سارا مخاوات در نخستین تجربه کارگردانیاش «خداحافظ باغ آلبالوی من» را در سالن سایه تئاتر شهر روی صحنه آورده است. این نمایش با بازی نازنین احمدی، پرنده علایی و هاله گرجی هر شب ساعت ۲۰ تا پایان مرداد اجرا میشود. در ادامه گفتوگوی آیدا عمیدی، شاعر، را با سارا مخاوات، نمایشنامهنویس و کارگردان این اثر، میخوانید.
شما، هم نویسنده و هم کارگردان این کار هستید. دو سال پیش رمان شما (زنی که در قسمت اشیای گمشده پیدا شد، نشر مروارید) را خوانده بودم و با ذهنیتی که از آن رمان داشتم به سراغ نمایش شما آمدم. اعتراف میکنم که با اثر کاملا متفاوتی مواجه شدم. در نمایش شما لازم است مخاطب بتواند پابهپای بازیگران بیاید و دیالوگها را در لحظه تحلیل کند. متوجه هستم که هم در دیالوگها و هم در المانهای صحنه مواردی گنجانده شده است که به درک سریعتر مخاطب از وضعیت کاراکتر اصلی کمک میکند؛ بااینحال کار شما را نمایشی دیریاب میدانم و اولین پرسش من از شما این است که بهعنوان اولین حضور حرفهایتان در عرصه کارگردانی تئاتر نگرانِ محدودشدن طیف مخاطبهایتان نبودید؟
درست است. در زمینه کارگردانی تجربه اولم در ابعاد حرفهای تئاتر است، اما سالهاست مینویسم، فیلمنامههای زیادی نوشتهام، داستانهای کوتاه، نمایشنامهها و یک رمان که گفتید خواندهاید. بنابراین بهعنوان کسی که سالهاست با نوشتن دستوپنجه نرم کرده و اشتغال اصلی ذهنیاش متن بوده میخواهم بگویم: نه، از فهمیدهنشدن نمیترسم. قبل از شما هم از من پرسیده بودند، حتی بازیگران کار نگران بودند که مخاطب، قسمتهایی از نمایش را از دست بدهد و متوجه نشود.
از من میخواستند برای هرکدام از قسمتها نمادی قرار دهم که کمککننده باشد، اما پاسخ من یک چیز بود: برای درک این متن تنها لازم است مخاطب از لحظه اول سراپاگوش باشد، هر صدا و هر دیالوگی را با دقت بشنود و با تمرکز نمایش را ببیند و بشنود. تنها رازش همین است. اگر باوجوداین باز هم متوجه قسمتهایی از نمایش نشد، پیشنهاد میکنم دوباره ببیند؛ مثل وقتی که کتاب میخوانیم و گاهی مجبوریم چندبار کتابی را بخوانیم تا به زوایای مختلفش تسلط پیدا کنیم. جالب است که بگویم چند نفر از اعضای گروهم که در پشت صحنه هستند، در تمرینها حضور داشتند و بعد از چندبار دیدن کار تازه متوجه بخشهایی شدند و تحتتأثیر قرار گرفتند. این در حالی بود که شبهای قبلتر هم بارها صحنه را دیده بودند، اما رازش همان است که گفتم: با دقت و تمرکز گوش دهید و ببینید. ۵۰ دقیقه تمام وجودتان را با ما همراه کنید و فراموش کنید خارج از سالن سایه، جهان دیگری هست.
احتمالا افراد دیگری هم از شما پرسیدهاند که چرا مهاجرت. من هم همین پرسش را دارم و فقط تردید خودم را هم ضمیمه این پرسش میکنم. آن بخش از دیالوگهای میان اما و اسکارلت که درواقع نقلقولهایی از دو کتاب مادام بواری و بربادرفته است، مرا مجاب کرد که مسئله اصلی مهاجرت نیست. بااینحال به علت پررنگبودن ایده مهاجرت دچار این تردید شدم که شاید این ایده اهمیت ویژهای داشته که از چشم من پنهان مانده است.
