بهروز وثوقی با تیری در پایش به دیوار تکیه داده است و فرامرز قریبیان از پنجره به پایانی نگاه می کند که راه گریزی از آن نیست. سید رسول (وثوقی) با صدایی که گلوله دائم می بردش: نمردیم و گوله هم خوردیم! همیشه دلم می خواست یه جوری خوب کلکم کنده بشه. با گوله مردن که از تو کوچه زیر پل مردن بیتره. این پای خوبو که من مفت نمی دم، باوفا... قدرت (قریبیان) که تصمیم گرفته است آخرین گلوله اش را درست مصرف کند: تو همیشه مبصر منی. و بعد شلیک گلوله ها و انفجار و پایانی که پیش بینی پذیر بودنش قرار نیست چیزی از غمناک بودنش کم کند و بعد ترنم یک ترانه... گنجیشگک اشی مشی! لب بوم ما مشین
لازم نیست حتما یک تماشاگر حرفه ای سینمای ایران، یک طرفدار قدیمی مسعود کیمیای، یک شیفته مشی چریکی پرطرفدار در دهه ۵۰ یا هر چیز خاص دیگری باشی تابدانی این پایان یکی از محبوب ترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است: «گوزن ها». فیلمی که گره خورده به انقلابی که در پیش بود، با اشاراتی روشن به فعالیت چریک های شهری که می خواستند خونشان محرکی باشد برای برانگیختن خشم عمومی (و آیا کسی می تواند ادعا کند موفق نبودند؟) و می خواستند جامعه ای را که لخت و غم زده و در خود فرورفته بود، بشورانند. فیلمی که قرار بود نقطه اوج کارگردان جوانش باقی بماند و تا مدت ها مایه حسرت کسانی باشد که منتظر یک «گوزن ها»ی دیگر از مسعود کیمیایی هستند.
آن چه در تقدیر محتوم این ترانه اعتراضی بودن را نشانده بود، شرایط سیاسی جامعه بود که می توانست بالقوگی های رهایی بخش هر چیز را تا منتها درجه آن آزاد کند. اما سرانجام این در قرائت فرهاد بود که «حاکم باشی» سر جایش در مصرع آخر ترانه نشست و برای همیشه سرنوشت این ترانه فولکلور را رقم زد.
فرهاد مهراد
فیلم یکه قرار بود بهروز وثوقی قدرنادیده را به یکی از معدود جوایز زندگی پربار هنری اش برساند. فیلمی که در پیشانی نوشتش سوگ مردمان بی گناه سینما رکس آبادان بود. فیلمی که مدت ها بعد به همراه فیلم غریبی دیگر، «باشو غریبه کوچک»، بهترین فیلم منتخب منتقدان سینمایی در تاریخ سینمای ایران شد و البته فیلمی که چهره ای را به یادمان می آورد که آن را از فیلم کسر کرده بودند؛ فرهاد مهراد را! به بهانه ۷۴ ساله شدن فرهاد نگاهی انداخته ایم به سرگذشت ترانه/ متل گنجشگک اشی مشی و شاید به عکس! کسی چه می داند؟ اصلا مگر از عالیجناب فرهاد گفتن بهانه هم می خواهد؟
از بلدالعتیق تا تهران
علامه دهخدا در لغت نامه بزرگش مدخل متل را این طور شرح می دهد: قصه های کوچک خوش آینده و حکایت های خرافی. داستان های غیرواقعی که بیشتر قهرمان های آن جانوران، دیوان و پریان هستند و برای سرگرمی و خوش آیند کودکان گفته یا نوشته شود. این تعریف مختصر البته با یکی دو تغییر کوچک دیگر همان چیزی است که اغلب فرهنگ های کوچه و خیابان برای واژه متل در نظر گرفته اند: پیوند با فولکلور نواحی و نزدیک شدن گاه و بی گاه شعر و سجع و بحر طویل. به همین خاطر معمولا یافتن ریشه اصل متل ها ناممکن است. متل ها حاصل رنج همه کسانی هستند که سینه به سینه و دهان به دهان آن ها را زنده نگه داشته اند و با افزودن و کاستن از آن ها، توانسته اند آن ها را با تغییرات زمانه سازگار کنند و تا زمانه ما برسانند. «گنجشگک اشی مشی» یکی از همان متل هاست.
