پنجشنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
۰۹:۴۸ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۲۰۳۹۵۹
تئاتر شهر

گفت‌وگو با شهرو خردمند

ملال زندگی در غیابِ هنر

اخبار تئاتر,خبرهای تئاتر,تئاتر,شهرو خردمند

به گزارش شرق، چه اتفاقی می‌افتد انسان سراغ هنر می‌رود؟ هنرمند چگونه هنرمند می‌شود و چگونه می‌توان یک‌باره با اثر هنری بر خود و بر مخاطب اثر گذاشت؟ جواب این سؤال‌ها را نه به صورت مستقیم که غیرمستقیم و مستتر در خلال گفت‌وگویمان با شهرو خردمند می‌توانید دریابید. شهرو خردمند سال‌ها بر تئاتر ایران تأثیر‌گذار بوده و مخاطبان بسیاری را به این هنر علاقه‌مند کرده است.

 

در سال‌های اخیر و بعد از رویداد‌هایی که از سر گذرانده، به نقاشی رو آورده و فضایی کاملا متفاوت خلق کرده است. گویی او سال‌ها که میزانسن صحنه تئاتر‌هایش را می‌چیده، به یک تابلو هنری فکر می‌کرده است؛ تابلویی که این روزها بر دیوار‌های گالری «آ» شاهدش هستیم. به مناسبت اولین نمایشگاه نقاشی شهرو خردمند در ایران با او به گفت‌وگو نشستیم.

 

  از آنجا که نمی‌توانیم بدون اینکه به گذشته بپردازیم، به امروز برسیم، پیش از هر سؤالی و بعد از دیدن تابلو‌ها و البته پیشینه‌ای که از شما مطالعه کرده بودم برایم سؤال شد که کار هنری را ابتدا از تئاتر شروع کردید یا از نقاشی؟

از تئاتر.

 

  در چه سنی اتفاق افتاد و به چه بهانه‌ای به سراغ تئاتر رفتید؟

در اصل من از سال ٢٠١٤ شروع کردم به نقاشی، تئاتر را از سال ١٩٦٦ و ٦٧ شروع کردم، خانواده می‌خواستند من دکتر شوم و به‌اجبار من را فرستادند دانشگاه ملی. مقدار زیادی پول دادند و ماشین خریدند و ساعت طلا خریدند که تشویق کنند بروم طب بخوانم و من هم می‌گفتم می‌خواهم بروم تئاتر، بالاخره رفتم دانشگاه و دانشجوی پزشکی شدم، اوایل تئوری خواندم، بعد از مدتی باید می‌رفتیم در اتاق تشریح، وقتی رسیدم دم اتاق تشریح و جنازه را دیدم که دارد تشریح می‌شود، غش کردم و افتادم زمین، آوردندم بیرون، زنگ زدند خانه ما، ماشین آمد و من را بردند خانه و آنجا مادربزرگم به دادم رسیدم، گفت نمی‌خواهد دکتری بخواند و بعد از آن پدر اجازه داد.

 

  پدر هنرمند بود؟

بابا از آکادمی شروع کرد، بعد خودش استاد آکادمی شد، در نقاشی و مجسمه‌سازی بی‌نظیر بود. اصلا مادر و پدر من در هنرهای زیبا با هم برخورد کردند، مادرم رشته خیاطی و دیزاین لباس می‌خواند، با هم آشنا می‌شوند و بعد با هم ازدواج می‌کنند و بعد اتفاق بدی برای پدرم در آکادمی می‌افتد. هنوز دانشجو بود که مجسمه اقوام مختلف را می‌سازد، وقتی کار تمام می‌شود، مدیر آکادمی نام خودش را می‌گذارد زیر مجسمه‌ها و امضا می‌کند. پدرم از شدت ناراحتی آکادمی را ترک می‌کند و سال‌ها دست به مجسمه‌سازی و نقاشی نمی‌زند، می‌رود در کار تئاتر با برادرش یک گاراژ می‌گیرند و شروع به کار می‌کنند.