درست متوجه شدید، بحث اصلی مهاجرت نیست. بحث فقط بر سر ایده، فکر یا رؤیایی است که آنقدر به آن میدان میدهیم که تمام وجود ما را پر میکند و دلیل اصلی زیستن میشود و چنان به آن چنگ میزنیم که هیچچیزی را واقعیتر از آن نمییابیم و درعینحال که با مرورکردنش، آن هم هزارانبار در لحظه، لذت میبریم، درگیر یک درد جانکاه و دائم هم هستیم، چون میدانیم که آن رؤیا، فکر یا ایده چقدر از ما فاصله دارد، چقدر دور است و هربار مرورکردنش هم متأسفانه یا شاید خوشبختانه ما را به آن نزدیکتر نمیکند.
در نمایش من شخصیت «دختر» درگیر مهاجرت است، درست است، اما میتوانست درگیر یک عشق باشد یا برای ارتقا در شغلی یک عمر لهله بزند یا شیفته و شیدای پول و زندگی لوکس باشد، نمیدانم هر چیزی، فرقی نمیکند. هر چیزی که دور باشد از فرد و بااینهمه آنقدر در وجودش رخنه کند که تبدیل به هویت شخص شود، طوری که فرد تنها زمانی برای خود ارزش و شخصیت قائل شود که به آن ایده دور و دستنیافتنی برسد.
من اما ایده مهاجرت را انتخاب نکردم، ایده مهاجرت من را انتخاب کرد. من میخواستم ذهنی درخودمانده را توصیف کنم که پویاییاش را از دست داده و تبدیل به باتلاقی شده که صاحبش را هر لحظه بیشتر از واقعیت دور میکند و در خود میبلعد.
بعد در آن شرایط به اطرافم نگاه کردم و دیدم که چقدر مسئله مهاجرت بحرانساز شده. اطرافم پر بود از آدمهایی که شبانهروز به فکر رفتن بودند. رفتن به کجا خیلی مهم نبود. میخواستند بروند. یک روز آمریکا، یک روز اروپا، یک روز آمریکای جنوبی، یک روز استرالیا. میدیدم کسانی را که منتظر بودند؛ منتظر تأییدشدن، گرفتن ویزا، گرفتن گرینکارت. منتظر رسیدن ایمیل یک دانشگاه... میدیدم که چهار، پنج سال قدم از قدم برنمیداشتند.
هر کاری میخواستند بکنند منصرف میشدند، چون منتظر بودند و چه انتظار غمانگیزی بود. نه به زندگی و موقعیت اینجا دل میدادند، نه تلاشی برای بهبود زندگی میکردند و نه پذیرشی میآمد. فقط روزبهروز افسردهتر میشدند. بعضیها رفتند و شاید رستگار شدند، بعضیها ماندند و نتوانستند بپذیرند که نشد. آنقدر به این ابعاد ماجرای مهاجرت فکر کردم که بالأخره خودش را توی نمایشنامهام جا کرد.
اما همانطور که گفتم بحث بر سر مهاجرت نیست. بحث بر سر درخودماندگی یک ذهن ایستا و باتلاقگونه است که هیچگونه طراوت و پویایی ندارد.
چرا به سراغ شخصیت اما بواری و اسکارلت اوهارا رفتید؟ در واقع بهتر است بپرسم در بیان شخصیتهای داستانی چرا فقط این دو شخصیت در ذهن کاراکتر اصلی نمایش باقی ماندهاند؟
در ابتدا نمایش طولانیتر بود و پنج کاراکتر زن داشت. دزدمونا را هم داشتم حتی. بعد کمکم همه حذف شدند و اسکارلت اوهارا و اما بواری در قلب داستان جا گرفتند. شخصیت اصلی داستان درست شبیه اما بواری است. زنی شیدا و سودازده که در اوهام و خیالات خود زندگی میکند و تحمل زیستن در واقعیت را ندارد. اما بواری وقتی متوجه شد که معشوقهایش هیچکدام چیزی که او فکر میکرد نبودند، آرسنیک را سر کشید. اما بواری چنان در رؤیای عشقهایش غرق شده بود که برای رسیدن به آنها حاضر بود هر بهایی بپردازد.
اما بواری درست مثل شخصیت نمایش ما، گوشهای مینشست و به نقشه پاریس نگاه میکرد، چشمهایش را میبست و خودش را سوار بر کالسکه اشرافی تصور میکرد که او را به طرف تئاتر میبرد حال آنکه زندگی واقعی او در یک روستا خلاصه میشد و همسری که پزشکی ناموفق بود. خب روبهروشدن با این واقعیتها، وقتی که رؤیاهایی چنین دور، زیبا و ظریف داری طاقتفرساست. اِما دوام نیاورد، دختر نمایش ما هم دوام نمیآورد.
اما اسکارلت کجای ماجراست؟ اسکارلت اوهارا قهرمان زندگی دختر است. در نظر دختر اسکارلت اوهارا زنی به شدت عملگرا، محکم و موفق است که خود را با هر شرایطی وفق میدهد و با سختترین و خشنترین واقعیت روبهرو میشود بدون آنکه به آنها پشت کند یا سعی کند ندیدهشان بگیرد. او جنگ و ویرانی را هم برای خود تبدیل به موقعیتی برای رسیدن به خواستههایش کرد. البته واضح است که وقتی درباره اسکارلت حرف میزنم منظورم اسکارلت فیلم بردبارفته نیست. منظور اسکارلت رمان است. شخصیتی قدرتمند، سلطهجو و واقعبین که در مقابل هر اتفاق تلخی میایستد، کمی فکر میکند و بعد شرایط را به سود خودش تغییر میدهد.
برای همین هم هست که دختر نمایش، اسکارلت را میستاید و درعینحال بسیار از او دور است و نمیتواند خودش را به او نزدیک کند.
اما گاهی به نظر میرسد شخصیت اسکارلتِ نمایش شما دستخوش تغییراتی میشود که او را از اسکارلتِ رمان متفاوت میکند.
کاراکتر اصلی بهزور در آن تغییراتی داده است که بتواند او را در درون ذهنش نگه دارد. خود اسکارلت چندینبار به این مسئله اشاره میکند.
به نظر میرسد آنچه بر آن تأکید میکنید حرکت آگاهانه میان رؤیا و واقعیت است. نه مردوددانستن رؤیاپردازی و واقعبینی. تشخیص اینکه کجا و چطور از رؤیا خارج شویم.
بله کاملا درست است. بحث بر سر این نیست که واقعبینی ارجح است بر رؤیاپردازی یا برعکس. اصلا. من معتقدم بدون رؤیا زندگیکردن ممکن نیست. من به عشق خوابدیدن است که چشمهایم را میبندم و به عشق رؤیاپردازی هر صبح چشمهایم را باز میکنم. بحث بر سر گمشدن است. گمشدن در رؤیا یا گمشدن در خاطرات. این چیزی است که من دربارهاش حرف میزنم. آن هم در مورد کسانی که از این گمشدن و دستوپازدن در باتلاق ذهن عاصی هستند. نه کسانی که صبح تا شب گوشهای مینشینند و با فراغ بال و حال خوش خیال و رؤیا تفت میدهند. البته اگر چنین کسانی اصلا وجود داشته باشند.
من هرکسی را که دیدهام که در جهان ذهنی و خاطراتش گم شده، همیشه کلافه و خسته و عصبانی بوده و من در مورد آنها حرف میزنم. شاید بد نباشد کمی هم واقعیت را دوست داشته باشیم یا حداقل آن را بپذیریم. مسئله پذیرش مسئله بسیار مهمی است. به نظر من که تبدیل به بحران شده، حتی اگر دربارهاش حرف نزنیم. ما آدمهایی شدهایم که اصلا چیزهایی را در زندگیهامان و در شخصیتهامان نمیپذیریم. پذیرشمان پایین است و اصلا انعطافپذیری نداریم در مقابل زندگی.
معتقدم یکی از ریشههای سرخوردگی همین است. ما شاد نیستیم. انگار در یک آکورایوم هستیم و آن سوی شیشهها جهانی ایدهآل و رنگارنگ و زیباست که ما دستمان به آن نمیرسد. اینطوری است که هرازگاهی یکی از ماهیها خودش را از آب آکواریوم به آن خشکی زیبا پرتاب میکند و روی همان خشکی جان میدهد و میمیرد. امیدوارم یادتان باشد که بحث اصلی بر سر چیست و این جملات را که میخوانید مهاجرتکردن را مرور نکنید. بحث من کلیتر از این حرفهاست و در مورد بسیاری از مسائل مصداق دارد و نمیخواهم به چیز خاصی محدودش کنم. بحث بر سر شقاوت است. شقاوت علیه خود.
خودت را دائم سرزنش میکنی، خودت را نمیبخشی و تا میتوانی خودت را تحقیر میکنی. چون آنقدر خوب نبودهای که رؤیاهایت را واقعی کنی. خودت را نمیبخشی که نمیتوانی از خاطره یک فرد دل بکنی و برگردی بر سر زندگیات. با خودت بیرحم هستی و کمکم آنقدر پوست خودت را میکنی که هیچچیز از تو نمیماند و تمام وجودت درد میکند. نمیدانم دیدهاید افرادی که برای رسیدن به رؤیایی یا برای عملیکردن ایدهای کمکم از وجود تهی میشوند یا نه؟ کمکم بیشکل میشوند، بیهویت میشوند، نگاهشان تهی میشود، پوک میشوند و باز هم همانطور ادامه میدهند.
فکر میکنم این تجربه را همه در سطوح مختلف داشتهایم ولی ممکن است بهعنوان یک مسئله به آن نگاه نکرده باشیم. آیا کارکردن روی این نمایشنامه برای خود شما یادآور این دست تجربهها نبود؟
مباحثی را که در نمایش مطرح میشود، را همانطور که گفتم در اطرافیانم زیاد دیدهام اما قبل از همه آنها خودم بودم که درگیرش بودم. درگیر یکجور ایدهآلگرایی و رؤیاپردازی مزمن که تمامی نداشت. آنقدر توقعم از خودم و از هر خطی که مینوشتم بالا بود که جرئت نمیکردم جلوتر بروم. هیچکدام از نوشتههایم نمیتوانست مرا به غایتی که انتظارش را داشتم برساند.
قضاوتش برعهده چه کسی بود؟ خودم! میخواستم دانشگاه هنر قبول شوم و سینما بخوانم. این اتفاق افتاد و من هر شب خواب میدیدم قبولشدنم اشتباهی بوده! دلم میخواست بروم کلاسهای بازیگری و رفتم، دلم میخواست از استادانم تعریف بشنوم و شنیدم و باز فکر میکردم اشتباه شده. یک ایده مرا تسخیر کرده بود: کسی نمیفهمد من چقدر پتانسیل دارم! حالا به نظرم همه چیز احمقانه میرسد ولی همین ایده مرا سالها عقب انداخت. موقعیتهای بسیاری را از دست دادم. فقط چون فکر میکردم کسی نمیفهمد من چقدر پتانسیل دارم!
دختر نمایش هم یکجورهایی همینطور است، منتها مشکلش حادتر است و نمیتواند خودش را از قید و بندهایش رها کند. پدرش قبل از اینکه برود و جایی میان مرزها و رؤیاهایش گم شود، به دختر که آن زمان سهساله است، میگوید: «اینجا جای ماندن نیست»، همین. تمام شد. دیگر سخت است برای دختر که دل بکند از این ایده. پدرش بذرش را کاشته و حالا این بذر عمیقا ریشه دوانده، تنومند شده و همه فضا را برای خودش اشغال کرده. اگر اینجا جای ماندن نیست پس من باید بروم. قانونی، غیرقانونی، مهم نیست، به چه قیمتی هم مهم نیست. تازه اگر نشد هیچ راه دومی ندارم، باید بیفتم یک گوشه آنقدر غصه بخورم تا بمیرم.
بحث بر سر هویت فرد است. فردی که به هر دلیلی آنقدر شخصیت محکم و مستقلی ندارد که تفاوت ایدهها را دریابد و هر کدام را جدا بسنجد، محکوم به زجری ابدی است.
و آن کسی که بذر رؤیا را کاشته حالا به خاطرهای تبدیل شده که تمامقد پشت این رؤیاپردازیها ایستاده است. میشود گفت خاطرات نیز، بهعنوان اسناد ناکامی، به درخودماندگی زن دامن میزنند؟
بله. در انتهای نمایش یکی از سلولهای عصبی مغز وارد ماجرا میشود و هر چیزی که از خاطرات و رؤیاها در ذهن دختر باقی مانده را جمع میکند و روی چمدانی میگذارد که دختر باید آن را بکشد و از صحنه خارج شود. چمدان سنگین است و دختر احساس عجز میکند که نشان میدهد بار خیلی از این خاطرات و خیالپردازیها چقدر طاقتفرساست و ما خودمان را مجبور میکنیم هر لحظه همه اینها را با هم بکشیم، حتی در خواب.
این هم نمونه دیگر شقاوت است. انگار ذهن ما اجازه آرامگرفتن ندارد، اصلا حق ندارد رها باشد و میان چیزهای جدید بچرخد. مجبورش میکنیم در میان همان وسایل کهنه و قدیمی و خاکگرفته و زنگزده بچرخد و درعینحال انتظار داریم سرحال و شاداب و مفید باشد. نمیشود، نمیشود که نمیشود.
جملاتی در نمایش هست که توسط اما و اسکارلت گفته میشود و به نظر میرسد برگرفته از مادام بواری و بربادرفته باشد. انتخاب این جملات خاص از دو رمان بر چه مبنایی صورت گرفته؟
در نمایشنامه جملههایی از کتاب مادام بواری فلوبر و بربادرفته مارگارت میچل آورده شده است. در ابتدا تعداد این جملات بسیار زیادتر بود. من شیفته آن جملهها بودم، هنوز هم هستم. اما به مرور خیلی کمترش کردم.
نمیخواستم تکراری شود. نمیخواستم به قیمت ازدستدادن توجه و دقت مخاطب آن جملههای کمنظیر را در کار نگه دارم. چون لحن بازیگران هنگام گفتن آنها فرق میکند و بهاصطلاح کتابی میشود. این برای این است که مخاطب متوجه شود که جملات از کتابها آمدهاند. استفاده از این جملهها باعث شد برای اینکه متنی که خودم نوشته بودم با اینها یکدست شود و شکستی ایجاد نشود که توی ذوق بزند، روی کلمه به کلمه نمایشنامه فکر کنم و آنقدر بالا و پایینش کنم که با جملههای فلوبر یکدست شوند و خارج نزنند. نه اینکه بخواهم بگویم به همان اندازه قدرتمند و به همان اندازه موجز و ماندگار هستند، به هیچوجه. اما حداقل سعی کردم وقتی مخاطب جملهها را پشت سر هم میشنود به نظرش نیاید از دو متن کاملا متفاوت آمدهاند و یکدست نیست.
در آخر کنجکاوم بدانم آیا نوشتن نمایشنامه تازهای را شروع کردهاید؟ و اینکه فکر میکنید بازخوردهای این نمایش بر کار بعدیتان تأثیر جدیای خواهد داشت؟
چندین ایده دارم برای کار بعدیام که جسورانهتر هستند اما هنوز شروع به نوشتن نکردهام. حتما تأثیر دارد، اصلا شروع نکردهام که بازخوردهای این یکی را ببینم. دوست دارم نقاط ضعف و قوت این نمایشنامه را از زبان دیگران بشنوم. این اولین نمایشنامهای است که تا به حال نوشتهام و آنقدر خودم وسطش ایستادهام که گاهی فکر میکنم اصلا نمیدانم چه کردهام. البته الان که نه، ولی آن اوایل هرکسی را میدیدم میخواستم نمایشنامه را بخواند چون هیچ ایدهای نداشتهام كه چطور از آب درآمده. اما دومی حتما فرق میکند.
- 10
- 4