ایلناز شعبانی که پیشتر او را در مقام بازیگر در تئاترهایی همچون «متاستاز» دیدهایم، اینبار در نخستین تجربه کارگردانی خودش متن «تئاتربازی» نوشته محمدرضا مرزوقی را با بازی یاسمن ادیبی، مهتاب پرنیان، ملیکا روحانگیزی و فاطمه صادقی در سالن سایه مجموعه تئاترشهر روی صحنه میبرد؛ متنی که حاصل التقاط تئاتر با زندگی است. با او درباره این تجربه گفتوگو کردیم.
چطور به ایده التقاط زندگی و تئاتر که در تئاتر هم سابقهدار و تکرارشونده است، رسیدید؟
ایده التقاط زندگی و تئاتر همانطور که گفتید، سابقهدار است و ما هم داعیه تازگیاش را نداریم. همین تکراریبودن هم کار را سخت میکند. هرچند معتقدم با همین ایده اثر درخشانی مثل زندگی در تئاتر (دیوید ممت) شکل گرفته که اتفاقا اجرای خیلی خوبی هم از آن در تهران شاهد بودیم، اما نکته در پرداخت و زاویه دید نسبت به این التقاط است. در تئاتربازی همه تلاش من بروز دغدغهای بود که بهواسطه ایده التقاط زندگی و تئاتر و متون انتخابی توسط آدمهایی ساخته میشود که تلاش شده ضمن ساخت کاراکترهایی با ویژگیهای معلوم، از ابعاد شخصیتی خودشان نیز دور نشویم.
نحوه انتخاب بازیگران و سایر گروه چطور بود؟
درمورد این پروژه میتوان گفت من به سراغ پروسه انتخاب بازیگر نرفتم. اکثر ما در سال ٨٨ دانشجوی رشته بازیگری دانشکده سینما-تئاتر بودیم و از صمیمیترین دوستان آن دوران و بعد از آن هستیم. الان که نزدیک به پنج سال است از فارغالتحصیلی ما میگذرد، همچنان در کنار هم کار کردهایم و ورکشاپها و تمرینات و اجراهایی را با هم پشتسر گذاشتهایم. کارگردانی من و همکاری آنها در تئاتربازی حاصل ایدهای بود که سالها پیش شنیدیم و بالاخره توانستیم پیادهاش کنیم.
ایده این بود که بهعنوان یک تیم جوان منتظر کارگردان نباشیم و سعی کنیم قابلیتهای درون تیم خود را کشف کنیم و به جای انفعال و انتظار، خودمان تصمیمگیرنده باشیم و عملکننده. دیگر عوامل پروژه را هم سعی کردم از بین نسل خودم انتخاب کنم چون عقیده دارم ما باید در کنار هم رشد کنیم و تجربهها و آموختههایمان را به عمل تازهای تبدیل کنیم.
در بروشور نمایش از علیاصغر دشتی بهعنوان سرپرست پروژه یاد شده است. او دقیقا در «تئاتربازی» چه کرده است؟
قبل از اینکه بخواهم بگویم دشتی بهعنوان سرپرست پروژه دقیقا چهکار کرده، لازم است تاریخچه همراهی و همکاری جمع خودمان را با دشتی بگویم. اولین ملاقات همه ما با او برمیگردد به کلاسهای مبانی کارگردانی در سالهای ٨٩ و ٩٠ و بعد در کلاس دیدن و تحلیل او روش جالبی را برای مطالعه و تحلیل نمایشنامه «در انتظار گودو» به ما پیشنهاد داد. بعد از پایان کلاسها، جمعی تقریبا ١٠نفرهای از ما از دشتی خواستیم که کلاس را از طریق ورکشاپی خارج از دانشگاه با ما ادامه دهد؛ ورکشاپی که روزهای سهشنبه از صبح تا عصر برگزار میشد و بعدها با افزایش زمان به تکاجرای «در انتظار گودو» در جشنواره تئاتر دانشجویی (بخش اساتید) رسید.
پایان در انتظار گودو آغاز دور تازهای از کارگاههای مشترک ما بود که با دغدغه تازهای همراه بود. «عواطف معاصر» رویکردی بود که از سوی دشتی در دور جدید ورکشاپها پیشنهاد شد و کار یکساله روی آن به اجرای خاطرهانگیز «متاستاز» تبدیل شد. همه ما، یعنی من و چهار بازیگر تئاتربازی، بازیگران اجرای متاستاز بودیم. کسی که ایده خودکفایی و کشف قابلیتهای تازه از داخل تیممان را به ما داد، دشتی بود.
