همایش دو روزه «صد سال پس از انقلاب ۱۹۱۷» چهارشنبه و پنجشنبه هفته گذشته از سوی انجمن علوم سیاسی ایران در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. محور این همایش بازخوانی انقلاب روسیه و تأثیرات آن بر ایران بود. در برنامه روز اول نام ابراهیم توفیق و احسان شریعتی آمده بود ولی آنها از غایبان برنامه بودند. سخنران افتتاحیه بابک احمدی بود. پس از او گودرز رشتیانی درباره نقش انقلاب اکتبر در تاریخنگاری و محسن حکیمی درباره نقش آن در جنبش کارگری صحبت کردند. در روز دوم این همایش نیز مجید مددی، جهانگیر معینیعلمداری، حافظ موسوی و دیگران سخنرانی کردند. آنچه در ادامه میخوانید، متن کامل سخنرانی بابک احمدی و محسن حکیمی است.
وضع جنبش کارگران اروپا پیش از انقلاب اکتبر ١٩١٧ در روسیه
انقلاب اکتبر پیشینهای دارد که باید هم از نظر عینی و هم بهلحاظ ذهنی بررسی و روشن شود این انقلاب کارگری بر کدام بسترهای تاریخی شکل گرفت. خاستگاه جنبش طبقه کارگر به مثابه یک نیروی اجتماعی کشور انگلستان است، زیرا این جنبش زاییده مناسبات سرمایهداری است و پیشرفتهترین نوع این مناسبات در قرن نوزدهم و در انگلستان پدید آمد.
انقلاب صنعتی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در انگلستان شکل گرفت و طبیعی بود که این انقلاب جنبشکارگری را بهعنوان پیامد خود پدید آورد. این جنبش تشکلهایی را به وجود آورد که کلوب، باشگاه یا انجمن نامیده میشدند، تشکلهایی که با همان سرعتِ رشد انقلاب صنعتی گسترش مییافتند و خواستههای کارگری را از طبقات حاکم طلب میکردند.
گسترش سریع دامنه این تشکلها حکومت انگلستان را مجبور کرد تشکل کارگری را ممنوع کند. بهاینترتیب، در سال ١٧٩٩ مجلس انگلستان با تصویب قانون ایجاد هرگونه تشکل کارگری را ممنوع کرد. پس از تجربه ناکام و بیثمر «ماشینشکنی» بود که کارگران انگلستان بهتدریج به این فکر افتادند که همانگونه که سرمایهداران از تشکل سراسری خود یعنی دولت برخوردارند کارگران نیز باید با سازمانیابی سراسری، اعتصاب، مبارزه متحدانه و متشکل خود خواستهایشان را به دست آورند.
نطفه اتحادیههای کارگری و تلاش برای سراسریکردن آنها به این صورت بسته شد. کارگران خواستار لغو قانون منع تشکل شدند و از دولت خواستند سازمانیابی کارگران را به رسمیت بشناسد. بهاینترتیب، بر اثر مبارزات کارگران انگلستان، در سال ١٨٢٤ قانونی تصویب شد که تشکل کارگری را به رسمیت میشناخت، و در پی آن اتحادیههای کارگری – که عمدتا حرفهای بودند – یکی پس از دیگری تشکیل شدند.
مهمترین اقدام اتحادیههای کارگری برای رسیدن به خواستهای کارگران اعتصاب بود، یعنی در عرصه اقتصادی با هدف حفظ سطح دستمزدها با کارفرمایان مبارزه میکردند، زیرا سرمایهداران مدام در پی کاهش سطح دستمزد کارگران بودند و کارگران نیز برای مقاومت وسیلهای جز اتحاد و اعتصاب نداشتند. اما این مبارزه جنبه صرفا اقتصادی داشت و مبارزه صرفا اقتصادی نیز در نهایت به زیان کارگران تمام میشد، زیرا نیاز سرمایهداران را در جایگزینی کارگر با ماشین تشدید میکرد که خود باعث تشدید بیکاری میشد.