احتمالا کسی به درستی نمی تواند تعیین کند که اصل این متل به دست ما رسیده است. قدر مسلم این که آشنایی امروز ما با این متل مدیون مرحوم حسن حاتمی، شاعر و پژوهش گر کازرونی است که با جمع آوری فرهنگ فولکلور مردمان آن دیار سهمی در تدوین «فرهنگ کوچه» داشت. حسن حاتمی کسی بود که با ارسال داستان این متل برای هفته نام «کتاب هفته» و احمد شاملو آن را وارد فرهنگ رسمی کشور کرد و از فرم شفاهی درآورد. اصل داستان متل به روایت حسن حاتمی و با لهجه کازرونی این بود:
«یه آگُجیشکَکی بید، خوب و دوست داشتنی که همه جا را سر می زد، همه را حال و اوضاع می پرسید و اگر از دستش بر می آمد، به همه کمک می کرد. در کارهای خیر، پیش قدم می شد. به مسجد می رفت و آن را آب و جارو می کرد. خوب بود و مهربان و سرش به کار خودش بود و روزگار را به آرامی می گذارند. تا این که، یک روز در راه رفتن به مسجد، یک سکه ده شاهی واجست (پیدا کرد).» بعد از این که از یافتن صاحب سکه ناامید می شود، تصمیم می گیرد آن را خرج کند. «گفت: «می دمش ماس (ماست) که دلم خواست. پر زد و رفت و از بقال سر گذر، کاسه ای ماست خرید و رفت و رفت تابه خانه پیرزنی که مشغول نان پختن بود رسید و بر شاخه درخت کنار خانه پیرزن نشست. کاسه ماست را به پیرزن داد و گفت: ماست از من، نون از تو. مو می رم مسجد دعا کنم، دعا پیش خدا کنم، ترید بک مو وا مگردم (نان را تلیت کن من بر می گردم).
کاور صفحه «شبانه»، همکاری فرهاد، شاملو و منفردزاده. سکه ها طوری در صفحه قرار گرفته اند که سر شاه رو به پایین باشد.
آگجیشکک پر زد و رفت و مدتی بعد برگشت. اما پیرزن ماست را ترید کرده و آن را خورده بود و چیزی برای آگجیشکک نگذاشته بود. پیرزن رو به آگجیشکک کرد و گفت: تو نیومدی من خوردمش چه خب بود. آگجیشکک که از کار و سخن پیرزن به شدت خشمگین شده بود، گفت: ای ور تنورت می جکم، او ور تنورت می جکم، تیوزه نونیت ور می جکم (این ور تنورت می جهم، اون ور تنورت می جهم، طبق نانت را بر می دارم). و جستی زد و طبق پر از نان پیرزن را برداشت و پر زد و رفت و رفت و رفت تا رسید به صحرایی و دید چوپانی مشغول چرای گله گوسفندان است.»
درست همان داستان این بار با شیر گوسفندان چوپان تکرار می شود و گنجشک به تلافی بزرگ ترین بره چوپان را بر می دارد و می رود تا به خانه ای می رسد که در آن بساط عیش و عروسی برپاست. بره را با وعده نان پیش عروس و داماد می گذارد و می رود، اما باز هم دست خالی می ماند و این بار به تلافی: «جستی زد و عروس خانم را برداشت و پر زد و رفت و رفت و رفت تا رسید به محله لوطی ها و دید در یکی از خانه ها، چند تا لوطی مشغول نواختن تار و تمبک اند. عروس را پیش آن ها گذاشت و گفت: عروس می دم یه تمبکی/ عروس میدم یه تمبکی
آگجیشکک عروس را داد به لوطی ها و تمبکی گرفت و پر زد و رفت و رفت و رفت تا رسید به قصر پادشاه. آگجیشکک بر کنگره باروی قصر شاه نشست به دادخواهی و شروع کرد به تمبک زدن و هی زد و زد و زد و خواند: «رفتم ری بون مسجد، جارو کنم، پارو کنم/ یه ده شهی وهیدم/ ده شهی دادم ماس خریدم/ آن چه دلم خواست خریدم/ ماس دادم ا پیرزن/ پیرزن تلیت ندادم/ نون دادم ا چوپون/ چوپون تلیت ندادم/... / لوطی تمبکم داد»
پادشاه نه فقط به شکایت او توجهی نمی کند که او را زنده زنده می بلعد. گنجشک در شکم او توجهی نمی کند که او را زنده زنده می بلعد. گنجشک در شکم او ببدار می شود آن را نوک می زند: «پادشاه برای رهایی از درد و رنج به توالت رفت تا آگجیشکک را دفع کند. هنوز دقیقه ای از رفتن پادشاه به مستراح نگذشته بود که نگهبانان دیدند آگجیشکک جست و خیزکنان از مستراح بیرون آمد. پادشاه دستپاچه و پریشان بدون این که تنبان خود را بالا کشیده باشد، به دنبال او بیرون دوید. نگهبانان که از دیدن این صحنه از خنده رودهبر شده بودند، با دستپاچگی شروع به تیراندازی کردند، اما تیر به آگجیشکک نخورد و به ران عریان پادشاه اصابت کرد و شاه را مجروح ساخت.
