ما تنها یک اتوبوس داریم و همان یک اتوبوس بعضیروزها به سراغمان نمیآید. جادهای که ما باید طی کنیم و به مرکز بیاییم، خاکی است و این برای ما که معلول هستیم و بدنهایمان در یک ساعتی که در اتوبوس هستیم، درد میگیرد، خیلی راه سختی است قرار ما دروازه تهران بود. روزگار قدیم، زمان سلطانآبادبودن این شهر، آن را دروازه تهران میخواندند و حالا چیزی که در میانه میدان میدیدی، تابلوی میدان سرداران بود. یکی از دروازههای ورودی شهر اراک که از یک سر به خیابان هپکو و زیرگذر شهر اراک و از سویی دیگر هم به میدان ولیعصر و بیمارستانی که حالا چندین طبقه از ساختهشدنش میگذشت، خیابان پروفسورحسابی، خیابان شیخ فضلالله نوری یا همان دروازه شهرجرد که دفتر جامعه معلولان را در پارک شهرش جای داده بود و خیابان دانشگاه ختم میشد.
با گذشت بیشتر از یک هفته که موضوع جوامع معلولان را پیگیر میشدم و بعد از جستوجوهای فراوان، ساعتی پیش در محور تهران به اراک با خانم عراقی، از مسئولان جامعه معلولان استان مرکزی قرار را اینجا گذاشته بودم، تا به این ساعت که در کنار این دکه روزنامهفروشی در ابتدای خیابان دانشگاه ایستاده بودم، همه و همه را مرور کردم و به انتظار خودروی جیالایکس نقرهایرنگ، به مصلی اراک و گنبد فیروزهای آن خیره شده بودم. به دقیقه نکشید که انتظار به سر رسید و خانم عراقی را که سرنشین خودروی جیالایکس نقرهای بود، آن سوی میدان ملاقات کردم. راننده پشت فرمان اما انگار توان پیادهشدن از خودرو را نداشت. سوار شدم و رسم احوالپرسی را پیاده کردم. راننده پشت فرمان، آقای چقایی، رئیس جامعه معلولان استان مرکزی به من معرفی شد. با آنکه پیشفرض معلولیتش را در ذهن داشتم، تصورش را هم نمیکردم که خود به استقبالم بیاید. پدالهای خودروی شخصی چقایی کمی جنس متفاوتی داشت. به سادگی هرچه تمام، قطعه آهنی قرمزرنگ که شبیه آهنهای زنگزده بود، به پدال وصل شده بود و طرف دیگرش هم خم شده بود و مقابل دست آقای چقایی قرار داشت. مواقع گاز دادن به خودرو سمت خمشده آهن را فشار میداد. این قطعه آهن انگار جای پایی قرار بود باشد که نبود.
به سمت همان زیرگذر حرکت کردیم. جز سوالهای معمولی که از یک مسافر تازه رسیده، میپرسند، چیزی بین ما سه نفر ردوبدل نشد. همه سوالهای جا خشک کرده در ذهنم را بکر نگهداشتم تا به مقصد برسیم.
فاصلهای که از شهر میگرفتیم، رفتهرفته بیشتر میشد تا دیگر کمترین خانهای را میدیدیم و حالا دیگر بیشترین چیزی که میدیدیم، بیابان بود. دوری از شهر به اندازه ٤کیلومتر میشد. هنوز هم انگار راننده عجیبوغریبمان که با پایی که نداشت، لبخند از روی لبانش محو نمیشد و خوشصحبتیاش تعجب مرا از یک معلول دو چندان میکرد، قصد پیچیدن فرمان را نداشت و با همین فرض، فرمان خودرو ثابت و بیحرکت مستقیم را نشانه گرفته بود.
شناگر دریای همین افکارم بودم که نامم را صدا زد و تابلوی سفیدرنگی که دستخوش باد و باران و زنگزدگی قرار گرفته بود، نشانم داد و تملک آبا و اجدادی خود به این روستا را با تبسمش خاطرنشانم شد. به روستای چقا خوشآمدید. نزدیکی به مقصدمان را حس میکردم، اما خیالم نمیرفت که به سمت راست بپیچیم و ادامه راهمان جاده خاکی باشد که ناهمواری و همواریاش مشخص نبود. تکانهایی که این جاده خاکی به من میداد، رشته افکار و سوالاتم را درهم میتنید.
از دور مجتمعی را میدیدم که هنوز هم نمیتوانستم تابلوی بزرگ و سفید آن را بخوانم. شاید هم تکانهای آن جاده خاکی حروف روی آن تابلو را مدام بالاوپایین میکرد که حروف ثابت نمیشدند و توانایی دید من، خوانش آنها را کفاف نمیداد. نزدیکتر که شدیم، اما شیروانیهای قرمز را دیدم. اینجا مرکز آموزش و توانبخشی حرفهای معلولان جسمی و حرکتی ایلیا بود. بیدرنگ داخل رفتیم و خودروی عجیب را پارک کردیم و پیاده شدیم.
به محض پیادهشدن، سالنی مقابلم بود که همه کسانی که در آن بودند، به استقبالم آمدند و با صدای بلندی که آوای خندهها هم در آن به گوش میرسید، به من سلام کردند. از این همه شور به وجد آمدم و سلامشان را با سلام پاسخ دادم. همه کسانی که در آن بودند، بعضی را نشسته بر ویلچر، بعضی اندامهایشان کوچکتر از یک فرد سالم، بعضی یک دست داشتند، بعضی دو دست نداشتند، بعضی یک پا داشتند، بعضی دو پا نداشتند، دیدم.
در آن ازدحامی که برخلاف همه ازدحامها شیرین بود و جدایی از آن را نمیخواستم، همان جایی که ایستاده بودم، چرخی زدم تا ببینم به کجا آمدهام! سمت راست سالنی که حالا شور در آن موج میزد، سالنی دیگر بود که چقایی با دو عصایش آرامآرام به سمتش حرکت میکرد. کنارش سرویسهای بهداشتی بسیار کوتاه و عجیب و کمی آن طرفتر آشپزخانه و سمت چپ در ورودی دفتر مدیریتی بود که به داخل آن هدایت شدم.
حالوهوای خاص اینجا را دوست داشتم. از آن شور آدمهای معلول و معصوم دل کندم و سمت دفتر مدیریت حرکت کردم. قبل از ورود به دفتر، سمت چپ کلاس نمدبافی را دیدم. کمی جلوتر، باز هم سمت چپ دفتر مدیریت با تابلوی کاردرمانی مشخص شده بود. داخل دفتر مدیریت شدم و در نخستین نگاه تابلوی فرش دستباف روی دیوار خودش را عجیب به من نشان داد که بعدها فهمیدم دسترنج یکی از معلولان است. درست به موازات آن تابلو، سمت دیگر تابلوی نقاشیای بود که ساعتی بعد هنرمندش را از نزدیک ملاقات کردم. در کودکیاش سوخته بود. نبود دو دستش، او را ازهنری که داشت، غافل نکرده بود. تنها دو شست پاهایش را به چیزی که مثلا شبیه دست بود، پیوند زده بودند، سوختگی تمام رگهای صورتش را نمایان کره بود. خیره به تابلو و هارمونی رنگهایی که استفاده شده بود، نشستم و تا آمدن چقایی، از خواهران عراقی که سالها از بودنشان در ایلیا و جامعه معلولان استان مرکزی میگذشت، از چقایی پرسیدم. مصطفی چقایی دیپلمه انسانی بود و یک معلول. ٤٤سال از عمر معلولیتش میگذشت و حالا به درجهای از درک معلولان رسیده بود که در جایگاه معاونتهای توانبخشی هم او را توانا و موفق میپنداشتند. چقایی داخل دفتر مدیریت شد و به فاصله یک صندلی کنارم نشست. جرعهای آب نوشید. با همه چیزهایی که دیده بودم و در فاصلهای که داشتم، حالا دیگر میدانستم از کجا و چطور شروع کنم. اجازه گرفتم و آغاز کردم:
در ابتدا و پیش از ورود به بحث، چه شد که تصمیم به بنای مرکز ایلیا گرفتید؟
جامعه و انجمن در سطح کشور به وفور یافت میشود و فعالیت اکثر این جمعیت و انجمنها موازیکاری و کارهای روزمره و روتین است. اصلیترین نیازی که هر انسان در هر جامعهای دارد، بحث اشتغال و درآمدزایی است و مابقی نیازها زیرمجموعه این نیاز اصلی هستندکه به مراتب حل خواهند شد. از زمانی که شاکله جامعه معلولان جسمی-حرکتی استان مرکزی و هیأتمدیره و اعضایی که درصدد تشکیل این انجمن بودند، بیشتر به سمت خودکفایی معلولان حرکت کردند و اشتغال آنان را بحث مهمی دانستند. به همین دلیل ما بزرگترین هدف و گرایش خود را بحث اشتغال و خودکفایی معلولان جسمی-حرکتی قرار دادیم. از آنجایی که باور ما این است که نیت وقتی خیر باشد خدا هم یاریگر خواهد بود، زمین مورد نظر ما به مساحت ١٢٠٠متر و زیربنای ١٠٠٠متر برای احداث با کمترین مبلغ خریداری شد و بحث ساخت را تنها با مبلغ ١٠میلیون تومان در پیش گرفتیم و کمتر از یکسال توانستیم مرکز ایلیا را افتتاح کنیم. مرکز ایلیا با پرسنلی بالغ بر ١٠نفر و عمری یکساله مشغول فعالیت با اقتدار خود است.
با این مبلغ کم چطور از پس تمامی هزینههای ساخت برآمدید؟ پیش از ساخت، سازمانها و ارگانهایی هم از شما حمایت مالی کردند؟
اکثر دوستانی که در بحث ساخت به ما کمک کردند، اعم از پیمانکار یا کسانی که تهیه مصالح یا آهنآلات را به عهده داشتند، به جای اخذ دستمزدهای خود در طول یک ماه، با ما بیشتر از حد معمول فعالیت میکردند و از لحاظ مالی کنار آمدند و این جای شکر دارد.
یکی از سالنها درحال ساخت و رنگآمیزی بود، کارهای عمرانی این مرکز هنوز به اتمام نرسیده است؟
یکی از سولهها که برای تولیدی خیاطی ما رنگآمیزی شده است، هنوز نیاز به آمادهسازی دارد و مشغول به کار در آن هستیم.
فعالیت عمرانی مرکز تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟
ما تا روزی به ساختوساز این مرکز ادامه میدهیم که به جایگاهی برسیم که مرکز کامل شده باشد و دغدغهای نداشته باشیم. دغدغه یعنی معلولی که از اراک یا روستاهای حاشیه شهر اراک و روستاهای دوردست به این مرکز میآید، این مرکز برای راحتی معلول حالت خوابگاهی داشته باشد و فضای استراحت شبانه و از صبح روز بعد امکان ازسرگیری کار و فعالیت را به معلول بدهد.
چه فاکتوری انگیزه شما را برای اشتغالزایی معلولان برانگیخت؟
یکی از بدترین صحنههایی که دیدیم، روانهشدن بیش از پیش معلولان جسمی-حرکتی به آسایشگاهها بود و این مسأله روزبهروز افزایش پیدا میکرد، در صورتی که معلولان جسمی-حرکتی از لحاظ ذهنی مشکلی ندارند که به جایی برای زندهماندن پناه ببرند. بنابراین درصدد فراهمکردن فضایی برآمدیم که هم کرامت انسانیشان حفظ شود و هم جایی برای زندگی باشد.
برای تکریم انسانی و آمادهسازی مکانی با شاخصهای مورد نظرتان چه فعالیتهایی در پیش گرفتید؟
با بنای این مرکز، جایگاه شخصیتی خاصی به معلولان جسمی دادیم. هر روز صبح سرویس مناسبسازیشده با عزت و احترام و بدون هیچ تحقیری به دنبال معلولان مرکز میرود و آنها را به این مرکز منتقل میکند. این مرکز مسئول فنی، کارمند، آشپزخانه و پزشک دارد که هر یک از ما را در پیشبرد اهدافمان یاری میرساند. بعد از صرف ناهار مجددا خودروی مناسبسازیشده و مجهز به بالابر به مرکز آمده و معلولان را یکبهیک به در خانههایشان میرساند.
با وجود همه این فعالیتها برای معلولان، چه تاثیری در روحیه خود آنها داشتهاید؟
همه اقدامات ما، عاملی شدند برای اینکه معلول جسمی-حرکتی از روحیه سرخوردگی، انزوا و افسردگی که با آن مأنوس شده بود، جدا شود و احساس مفیدبودن کند. بچههای ما در ابتدا توان گرفتن قلاب بافتنی هم نداشتند. بعضیها شرایط فیزیکی این امکان را به آنها نمیداد و بعضیها هم هنوز از حالت کرختی درنیامده بودند. گوشه خانه خود نشسته و برای خانوادههایشان تکراری شده بودند. سیستمهای عصبی همه دچار اختلال شده بود. اما در ایلیا سیستم زندگی آنها بهطورکلی عوض شد و این سوالی است که خود بچهها باید به شما پاسخ دهند.
چه برنامههای پیشرویی برای این مرکز مدنظر دارید؟
تا ١٠روز آینده، فاز دوم این مرکز که همان سالن رنگآمیزیشده است، با هدف آموزش خیاطی و سپس تولید افتتاح خواهد شد که بچههای این مرکز حداقل درآمدی را داشته باشند.
تا به اینجا درآمدسازی نداشتهاید؟
درآمدسازی کردهایم، ولی از میزان آن راضی نیستیم، به این دلیل که با توجه به اینکه خود انجمن مصالح را در اختیار معلولان میگذارد، بچهها کار بافت را انجام میدهند و تولید میکنند و در نمایشگاههایی که هر دو یا سه ماه برگزار میشود، محصولاتشان به فروش میرسد، با این وجود، مسئولان این مرکز در تلاش هستند کل مبلغ را به آنها بازگردانند و در تهیه مواد اولیه هم کمبودی صورت نگیرد، اما این مسأله ما را راضی نمیکند. ما آرزو داریم مبلغ دریافتی آنها ماهانه حداقل حقوق اداره کار باشد و در تلاش هستیم زمان به کار افتادن تولیدی خیاطی، نقصهایی را که داشتهایم، جبران کنیم.
بهنظر میآید این درآمد کم، گوشهای از هزینههای یک معلول را که هزینههای بسیاری اعم از هزینههای درمانی دارد، جبران نکند!
هزینههای زندگی یک معلول نسبت به افراد غیرمعلول بسیار گزاف است. بهعنوان مثال اگر معلولی از ویلچر استفاده کند، هزینه ٣برابری نسبت به فرد سالم متحمل میشود. هزینههای تردد، مناسبسازی محیط، هزینههای زندگی و درمان آنها رقمی نجومی خواهد بود. حال آنکه اگر این معلولیت از نوع اولیه و سپس پیشرونده باشد، این هزینهها طبیعتا افزایش خواهند داشت و در اصل این درآمد مختصری برایشان محسوب خواهد شد.
درجهبندی خاصی برای سطحهای مختلف معلولیت وجود دارد.کمیسیونی در سازمان بهزیستی وجود دارد که اصطلاحی به نام طرح ICF از آن بیرون آمده است. این اصطلاح طبقهبندی معلولیت را دربردارد که امیدوارم این طرح در ایران قابلیت اجراییشدن داشته و تنها منتهی به تصویب نباشد. خفیف، متوسط، شدید و خیلی شدید از سطوح معلولیت به حساب میآیند. طبق این دستورالعمل بینالمللی ICF تعریفاتی از تمام درجهبندیها برای معلولان و شاخصههای هریک، شرایط زندگی آنها اعم از ازدواج، درمان، مسکن، لوازم منزل، اشتغال و درمان و خدمات دولت در قبال آنان شده است که کشورهای متمدن و پیشرفته به آنها عمل میکنند، اما ایران نه.
چرا ایران عمل به این طرح را از سر خود باز کرده استایران تنها اسم این طرح را به همراه دارد و جایی از عمل و خدمات آن مشاهده نشده است. ایران منابع ندارد و سازمان بهزیستی در حد کلان کشوری نسبت به سازمانهای حمایتی دیگر عملکرد ضعیفی داشته است. این گفته من نیست. خیلی از نمایندگان مجلس و وزرایی که در زمان پیگیری بیمههای بازنشستگی با آنها همکلام میشدم، معتقد بودند سازمان بهزیستی مانند بنیاد جانبازان نیست.
تفاوت این دو سازمان از لحاظ ارایه خدمات چیستاین درست است که معلولان با جانبازان قابل مقایسه نیستند، اما در همین بحث بیمه، در بنیاد جانبازان اگر جانبازی با تعهدنامه مختصری خواستار سنوات بیمهای خود باشد، بلافاصله به او رسیدگی میکنند و پرداخت مابهتفاوت را بنیاد جانبازان به عهده خواهد گرفت. به جانبازان بلیت نیم بهای قطار اختصاص داده میشود. مابقی این بلیت بخشیده نمیشود و خود بنیاد هزینه آن را متقبل میشود، اما سازمان بهزیستی منابعی را که برای پرداخت مابهتفاوتها نیاز دارد، در اختیار ندارد. چه در بحث بیمههای بازنشستگی، چه در بحث درمان و خدماتی مثل مسافرت، سازمان بهزیستی با مشکل مواجه است. اگر بهزیستی توان مالی داشت، حداقل زندگی معمول را برای معلولان فراهم میکرد.
منابع مالی و حمایتی برای فعالیتهای این مرکز از طریق چه سازمان و ارگانهایی تامین میشود؟
در زمان آمادهسازی و تکمیل ساخت این مرکز، خیلی تحتفشار مالی بودیم و هنوز هم یک قسمت از این مرکز کامل نشده است. از سال گذشته اول خرداد ٩٥ این مرکز افتتاح شد و درحال حاضر نزدیک به یکسال است که ایلیا متولد شده و خدمات آن به معلولان ارایه میشود. افرادی که از ایلیا شناخت دارند، بهصورت محدود با این انجمن همکاری میکنند، همچنین با پیگیریهایی که انجام دادیم، سازمان بهزیستی کشور نسبت به دستورالعملهایی که داشتند، یارانهای را برای بچههای این مرکز درنظر گرفتند، اما این یارانه پاسخگوی نیازهای ما نیست.
این یارنه مختص همه انجمنهای مشابه شماست، چطور برای مجموعه شما کافی نیست؟
در مرکز ایلیا تمامی خدمات بهصورت کاملا رایگان است. خرید مواد اولیه برای بافت عروسکها، وعدههای غذایی، تردد و حملونقل، کاردرمانی و مشاوره تغذیه و روانشناس، همهوهمه بهصورت رایگان برای معلولان انجام میگیرد. خیلی از کارمندان ما نزدیک به یکسال است که حقوق دریافت نکردهاند. هزینه فروش کالاهای تولیدی هم که بهطور کامل در اختیار خود معلولان ایلیا قرار میگیرد.
وجود خیرین در این مرکز چه کمکی به روند حمایتی ایلیا کرده است؟
اگر این مرکز را به مرکز نگهداری تبدیل میکردیم و ٥٠تخت را در آن قرار میدادیم، خیرین از همه طریق به ما کمک میکردند اما فرهنگ اجتماعی ما که نگاه ترحم را به هر نگاهی ترجیح میدهیم، به همه چیز لطمه خواهد زد. نگاهها بهصورت ترحمی است. ولی از این موضوع غافل و برایشان نهادینه نشده است که اگر من بتوانم امروز به جای اهدای مبلغی بهعنوان مثال ٥٠٠هزار تومان برنج، به اندازه همان مبلغ از این معلولان خرید کنم، این یعنی رونق کار این بچهها، یعنی درآمد و خودکفایی، یعنی تشویق و ترغیب این عزیزان نسبت به کاری که درنظر دارند و نسبت به اقداماتی که خود انجمن درحال پیگیری آنهاست. درصد موفقیت این کار خیلی بیشتر است.
با اینکه خود معلول هستید، در برابر نگاههای مترحمانه چه عکسالعملی نشان میدهید؟
من همیشه در همهجا گفتهام که نمیخواهیم دست ما را بگیرید، راهمان را هموار کنید. ما خود توانمندیم و میتوانیم و نیازی به ترحم نداریم. ما را زیر پاهایتان له نکنید. در آماری که ما داریم، به این نتیجه رسیدهایم که هر فرد سالم و بدون مشکل جسمی و با تحصیلات بالا سرمایهای به اندازه ٢٠٠میلیون تومان برای اشتغال نیاز دارد. اگر قرار است که ما بهعنوان کارآفرین خدمت کنیم، باید همه بدانیم که کار با این بچهها مبتنی بر توانبخشی است. کار با این بچهها شرایط خاصی را میطلبد. اشتغال برای این بچهها و ایجاد شغل نسبت به افراد سالم ١٠٠برابر سختتر و دردسرسازتر خواهد بود.
برای اجرای مناسبسازی برای معلولان در این مرکز چه اقداماتی انجام دادهاید؟
حتی یک پله در این مرکز وجود ندارد. تمامی قسمتها طبق اصول مهندسی قابلاستفاده بچهها طراحی شده است.
سرویسهای بهداشتی، غذاخوری، کارگاه و تمامی قسمتها همه مناسبسازی شدهاند. سرویس رفتوبرگشتشان هم مناسبسازی شده است، حتی برای نمونهسازی کارگاه خیاطی از یک کارگاه خیاطی در شهرستان خمین بازدید کردیم. چرخها را بهصورت دستی آماده خواهیم کرد که حتی اگر معلولی نتوانست پاهای خود را روی پدال فشار دهد، بتواند از دستهای خود استفاده کند. اینجا همهچیز بر مبنای زندگی یک معلول ساخته شده است.
برای انجام تمام این کارها و تمهیدات با چه کارشناسانی مشورت کردهاید؟
ما بر این باور هستیم که بزرگترین کارشناس معلول، خود معلول است. یک معلول تنها میفهمد که دردش و راهحل آن چیست. من اگر خودم بهعنوان یک کارشناس معلول هستم، علتش این است که با این بچهها وجوه اشتراک فراوانی دارم و میفهمم پله و درمان و پزشکی که در طبقه سوم است و دسترسی من به این پزشک مشکل است، یعنی چه! میفهمم معلولی که ویلچر دارد و میخواهد سوار آژانس شود و صندوق عقب خودرو کپسول گاز وجود دارد، یعنی چه! میفهمم ٦ ساعت روی ویلچر نشستن و کارکردن و دچارشدن به انحنای ستون فقرات یعنی چه! میفهمم ١٥ تا ٢٠سال حق بیمه پرداختکردن و دست آخر بلاتکلیفی یعنی چه! میفهمم ازدواج برای یک معلول یعنی چه!
شما و همکارانتان درمرکز ایلیا به دنبال چه هستید؟
ما در ایلیا به دنبال این هستیم که به تولید برسیم و اشتغال داشته باشیم. ایلیا بر پای خود بایستد. اگر ما بتوانیم که میتوانیم این کار را به تولید برسانیم، از عواید این تولید، نیازهای این مرکز تامین میشود و مشکلات پرسنل و غیره و ذلک هم حل خواهد شد.
تاسیس تعاونی برای این مرکز با چه هدفی انجام گرفت؟
سیستم این مرکز خدماتی و ایلیا تنها با ارایه خدمات پایدار بود و تماما هزینهساز بود. طبق قانون اساسنامه که این مرکز را غیرسیاسی و غیرانتفاعی خواندند، ما نمیتوانیم در مسائل اقتصادی وارد شویم، بنابراین برای جامعه هدف خود تعاونی تشکیل دادیم و تعاونی تاسیس کردیم. سالنی که آماده نشده است، متعلق به تعاونی است که در آن دستگاه برش کاغذ به ارزش ٥٠٠میلیون تومان را قرار دادیم، ولی متاسفانه سرمایه در گردش نداریم، زیرا باید رولهای کاغذ را از خارج کشور وارد کنیم و واردات با دلار امکانپذیر خواهد بود که با وجود مافیای کاغذ در ایران، اگر بخواهیم کاغذ را از بازار ظهیرالاسلام وارد کنیم و با فرآیندهای طی شده به مبلغ٩هزار تومان بفروشیم، کاغذ چینی با قیمت ٧هزارتومان در بازار به فروش خواهد رسید و ما توانایی رقابت نداریم. بنابراین یکسال از خرید دستگاه میگذرد و ما هیچ استفادهای از آن نبردیم و هیچ سرمایهگذاری هم ما را همراهی نکرده است. در ادامه ٢٠ چرخ خیاطی از طریق اقساط خریداری کردیم که امیدواریم پس از آموزش، از ٦-٥ ماه آینده تولید را آغاز کنیم و از درآمد آن هزینههایی را که کردیم و برای آنها بدهکارهستیم، جبران و پرداخت کنیم.
شما از طریق توانبخشی معلولان، برای آنها درآمد اقتصادی تولید میکنید. برای این کار بچههای معلول در این مرکز چه فعالیتی میکنند؟
بچههای ایلیا در فاز نخست درخصوص بافت عروسک و تولیداتی که با نمد انجام میدهند، آموزش میبینند. مربیهای این مرکز هم پس از آموزش، امتحان میگیرند و سپس به بچهها مدرک داده میشود. این عزیزان درحالحاضر به مرحلهای رسیدهاند که اگر در خانه شخصی خود به آنها مواد اولیه را بدهیم، میتوانند کماکان تولید را داشته باشند و ما میتوانیم از آنها خرید کنیم و با این کار اشتغال پایدار را عملی کردهایم.
با چند عضو معلول در ایلیا به کار خود ادامه میدهید؟
بهطور مستقیم ٥٠نفر و بهطور غیرمستقیم در یک واحد مددکاری ١٥٠٠نفر خدمات میگیرند و در شعبه حدود ٣هزارنفر خدمات دریافت میکنند.
منظور از واحد مددکاری چیست؟
خدمات مددکاری مددجویان بهزیستی یا مکاتبهای با سازمان از طریق واحد مددکاری انجام میشود.
قبل از احداث کارگاه و مرکز ایلیا هم برای اشتغالزایی معلولان فعالیت داشتهاید؟
قبل از احداث کارگاه و از ابتدای کار ٢٥٠نفر به این مرکز جذب شدند. این تعداد هم در کلاسهای به بافی و هم آموزش قالیبافی شرکت کردند و از سازمان صنعت، معدن و تجارت و سازمان آموزش فنیوحرفهای مدرک به آنها اعطا شد. قرار بود این تعداد از طریق قالیبافی بیمه شوند که این اتفاق نیفتاد و بیمهها قطع شد. دار قالی و مصالح آن به تکتک منازل معلولان تحویل داده میشد و محصول نهایی هم به قیمتی بالاتر از قیمت بازار از آنها خریداری میشد.
لازمه ایجاد اشتغال پایدار برای معلولان جسمی-حرکتی چیست؟
اگر قرار بر ایجاد اشتغال پایدار برای افراد ناتوان حرکتی باشد، باید «حمایت» در میان باشد. انجمنها هم که مردم نهاد هستند. نه از بودجه دولتی استفاده میکنند و نه خود درآمدی دارند و نه میتوانند به سادگی درآمدی داشته باشند. تا کی میتوان این وضع را تحمل کرد؟ اگر ما خود نتوانیم روی پاهای خود بایستیم، چطور میتوانیم به بچههایی که در تمام طول زندگیشان حمایتشونده بودند، امید دهیم؟ منابع هم پاسخگو نخواهند بود، مگر اینکه از سویی با اشتغال، منابع دولتی، وامهای کمبهره و هر آنچه در توان شان است، از ما حمایت کنند.
در هدفی که دنبال میکنید، با محدودیتهایی هم مواجه شدهاید که به نقطهای برسید که حاضر به ادامه کار نباشید؟ ابدا. به دلیل اینکه نیت و افق دید ما و اعضای انجمن رسیدن به مرحلهای بود که معلولان به درآمد خوبی برسند. تمام موانع باید از بین بروند. ما مثل آب روانیم، نمیتوانیم پشت هیچ مانعی بایستیم. ما باید جاری و ساری باشیم و در غیراین صورت موفق نخواهیم بود.
جامعه معلولان جسمی-حرکتی استان مرکزی که توسط خود شما مدیریت میشود، چه میزان در تاسیس مرکز توانبخشی ایلیا دخیل است؟
جامعه معلولان جسمی-حرکتی استان مرکزی نگرش و سیستمی دارد که برمبنای کار و اشتغال است و به قول آقای دکتر نحوینژاد، معاون توانبخشی و بهزیستی کل کشور، از معدود انجمنهایی هستید که مرکز توانبخشی احداث کردهاید، زیرا اکثرا افراد خصوصی به این کار تمایل دارند. ایشان گفتند: من خوشحالم زیرا عواید حاصل از این کار به نفع خود مجموعه است و اگر درآمدی کسب میشود، ایمان داریم که همنوع تو این درآمد را به منزلش خواهد برد و این بهترین انگیزه ما برای ادامه این کار است.
ادامه کار مرکز ایلیا و آینده ایلیا چطور رقم خواهد خورد؟
به امید خدا درحال پیگیری از مسکن و شهرسازی، شورای شهر و شهرداری هستیم که زمین روبهروی مرکز را با ابعاد ١٣٠در١٧٠ هکتار خریداری کنیم و یک مجتمع کامل رفاهی، خدماتی، فرهنگی، هنری و اقامتی با ٢٢٠سوییت نگهداری موقت بنا کنیم. در بحث کاردرمانی، آبدرمانی، اشتغال، احداث سالن آمفیتئاتر مناسبسازیشده برای مناسبتهای خاص خصوصا در روز ١٢آذر که به نوعی مناسبت ما است و سالن مناسبسازیشدهای نداریم، گلخانه، حسینیه و مسجد مناسبسازیشده در این مجتمع اقداماتی خواهیم داشت. با یاری خدا کهریزک کوچکی در چقا بنا خواهیم کرد. وقتی معلول ما غم نان، غم خوراک و غم مسکن نداشته باشد، ازدواج برایش سخت نیست. با این فرهنگ و این محدودیت بچهها، اگر معلولی تصمیم به ازدواج بگیرد، هفتخان که هیچ باید هفتادخان را سپری کند. با این مجتمع میتوان آیندهای را شاهد بود که در آن خانوادهها در سوییتهای این مجتمع زندگی میکنند و به هنگام ظهر همه برای صرف نهار برمیگردند و صبحها ما خانوادهها را برای کار با عزمی جزم شاهد خواهیم بود، نه اینکه مثل آسایشگاه با دادن قرص آنها را سست و بیحال کنند. ما به دنبال پویایی، تحرک، نشاط، زندگی و زندگانی هستیم.
تا به اینجا توانستهاید بچههای ایلیا را به چه درجهای از توانبخشی برسانید که در جامعه مشغول به کار شوند؟
هدف ما همین بوده است. آموزشهایی که بچهها میبینند و مدرکی که به آنها داده میشود، یعنی آن فرد معلول از لحاظ کار مناسب شناخته میشود و توانایی کار در بیرون از ایلیا را دارد. اما ما آنها را رها نمیکنیم. زمانی که این افراد در مرکز ایلیا نمیمانند، ما به آنها مواد اولیه میدهیم و سفارش ما را آماده میکنند و هزینه هر یک را دریافت خواهند کرد. درحال حاضر هم با به راه افتادن و آغاز کار تولیدی خیاطی، امکاندادن چرخهای خیاطی به معلولان در منازلشان را داریم و در صورت آمادهسازی سفارشهایی که به آنها میدهیم، مزد کار آنها را پرداخت میکنیم. اما ما آنها را رها نمیکنیم، چون نیت ما اشتغال پایدار است و هدف ما اشتغال موقت نیست. اگر خواهان اشتغال پایدار هستیم، باید از این بچهها حمایت کنیم. این حمایت را به هر طریق ممکن و با تهیه مواد اولیه، خرید خود ما از آنان و حتی در اختیار گذاشتن لوازمی چون چرخ خیاطی تا رسیدن به هدفمان پیگیر خواهیم بود. آرزوی ما این است که معلولان مرکز ما در خانههایشان بمانند و حداقل ماهی یکمیلیون تومان هم دریافت کنند و امیدواریم که به این آرزو برسیم.
به غیر از مربیان سازمان فنیوحرفهای، کارشناسان و متخصصان دیگری هم به این مرکز رفتوآمد دارند؟
معلولان ایلیا زیر نظر پزشک کاردرمان هستند و مسأله عدمپیشرفت فیزیکی بچهها به دلیل معلولیت کاملا زیر ذرهبین پزشک قرار دارد. مرکز مجهز به اتاق کاردرمانی است و هفتهای یک بار مرکز از وجود پزشک بهرهمند خواهد شد. آموزش حرکتهای ورزشی برای آنها انجام میشود و تجهیزات کاردرمانی هم در اختیارشان قرار میگیرد. متخصص تغذیه هم برای تعیین نوع تغذیه روزانه آنها حضور خواهد داشت.
درد یک معلول در یک کلام؟
آه...( آه جگرسوزی که عاقلان بدانند).
آرزوی یک معلول چیست؟
زندگی مثل بقیه مردم.
حرف ناگفتهای اگر در خلال بحث ما از قلم افتاده است، بفرمایید؟
با توجه به اینکه بزرگترین کارشناس معلول خود معلول است و کسی که معلول نباشد، درد معلول را نخواهد فهمید، من از مقام مسئولم میخواهم که لحظهای با ما همدرد باشد و در ساخت این مجتمع که ما برای آن برنامهریزی کردهایم تا هر چه زودتر بتوانیم با نقشه آمادهای که در اختیار داریم، به ساخت آن اقدام کنیم و درنهایت از آن نمونه کشوری بسازیم و جایی برای آسایشگاه و زنده ماندن نباشد، جایی برای زندگی و پویایی باشد، به ما کمک کنند. امیدوارم مسئولی که بازتاب کلامم را میشنود، ما را یاری دهد که در بودجه سال ٩٧ سهمی برای احداث این مجتمع اختصاص داده شود تا معلولان هم از این جامعه سهمی برده باشند و در شهربازی که مختص خودشان است، صدای قهقهه خندههایشان را بشنویم. این مجتمع، مأمن آسایشی خواهد شد برای معلولی که در خانواده خود طرد شده و قصد شناساندن هویت، توانایی و پویایی خود به همه اطرافیان را دارد.
هر آنچه به یک معلول خدمات بدهیم، باز روزمرگی است. باز نیازی هست که برطرف نشده باشد. بیشتر از ٨٠درصد مشکلات معلولان ما که جمعیتی ١٠ میلیون نفر هستند، اصلاح قانون تامین اجتماعی بازنشستگی و ازکارافتادگی معلولان کشور است. اگر این مشکل و مصوبه هیأت وزیران که درسال ٨٦-٨٥ تصویب شد، حل شود، بزرگترین خدمت به معلولان خواهد بود. سال گذشته هم طی نامهای که به دکتر روحانی ارسال کردیم، خواستار اصلاح این قانون شدیم. پیشنهادات ما این بود: باید کلیه معلولان بالای ١٨سال باید اتوماتیکوار تحتپوشش بیمه مددجویان بهزیستی قرار بگیرند. اگر امکان داشته باشد، معلولیت جزو مشاغل سخت و زیانآور به حساب آید و با ٢٠سال کار، ٣٠روز حقوق دریافت شود. باز هم گفتیم اگر این راه امکانپذیر نیست و معلولی سنوات دارد، سقف سنی را درنظر نگیرید. حق شهروندی همه این معلولان این است که مثل بقیه از جامعه سهم ببرند و ما امیدواریم روزی برسد که فرقی میان معلول و فرد سالم نباشد. درنظر داشته باشیم که عضوی از اعضای این بچهها نزد خدا امانت است و خداوند رحمان دینی به گردن این بچهها دارد که با فرارسیدن روز موعود چهبسا خیلی از معلولان نزد خدا عزیزتر از سالمها باشند.
دیگر وقت آن رسیده بود که مرکز ایلیا و هر آنچه را از آن فهمیده بودم، از نزدیک ببینم. انتخاب نخست، سالن اولی بود که در بدو ورودم با آن مواجه شدم. داخل شدم و باز سلام گرمی شنیدم و به همان گرمی پاسخ دادم. همه با عزمی که جای دیگری شبیه آن را ندیده بودم، مشغول بودند، حتی آنهایی که دو دست نداشتند. در میان سالن میزی بزرگ اما کوتاه قرار داشت و جایی که میز تمام میشد تختهای سفیدرنگ برای آموزش بود. تختی برای استراحت و اوقات خستگیشان در گوشهای دیگر بود که حالا ساعتی بعد از خوردن نهار همه بر آن تکیه زده بودند.
عروسکهای رنگی و بافتنی که کار دست بچهها بود، در کمدها نگه داشته میشد. محدودیتی در رنگ و سایز میانشان نبود. همه را کنار هم فرا خواندم و عکسی به یادگار در گالری خود ثبت کردم. گوشه سالن، ٢٠ چرخ خیاطی را که برای تولیدی فراهم شده بود، دیدم. انتهای سالن، تنها مرد این مرکز، مهدی بیات که طراح اولیه عروسکها بود و روی ویلچر نشسته بود، درحال بازی دارت بود. از او پرسیدم ازدواج کردی؟ خندید و گفت بله. پرسیدم از اینکه در ایلیا هستی رضایت داری؟ فوری با صدای بلند جواب داد:
پاسخ آنی مهدی بیات آن هم با این فرم و شکل و با اینکه خیلی از قوانین عروض و قافیه و بیت پیروی نمیکرد، هم جالب بود و هم عجیب. به نهار دعوت شدم. داخل سالن غذاخوری، همانطور که چقایی در خلال حرفهایش اشاره کرد، تمام صندلیها و میزها کوتاه و مناسبسازی شده بودند. بچهها نهارشان را خورده بودند و تنها دقایقی دیگر در ایلیا بودند و رأس ساعت ٣ سرویس رفتوبرگشت به سراغشان میآمد. آبگوشت، غذای اراکیها، نهار ما بود و دلچسبتر میشد زمانی که تمام مسئولان ایلیا روبهرویت نشسته بودند و با خندههایشان ساعتی خوش برایت رقم میزدند. آنجا بود که فهمیدم مسئولان ایلیا برای بچههای معلول اردوهای تفریحی و مراسمهای شاد هم برگزار میکنند. آنجا بود که فهمیدم به قدری بچهها در ایلیا اوقات مرفهی دارند که گاها با زور از آنها میخواهند برگردند. نهار من با عجله صرف شد تا شانس گپ با بچههای ایلیا را از دست نداده باشم. مجددا داخل سالن رفتم. با چای بعد از نهار پذیرایی میشدند.
همه روی یک تخت چوبی نشسته و مشغول بافت بودند و بعضی درحال شارژکردن باتری ویلچرهای خود بودند. معلولیت هر کدامشان با بغلدستی فرق میکرد. یک دست، یک پا، بدون پا، بدون دست و... میخندیدند و برای خندههایشان دنبال بهانهای نبودند. ٣-٢ نفرشان از روستاهای اطراف میآمدند و مابقی از شهر اراک. صدیقه که روی ویلچر بود و حرکتش نیاز به کمک نفر دومی داشت، میگفت: اوایل همه وقتمان در خانه میگذشت و خانهنشین بودیم، اما از وقتی به ایلیا آمدهایم، انگیزه بیشتری برای زندگی پیدا کردهایم. اینجا آموزش میبینیم، مواد اولیه میگیریم، کار میکنیم و آخر مزد کارهایمان را هم میگیریم. اینجا را دوست داریم، چون همه شبیه خودمان هستند، با هم میخندیم و گذر زمان را متوجه نمیشویم. دوست نداریم اینجا را ترک کنیم. رویا که با جثه کوتاه خود نشسته بود و میلهای بافتنی را یکی پس از دیگری در نخ فرو میبرد، گفت: قبلترها تربیت بدنی برای ما مسابقات والیبال برگزار میکرد و ما موفق به کسب چندین قهرمانی شدیم، اما الان دیگر خبری از مسابقات تربیت بدنی نیست. یکی دیگر از بچهها که آرام بود و کمتر حرف میزد و جوانتر بود، لیسانس جغرافیا داشت. از اینکه در ایلیا روزگار سپری میکرد، گلایهای نداشت. یکی دیگر میگفت دوست داریم اتوبوسی داشته باشیم که کارهای دستیمان را در آن بذاریم. به شهر برویم و به همه نشان دهیم که ما هم میتوانیم.
پرسیدم اینجا مشکلی دارید؟ همه گفتند: نه خانم انصاری. این بار از من پرسیدند از کجا آمدهاید و پاسخ دادم. آنگاه که پاسخ دادم، انگار راهی برای گفتن درددلها و توقعات کوچکشان پیدا کردند. توقعاتی که برآوردهکردنش زحمت چندانی از آنانی که قدرت در دست دارند، نبود. میگفتند چرا مربیان هلالاحمر برای ما کلاس نمیگذارند و به ما کمکهای اولیه را آموزش نمیدهند؟ من را نزد خودشان فراخواندند و آرام در گوشم گفتند: همه چیز اینجا خیلی خوب است. صبح با سرویس میآییم، کار میکنیم، نهار میخوریم و بعد با سرویس باز میگردیم. همه این خدمات رایگان است. این کار از گوشه خانه نشستن و تحقیرشدن خیلی بهتر است، اما تنها مشکلی که داریم این است که ما تنها یک اتوبوس داریم و همان یک اتوبوس بعضی روزها به سراغمان نمیآید. اینکه تنها یک اتوبوس داریم باعث میشود موقع آمدن به مرکز مجبور شویم کل اراک را دور بزنیم تا همه را سوار کنیم و نخستین نفری که سوار میشود نزدیک به یک ساعت باید در اتوبوس باشد. اگر به ما دو اتوبوس نمیدهند، حداقل همان یکی را برای همیشه داشته باشیم. یکی دیگر از بچهها از درد دیگرشان گفت: جادهای که ما باید طی کنیم و به مرکز بیاییم، خاکی است و این برای ما که معلول هستیم و بدنهایمان در یک ساعتی که در اتوبوس هستیم، درد میگیرد، خیلی راه سختی است، چون مدام تکان میخوریم و ویلچرهایمان در اتوبوس حرکت میکند و قادر به کنترل خود نیستیم. با این حرفشان یادم آمد که به وقت آمدن به مرکز، چقدر این جاده خاکی افکار من را هم بازیچه تکانها و فرازونشیب خود کرده بود. ٤-٣ نفرشان با وجود معلولیت، ازدواج کرده بودند و راضی بودند. با دعوتشان، با آنها دارت بازی کردم و در قعر شادیشان شریک شدم.
در این فرصت باقیمانده، سری به سالنی که قرار بود تولیدی چرخ خیاطی در آنجا دایر شود و چقایی به محض ورود به سویش رفت، زدم. بوی رنگ را حس میکردم. نیمهکاره بودن و دستگاه برش چاپ خاکخوردهای را که با امید فراوان بیش از ٥٠ نفر تهیه شده بود، از نزدیک دیدم.
کمکم وقت خداحافظی میرسید و این را آرامآرام از جمع کردن وسایلشان میفهمیدم. زمزمههای رفتن به گوش میخورد که متوجه شدیم سرویس رفتوبرگشت قرار نیست امروز بچهها را تا منازلشان همراهی کند. فهمیدم که اینجا خودوری جیالایکس نقرهای چقایی نقش سرویس برگشت بچهها را ایفا خواهد کرد و تمام بچهها را یکبهیک تا منزلشان همراه خواهد بود و من هم ناچارا یکی از سرنشینان جیالایکس نقرهای شدم. سخت بود اما مجبور به خداحافظی شدم و قبل از آن قول رساندن حرف دلهای کوچک و دوستداشتنیشان را به آنان که گوش شنوایی دارند، دادم.
با زهره که سنوسال کمی داشت جلو نشستیم و بقیه هم صندلیهای عقب را به دلیل تعداد زیاد بچهها و وجود ویلچرهایشان حتی بیشتر از ظرفیت، تکمیل کردند.
جاده خاکی و خداحافظی با چقا، مرکز ایلیا و کهریزک کوچولوی آیندهای نزدیک.
- 13
- 2