علت دیگرِ عبور کارگران از اعتصاب صرفا اقتصادی و ورود به مبارزه سیاسی این بود که اگرچه کارگران با اعتصاب خود کارفرما را مجبور به اجرای خواستههایشان میکردند، اما همین که اعتصاب تمام میشد کارفرما دوباره به حالت اول باز میگشت و به قول و قرارهایش پشت پا میزد، زیرا قانونی وجود نداشت که او را موظف به اجرای تعهداتش کند.
مجموع این عوامل باعث شد که کارگران از عرصه اقتصاد وارد قلمرو سیاست شوند. بنابراین ورود کارگران به مبارزه سیاسی در چارچوب قانون و برای حضور در پارلمان اجتنابناپذیر بود. اما در این میان مانعی وجود داشت؛ کارگران برای فرستادن نماینده خود به مجلس باید حق رأی میداشتند، درحالی که در آن زمان کارگر انگلیسی از این حق برخوردار نبود. چنین بود که جنبشی شکل گرفت معروف به جنبش چارتیسم (Chartism).
اوج جنبش چارتیسم دهه ٤٠ قرن نوزدهم بود. اما این جنبش به هیچیک از خواستهایش نرسید. بعدها در دهه ٦٠ قرن نوزدهم بود که بخش رفرمیست بورژوازی که منافع سرمایهداری انگلستان را در گرو اصلاحات میدید بیشتر خواستهای چارتیستها را برآورده کرد. اما پیش از آن، یعنی در دهه ٥٠، جنبش چارتیستی رو به افول گذاشته و جای خودش را به جنبش اتحادیهای داده بود، جنبشی که مهمترین دستاورد اقتصادیاش برای طبقه کارگر تحقق ٩ ساعت کار روزانه در اواخر دهه ٥٠ بود.
اما ویژگی مهم جنبش اتحادیهای انگلستان در دهههای ٥٠ و ٦٠ قرن نوزدهم دخالت در سیاست بینالمللی بود. در آن برهه زمانی سه رویداد سیاسی با ابعاد جهانی همزمان در ایتالیا، آمریکا و لهستان در جریان بود: جنبش اتحاد و یکپارچگی ایتالیا به رهبری گاریبالدی و ماتسینی، جنبش ضدبردهداری آمریکا به رهبری آبراهام لینکلن، و مبارزه مردم لهستان برای رهایی از یوغ روسیه تزاری. اتحادیههای کارگری در این هر سه رویداد سیاسی دخالت کردند. این تشکلها جدا از اینکه برای حفظ دستمزدها و کاهش ساعت کار مبارزه میکردند، در این زمینههای سیاسی نیز با کارگران کشورهای دیگر مبارزه متحد و همبستهای را پیش میبردند. جریان حاکم بر جنبش چارتیستی طرفداری از دموکراسی سیاسی بود.
اما در این جنبش جناحی نیز وجود داشت که برای دموکراسی اجتماعی یعنی سوسیالیسم مبارزه میکرد. این گرایش ضدسرمایهداری در جنبش اتحادیهای نیز وجود داشت، هرچند نه به شدت و پیگیری جناح چپ چارتیسم. همین گرایش ضدسرمایهداری در جنبش اتحادیهای بود که مارکس را به ارتقای جنبش اتحادیهای به یک جنبش سازمانیافته ضدسرمایهداری امیدوار کرده بود.
و چنین بود که وقتی در سال ١٨٦٤ فعالان جنبش اتحادیهای از کشورهای انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالیا و لهستان از مارکس برای شرکت در نشستی با موضوع مبارزه با سلطه روسیه تزاری بر لهستان دعوت کردند او پذیرفت و در این همایش شرکت کرد، همایشی که به بنیانگذاری انترناسیونال اول انجامید که درواقع ادامه گرایش ضدسرمایهداری جنبش چارتیستها در مقیاسی بینالمللی بود.