آگجیشکک شاد و رها شده پر زد و بر کنگره قصر پادشاه نشست و تمبک نیمه پاره را برداشت و نواخت و عریانی شاه را مسخره کرد. نگهبانان هم چنان خنده کنان از دیدن این صحنه کف زدند و خواندند:
گجیشکک اشامشی/ لب بوم ما مشی
بارو میا تر میشی/ می افتی حوض مقاشی
می گیرتت فراش باشی/ می کشتت قصاب باشی
می پزتت آشپزباشی/ می خورتت حکیم باشی
سرانجام آگجیشکک تمبک را برداشت و پر زد و رفت تا به خانه لوطی ها رسید. تمبک را به آن ها داد و عروس را برداشت و پر زد و رفت.» قدر مسلم آن تم اعتراضی و سیاسی که بعدتر در ترانه معروف فرهاد جدی تر شد، در همین روایت اولیه هم پیداست: گنجشکی که به دادخواهی آمده است، به جای عدالت خوراک پادشاه می شود. حتی سربازان پادشاه هم او را دوست ندارند و از تمسخر او شاد می شوند.
حسن حاتمی
کتاب هفته
آن طور که حسن حاتمی روایت می کند، احمد شاملو برای چاپ متل در «کتاب هفته» تصمیم می گیرد آن را برخلاف میل حاتمی به زبان معیار بازنویسی کند و در آن تغییراتی اعمال کند. تغییرات شاملو مورد پسند حاتمی نیست، چرا که رنگ و بوی کازرونی داستان را از بین می برد: «مثلا آوردن واژه برف و گله شدن در شعر نشاطی از شرایط محیطی و اجتماعی منطقه را با خود نشان نمی داد. کازرون منطقه ای است نیمه گرم که هیچ گاه رنگ برف به خود نمی بیند.» به هر حال شاملو در دومین شماره از هفته نامه «کتاب هفته» نسخه تازه ای از این متل روایت می کند و در بخش کتاب کوچه مجله منتشر می کند:
«یه گنجیشک تو صحرا داشت دونه جمع می کرد، یه خار رفت تو پاش، آگنجیشکه فوری پر زد و رفت و رفت تا رسید به یه دکان نونوایی، خار را داد به نونوا و به اش گفت: «می رم مسجد نماز کنم/ پیش خدا نیاز کنم/ عقده دل رو واز کنم/ خارمو به هیچ کس ندی ها!» و رفت به مسجد. وقتی که برگشت، نونوا گفت خارت افتاد تو تنور سوخت. گنجیشکه در تنور پرید. گفت: «این ور تنورت می جکم/ اون ور تنورت می جکم/ تنور نونت ور می جکم».