 

  آن زمان وضعیت تئاتر ایران چگونه بود؟

مردم بیشتر تئاتر می‌رفتند. یک زمانی آقایی که در ایتالیا و اروپا خیلی معروف است و به او می‌گویند شاکال ایتالیا، آمد ایران و گفت من را ببرید آنجایی که مردم می‌روند تئاتر، او را بردیم تئاتر لاله‌زار، عاشق تئاترهای لاله‌زار شد و گفت این تئاتر است چرا می‌گویید تئاتر نداریم، این تئاتر است.

 

  چه چیز تئاتر برای شما جالب بود؟

وقتی تمام سالن می‌خندیدند برایم مهم بود.

 

  یعنی ری‌اکشن مخاطب برای شما مهم بود؟

هم مخاطب و هم کسانی که روی صحنه بودند؛ یعنی بده‌بستانِ پشت‌سرهم که هیچ‌وقت قطع نمی‌شد، من از همان زمان به‌نوعی عاشق تئاتر شدم، بعد در خانه ما یک کتابخانه بود و هرجای خانه ما یک کتاب باز بود، مادرم کتاب‌ها را که می‌خواند، خیلی بامزه تعریف می‌کرد؛ مثلا ربه‌کا را خوانده بود، کوچک بودیم؛ به‌جای اینکه قصه تعریف کند، مثلا چخوف می‌خواند و داستان‌های او را تعریف می‌کرد، پدرم  هم همین‌طور.

 

  به‌نوعی برای شما بازی می‌کردند.

بله، داستان عجیب‌وغریبی در خانه ما بود. من وقتی ١٨ سالم شد، دیپلم گرفته بودم، فکر می‌کردم برایم کادوی بزرگی می‌گیرند. مادرم مدیر دبیرستان صدر در خیابان منوچهری بود یک روز آمد از مدرسه گفت لباس بپوش می‌خواهم بروم برای تو کادو بخرم، من را برد کتاب‌فروشی انتشارات امیرکبیر یک کامیون کتاب خرید و آورد و گفت حالا اینها را بخوان و هفته‌ای یک خلاصه بنویس و به من بده؛ مادرم می‌گفت چون پدرم رفت به طرف هنر، زندگی ما این است و در نتیجه نمی‌خواهم تو بروی، ولی اینکه بافرهنگ باشم برای او مهم بود، آخرسر هم مادربزرگم به دادم رسید، مادربزرگم من را در خانه‌اش نگه داشت تا با آنها آشتی کردم و بعد گفت من می‌خواهم بروم ایتالیا و تئاتر بخوانم.

 

  سال‌های ٣٥ و ٣٦ می‌شود؟ چه سالی رفتید ایتالیا؟

در سا‌ل‌های ٣٩، ٤٠، ١٧، ١٨ سال قبل از انقلاب، من رفتم الکساندر فِرسنت.

 

  همان دوره بود که پرویز تناولی و هنرمندان دیگر ایرانی در ایتالیا درس می‌خواندند؟

بله، خیلی از بچه‌های ایرانی در ایتالیا بودند و خیلی از آنها آنجا ماندند. الکساندر فِرسنت آدمی معمولی نیست و کتاب‌های زیادی راجع به او نوشته شده است و بعد هر سال شاگردانش دور هم جمع می‌شوند، از من هم خواستند بروم درس بدهم، ولی نرفتم، البته در سال‌های اول رفتم، ولی بعد دیدیم خیلی از اینکه ما شاگرد الکساندر فِرسنت هستیم سوءاستفاده می‌شود دیگر نرفتم؛ فیلسوف و نویسنده بود، معتقد بود تئاتر تنها روش معالجه روانی آدم‌هاست.

 

  به‌نوعی به هنردرمانی اعتقاد داشت.

صددرصد و می‌گفت اسکیزوفرنی را فقط با تئاتر می‌شود درمان کرد و تئاتردرمانی یکی از رشته‌هایی بود که به ما درس می‌داد.

