در یکی از روزهای سرد آذر که درختان همزمان با برگ ریزان پایتخت آماده میشدند تا رخت زمستانی بر تن کنند، زنی به نام «فریده» راهی دادگاه خانواده شده بود. برای این زن که در عمرش حداقل ۶۰ بار پاییز را دیده بود، رنگ و بوی خزان هیچ اهمیتی نداشت. برای او مهم این بود که نباید از همسرش دست بکشد و به روزهای تنهاییاش بازگردد.
فریده در همان حال که پشت اتاق دادگاه به دیوار تکیه داده بود، نگاهش از پنجره به کوههای شمال شهر افتاد. بعد هم برای لحظهای چشمانش را روی هم گذاشت و برگشت به ۱۵ سال پیش... «عماد» را نخستین بار در دامنه همین کوهها دیده بود، آن هم در یک روز پاییزی. چند هفتهای میشد که برای فراموش کردن غم مرگ همسر پزشکش به دل طبیعت میزد.
اما در یکی از همان پیاده رویها پایش لغزید و در جوی آب کوچکی افتاد. نخستین کسی که بر بالای سرش رسید، مردی بود بلند قامت، با موهای جوگندمی و لباس کوهنوردی. مرد غریبه باند استریل را به دست فریده داد و بعد از آن آب نباتی تعارفش کرد و گفت: «معلوم است که تازه کار هستید. بهتر است تنها به کوه نیایید.» و...
فریده تصمیم گرفته بود به پایین کوه برگردد و مرد میخواست بالاتر برود. اما قبل از خداحافظی مرد میانسال به او پیشنهاد کرد هفتههای آینده با گروه کوهنوردی آنها همراه شود تا با امنیت بیشتری ورزش و تفریح کند. سپس روی تکه کاغذی نام خودش و شماره تلفنش را زیر شماره نوشت. عماد...تلفن همراه....
پس از این آشنایی آنها چند ماهی همدیگر را در کوه دیدند. این دیدارها بتدریج به میهمانیهای دوستانه کشیده شد و گاهی درباره زندگی خصوصیشان با هم حرف میزدند. تا اینکه یک روز مرد موضوع ازدواج را پیش کشید. فریده گفته بود که دو فرزند تحصیلکردهاش رفتهاند دنبال زندگیشان و عماد هم گفته بود بعد از طلاق همسرش در سالهای گذشته حالا با مادرش زندگی میکند. اما فریده نمیخواست دوباره ازدواج کند؛ از یک طرف نزدیک بازنشستگیاش بود و از طرف دیگر نمیپسندید که با داشتن عروس و داماد تن به چنین خواستهای بدهد.
برای همین خواهش کرد رابطهشان به همان دیدار در جمع محدود باشد. اما عماد اصرار کرد عقد موقت کنند. چون به این شکل نه بچههای فریده از چیزی خبردار خواهند شد و نه مادر خودش تنها خواهد ماند. درست ۶ ماه از ماجرای آشنایی آنها در کوه میگذشت که فریده با ۴۵ سال سن همسر مردی ۵۰ ساله شد. عماد روزها را در خانه فریده و شبها را در منزل خودش میگذراند. فریده برای دومین بار در زندگیاش به مردی وابسته شده بود که در تصور او آدم قابل اعتمادی نشان میداد. غافل از این که آرامش، خبر از طوفانی در آینده میداد...
پنج سال بعد فریده نامهای را در کیف عماد پیدا کرد که درباره پذیرش اقامت او در امریکا بود. دعوتنامه از سوی پسری مقیم کالیفرنیا بود که نام فامیلی عماد را یدک میکشید و جلوی اسم مادرش نام مادر عماد نوشته شده بود. بدین ترتیب پردهها فرو افتادند و واقعیت زندگی عماد بر او آشکار شد.
فریده فهمید که آن زن مادر عماد نیست و در حقیقت همسر اوست. زنی که ۱۶ سال بزرگتر از او است. وقتی که فریده با گلهمندی ماجرا را به عماد گفت او معذرت خواهی کرد و دلیل دروغ گفتن خود را عشق و علاقه زیاد به فریده عنوان کرد. آن روز عماد اعتراف کرد که هیچ رابطه و علاقهای بین او و همسرش نیست. عماد گفت: «بعد از طلاق همسر اولم در ۴۰ سالگی، تنها مانده بودم تا اینکه با این زن پولدار آشنا شدم که ۱۶ سال از من بزرگتر بود، اما برایم اهمیتی نداشت و سالها بخوبی با هم زندگی کردیم. من نمیتوانستم بچه دار شوم و او هم دیگر یائسه شده بود.
بنابراین کودکی را به فرزندخواندگی گرفتیم و بزرگش کردیم. همسرم تابعیت امریکا دارد و پسرخواندهمان هم توانست اجازه اقامت بگیرد و حالا هم فقط به خاطر دریافت گرین کارت، همسر سالخورده ام را تحمل میکنم.» عماد برای نشان دادن حسن نیتش تمام موجودی حساب بانکیاش را بهحساب فریده واریزکرد و اجازه گرفت برای ادامه کارهای اقامت به کالیفرنیا برود.
با آنکه عماد نیمی از سال در ایران نبود، اما فریده او را بخشیده و امیدوار بود آینده را با هم بگذرانند. اما چند سال بعد عماد حق شهروندی گرفت و دیگر کمتر به سراغ او میآمد. عماد به بهانههای مختلف به امریکا میرفت و گاهی تا یک سال خبری از او نبود. تا اینکه فریده طاقتش را از دست داد و به خانه هوویش رفت و موضوع ازدواجش را به زنی گفت که میتوانست جای مادرش باشد. زن ۹۰ ساله با شنیدن این ماجرا، رنگ از رخسارهاش پرید و از حال رفت.
فریده هم از ترس پا به فرار گذاشت و در تماس با عماد از او خواست تا بین آنها یکی را انتخاب کند. با این حال عماد قول داد به محض برگشتن به ایران فریده را به عقد دائمی خود دربیاورد. یک سال بعد آنــــــــها با مهریه ۱۱۴ سکهای عقد کردند. اما سایه هووی سالخورده و تهدیدهای او دست از سر زندگی فریده و عماد برنمیداشت.
فریده پشت در اتاق شعبه ۲۶۴ دادگاه خانواده مجتمع قضایی ونک ایستاده بود که در باز شد و جلسه رسیدگی به پرونده زن و شوهری جوان به پایان رسید. فریده بسرعت وارد دادگاه شد و مقابل قاضی «غلامحسن گل آور» ایستاد.بعدهم گفت:«آقای قاضی؛ همسرم با آنکه مرا دوست دارد، اما با فشارهای هووی ۹۷ سالهام درخواست طلاق مرا به این شعبه داده. فردا جلسه رسیدگی ماست و من از شما میخواهم که بر او سخت بگیرید تا از خواستهاش پشیمان شود.»
قاضی لبخندی زد و گفت:«اول اینکه حق طلاق با مرد است. اما شما هم حقوقی مثل مهریه و اجرتالمثل و نفقه و تقسیم دارایی دارید که میتوانید آنها را مطالبه کنید. با این حال براحتی نمیتوان از حق طلاق استفاده کرد. حالا مهریهتان چقدر است؟ شاید ناتوانی در پرداخت آن از طلاق منصرفش کند.»
فریده جواب داد:«مهریهام ۱۱۴ سکه است. راستش یکی از سفرهایش به امریکا آنقدر طولانی شد که برای بازگشتش تهدیدش کردم مهریهام را مطالبه میکنم. او هم گفت از حسابم بردار. من هم به اندازه مهریهام برداشتم و در حال حاضر فقط ۳ سال است که عقد دائمی کردهایم و فکر نمیکنم رقم اجرتالمثل و نفقهام زیاد شود.» قاضی گفت:«معلوم است که با قانون آشنایی دارید.»
زن جواب داد:«بله. بعد از بازنشستگی به تحصیلاتم ادامه دادم و حالا استاد دانشگاه هستم. اما خوب میدانم که همسرم از ترس این زن ۹۷ ساله میخواهد مرا طلاق بدهد. او میترسد اجازه اقامتش را از دست بدهد و من هم ممنوع الخروجش کردهام تا نتواند به سفر خارج برود.حتی وقتی به خانه من آمد به روی خودش نیاورد که قرار است از هم جدا شویم. چراکه او عاشق من است.»
قاضی از این بانو خواست دادگاه را ترک کند و فردا به همراه شوهرش در جلسه حاضر شود و تأکید کرد؛ «از قدیم گفتهاند اگر یک طرفه به نزد قاضی بروید راضی برمیگردید.»
بهمن عبداللهی
- 11
- 3