هیچچیز مثل مرگ تازه نیست، گوارای وجودت؛ زندهیاد حمید سمندریان. شهر پر از زمزمه و همهمه و دویدن و سرعت و هجوم وحشت، مملو از آسیبها و دغدغههای اجتماعی و اقتصادی و نبودن روزنهای برای بروز، مدام حرکت و تشنج؛ تنها سبک ثابت زیستن که در میان شهرنشینان قابل تصور است.
احوالپرسیهایمان تکراری میشود: حالت چطوره؟ خوبم. حتا اگر امروز از یک بحث و دعوای لفظی خود را بیرون کشیده باشیم، چون فرصت و حوصله توضیح دادن برایمان نمانده است، پس دروغ میگوییم و خود را بیشتر به انزوای خود محدود میکنیم. تعطیلات میتواند فرصتی باشد برای یک مسافرت با دوستان، خارج از شهر در چادر و ویلا و سپری شدن چند روزی در سکوت که به شدت برای یادآوری خودمان نیاز است. در این سفر میشود همه اضطراب شهر را در شهر جا گذاشت یا در چمدانهایمان یادگاریهایی همچون بمب هستهای جاسازی کنیم.
اما مگر میشود خاطرات را دور ریخت؟ حتا اگر این سفر بدون بازگشت و تصمیمی برای گذران باقی عمر پس از بازنشستگی باشد. یکی از این مسافران که باید جا بماند، نمایش سس توت فرنگی است. این روزها در تالار قشقایی تئاترشهر، نمایش سس توت فرنگی که نامش بیشتر وجه تزئینی برای نمایش است در حال اجرا است.
در آغاز نمایش میز بزرگی در انتهای صحنه با حضور مهمانان در پشت آن، با شنیدن موزیکی با صدای رضا یزدانی مخاطب را وارد بزمی کوچک و خانوادگی میکند که گویا تابلوی زنده شده شام آخر داوینچی است. دو زوج که همسرانشان تا سرحد میز از هم فاصله دارند و سعی در نزدیکی به همسر دیگری دارند، گاهی متلکهایی رد و بدل میکنند. رسول دکتر روانشناس در مرکز قاب پشت میز نشسته است. ترکیب شدن یکی در میانی این دو زوج علتی دارد. علی که مهندس ساختمان و پسر خاله شیما است و ارتباطی دیرین و پنهانی میانشان هست که اگرچه اطلاعی از جزئیاتش نداریم اما شیما علیرغم میل علی قصد یادآوری آنها را دارد.
دکتر یا همان رسول نیز شخصیتی جذاب را به نمایش میگذارد که میتواند زنان اطرافش را درگیر خود کند و شاید بی ارتباط با تواناییاش در هیپنوتیزم کردن نباشد که همسر علی یعنی مینا را نیز به این توهم مبتلا کرده است. نفر پنجم بهزاد است؛ اعتیاد دارد و در حال ترک است و سیمین که او نیز بیمار و همسر سابق و معشوقه دیگر دکتر است. حضور یکباره این جمع در باغی در لواسان که ارث پدری شیما است، داستان نمایش را رقم میزند.
داستانی که لایههای پنهان آن در نه کنشهای روی صحنه بلکه در گذشتههای دور رقم خورده است و این شش نفر آدم زخمخورده از گذشته را رو در روی هم قرار داده است. علی قسمتی از سهم این زمین را خریده است و قصد دارد ساخت این ویلا را مهندسی کند تا به دور از هیاهوی شهر در جمعی دوستانه و خانوادگی زندگی کنند. زمینه اصلی داستان این نمایش خیانت است و جز این تم در طول داستان به هیچ تم فرعی مورد توجهای برنمیخوریم. در میان این شش نفر، یک فرد داستان را اداره میکند و به صورت کاملا گنگی قصد انتقامگیری دارد که دلیل آن نیز مشخص نیست.
نقطه ضعف نمایش را میتوان نمایشنامه به شدت چندپاره و شخصیتپردازی کاهلانه نویسنده دانست. با وجود تم خیانت که این سالها موضوع اصلی بسیاری از فیلمها و نمایشها است، تماشاگر توقع دارد تا فضاسازی و شخصیتپردازی بار تکراری بودن موضوع را کشیده و موجب جذابیت اثر شود. چیزی که در این نمایش رخ نخواهد داد.
گویی یک متن ویراستاری نشده با کثرت استفاده از نشانهها را ورق میزنیم. جدای از متن بسیار عجولانه، طراحی صحنه مینیمالیستی و بازی با نورها برای تغییر مکان از منزل به باغ، رضایتبخش است. صحنهای که از میزی در انتهای صحنه به باغی از درختهای بریده خشک شده از پاییز روابط انسانی اشخاص داستان خبر میدهد. حضور پرژکتورها به فعالیت بازیگران معنی میبخشد و به صحنه جلوه میداد اما تعدد خاموش و روشن شدنهای صحنه برای تعویض صحنه با وجود بیکنش بودن نمایش زیاد از حد به نظر میرسد.
آنچه بیش از همه برای مخاطب آزاردهنده است صدا برداری به شدت ناشیانه کار است که حتی در قسمتهایی از نمایش دیالوگها به ویژه صدای علی اصلا شنیده نمی شود. بازی سمیرا حسنپور در نقش مینا زنی جوان و اغواگر که احساس جذابیت میکند جالب توجه است. بازی مهدی زمینپرداز و سحر صباغ سرشت قابل قبول است اما بازی و حرکات و صدای نامفهوم علیرضا مهران چنگی به دل نمیزند. اساسیترین پیام نمایش را شاید بتوان قدرت تخریب دروغ و پنهان کاری دانست که بدون هیچ گونه چرخش یا انحرافی روایت را توصیف میکند. خیانت و دروغی که شالوده طبقه متوسط شهری را تشکیل داده است و هیچ اخلاق و مرام انسانی را برنمیتابد. طبقه متوسطی معلول و بیمار که هر جایی که برای زیستن انتخاب کنند آن مکان چیزی شبیه تیمارستان یا بیمارستان خواهد شد.
حضور اسامی بزرگی در بروشور و صفحات مجازی از قبیل «سامان سالور» به عنوان کارگردان تیزر و البته مهمانان ویژهای همچون رضا یزدانی و ستاره اسکندری نشان از روابط عمومی خوب و قوی است که تماشاچی را به سردابه قشقایی میکشاند.
میلاد ابراهیمی
- 17
- 1