 

  شروع شما با تئاتر بود و سال‌ها به تئاتر مشغول بودید، چه شد که به سمت نقاشی رو آوردید؟

نه، وقتی بچه بودم بین شش، هفت سال تا سالی که بخواهم دیپلم بگیرم. سر هر درسی می‌نشستم کتابچه نقاشی را بیرون می‌آوردم و درخت می‌کشیدم، بعد یک‌ بار معلم من متوجه شد و من را خیلی کتک زد؛ یعنی مداد را گذاشت لای انگشتم و فشار داد؛ برای اینکه به درس گوش نمی‌دادم و نقاشی می‌کشیدم.

 

تمام درخت‌هایم را پاره کرد، من خیلی شوکه شدم. تا مدت‌ها به نقاشی دست نزدم. تصویر درخت‌های پاره‌شده‌ام خیلی روی من اثر گذاشت. آن زمان معلم‌ها به طرز وحشتناکی کتک می‌زدند، هنوز که هنوز است من احساس درد می‌کنم، وقتی یاد آن قضیه می‌افتم.

 

  پس نقاشی را با آن اتفاق کنار گذاشتید و سال‌ها تئاتر و بعد از سال‌ها که دیگر شاید تئاتر انجام ندادید، دوباره رو آوردید به نقاشی.

سال ٢٠١٤، یک شب ساعت یک از خواب بیدار شدم. کلید سالن تئاتر را برداشتم. داخل اتاق خودم بودم و برادرم تلویزیون تماشا می‌کردم. کلید تئاتر را دادم به برادرم و گفتم این کلید. از فردا خواستی می‌روی تئاتر را اداره می‌کنی اگر هم نخواستی کلید را دور بینداز و درش را ببند؛ ولی دیگر اسم تئاتر را جلوی من نیاور.

 

  چرا این همه بیزاری؟

خستگی این همه سال از کار تئاترکردن با مردم سروکله‌زدن، به حساب‌ها رسیدن، پول برق و آب‌دادن، امشب فروش نداشتیم، دیشب فروش داشتیم، امروز پول نداد همه اینها آزارم می‌داد. بعد رفتم پای کامپیوتر، آهو خردمند سه، چهار ماه پیش وقتی از پیشم رفت، یک مقدار کاغذ و رنگ‌هایش را جا گذاشت، گفت اینها را با خودم نمی‌برم.

 

مدت‌ها بود به آنها نگاه می‌کردم، به مستخدمم گفتم برو یکی از این کتابچه‌های کوچک برای من بخر، او هم رفت خرید و بعد آنها را برمی‌گرداندم و پشت آنها نقاشی می‌کردم، بعد گفتم بزرگ‌تر از اینها بگیرد، بعد رفت بزرگ‌تر گرفت و دوباره من شروع کردم به نقاشی‌کردن، بعد رنگ‌هایم تمام شد، بعد به مستخدم دیگرم گفتم برویم با هم رنگ و کاغذ بخریم.

 

  شروع نقاشی‌تان از آبستره و انتزاع بود؟

یکی، دو تا درخت و منظره کشیدم، بعد رفتم سراغ همین قاب‌ها که می‌بینيد. دوستی دارم در گالری آرت که آمده بود آنجا یک کاری داشت، کارهای من را دید گفت شهرو تو چرا نمایشگاه نمی‌گذاری؟ آنها را برد، برای من نمایشگاه برگزار کرد در ایتالیا، خیلی گویا استقبال شد.

 

  چه تعداد تابلو آنجا بود؟

٣٢ تا، این اتفاق برای یکی، دو سال پیش است.

 

  کسی که تئاتر کار کرده است، با واقعیت بیشتر سروکار دارد با چیزی که می‌بیند و لمس می‌کند از اشیا گرفته تا آدم‌ها، بعد یک‌دفعه در نقاشی برود سراغ چیزی که وجود خارجی ندارد؛ یعنی انتزاع، تصاویری که در دنیای واقعی نمی‌بیند.

من در کار تئاتری‌ام، کمپوزیسیون‌های اسکولتور نقاشی دارم؛ مثلا با نور تئاتر من به نوعی نقاشی می‌کردم در روی صحنه، پرسوناژها از یک رنگی به رنگ دیگر می‌رفتند، تنها این نیست، خیلی موزیک را در کارهایم دخیل می‌کردم.

