پدرم از بچگی اصرار عجیبی به سیگاری شدن من داشت. میگفت توی این محلههایی که ما زندگی میکنیم، آدما فقط از سیگاریها حساب میبرن!
یادمه یه روز منو به گوشهای کشوند و آرام گفت: «پسرم من شاید زیاد زنده نمونم.... میخوام بهت نصیحتی کنم که همیشه به دردت میخوره!» خیلی احساساتی شده بودم... گفتم: «بگو پدر جان.... هرچی باشه روی چشمم میذارم».پدر گفت: «قول بده به من سیگاری بشی».
مادرم که گوشهای تیزی داشت، حرف پدر رو شنید و با عصبانیت گفت: «وا این چه کاریه به بچه یاد میدی؟».
پدرم گفت: «دارم شوخی میکنم باهاش....» بعد گوش منو گرفت و به یه اتاق دیگه رفتیم و باز گفت: «مامانت این چیزا رو نمیفهمه.... حتماااا سیگاری شو... اصلا سیگار نکشی که چی بشه؟ سن بالاتر از ۷۰ سال به چه دردی میخوره اصلا؟ ما باید سعی کنیم همون حدود ۷۰ سالگی بمیریم اتفاقا...».
من زیاد به حرفهاش توجه نکردم. تا اینکه زمان اعزام به سربازی رسید. داشتم چمدونم رو میبستم که پدر دوباره سر رسید و به زور چند پاکت سیگار توی چمدونم چپوند و مادرم هم که ظاهرا توجیه شده بود، گفت: «خلاصه روسپیدمون کن ننه».
ساعت ۶ صبح قرار بود اعزام بشیم. گفتم با اجازه برم بخوابم. ولی پدر گفت: «کره خر کجا میری؟ اونجا اگه بعد از سیگار سرفه کنی معلوم میشه اولین بارته... اینهمه ساله میگم سیگار بکش... لعنت به تو».
گفتم: «خب الان یعنی میگی چی کار کنم؟»
پدرم بساط قلیان رو راه انداخت و تا خود صبح اونقدر زوری قلیون کشیدیم که صدام شبیه محسن چاوشی شدهبود.شما که غریبه نیستید، حتی آهنگ ترنج رو هم براشون خوندم. (آها اون یه محسن دیگه بود)
حالا بمونه که چه دردسری داشتم در رد کردن سیگارها از گیت دژبانی پادگان. داخل پادگان که شدیم، ناگهان گروهی از بچهها به سمتِ پشتِ توالت حرکت کردند. کنجکاو شدم و به سمتشون رفتم. دیدم هر کس یک سیگار به دست گرفته و همگی دارند پشت سر اونهایی که سیگار نمیکشن حرف میزنند. برای خودشون یک گنگ شده بودند... تازه به حرفهای پدر پی بردم. وضعیت به قدری بغرنج بود که همه سیگاریها سریع با فرمانده گروهان رفیق میشدند و غیرسیگاریها باید کارهای سخت را انجام میدادند... باید توالت میشستی. باغچه بیل میزدی... بار میبردی... واقعا کی فکر میکرد سیگار اینقدر مهم باشه؟
خلاصه هر روز کنار بقیه الکی سیگار روشن میکردم و همرنگ جماعت شده بودم و کمکم اینقدر خوب نقش بازی کرده بودم که یهجورایی سردستهشون شده بودم! یعنی هر وقت میخواستن کسی رو به گروه سیگاریها اضافه کنن از من اجازه میگرفتن! و منم سعی میکردم هوای غیرسیگاریها رو داشته باشم تا بتونن بهسلامت سربازی رو به پایان برسونن.
اواخر سربازی همه گروه رو جمع کردم و گفتم: «بچهها بیایيد گروهی سیگار رو ترک کنیم».اول استقبال نشد ولی اینقدر از اراده داشتن گفتم که همه جوگیر شدن و قبول کردن! دو سه روز کسی سیگار نکشید... به نظر داشتیم موفق میشدیم.... ولی خودم یهو الکی گفتم:«وای دیگه نمیتونم تحمل کنم» و دوباره سیگاری روشن کردم و بقیه هم پشتِ سرِ من سیگار روشن کردن! و تا آخرین روز سربازی همه به سیگار کشیدن شدیدا ادامه دادن و بعید نیست الان چند نفرشون سرطان گرفته باشن! یعنی میخوام بگم در قرن بیست و یکم هنوز یه همچین چالشهایی در پادگانها داریم... اگر سیگار نکشیم کسی ازمون حساب نمیبره توی پادگان... واقعا ما چجوری دارای تمدن چند هزار ساله هستیم؟ این تمدن رو به من نشان بدید لطفا!
مهرداد نعیمی
- 15
- 2