دَدِهخانم؛ نمایشی از جواد عاطفه، اجرائی بهیادماندنی و تکاندهنده، اجرائی «از یک دم»؛ فاصله بین هستی و نیستی؛ زندگی و مرگ! ددهخانم کاری است که چه دوستش داشته باشیم و چه دوستش نداشته باشیم، تأثیر عمیق خویش را بر ساحت روانشناختی ما میگذارد. از همان ابتدا، از بدو ورود، قدم به تاریکی میگذاریم؛ تاریکی و سیاهیای که تاریکی قبر را تداعی میکند و بعد زمزمههایی را میشنویم که تمامی ندارد؛ صدای خنده، گریه و تکرار زمزمههای زنانه، حضور در لحظه را برای تماشاچیانش فراهم میکند؛ زمزمههایی که در روانشناسی ثابت شده است! و به صورت گفتوگوهای درونی و نشخوارهای ذهنی مداوم و اتوماتیکوار در ذهن تاریک حضور دارند و حاصلی جز تجربههای ناخوشایند ندارند.
در ۱۰ دقیقه اول، عاطفه پاکبازنیا؛ بازیگر نقش ددهخانم که به شایستگی از پس اجرای نقشش برآمده، یکراست بر سر اصل مطلب میرود و با یک جمله کلیدی «هرشب به خوابم میآد...» مخاطب را به خودش میآورد که زبان نمایش، زبان خواب است؛ زبان ایهام است؛ زبان سمبل و نماد است. او به خوبی میتواند ترس و استیصال را با نگاهش به مخاطب منتقل کند.
نقص ، شرم و احساس گناه
خیلی زود تماشاگر درمییابد که احساس گناه و عذاب وجدان با وجود این زن عجین شده؛ احساس گناه بابت تمام آنچه در اختیارش بوده و نبوده؛ اینجاست که میتوان گفت ددهخانم نماد زن ایرانی است؛ یکجا مستقیم اشاره میکند: «یک عمر به عالم و آدم برای بیکسیمون جواب پس دادیم....». بهراستی نوری که روی صورت او میافتد نوری است با منبع نامرئی که بر صورت زن ایرانی؛ بهویژه آنها که مردی در کنار خود ندارند، افتاده است.
زنانی را به خاطر میآورم که بارها در اتاق مشاوره برای تنهایی خود گریستهاند و سرانجام خود را برای کرده و نکردهشان سرزنش کردهاند، قاضی شدهاند و شدیدترین حکمها را برای خود صادر کردهاند؛ مددکار شدهاند و برای خودشان دل سوزاندهاند. آنها مجبور بودند به جامعه مردسالار پاسخگو باشند؛ چه فرقی میکند پرسشگر پدر باشد یا همسر یا همسایه و همکار... ؛ آنها که به قول ددهخانم فکر میکنند «روسیاه عالم و آدم هستند»، چراکه نتوانستهاند دختر، همسر یا مادر خوبی باشند و میترسند که «روسیاه آخرت هم بشوند». جامعه به زنان آموخته که حضورشان کنار یک مرد به رسمیت شناخته میشود و شرایطی غیر از این گویای خلائی عمیق است.
ددهخانم میگوید: «یک عمر توداری کردم، سوختم و ساختم...» و صدایش در گوشم زنگ میزند؛ «درد تو دلم کبره بسته...». غریزه یک زن در بحران حرفزدن است و خالیشدن، درمانش هم همین است، اما جامعه مردسالار یا خودش را به نشنیدن زده یا صدای زن را بهگونهای خفه کرده است که نتواند خود را ابراز کند و این همان دردی است که نظریه فمینیسم پس از سالها در روانشناسی مطرح کرد؛ دردی عمیق و مزمن؛ نابرابریای که مرد در درجه اول در حق زن و بعد در حق خودش روا داشته و حالا از زن خواسته میشود حرف بزند از «دردی که درد یک عمره» و او سکوتش را میشکند و از دردی میگوید به درازای یک تاریخ!
فراموشی
کمکم مخاطب درمییابد چرا این زن به دنبال قرصی برای خواب است؛ او خوابی میخواهد به مثابه آرامش، رهایی و خلاصی. او نسخهای میخواهد برای نسیان و فراموشی... .
بیاختیار به یاد گفتهای از تارکوفسکی میافتم؛ «تنها یکچیز میدانم و آن این است که وقتی میخوابم، دیگر معنای ترس را نمیدانم. معنای رنج را. معنای سعادت را. خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرورفته است. خواب سکهای است که بهای هر چیز را میپردازد. ترازویی است که وزن همه آدمیان در کفههایش یکسان است. فقیر و غنی و دارا و ندار و همه و همه ...».
تنهایی
زنی که بهناچار از دنیای زندگان گریخته و به آرامش دنیای مردگان پناه آورده، بیشتر از دیگران، خود را درگیر اضطرابهای وجودی کرده است؛ اضطرابی بهویژه در مورد مرگ و تنهایی. ددهخانم تنشی را برایمان فراهم میکند «میان آگاهی از تنهایی مطلق و آرزویمان برای برقراری ارتباط، محافظتشدن و بخشی از کلبودن...»؛ کلبودنی که در پیوستن به خورشید، منبع نور و روشنی و گرما و آسایش تجلی مییابد. تنهایی او همانطور که اروین یالوم روانشناس متبحر در رواندرمانی اگزیستانسیال میگوید در سه بُعد است:
- «تنهایی بینفردی» که معمولا به صورت جداافتادگی و بیکسی تجربه میشود. باورهای خرافی و ترس جاهلانه مردم این زن را به انزوای اجتماعی کشانده است.
- «تنهایی درونفردی» که زمانی اتفاق میافتد که فرد خواستهها و احساسات خود را خفه کند. بایدها و اجبارها را بهجای آرزوهایش بپذیرد، به قضاوت خود بیاعتماد شود و استعدادهایش را به بوته فراموشی بسپارد. ددهخانم از این لحاظ، انسانی است از خود بیگانه و از درون خالی.
- «تنهایی اگزیستانسیال» که جدایی است میان فرد و دنیا، مرگ فرزند آخرین رشته پیوند او را با دنیا قطع میکند و او را به اعتراف وامیدارد که بگوید: «هستم، اما به روحت قسم نیستم».
- 12
- 5