 

  ولی تئاتر هرچه آبستره باشد، شما یک صحنه داريد و کلی خرده تصویر و شیئی که می‌توانید لمسش کنید، تصویری برابرش داشته باشید، در نقاشی ما دیگر صحنه نمی‌بینیم. گویا پشت تئاتر را دارید نشان می‌دهید.

بله، در آنجا یک‌دفعه کلمه برای من تبدیل می‌شد به صدا یا مثلا به جای اینکه بگوید دوستت دارم، یک صدا می‌آمد یا یک اکسپرسیون تصویری بود که جای نقاشی است.

 

  شما به هیچ رنگی در کارها نه نگفتید و منعی از استفاده رنگ نداشتید.

نه.

 

  به آموزه‌های آن استادتان هم برمی‌گردد که هنر درمانگر است، احساس کردید یک بیماری‌ای دارید که با شکل دیگر هنر می‌توانید درمانش کنید.

یک‌سری از کارهایم درست نشان‌دهنده تحول خودم است.

 

   می‌توان گفت هنرمند حرفی دارد که یک روزی می‌تواند با یک شکلی از هنر که تئاتر باشد، بیان کند. یک روزی با یک شکل دیگری از هنر؟

بله، به شرط اینکه خودش را کریستالیزه نکند در یک فرم. من حتی مونتاژ موزیک کردم برای کار خودم، خودم را در یک فضا نبستم، من آشنایی دارم با موزیک کُنتورپرا که کمتر تئاتری دارد، یک موسیقی‌ای است که خیلی دوست ندارند؛ ولی من خیلی دوست دارم؛ در یکی از کارهایم از کارهای ژان‌سون استفاده کردم.

 

   نکته‌ای که این نقاشی‌ها دارد این است که من در کارها اصلا هیچ آداب و ترتیبی نمی‌جویم؛ یکی در صحنه جنگ است، یکی در صحنه آرامش. این روحیه، برای من روحیه جالبی است که گویا هیچ جایی متوقف نمی‌شود.

بله.

 

احساس می‌کنم می‌ترسید واقعیتی را خلق کنید و یکی بیاید خرابش کند. این باعث نشده بروید سراغ آبستره؟ حتی در تئاتر که گفتید سعی کردید بیشتر بروید سمت تخیل و چیزی که خروج از واقعیت است؟

وقتی بچه بودم داستان غم‌انگیزی در زندگی‌ام اتفاق افتاد؛ من یک برادر بیمار داشتم و تا سال ٢٠١٣ درگیر برادر بیمارم بودم که از نظر مغزی آدم جالبی بود، باشعور بود، باسواد بود کتاب می‌خواند، در کار تلویزیون و عکس موجود عجیبی بود، البته تهران ازدواج کرده بود و بعد زنش او را رها می‌کند و دو فرزندش را هم می‌برد و او با وضعیت بیماری‌اش تنها می‌ماند.

 

آوردمش نزد خودم. در ١٢ سال بیماری‌های مختلف داشت تا بیمارهای مختلف به سرطان تبدیل شد، من و برادر دیگرم، هشت سال زندگی خود را وقف این برادرم کردیم. کسی که نمی‌توانست درست راه برود و تعادل نداشت، اصل قضیه از سال ٢٠٠٥ شروع شد و سال ٢٠٠٨ شدیدتر شد و ما او را برای درمان می‌بردیم؛ ولی او زندگی روزمره خودش را می‌کرد؛ یعنی هفته‌ای یک‌ بار او را می‌بردیم فیزیوتراپی، گاهی وقت‌ها ما او را به زور بیرون می‌بردیم؛ یعنی من شخصا به چیزی فکر نمی‌کردم فقط به خوراک و پوشاک و راحتی او.