سالها کارکردن در کنار او چیزهایی را در زمینه کارگردانی به من آموخته بود که تصور کردیم وقتش است بهجای منتظرماندن خودمان دست بجنبانیم. وقتی به اصغر دشتی گفتم من و بچهها تصمیم داریم خودمان کار کنیم، او به ما قول هرگونه همراهی را داد و گفت درصورتیکه خروجی کارمان قابل دفاع باشد، مثل گذشته از ما حمایت خواهد کرد. اصغر دشتی بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای دخالت در سلیقه و زیباییشناسی من داشته باشد، تمام تلاشش را کرد تا در هر زمینهای که لازم است به ما مشاوره دهد. او بهعنوان سرپرست پروژه امور اجرائی را برایمان مدیریت و سعی کرد کاری کند که تمرکز ما معطوف به تولید هنری کار باشد و البته هرگاه لازم بود از تجربهها و مشاورههایش استفاده کردیم. ما در تئاتربازی رویکرد «عواطف معاصر» را از خود کردیم و تلاش داشتیم که خودمان را از داخل این رویکرد کشف و ارائه کنیم.
در صحنه آغازین نمایش شما و اصغر دشتی حضور دارید و پایان نمایش را اجرا میکنید و پایان و آغاز نمایش را بههم پیوند میزنید. چطور به این ایده اجرائی رسیدید؟
این ایده خیلی دیرهنگام به اجرا اضافه شد و معتقدم بسیار هم مؤثر و نجاتبخش بوده است. اهمیت این ایده همانطور که گفتید، ظاهرا در پیونددادن آغاز و پایان اجراست. اما در کنار این شروع نمایش را به یک تمرین کاملا رئالیستی تئاتر تبدیل میکند و در پایان انگار همان تمرین در حال اجراست، اما همچنان کامل نیست.
چند مدل اجرائی برای شروع وجود داشت، ولی تأثیر این ایده و پیوندی که با فضای اجرا داشت و از همه مهمتر فرم اجرا را میساخت، برای ما اهمیت بیشتری داشت. اما اهمیتش در این نبود که اصغر دشتی روی صندلی کارگردانی نشسته است، حتی در تبلیغات هم تلاش نکردیم او را بهعنوان بازیگر معرفی کنیم چون اهمیت ایده در این صحنه بیشتر از این است که چه کسی آن را بازی میکند.
ضرورت اجرای تئاتربازی در این شرایط و زمانه از نظر شما به عنوان کارگردان اثر چه بود؟
ضرورت اجرای یک اثر در یک مقطع زمانی از هر چیزی مهمتر است. من و تیم همراهم از نمایشگری و اینکه به صرف میل به اجراداشتن هر چیزی را به روی صحنه ببریم، خوشحال نبودیم. باور و دغدغه خودمان از هر چیز دیگری مهمتر بود. تئاترْبازی انتظار نسلی است که رو به فراموشی رفته. نسل من در همه این سالها در هر موقعیت و کنشی که ایستاده، انتظار روزهای بهتری را داشته است؛ انتظار موفقیت و طراوت و زندگی را ولی یا خودش فراموش کرده منتظر چه بوده است یا دیگران فراموش کردهاند او را منتظر چه چیزی قرار دادهاند. تئاتربازی نمونه جامعهای است که در انتظاری بیوقفه ناکامی و خلأ را تجربه کرده است.
تئاتر بهعنوان نوعی از فعالیت اجتماعی-هنری که قرار است توأمان ما را به رؤیاهایمان نزدیک کند و احساسی از اعتبار اجتماعی به ما بدهد، در انتظاری پیوسته رو به فراموشی میرود. پروسه تمرینات یک تئاتر برای رسیدن به نتیجه همچون تلاش اجتماعی ماست برای نتیجهگرفتن از تغییراتی که آن را دنبال میکنیم؛ همهچیز بیفایده و بینتیجه. همچون ولادیمیر و استراگون در برهوتی انتظار میکشیم و همچون قهرمان دعوت ساعدی فراموش میکنیم بابت رفتن به کجا اینقدر تلاش کردهایم. این دغدغه که با روح و جسممان تجربهاش کردهایم و همچنان نسلهای بعد از ما هم تجربهاش خواهند کرد، به من میگوید ضرورت اجرای تئاتربازی چیست. من دوست داشتم بهعنوان یک جوان دغدغهام را با همنسلانم قسمت کنم.
عسل عباسیان
- 16
- 6