در روایت شاملو گنجشک به تلافی تنور نانوا را بر می دارد و سراغ پیرزنی می رود که در حال دوشیدن گاوش (یا به قول شاملو گابش) است. عین داستان تکرار می شود و پیرزن تنور را پنهان می کند و گنجشک به تلافی تنورش گاو پیرزن را می برد تا به خانه ای می رسد که در آن عروسی برپاست. وقتی این بار هم گاو خوراک مهمانان عروسی می شود، گنجشک عروس را برای انتقام بر می دارد و به خانه حاکم می رود و برای او می خواند: «می رم مسجد نماز کنم/ پیش خدا نیاز کنم/ عقده دل رو واز کنم/ خارم سوخت/ تنورم شکست/ گابمو خوردن/ عروسو به هیچ کس ندی ها!» حاکم از عروس خوشش اومد و فرستادش به اندرون.. وقتی آگنجیشکه برگشت و از قضیه خبردار شد، رفت نشست لب بون (بوم). حاکم بهش گفت:
«گنجیشگک آشی ماشی
لب بون ما مشی
بارون میان تر می شی
برف میاد گندله می شی
می افتی تو حوض نقاشی»
گنجیشکه که اینو شنید خسته و عاصی رفت به ناقاره خونه شروع کرد به ناقاره زدن و خوندن که:
«دیمبول و دیمبول ناقاره/ حاکم عرضه نداره
دیمبول و دیمبول ناقاره/ حاکم عرضه ندارد»
خوند و خوند و خوند تا خسته شد و پر زد تو آسمون آبی مثل ستاره ای گم شد...»
شناسنامه «کتاب هفته»، شماره۲، کنجشکک اشی مشی به اشتباه متل آذربایجانی معرفی شده است، در حالی که ریشه کازرونی دارد.
شاملو در پانویس «کتاب هفته» می نویسد منظور از آشی ماشی شاید به رنگ «آش ماش» باشد، اما به روایت حاتمی در گویش کازرونی واژه اشامشی به معنی کسی است که به قدری عزت نفس دارد که با شاه نمی نشیند. به هر حال قدر مسلم این که روایت شاملو که بیشتر به آن تم اعتراضی بها داده است. در روایت شاملو خود حاکم یکی از همان هایی است که در دزدی از گنجشک شریک می شود و تازه وقیحانه از او می خواهد که شکایت هم نکند.
یک فیلم از مسعود کیمیایی
«این روزا خیابونا امن نیست»... این همه چیزی بود که قرار «گوزن ها» فریاد بزند. همه چیزی که چریک ها قرار بود بگویند همین بود. «امنیت خیالی ای که در جزیره ثباتتان تصور کرده اید دروغ کودکانه ای بیش نیست و ما این را به هم نشان خواهیم داد.» و مسعود کیمیای و «گوزن ها»یش راوی بر هم خوردن همین سیمای آرام و بی تنش دروغینی بود که پادشاه پهلوی به آن افتخار می کرد و رد سایه نامطمئنش از حرکت به سمت دروازه های تمدن جهانی می گفت. فرامرز قریبیان با ظاهر تیپیک یک چریک در سال های پیش از انقلاب (اگرچه در طول فیلم احتمالا به خاطر محدودیت های سانسور چیزی از گرایش فکری یا سازمانی او گفته نمی شود و فقط به این قضیه که از بانک سرقت کرده است، اشاره می شود) به چهره این آرامش دروغین پنجه کشیده است
و حالا تنها خواسته اش از لحظات اندک باقی مانده از زندگی آن است که بی خود نمرده باشد. مسعود کیمیایی و اسفندیار منفردزاده برای تیتراژ فیلمی با چنین مضمون خون آلودی دستانی بسته داشتند. بسیار بعید بود دستگاه سانسور اجازه دهد تا برای چنین فیلمی از ترانه ای استفاده کنند که می شد آن را به طریقی به یکی از نشانه های چریک ها نزدیک کرد. هر ترانه ای که بویی از سیاهکل، خون، اسلحه و آزادی داشت، روی پیشانی این فیلم نمی نشست. به همین خاطر تصمیم گرفتند از یک ترانه فولکلور ساده استفاده کنند که هیچ کس نمی توانست آن را به عادت «سیاسی» بداند:
«گنجیشگک اشی مشی/ لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می شی/ برف می یاد گوله می شی/ می افتی تو حوض نقاشی
کی می گیره؟ فراش باشی/ کی می کشه؟ قصاب باشی
کی می پزه؟ آشپزباشی/ کی می خوره؟ حکیم باشی»
فرامرز قریبیان، نعمت حقیقی، بهروز وثوقی و مسعود کیمیایی در زمان ضبط فیلم گوزن ها
در حقیقت مسئله این بود که کسی نمی توانست از پیش این ترانه را «سیاسی» بداند و آن را سانسور کند (اگرچه به فرمان دستگاه سانسور اجازه داده نشد تا فرهاد خواننده ترانه باشد و لازم شد تا خواننده ای با لحن غنایی تر آن را بخواند)، بلکه سیاسی بودن افزوده ای بود که در پیوند با محتوای فیلم یا با نام فرهاد به این ترانه ساده محلی می پیوست. صدای غمناک و لالایی گونه پری زنگنه که از خوانندگان خوش نام و باسابقه سوپرانو در اپراهای تازه پاگرفته تهران بود، به خودی خود نمی توانست حساسیت برانگیز باشد، اما به محض نشستن بر تصویر سیم خاردار و قاصدک آغاز فیلم یا صحنه های پس از انفجار پایان فیلم به سرعت مازادی سیاسی پیدا می کرد که به هر کلمه آن معنایی تازه می داد. دیگر نه گنجشک، گنجشک بود و نه حوض نقاشی، حوض نقاشی! فیلم مانند یک فلش راهنما به تمام واژه های ترانه معنایی تازه دادهبود. این بار غم، صدای بلند اعتراض بود...
پری زنگنه
در رقص واژگان
حتی اگر شبکه من و تو تمام قوایش را برای متهم کردن فرهاد و مسعود کیمیایی بسیج کند، کسی نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد که دستگاه فرهنگ پهلوی دوم با همه ادعاهای تازه ای که این روزها برای تطهیرش عَلَم کرده اند، اجازه نداد تا فرهاد ترانه تیتراژ «گوزن ها» را بخواند. تصور دستگاه سانسور این بود که اگر فرهاد، که از پیش نامش را در سیاهه صداهای آشنای اعتراض مردم ایران ثبت کرده بود، خواننده این ترانه نباشد، ترانه دیگر بوی اعتراض نخواهدداد، اما حقیقت چیز دیگری بود. حقیقت این بود که آن چه این ترانه را سیاسی می کرد، نه صرف واژگان آن بود، نه لحن خواندنش و نه صدایی که آن را فریاد می کرد.
آن چه در تقدیر محتوم این ترانه اعتراضی بودن را نشانده بود، شرایط سیاسی جامعه بود که می توانست بالقوگی های رهایی بخش هر چیز را تا منتها درجه آن آزاد کند. اما سرانجام این در قرائت فرهاد بود که «حاکم باشی» سر جایش در مصرع آخر ترانه نشست و برای همیشه سرنوشت این ترانه فولکلور را رقم زد. سال ها بعد زمانی که فرهاد مهراد قرار بود پس از سال ها سکوت و خاموشی که در آن «تار و کمونچه از صدا افتاده بودند» دوباره روی صحنه بیاید (البته کوچک ترین صحنه موجود تا کسی از آن هراس نکند) و بخواند، تنها شرط متولیان جدید دستگاه فرهنگ (که با توجه به این که فرهاد خواننده ای خوش نام بود که از پیش از انقلاب به مبارزه و اعتراض شهرت داشت، نسبت به او نظر بدی نداشتند) آن بود که «گنجشگک اشی مشی» را نخواند.
برای آن ها شبانه هایی که با شعر شاملو آمیخته بود، یا ترانه های دیگری که هر یک یادآور فریادهای فراموش شده مردمان این سرزمین بودند، خطرناک محسوب نمی شد، اما یک ترانه فولکلور ساده که مردمان کازرون سال ها قبل، در پناه گرمی کرسی برای کودکانشان زمزمه می کردند، بوی خطر می داد. این درست همان نقطه ای است که در آن تمامی آواهای یک سرزمین به هم می پیوندد: زمزمه قرن های مادرانی که برای کودکانشان متل می گویند، مخمل آرام صدای پری زنگنه و توفان صدای فرهاد... این درست همان نقطه ای است که رنج تمام فاصله ها را حذف می کند. این درست همان نقطه ای است که در آن همه صداها برای فریاد زدن یک حقیقت بزرگ خاموش می شوند: «کی می خوره؟...»
ابراهیم قربان پور
- 13
- 4