 

دو تا مستخدم گرفته بودیم از او نگهداری کنند. هرچه می‌خواست برای او فراهم می‌کردیم و به او رسیدگی می‌کردیم تا اینکه از اکتبر٢٠١٢ وخیم‌تر شد؛ یکباره اواخر ٢٨ ژانویه ٢٠١٣ حالش خیلی بد شد. یک شب خیلی سرفه کرد، او را بردیم بیمارستان، ٤٨ ساعت آنجا بود بعد روز ٢٩ ژانویه با آمبولانس او را برگرداندند خانه، برادرم دیگرم با پسرش بالای سر او بودند، بعد به من گفت من گرسنه‌ام است برایم شام درست کن بخورم، من هم گفتم باشد، رفت داخل اتاق بخوابد، وقتی پرستارش می‌رود فشارش را بگیرد می‌بیند او فوت کرده است.

 

این قضیه برای من عجیب‌وغریب و شوکی بزرگ بود. البته می‌دانستیم ولی باورش سخت بود و فکر می‌کردیم درمانش جواب می‌دهد. برادر دیگرم هم بعد از این ماجرا من را ترک کرد و رفت پاریس، من ماندم و یک مستخدم و خیلی طول کشید تا حال من خوب شود. در سال ٢٠١٤، آهو آمد. خیلی خوب بود با هم بیرون می‌رفتیم، تئاتر، گالری‌ها را می‌دیدیم؛ یعنی آهو به زور من را این طرف و آن طرف برد و حال من خوب شد.  من یک اتاق کار دارم، آهو گاهی در اتاق خودش نقاشی می‌کرد و گاهی هم در اتاق من. مدتی آمده بود نزد من و اینجا نقاشی می‌کرد وقتی رفت وسایل نقاشی‌اش را جا گذاشت.

 

  به نوعی ترسیدید واقعیت را بکشید.

نمی‌دانم بعدها که ٥٠، ٦٠ تابلو کشیدم، برادرم و خواهرم که در لورف کار می‌کنند، وقتی کارهای من را دیدند گفتند اینها مانند ریک تن است؛ گفتند البته به او ١٢‌ هزار دلار پول می‌دهند، ولی به تو هیچی نمی‌دهند، ولی می‌توانی ادامه بدهی و بکشی [می‌خندد] چون او ریک تن است و تو خردمند.

 

  اکنون شروع دوران نقاشی شماست. چه ایده‌هایی دارید؟

ایده‌های بسیاری دارم که دوست دارم دنبال کنم. دوست دارم با چیزهای برجسته کار کنم؛ یک‌سری فلز خریدم که یک طرفش نقره‌ای است و یک طرفش سربی و با اینها شروع کردم یک‌سری کارها کردن؛ با اینها می‌شود یک طرح‌هایی را درآورد.

 

  بعد از آن نمایشگاه در ایتالیا دیگر نمایشگاه نگذاشتید؟

نه؛ قرار بود در پاریس نمایشگاه بگذاریم ولی من به ایران آمدم.

 

  چه شد در ایران به فکر نمایشگاه افتادید؟

هلیا همدانی باعث‌اش شد. بعد آرش تنهایی را به من معرفی کرد و گفت ایران آمدی با او تماس بگیر. کارهای تو خیلی مطابق ذوق اوست و می‌توانید با هم همکاری کنید.

 

  پس این ایده را داشتید که بیایید ایران یک نمایشگاهی داشته باشید؟

بله.

 

  امروز فکر می‌کنید همان تعبیری که استاد شما کرد به نوعی نقاشی بهانه‌اش شد برای گذر از آن سال بدی که داشتید؟

بدون شک مرگ برادرم در تحول من از تئاتر به سمت رنگ و نقاشی رفتن، خیلی اثر‌گذار بود؛ یک حالت در خودفرورفتن داشتم و در نقاشی آدم احساس درخود‌فرو‌رفتن دارد، ولی در تئاتر این‌طور نیست، در تئاتر آدم باید خودش را باز کند، تئاتر داستان دارد.

 

  در تئاترهایتان خیلی ارجاع داشتید به داستان‌های ایران و شاید برمی‌گردد به سال‌هایی که به جای کادوی دیپلم به شما کتاب می‌دادند. اکنون چقدر نقاشی‌هایتان وام‌گرفته از داستان‌های ایرانی است؟ اصلا به این قائل هستید یا نیستید؟

من فکر می‌کنم یک مقدار از رنگ‌های ایرانی در کارهای من است.