انترناسیونال اول از سال ١٨٦٤ تا ١٨٧٢ به مدت هشت سال توانست حرکتهای بسیاری را، هم در زمینه اقتصادی و هم در زمینه سیاسی، سازمان دهد و جنبش اتحادیهای را به سطح جنبش ضدسرمایهداری ارتقا دهد و، مهمتر از آن، بر اساس شعار «رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه» این جنبش را متکی به خود کند. اما شکست کمون پاریس در سال ١٨٧١ – کمونی که در جریان آن کارگران پاریس توانستند برای دو ماه قدرت سیاسی را به چنگ آورند - رهبران اتحادیههای کارگری انگلستان را به هراس و عقبنشینی و درنهایت پیوستن به بورژوازی لیبرال واداشت.
از اینجا به بعد، یعنی پس از شکست کمون پاریس، شاهد افت انترناسیونال اول هستیم، و بهاینترتیب جنبش اتحادیههای حرفهای انگلستان، که برای هشت سال به سطح یک جنبش سازمانیافته و سرمایهستیز ارتقا یافته بود، به علت ضعفهای تاریخی خود راه افول و پیوستن به بورژوازی لیبرال را پیمود.
پس از شکست کمون پاریس و تعطیل انترناسیونال اول شاهد سیری هستیم که در تداوم خود و از طریق حلقه واسط حزب سوسیالدموکرات آلمان به دگردیسی و استحاله کامل جنبش ضدسرمایهداری طبقه کارگر میانجامد، به این معنی که از یکسو کمونیسم مارکس به ایدئولوژی مارکسیسم تبدیل میشود و، از سوی دیگر، چیزی به نام «جنبش کمونیستی» و «حزب کمونیست» (که در آن زمان «سوسیالدموکراسی» نامیده میشد) بر فراز سر جنبش کارگری قرار میگیرد، و سرانجام اینکه به نام نظام سوسیالیستی و کمونیستی افق و چشماندازی برای طبقه کارگر تعیین میشود که چیزی جز سرمایهداری دولتی نیست. تا آنجا که به جنبه نظریِ انقلاب اکتبر مربوط میشود، این انقلاب ادامه همین سیر است، سیری که نظریهپردازان اصلی آن بهترتیب عبارتند از انگلس، کائوتسکی، پلخانف و سرانجام لنین.
انقلاب اکتبر ١٩١٧ در روسیه
پیش از کمونیسم مارکس، انواع و اقسام کمونیسم و سوسیالیسم در برخی از جوامع اروپایی مطرح شده بود، از فئودالی و بورژوایی و خردهبورژوایی گرفته تا یوتوپیایی و ناکجاآبادی. این جنبشها بیان آمال و آرمانهای اقشار و طبقات غیرکارگری در پوشش دفاع از کارگران بودند، اقشار و طبقاتی که میکوشیدند ایدهها و اهداف خود را از طریق جنبش کارگری در جامعه پیاده کنند.
تفاوت و تمایز کمونیسم مارکس با این جنبشها در این بود که نمیخواست ایده خاصی (مثلا نظرات مارکس) را به درون جنبش کارگری ببرد بلکه، برعکس، موجودیت و هویت و دیدگاههای خود را از این جنبش میگرفت. مارکس میگفت کمونیستها اصول خود را از دل اصول خودِ دنیا بیرون میکشند و به کارگران نمیگویند «مبارزه خود را رها کنید؛ اصول مبارزه را ما به شما میدهیم». کمونیستها فقط آنچه را که طبقه کارگر انجام میدهد به او نشان میدهند و لزوم این خودآگاهی را برای رهایی کارگران به نیروی خود گوشزد میکنند.
بازهم به زبان خود مارکس، جنبش کارگری پراکسیس «درخودِ» طبقه کارگر است، پراکسیسی که با «برای خود» (خودآگاه)شدن کمونیستی میشود.
به این معنا، بهنظر مارکس، هر کارگری یک کمونیست «درخود» و هر کمونیستی یک کارگر «برای خود» است. جوهر این کمونیسم، همانگونه که پیشتر اشاره کردم، رهایی کارگران به نیروی خود آنها بود.
اما پس از مارکس، کمونیسم او به مارکسیسم و نظریهای تبدیل شد که باید به درون جنبش کارگری برده میشد و این جنبش به قالب آن در میآمد و درواقع نجات خود را از آن طلب میکرد. این نظریه یا نظام فکری را نخست انگلس در کتاب «آنتیدورینگ» مطرح کرد و نام آن را «جهانبینی مارکسیستی» گذاشت. بهنظر انگلس، مارکسیسم علمی است که از سه جزء فلسفه و اقتصاد و سیاست تشکیل شده است.
سپس کائوتسکی در «برنامه اِرفورت» گفت این علم مستقل از مبارزه طبقاتی کارگران به وجود میآید، محصول افکار دانشوران بورژواست و باید از بیرون به درون جنبش کارگری برده شود، تا از تلفیق آن با این جنبش حزب سوسیالدموکرات به وجود آید. لنین در کتاب «چه باید کرد؟» این نظریه کائوتسکی را بهتفصیل و در جزئیات شرح داد و آن را به مبنای تشکیل حزب سوسیالدموکرات روسیه تبدیل کرد. پیش از او، پلخانف با طرح مباحث فلسفی بر اساس نظرات انگلس و فویرباخ، مبنای محکمی به مارکسیسم روسی داده بود.
بهاینترتیب، همهچیز برای طرح چیزی به نام «ایدئولوژی سوسیالیستی» آماده شد، ایدئولوژیای که «حزب کمونیست» باید بر مبنای آن تشکیل میشد که به نوبه خود با به دستگرفتن قدرت سیاسی باید اصول ایدئولوژی سوسیالیستی را در جامعه پیاده میکرد.
روشن است که در اینجا با سیری یکسره متفاوت از جنبش کارگری در انگلستان روبهرو هستیم؛ در آنجا تشکلی از دل خود جنبش کارگری بیرون میآید و سپس ارتقا مییابد و در هیئت انترناسیونال اول به تشکل ضدسرمایهداری تبدیل میشود، که تبلور مادی مبارزه برای رهایی کارگران به نیروی خود آنهاست، اما در اینجا حزبی بر اساس نظریهای بیرون از جنبش کارگری به وجود میآید و با تکیه بر جنبش کارگری و بهعنوان منجی آنان قدرت سیاسی را به دست میگیرد تا اصول یک ایدئولوژی را در جامعه پیاده کند.
پیداست که سیر دوم محصول دگردیسی و استحاله و درواقع پسرفت سیر اول است. آنچه که در سیر نخست پشت سر گذاشته شده و نفی شده بود، یعنی آویزانشدن طبقه کارگر به این یا آن ایدئولوژی و مبارزه فرقهای و توطئهگرانه «انقلابیون حرفهای» برای پیادهکردن اصول ایدئولوژیک، در سیر دوم احیا میشود. بهاینترتیب، نتیجه دگردیسی کمونیسم مارکس، ایدئولوژیککردن و حزبیکردن (یا فرقهایکردن) جنبش کارگری روسیه بود.
نکته مهم دیگر اینکه اگرچه در ظاهر حزب بلشویک قرار بود با سرمایهداری مبارزه کند اما اگر به جزئیات نقد لنین بر سرمایهداری توجه کنیم، میبینیم که نظریه او شکل دیگری از سرمایهداری یعنی سرمایهداری دولتی را فرمولبندی میکند، فرمولی که فقط نام سوسیالیسم را بر خود دارد.
لنین بر این عقیده بود که محور و اساس سرمایهداری بازار است؛ اگر بازار را از میان برداریم و «دولت کارگری» را به جای آن بگذاریم به سوسیالیسم دست پیدا کردهایم. درحالیکه ، همانگونه که دیدیم، شوروی با آنکه در حکومت ٧٠ساله خود بازار را از میان برداشت، اما از آنجا که کارگران بازهم مجبور بودند نیروی کار خود را (به جای بخش خصوصی به دولت) بفروشند از درون همان سرمایهداری دولتی سرانجام مناسبات بازار بیرون زد و این حکومت و اقمار آن را به صورت انفجاری از هم پاشاند.
بنابراین انقلاب اکتبر، انقلابی کارگری که بهویژه بر اثر جنگ جهانی اول پیشتر طومار استبداد تزاری را در هم پیچیده بود، زیر سلطه جریانی سیاسی قرار گرفت که محصول پسرفت کمونیسم مارکس بود و سه مشخصه مهم داشت: ایدئولوژیککردن جنبش کارگری؛ حزبیکردن آن؛ و نشاندن سرمایهداری دولتی به جای سرمایهداری خصوصی به نام و زیر پوشش سوسیالیسم. درواقع آنچه لنین از آن بهعنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» نام میبُرد چیزی جز دیکتاتوری حزب بلشویک نبود.
عاملی که طبقه کارگر روسیه را به عرصه سیاست آورد تضادهای درونی نظام سرمایهداری و بهویژه بحران خاص جنگ جهانی اول بود، منتها از آنجا که این طبقه نتوانست روی پای خودش بایستد، رهبری بلشویکها را پذیرفت و به عامل اجرای سیاستهای آنها تبدیل شد. البته این فرایند بدون مقاومت و مبارزه کارگران عملی نشد و حزب بلشویک درنهایت پس از پشتسرگذاشتن وقایعی چون قیام کرونشتات و سرکوب اپوزیسیونهای کارگری و رفرم «نپ» (سیاست نوین اقتصادی) توانست قدرت و سلطه خود را تثبیت کند.
اما واقعیت این است که جنبش کارگری روسیه نیز افقی متمایز و مجزا از افق حزب بلشویک نداشت. تشکلهایی نیز که این جنبش به نام «ساویت» ایجاد کرد (که در فارسی بهنادرستی به «شورا» ترجمه شده است) نه تشکلهای ضدسرمایهداری بلکه تشکلهای نمایندگان احزاب سیاسی (به طور مشخص سه حزب «انقلابیون سوسیالیست»، منشویکها و بلشویکها) بودند که بعدا اکثریت آنها تبدیل به ابزار دست بلشویکها برای رسیدن به قدرت سیاسی شدند. حزب بلشویک خود حزب کوچکی بود که به قول لنین باید از طریق «تسمه نقاله»ها به توده کارگران وصل میشد.
این تسمه نقالهها همان تشکلهای کارگری روسیه بودند: اتحادیههای کارگری، ساویتها و کمیتههای کارخانه. با تکیه بر همین تشکلها بود که حزب بلشویک به قدرت رسید، اما همین که به قدرت رسید آنها را یکییکی منحل و در بوروکراسی عظیم دولتی و دیکتاتوری حزب بلشویک مستحیل کرد. با اینهمه و بهرغم تمام این نقاط ضعف تاریخی، انقلاب اکتبر دستاوردی تاریخی بود و باید تحقق مییافت تا همچون آینه جامعه روسیه و بهویژه طبقه کارگر این کشور را به خودِ او نشان دهد.
تأثیر انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران
در ایران سرمایهداری از بالا شکل گرفت و همچون سرمایهداری انگلستان خودپو و از پایین نبود. دولتهای ایران در اوایل قرن بیستم عمدتا زیر سلطه روسیه تزاری بودند، اما انگلستان با حمایت از بورژوازی (ضمن حفظ رابطه با نیروهای ماقبل سرمایهداری) بهتدریج سلطه خود را بر این حکومتها تثبیت کرد.
البته فروپاشی تزاریسم و سپس پیروزی انقلاب اکتبر در ازمیانرفتن قدرت روسیه تزاری در ایران و جایگزینی آن با سلطه انگلستان نقش تعیینکنندهای داشت. پیش از قرن بیستم نیز کشورهای استعماری دیگر در ایران حضور داشتند، اما در آن مقطع (مقطع انقلاب مشروطیت و پس از آن) قدرتهای فائقه خارجی در ایران روسیه تزاری و انگلستان بودند. پشتوانه خارجی اصلی حکومتهای ارتجاعی قاجاریه روسیه تزاری بود. انگلستان اما سیاست ماهرانهتر و زیرکانهتری داشت و خودش را با اپوزیسیون مشروطهخواه همسو میکرد، زیرا میخواست مناسبات بورژوایی در ایران رشد کند.
بنابراین به تبع قدرت و حمایت انگلستان بورژوازی ایران نیز رشد کرد. یعنی سرمایهداری از بالا بسط داده شد و بدیهی است که بین سرمایهداریای که از اعماق جامعه بیرون میآید و بر اثر انقلاب صنعتی رشد میکند با سرمایهداری ارتجاعی - بوروکراتیکی که از بالا و به دست یک قدرت استعمارگر به وجود میآید تفاوت زیادی وجود دارد. بههمیندلیل، جنبش کارگری به صورتی که در انگلستان شکل گرفت، در ایران پا نگرفت. جمعهای ضعیفی به صورت محافل کارگری وجود داشتند که بعدها بهتدریج به اتحادیههای کارگری تبدیل شدند که رفتهرفته تحت تأثیر فضای ناشی از انقلاب اکتبر گسترش یافتند.
اولین کسانی که با انقلاب اکتبر آشنا شدند و ایدههای آن را با خود به ایران آوردند کارگران مهاجری بودند که برای کار به مناطق نفتخیز باکو میرفتند. درواقع نطفه جمعها و اتحادیههای کارگری با واردشدن افکار سوسیالدموکراتیک و سپس بلشویکی از سوی کارگران نفتی باکو بسته شد. تشکلهایی که تا قبل از انقلاب اکتبر در فاصله ١٩٠٥ تا ١٩١٧ شکل گرفتند، بیشتر تحت تأثیر اندیشه سوسیالدموکراتها بودند منتها پس از پیروزی انقلاب اکتبر فضا کاملا تغییر کرد و «حزب عدالت» شکل گرفت که در کنگره دوم به «حزب کمونیست» (یا آنگونه که بنیانگذارانش میگفتند «فرقه کمونیست») تغییر نام داد و الگوی آن همان حزب بلشویک بود. از اینجا به بعد شاهد تأثیر انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران هستیم.
رضاشاه حزب کمونیست و دیگر گروههای چپ را، از جمله گروه ارانی، سرکوب کرد. دو سال بعد از شهریور ١٣٢٠ و سقوط رضاشاه «حزب توده» شکل گرفت که اول حزبی سوسیالدموکرات به رهبری سلیمانمیرزا اسکندری بود ولی بعدها خودش را کاملا با الگوی حزب بلشویک منطبق کرد به طوری که تمام دستورات را از شوروی میگرفت. حزب توده مجرای انتقال شکل دگردیسییافته کمونیسم مارکس در شکل عریان و یکسره سرکوبگرانه آن یعنی بلشویسم استالینی بود. این شکلِ آشکارا سرکوبگرانه و بهتمامی سرمایهدارانه علاوه بر همه معایبی که در مورد حزب بلشویک لنینی به آنها اشاره کردم، عیب دیگری هم داشت و آن تلاش برای گوش به فرمان کردن و وابستهکردن مطلق جنبش کارگری ایران به حکومت شوروی بود، تا حدی که این حزب در پوشش عوامفریبانه «انترناسیونالیسم پرولتری» کارگران وابسته به خود را به خیابانها میآورد و آنها را وامیداشت که از دولت ایران بخواهند امتیاز نفت شمال را به شوروی بدهد. بهاینترتیب، در کنار ایدئولوژیککردن و فرقهایکردن جنبش اجتماعی طبقه کارگر ایران، یکی دیگر از تأثیرات منفی انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری در ایران تبدیل کارگران به پیادهنظام «ضدامپریالیستی» اردوگاه شوروی در مبارزه برای تقسیم مناطق تحت نفوذ و تسویهحساب با دولت انگلستان و سپس دولت آمریکا بود.
بیتردید انقلاب اکتبر بهعنوان پدیدهای اجتماعی تأثیرات مثبت هم بر جنبش کارگری ایران داشت. این انقلاب طبقه کارگر ایران را وارد عرصه سیاست کرد و باعث شد کارگران به سازمانیابی خویش بپردازند. همچنین این باور را در کارگران تقویت کرد که طبقه کارگر میتواند با حکومتهای سرمایهداری مبارزه کند و آنها را به زیر بکشد. درواقع انقلاب اکتبر بر جنبش کارگری ایران تأثیری دوگانه داشت. از یکسو این جنبش را سیاسی کرد و تشکلیابی را در آن رواج داد و از سوی دیگر آن را به بند ایدئولوژی و حزب سیاسی و بدینسان تلاش برای برپایی سرمایهداری دولتی در پوشش سوسیالیسم کشاند.
به دنبال تحولات و انشعاباتی که در اردوگاه کشورهای مارکسیستی و لنینیستی صورت گرفت و چین از شوروی جدا شد، در ایران نیز انشعابی در حزب توده صورت گرفت و «سازمان انقلابی حزب توده» از آن جدا شد. پس از آن نیز چپ در ایران خود را به شکل جنبش چریکی نشان داد که بیشتر از چپِ کشورهای آمریکای لاتین و انقلابیونی چون فیدل کاسترو و چهگوارا تأثیر میگرفت.
سپس مشی چریکی به نقد کشیده شد و از دل این نقد سازمانها و احزاب دیگر بیرون آمدند. این سازمانها و احزاب نیز همچون حزب کمونیست و حزب توده هیچکدام نقدی بر مارکسیسم و لنینیسم نداشتند. بهرغم اختلافات درونی که در جنبش چپ به وجود آمد، همه اجزای این جنبش در مورد وفاداری به مارکسیسم و لنینیسم اتفاق نظر داشتند و دارند و خود را ادامهدهنده راه انقلاب اکتبر میدانستند و میدانند. درواقع آنها همه فرایند ایدئولوژیکشدن کمونیسم مارکس و حزبیشدن جنبش اجتماعی طبقه کارگر ایران را ادامه دادند که همچنان شاهد آن هستیم.
درمجموع و بهعنوان کلام آخر باید گفت انقلاب اکتبر در کنار تأثیرهای مثبتی که بر جنبش کارگری ایران داشت، با ایدئولوژیککردن و حزبیکردن و بهاینترتیب آویزانساختن این جنبش به ایدئولوژی و احزاب سیاسیِ غیرکارگری آن را بیشازپیش با نیروی رهاییبخش خود بیگانه کرد. ایدئولوژی و حزب سیاسیِ زاییده آن ایدئولوژی – اعم از راست و چپ - طبقه کارگر را ضعیف و ناتوان میخواهد تا این طبقه نجات خود را از آن ایدئولوژی و آن حزب سیاسی طلب کند.
طبقه کارگر چنانچه بخواهد از پس سرمایهداری برآید باید دست رد بر سینه هرگونه ایدئولوژی و هرگونه حزب سیاسی بزند و با اتکا به نیروی خویش خود را به صورت شورایی سازمان دهد. همانگونه که جنبش روشنگری در قرن هجدهم به انسان آموخت که جرئت اندیشیدن به خود دهد، تجربه انقلاب اکتبر نیز این درس اساسی را به کارگران ایران و جهان میدهد: جرئت کنیم و روی پای خود بایستیم!
- 19
- 1