمام بازيهاي کودکانه؟
نه خيلي! بچههاي ديگر بازي ميکردند؛ اما براي من موسيقي مهم بود. سعي ميکردم قطعات موسيقي را ياد بگيرم.
با اين وجود موسيقي را به شکل سينه به سينه ياد گرفتيد.
اصلا در قشقايي کلاس و آموزشگاه موسيقي به اين شکلي که شما ميشناسيد، وجود ندارد. معلمِ من همين هنرمنداني بودند که شبها جمع ميشدند و آواز ميخواندند. مقام «کرم» منسوب به محمدحسين کياني را از خودش ياد گرفتم. از استاد محمد قلي خورشيدي، موسيقي ياد گرفتم. يکي از مقامهاي قشقايي به نام قصد غلامرضا خان به نام پدر خودم بود. من مثل ضبط صوت بودم، اگر تصنيفي را ميشنيدم، کاملا حفظ ميکردم. در دوران مدرسه شاگرد بيژن سمندر و عباس عفيفي شدم و با موسيقي شيرازي آشنا شدم. قشقايي همسايهٔ بويراحمر است و با موسيقي آنجا هم آشنا شدم.
براي موسيقي رديف- دستگاهي هم بعد از ازدواجم پيش يکي از شاگردان تاج اصفهاني به نام استاد شريف رفتم؛ اما قبل از آن، آلبومهاي محمود کريمي را هميشه گوش ميدادم، مدام يک ضبط صوت بالاي سرم بود و آوازهاي او را گوش ميکردم.
در آن محفلهاي موسيقايي خانهٔ پدري، کسي نوازندگي هم ميکرد؟
گاهي. استاد نکيسا ويولون و سهتار ميزد. بعضيها هم ني ميزدند. فرود گرگينپور که سه – چهار سالي از من بزرگتر بود، آکاردئون ميزد.
ويولون و سهتار؟
بله؛ اما قشقاييها اين سازها را هم بومي خودشان کرده بودند. کچور ديگر از بين رفته بود.
از موسيقيدانان موسيقي سنتي هم کسي به خانهتان رفت و آمد داشت؟
پدربزرگم با «نورعليخان برومند» دوستي نزديکي داشت.
شما هيچ از ايشان موسيقي رديف ياد گرفتيد؟
نه من به نورعليخان موسيقي قشقايي ياد ميدادم. نورعليخان نابينا بود و بچه نداشت. به پدرم ميگفت پروين را به من بده ببرم وهر وقت دلتان تنگ شد با هواپيما ميآورمش شيراز. اسم زن «نورعليخان» پروين بود. ميگفت تو بيا برويم خانهٔ ما، من به پروين خودم ميگويم پري به تو ميگويم پروين؛ اسمت را هم عو ض نميکنم. مادربزرگم نگذاشت. آقاي شجريان و مشکاتيان هم به ايل ميآمند.
براي چه کاري؟
براي تفريح و براي شنيدن موسيقي قشقايي. آقاي لطفي خيلي ملودي ضبط کردند و قطعاتي هم با الهام از آن نوشتند. آقاي عليزاده هم همينطور؛ اما دوستي بيشتر ما با شجريان و مشکاتيان بود و بعد از جدايي اين دو، با مشکاتيان بيشتر رفتوآمد ميکرديم. آقاي شکارچي و حسن کامکار هم ميآمدند.
تلاش کردند موسيقي قشقايي را ياد بگيرند. نميدانم؛ ببينيد موسيقي قشقايي خيلي مشکل است. اما خواهناخواه تاثير رويشان ميگذاشت.
چرا هيچوقت با هم کار مشترکي نکرديد؟
اتفاقا آقاي مشکاتيان يکبار پيشنهاد داد؛ گفتم من با شمار کار نميکنم. پرسيد: چرا؟ گفتم: چون شما استاد هستيد و بعد هر چه شما ميگوييد بايد من گوش کنم. (خنده) يک بار هم آقاي ذوالفنون گفت برويم و خارج از کشور کنسرت بدهيم. گفتم خب چند ماه بايد تمرين کنيم. گفت چند ماه که فرصت نداريم. گفتم شما موسيقي قشقايي بلد نيستيد و بايد چند ماه تمرين کنيم و نرفتم. البته بعد پشيمان شدم.
چرا؟
چون دو – سه ماه بعد از آن فوت کردند. ميدانيد جوانان اين موسيقي راحتتر ياد ميگيرند؛ حتي از اساتيد موسيقي سنتي. ممکن است يک دختر ۱۸-۱۷ ساله خيلي بهتر از من بخواند.
بعد که مدرسه رفتيد، موسيقي در زندگيتان کمرنگ نشد؟
نه.
از درستان نميافتاديد؟
اتفاقا بچهٔ درسخواني بودم. در همان دبيرستانمان – ما بعد از ابتدايي ميرفتيم دبيرستان- يک آمفي تئاتر داشتيم که هم در آن تئاتر بازي ميکردم و هم موسيقي اجرا. انشايم هم خيلي خوب بود. کلاس هفتم که بودم، سه بار انشايم به ساواک رفت. شناسنامهام از خودم دو سال بزرگتر است و براي همين نسبت به کلاس هفتم خيلي کوچک بودم و پدرم را ميخواستند و از او ميپرسيدند که از چه کسي الهام ميگيرم. (خنده)
ساواک؟ مگر چه مينوشتيد؟
موضوع يک انشايمان «ميهندوستي» بود، من از کوروش و داريوش و عظمت ايران گفته بودم و آخر نوشته بودم که: «ما حالت جغدي را داريم که بر سر ويرانيها مسکن گزيديم.» ساواک به همين جمله گير داده بود و منظورت اين است که کشور خراب است. يک انشاي ديگر هم دربارهٔ صندلي داشتيم؛ بچههاي ديگر از ميخ و چکش و مراحل ساخت آن نوشته بودند؛ من از صندلياي نوشته بودم که زير پاي يک رييسدادگاه جنايي بود. او از زنِ همسايهاشان خوشش ميآيد؛ اما زن پارسا بوده و با هم درگير ميشوند، سر زن روي صندلي ميخورد و کشته ميشود.
رييس دادگاه جنايي اين صندلي را به خانهٔ زن ميبرد و شوهرش را به جرم قتل محاکمه ميکند. آخر آن نوشته بودم: «اي صندلي به صدا آي و بگو قاتل کيست؟» اشارهام به کارهايي بود که شاهپور غلامرضا ميکرد. موضوع يک انشاي ديگرمان هم «چرا» بود. در آن انشا مثلا مادرم از پدرم جدا شده و با کسِ ديگري ازدواج کرده بود. به مادرم نامه نوشته بودم که چرا اين کار را کرده؟ مگر پدرم چه بدياي داشت؟ در نهايت نامهٔ من زماني به دست مادرم ميرسيد که تابوتي او را از خانه بيرون ميآوردند. خيلي هم پرسوز و گذاز نوشته بودم. خالهام با من همکلاس بود، به اينجا که رسيدم، جيغ زد: «خودت بميري». باورش شده بود که خواهرش را کشتهام. (خنده)
اين نگاه يعني اينکه کتاب زياد ميخوانديد.
خيلي. کلاس دوم ابتدايي، يکبار شنيدم که مادربزرگم به مادرم ميگفت: «اين کتاب را نبايد دخترها بخوانند.» منظورش کتاب «شعله» جواد فاضل بود. من کتاب را دزيدم و رفتم ته باغ و از صبح تا شب خواندم. هر چه صدايم کردند، بروم ناهار بخورم نرفتم. تمام رمانهاي جواد فاضل را خواندم.
فهميديد چرا نبايد ميخوانديد؟
خب ماجرايش عشق و عاشقي بود. آخرين جملهاش اين بود: «با شعله آمديم و بيشعله برميگرديم.» البته چيز مهمي نبود و تاثير منفي هم رويم نگذاشت. اين اولين کتابي بود که خواندم.
چطور دوم ابتدايي توانستيد يک کتاب را بخوانيد؟
خب کلاس اول الفبا را ياد گرفته بودم.
بزرگتر که شديد، چه خوانديد؟
مادر ماکسيم گورکي، کتابهاي رومن رولان و آثار جلال آل ااحمد.
کلهتان خوب بوي قورمه سبزي ميداده.
بله. زياد (خنده)
خواندن اين جور کتابها هم که مد شده بود.
نه؛ هنوز مانده بود به اينکه اين چيزها مد شود، خودم دوست داشتم. «دامون» – پسرم- سوم ابتدايي که بود، قصههاي صمد را دادم تا بخواند. نميدانم کار درستي بود يا نه؟ بعد ميگفتم از اين کتاب چه برداشتي کردي؟ بعد توضيح ميدادم بايد مثل صمد رفتار کني.
او را ميبردم به حومههاي شهر و حلبيآباد تا با زندگي آنها آشنا شود. در همان کودکي با اينکه پدرم «خوان» بود؛ اما ميرفتم با رعايا حرف ميزدم. اما يک کتاب که خيلي رويم تاثير گذاشت «ديزه» بود. بتهوون يک سرود براي ناپلئون ميسازد تا جنگ را تمام کند؛ اما او بعد از مدتي دوباره جنگي ديگر شروع ميکند و بتهوون جلوي تمام سربازها و ژنرالهاي ناپلئونميگويد من سرودم را پس ميگيرم. همانجا ياد گرفتم که يک موسيقيدان نبايد ترسو باشد. کسي که به ناپلئون بگويد: «من سرودم را پس ميگيرم» من پيرو او هستم.
شعر هم ميخوانديد؟
زياد. مولانا و حافظ را خيلي دوست داشتم. اصلا با حافظ حرف ميزدم. بعضي وقتها برايش گريه ميکردم؛ يکبار رفتم حافظيه تا با او درد و دل کنم؛ آنقدر گريه کردم که سنگ قبر خيس شده بود. هميشه کفشهايم را سر خاک حافظ در ميآوردم، وقتي گريهام تمام شد، سرم را که بلند کردم ديدم يک عالمه جمعيت آمدهاند حافظيه و همهشان کفشهايشان را درآوردهاند و دورتا دورم کفش بود.
بعد از دبيرستان چه کرديد؟
تربيت معلم خواندم و مدتي معلم ادبيات بودم.
چه سالي ازدواج کرديد؟
سال. ۴۹
چند ساله بوديد؟
۲۱ سال.
همسرتان هم اهل موسيقي بود؟
شغلش فني بود. موسيقي کار نميکرد؛ اما به آن علاقه داشت. غيرحرفهاي آواز هم ميخواند؛ اما ارتباط زيادي با موزيسينها داشت.
بعد از ازدواج چه کرديد؟ همچنان موسيقي را با همان قوت ادامه ميداديد؟
بعدها که مجبور شدم معلمي را کنار بگذارم، چند سالي کشاورزي کردم. يعني ۷-۶ سال، چندين هکتار زمين را با يک کارگر، کشت ميکردم و همانجا آوازم را ميخواندم و لذت دنيا را ميبردم. (خنده) کشاورزي عشق دوم من بعد از موسيقي است و براي همين آنجا هم موفق شدم. با ماشين لندرو ميرفتم. از کوه و بيابان با ماشين لندروور ميرفتم سرِ زمين.
خودتان رانندگي ميکرديد؟
بله صبح ميرفتم و شب برميگشتم. پسر کوچکم دو ساله بود، با او ميرفتم و ميآمدم. همه چيز کشاورزي را ياد گرفته بودم، مثلا اينکه چطور با موتور آب از چاه بکشم. روغن موتور را هم خودم عوض ميکردم. کارگرم تازه ازدواج کرده بود، ميگفتم نميخواهد تو زود بيايي. خودم صبح زود موتور را روشن ميکردم و ميگذاشتم روي زمينها تا آب به آنها برسد. تعداد زيادي کودک هم در آن روستا بود. کتاب به بچهها ميرساندم. زنهاي روستايي را تشويق ميکردم تا صنايع دستي توليد کنند. حتي خيليهايشان را تشويق به خواندن ميکردم. صداهاي خيلي خوبي هم بينشان بود. خيلي از نغمهها را همانجا ضبط ميکردم.
کشاورزي و موسيقي تصويري رويايي است.
يک روياي تمام. سختيهاي خودش را هم داشت؛ اما من عاشق کشاورزي بودم. تابستان يک سال تمام بچههايم با هم آبله مرغان گرفتند. در عقب را باز کرده بودم و رختخواب چيده بودم تا پشتِ ماشين با صندليها همسطح شود و همانجا به بچهها رسيدگي ميکردم و کمپوت و دارويشان را ميدادم تا بچههاي ده آبله مرغان نگيرند. ماشين را ميگذاشتم زير يک درخت زيرِ سايه.
مردم روستا خيلي دوستتان داشتند؟
خيلي. نه اينکه من بخواهم آنها من را دوست داشته باشند؛ با هم دوست شده بوديم. صبح زود پا ميشدم و موتور را روشن ميکردم. وقتي داشتم برميگشتم، تازه کشاورزان ديگر ميآمدند. يعني کارم خيلي جلوتر از آنها بود. يادم ميآيد آن زمان کود فسفات خيلي کم بود. من رفته بودم ادارهٔ کشاورزي. گفتم کود من را زودتر بدهيد، بچههايم شهر هستند و بايد به آنها برسم. گفتند ماشينِ کود آمده؛ اما هنوز کودها را تقسيم نکردهايم. يکباره آقايي آمد و گفت شما همان خانمي نيستيد که خودش روي مزرعهٔ خودش کار ميکند؟
گفتم همان هستم. گفت ما خيلي از شما عذر ميخواهيم؛ ما دستمان باز نيست؛ اما بايد به شما ميرسيديم. گفتم چرا؟ گفت شما زنان را به اين کار واداشتيد. راست ميگفت. زنها وقتي ميديدند من خودم کارهايم را ميکنم، کمکم کارشان را شروع کردم، مثلا براي پَرکردن چغندر، کارگر از دهات مجاور ميآوردند، اما بعد از مدتي خود زنان اين کار را ميکردند. خلاصه به من ۵۰ بسته کود سياه جايزه دادند. اين کود براي من حکم طلا داشت. فصل برداشت هوا سرد بود، مثلا اگر چغندرها روي زمين ميماندند، يخ ميزدند و مردم روستا کاميونها را اول به من ميدادند. به هر جال چهار سالي هم آن شکلي گذشت تا اينکه پدر دامون، تصميم گرفت زمين را بفروشد.
و فروخت؟ به همين وحشتناکي؟
بله. بدترين بخش زندگيام همان بود. آن زمين مثل بچهام بود. ميدانيد آدمي وقتي يک گلي جايي ميکارد به آن دل ميبندد. حالا شما آن مزرعهٔ به آن بزرگي را در نظر بگيريد. آنجا فقط براي من زمين کشاورزي نبود، همانجا کارهاي پژوهشيام را هم انجام ميدادم. ميرفتم روستاهاي اطراف و موسيقيهايشان را جمع ميکردم.
چطور راضي به اين کار شديد؟
زمين در اصل براي پدرِ شوهرم بود. اول يکي دو هکتارِ آن را فروختند. آن آقا گفت شما ديگر نميخواهد بياييد، خودم ميکارم. سر سال برداشتش يک/ نهم من بود. عصباني بود و ميگفت شما دستتان خوب است. من گفتم نه آقا! من پايم خوب است.
بعد چه کرديد؟
دوباره سرم را با موسيقي گرم کردم. يک ضبط صوت داشتم که براي اينکه از شيطنتهاي بچهها آسيبي نبيند، پشت مبل گذاشته بودمش و هر آهنگي که يادم ميافتاد، سريع ضبط ميکردم و دوباره به آشپزخانه ميرفتم و کارهايم را ميکردم. اواخر دههٔ ۶۰ بود که استارت کار رسمي پژوهشي را زدم و با آقاي درويشي در حوزهٔ موسيقي قشقايي همکاريهاي زيادي کرديم. ميدانيد «محمدرضا درويشي» خيلي کار کرده، او من را شناساند. من دوستي ۳۰ سالهٔ بسيار عميقي با او دارم. با او رفتيم دهات و موسيقي قشقايي را از مرگ نجات داديم.
اين پژوهشها چند سال کشيد؟
هنوز هم تمام نشده است. هيچوقت نميشود گفت تمام شده است. همين الان در کتاب دايرهالمعارف سازهاي بادي در بخش قشقايياش با هم کار ميکنيم.
چرا تا اين اندازه به پژوهش علاقه داريد؟
چون بايد اين موسيقي را احيا و آخرين ملوديهايي که مانده را حفظ کرد. خيلي از اين نغمهها مثل موسيقي عاشيقهاي قشقايي داشتند از بين ميرفتند. براي همين من کارهاي پژوهشي کردم و اين موسيقي را به فارسيزبانان هم ياد دادم. براي اينکه مقامها هم به شکل صحيح انجام شود؛ گروه «حاوا» را تشکيل دادم که نوازندههايش همه قشقايي بودند.
الان هم در زندگي قشقاييها موسيقي همانقدر جريان دارد؟
مردم مدتي از موسيقي محليشان دور شده بودند؛ من بارها از خود قشقاييها شنيدم که اين موسيقي کهنه است، خب آنها هم تقصيري ندارند؛ اين موسيقيهاي جديد که به شکل مفتضح از برخي کانالهاي ماهوارهاي پخش ميشود، موسيقي اصيل و محلي ما را از بين ميبرد؛ در چنين شرايطي کار ما سختتر است و بايد بتوانيم موسيقيامان را که سينه به سينه به دستِ ما رسيده، حفظ کنيم، شايد ما چهار نفر باقيماندهٔ اين موسيقي مرديم، خب نبايد اين موسيقي با ما از بين برود. من سعي کردم تا جايي اين کار را انجام دهم و خوشبختانه به خاطر همان فعاليتها توجه مردم به اين موسيقي از چند سال پيش دوباره شروع شده است.
قطعا حضور شما موثر بوده.
در دوراني که توجه به موسيقي ملي و نواحي کم بود؛ موسيقي لسآنجلسي رشدِ زيادي کرد و خيليها فکر کردند موسيقي ايران همان است. در حالي که اصلا اينطور نيست؛ فقط زبانِ خوانندههايش فارسي است؛ هميشه دنبال بهانهاي ميگشتم که جوانان را متوجهٔ اين موضوع کنم. آنها هم اوايل اهميتي نميدادند تا بالاخره تا چند سالِ پيش که متوجهٔ اين موسيقي شدند. خب کنسرتها و آلبومها و تقديرهايي که از من کردهاند، خيليها را متوجهٔ اين موسيقي کرده. قشقاييها تازگيها زياد به من تلفن ميزنند؛ انگار تازه اين موسيقي را فهميدهاند. گناهي هم نداشتند، چيزي از اين موسيقي نميدانستند. ميديدند از کشورهاي ديگر براي اجرا از من دعوت ميکنند يا استادان دانشگاه دربارهٔ من و اين موسيقي حرف ميزنند، خب جذب شدند؛ ضمن اينکه من هم هميشه با لباس محلي خودم همه جا ميروم.
چطور اين همه کار ميکنيد؟
خيليوقتها با خودم ميگويم بس است؛ اما تا سرم را ميگذارم روي بالش، فکري جديد به ذهنم ميآيد. الان تنبلي کردم و هنوز بخش کوچکي از کتاب موسيقي و موسيقيدانان قشقايي مانده است. کتاب زنان شاخص قشقايي را هم بايد بدهم چاپ.
بيماري اذيتتان نکرد؟
خب کارها را کند کرد ديگر. سرطان درد بدي است. اما مانع من نشد؛ يکبار با پرستارم رفتم فرهنگسراي ارسباران؛ حالم اصلا خوب نبود؛ اما تاريخ کنسرت را عوض نکردم.
الان وضعيت جسميتان چطور است؟
خوشبختانه بيماري کنترل شده است.
- 11
- 1