 

  چطور طیف رنگ‌هایی را ایرانی می‌دانید؟

آبی و سبز خیلی در ایران زیاد است. در گنبدها، در مساجد، بعد رنگ قرمز رنگ فرش ایرانی است، رنگ‌های فیروزه‌ای، سبز و آبی درمی‌آمیزد با فرش قرمز ایرانی، تصویری که از ایران دارم در این طیف رنگ است حداقل ایران قدیم، ایران مادربزرگ من، ایران آبی و آرام است، فیروزه‌ای است، قرمز شادی‌اش است. یک زمانی هر خانه‌ای می‌رفتید یک فرش قرمز پهن بود بالاخره هر کوچه‌ای می‌رفتید یک پلاک لعابی آبی‌رنگی زده شده بود، درها در شهرهای کوچک همیشه یا آبی یا سبز بود.

 

  از تئاتر امروز ایران اطلاعی داريد؟

نه، چیزی الان ندیدم، قرار است بروم ببینم.

 

   شما در نمایش‌ها و تئاترهایتان سراغ داستان‌های خیلی خاص و مردمی ایران رفتید، رستم و اسفندیار، سودابه و سیاوش، گیلگمش و همین اواخر لیلی و مجنون را برای جشنواره کار کردید. چرا خردمند می‌رود سراغ داستان‌های کهن ایران؟

برای اینکه به مردمم بگویم ببینید ما صاحب یک فرهنگی هستیم که به دنیا فرهنگ داده است، ما به دنیا فرهنگ دادیم. فرهنگ ایران ١٢‌ هزار سال قدمت دارد.

 

  خردمند پس از سال‌ها که در ایتالیا زندگی کرده است، هنوز علاقه و شیفتگی به فرهنگ ایران دارد.

بله، جانشین چیزی نمی‌تواند بشود.

 

  اکنون شما روی بوم سفید چه می‌کنید با همه این اطلاعات تئاتری؟ یا کلا تئاتر و المان‌هایش را کنار گذاشته‌اید؟

نه، تئاتر یک فضای قابل لمس است، نقاشی من این‌طور نیست، نقاشی می‌رود سمت چیزی که من حتی ناآگاه هستم، تئاتر قدم‌به‌قدم آگاهی دارد.

 

  یعنی شما سال‌ها تلاش در فضای آگاهی و حرکت در مسیر روشن را و دیالوگ را رها کرده‌اید و امروز به ناخودآگاه و ناآگاهی و مونولوگ رو آورده‌اید و می‌خواهید ناشناخته‌ها را کشف کنید؟

بله، سفری به یک جهان ناشناخته است، انسان یک سفر ناشناخته دارد که باید کشف کند که درون خودش چه چیزهایی می‌گذرد و چه چیزهایی به دست می‌آید و چه چیزهایی نهفته هستند؛ یعنی مانند موسیقی، موسیقی همین‌طور است. می‌گویند بتهوون گوشش کر بود؛ ولی او می‌گفت من با گوش‌هایم نمی‌شنوم با درونم می‌شنوم.

 

  دانایی و آگاهی خسته‌کننده است؟

نه، خسته‌کننده نیست؛ به شرط اینکه شما با آن چگونه مواجه شوید، یک چیزی است در قرآن هم وجود دارد، در مولانا هم هست، در تمام عالم گفته می‌شود می‌گویند کائنات در درون ماست، اگر تو ذره‌ای درون خودت را کشف کنی، کائنات را کشف کردی، در نتیجه سفری که ما به درون خودمان می‌کنیم، یک سفر در کائنات است و ژرف و بی‌پایان است و به طرز عجیبی گسترده است و من فکر می‌کنم پایان ندارد.

 

حسین گنجی

 

 

  • 14
  • 2
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
دیالوگ های ماندگار درباره خدا

دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا پنجره ای به دنیای درون انسان می گشایند و راز و نیاز او با خالق هستی را به تصویر می کشند. در این مقاله از سرپوش به بررسی این دیالوگ ها در ادیان مختلف، ادبیات فارسی و سینمای جهان می پردازیم و نمونه هایی از دیالوگ های ماندگار درباره خدا را ارائه می دهیم. دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا همیشه در تاریکی سینما طنین انداز شده اند و ردی عمیق بر جان تماشاگران بر جای گذاشته اند. این دیالوگ ها می توانند دریچه ای به سوی دنیای معنویت و ایمان بگشایند و پرسش های بنیادین بشری درباره هستی و آفریننده آن را به چالش بکشند. دیالوگ های ماندگار و زیبا درباره خدا نمونه دیالوگ درباره خدا به دلیل قدرت شگفت انگیز سینما در به تصویر کشیدن احساسات و مفاهیم عمیق انسانی، از تاثیرگذاری بالایی برخوردار هستند. نمونه هایی از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا در اینجا به چند نمونه از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا اشاره می کنیم: فیلم رستگاری در شاوشنک (۱۹۹۴): رد: "امید چیز خوبیه، شاید بهترین چیز. و یه چیز مطمئنه، هیچ چیز قوی تر از امید نیست." این دیالوگ به ایمان به خدا و قدرت امید در شرایط سخت زندگی اشاره دارد. فیلم فهرست شیندلر (۱۹۹۳): اسکار شیندلر: "من فقط می خواستم زندگی یک نفر را نجات دهم." این دیالوگ به ارزش ذاتی انسان و اهمیت نجات جان انسان ها از دیدگاه خداوند اشاره دارد. فیلم سکوت بره ها (۱۹۹۱): دکتر هانیبال لکتر: "خداوند در جزئیات است." این دیالوگ به ظرافت و زیبایی خلقت خداوند در دنیای پیرامون ما اشاره دارد. پارادیزو (۱۹۸۸): آلفردو: خسته شدی پدر؟ پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می کنه اما موقع برگشتن خدا فقط نگاه می کنه. الماس خونین (۲۰۰۶): بعضی وقتا این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر همدیگه میاریم می بخشه؟ ولی بعد به دور و برم نگاه می کنم و به ذهنم می رسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده. نجات سربازان رایان: فرمانده: برید جلو خدا با ماست ... سرباز: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که مارو دارن تیکه و پاره می کنن؟ بوی خوش یک زن (۱۹۹۲): زنها ... تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه ... زیر نور ماه: خدا خیلی بزرگتر از اونه که بشه با گناه کردن ازش دور شد ... ستایش: حشمت فردوس: پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت زنگ می زنه باید جوابشو بدی. مارمولک: شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد، اما درهای رحمت خدا همیشه روی شما باز است و اینقدر به فکر راه دروها نباشید. خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم خلافکار هم هست. فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. او اند لطافت، اند بخشش، بیخیال شدن، اند چشم پوشی و رفاقت است. دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم مارمولک رامبو (۱۹۸۸): موسی گانی: خدا آدمای دیوونه رو دوس داره! رمبو: چرا؟ موسی گانی: چون از اونا زیاد آفریده. سوپر نچرال: واقعا به خدا ایمان داری؟ چون اون میتونه آرامش بخش باشه. دین: ایمان دارم یه خدایی هست ولی مطمئن نیستم که اون هنوز به ما ایمان داره یا نه. کشوری برای پیرمردها نیست: تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا، از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچوقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم! دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم کشوری برای پیرمردها نیست سخن پایانی درباره دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا در هر قالبی که باشند، چه در متون کهن مذهبی، چه در اشعار و سروده ها و چه در فیلم های سینمایی، همواره گنجینه ای ارزشمند از حکمت و معرفت را به مخاطبان خود ارائه می دهند. این دیالوگ ها به ما یادآور می شوند که در جستجوی معنای زندگی و یافتن پاسخ سوالات خود، تنها نیستیم و همواره می توانیم با خالق هستی راز و نیاز کرده و از او یاری و راهنمایی بطلبیم. دیالوگ های ماندگار سینمای جهان درباره خدا گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش