به گزارش هنرآنلاین،داریوش اسدزاده، متولد ۱۳۰۲ در تهران، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون سالهاست در عرصه هنر مشغول فعالیت است.
شاید اولین بار که او با گروه سیاه بازی تهران مواجه شد فکرش را هم نمیکرد که روزی خودش تبدیل به یکی از بزرگان عرصه تئاتر و سینما شود. او از سنین بسیار پایین علاقه مند به تئاتر شد و از سن ۲۰سالگی وارد این عرصه شد و پلههای ترقی را به سرعت طی کرد.
اسدزاده پس از سالها فعالیت به امریکا کوچ کرد تا در آنجا بتواند تحصیلات آکادمیک خود را ادامه دهد، اما آنجا موفق نشد و بازگشتش چند سالی به طول انجامید و در نهایت پس از ورودش با سریال "سمندون" در نقش یک پدربزرگ جدی و خشن بار دیگر به عرصه هنر بازگشت و این بار ماندگار شد. در روزهای شلوغ پایان سال میزبان او بودیم و با او از سالهای بسیار دور و سیاه بازی صحبت کردیم. از تهران قدیم تا امروز. این بازیگر پیشکسوت را این روزها شاید کمتر در آثار تصویری دید، اما او مشغول نگارش کتابی است درباره لاله زار که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
آقای اسدزاده گویا شما در سالهای دور به سیاهبازی علاقه داشتید و همین علاقه به سیاهبازی موجب ورودتان به عرصه هنر شد. چه چیزی از سیاهبازی شما را جذب میکرد و چگونه شد که پس از آن به سمت تئاتر و سینما کشیده شدید؟
انسان در دوره نوجوانی به خنده و شادی علاقهمند است و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. من در آن دوران مثل بچههای دیگر تفریح خاصی نداشتم، به خصوص که پدرم یک نظامی بود و همیشه با خصوصیت دیکاتوری که داشت از ما مراقب میکرد. پدرم هفتهای یک بار ما را بیرون میبرد که معمولاً هم به حرم شاه عبدالعظیم میرفتیم و بعد از آن در یک باغ مینشستیم و چای میخوردیم. گهگاه نیز مرا جمعه شبها به دیدن سیاهبازی میبرد که این اتفاق فقط در تابستانها رخ میداد، چون سالن تئاتر آن موقع صرفاً در فصل تابستان دایر بود. پدرم میگفت که اگر درسهایت را خوب بخوانی، شبهای جمعه تو را به آنجا میبرم. من از همانجا با کار سنتی سیاهبازی آشنا شدم و آنقدر نمایشهای سیاهبازی را دوست داشتم که از خنده غش میکردم و همیشه مترصد فضا و زمانی بودم که بتوانم به دیدن نمایش بروم.
آرام آرام وارد کار هنر شدم، ابتدا در یک هنرستان تازه تأسیس شروع کردم به نواختن ویولن و خواندن موسیقی، اما میدانستم که به درد موسیقی نمیخورم، پس رشتهام را عوض کرده و به سمت تئاتر رفتم. وقتی پدرم متوجه این موضوع شد، مرا از خانه بیرون کرد چون میگفت که نمیخواهم فرزندم مطرب شود، اما من همچنان ادامه میدادم و ۲ ،۳ سال در آن هنرستان درس خواندم و بعد وارد تماشاخانه تهران شدم که تنها تماشاخانه آن زمان تهران بود و تازه هم تأسیس شده بود. در آن تماشاخانه مرحوم سید علی خان نصر تئاتر دائمی را پایهگذاری کرد، چون قبل از آن تئاتر دائمی وجود نداشت و هر ۲،۳ ماه یکبار یک تئاتر برگزار میشد و درآمدش هم به نفع خیریه هزینه میشد. کسانی که این کار را میکردند، از متولیان و بزرگان کشور بودند و به پول تئاتر احتیاج نداشتند. آنها یک مدرسه هم در خیابان امیریه ساختند که آن را بعدها به وزارت معارف تحویل دادند. آن زمان تهران کوچک بود. در اولین سرشماری تهران در سال ۱۳۱۸، تهران ۵۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. ری، شاهپور و امیریه سه خیابان تهران بودند و بالاتر از آن همه بیابان بود. تهران ۱۲ دروازه در داخل و بیرون شهر داشت و وضعیتش با امروز قابل مقایسه نبود. الآن وقتی یاد آن زمان میافتم تعجب میکنم که جمعیت ۵۰۰ هزار نفری تهران چطور به جمعیت سرسامآور ۱۴ میلیون نفری تبدیل شده است.
شما که از سیاهبازی به هنرتئاتر علاقهمند شدید، هیچوقت دوست نداشتید خودتان هم سیاهبازی کنید و نقش سیاه را داشته باشید؟
من خودم سیاهبازی نکردم، ولی به کسانی که این کار را انجام میدادند کمک میکردم. در سیاهبازی فقط سیاه اهمیت دارد که کل نمایش را میگرداند و بقیه مهم نیستند. کاراکتر سیاه هم باید ویژگیهای خاصی چون دو دانگ صدا، نرمش، بداههگویی، بیان و لهجه داشته باشد. زمانی که بردهفروشی رواج داشت، پسر بچهها را میخریدند و به خانه میآوردند تا برایشان شاگردی کنند. از آنجایی که این پسر بچهها به زبان مکان مورد نظر آشنا نبودند، لهجه خاص خودشان را داشتند. در واقع سیاهبازی همچنان لهجهای خاص خود را میطلبد و یک تنالیته ویژه از صدا و لحن که به بیان کلمات کمک میکند. بنابراین سیاهبازی کار هر کسی نیست و یک سری ویژگی دارد که فقط عده به خصوصی میتوانند آن را انجام دهند. تعداد سیاهبازهای قدیمی بیشتر از ۶ ،۷ نفر نبود.
شما چه کمکی به سیاهبازهای آن دوره میکردید؟
من در تماشاخانه تهران بازیگر بودم و بعدها مدیریت آنجا هم به من رسید و ضمن مدیریت، بازیگری، نویسندگی و کارگردانی هم میکردم. قبل از آنکه به خارج از کشور بروم، با گروههای سیاهبازی دوست شده بودم و آنها را به سالن تئاتر میآوردم. علاقه من به سیاه بازی به سالیان دور باز میگردد. به خاطر دارم هر کجا که عروسی بود، سعی میکردم که بروم و سیاهبازی را تماشا کنم.
یادم است که یک روزی رفتم سبزی بخرم و متوجه شدم سه کوچه بالاتر از خانه ما عروسی است. آمدم و به مادرم گفتم که میخواهم به تماشای سیاهبازی بروم. جرأت نمیکردم که این حرفها را به پدرم بزنم چون اجازه رفتن نمیداد، اما مادرم همراهی میکرد، بنابراین با اجازه مادرم و کمک یکی از آشنایان محل به پشت بام خانه مورد نظر رفتم تا از آنجا سیاهبازی را تماشا کنم، اما از آنجایی که دید خوبی روی پشت بام نداشتم تصمیم گرفتم که به داخل حیاط بروم و بالاخره به هر طریقی که بود خودم را به حیاط خانه رساندم، چون میترسیدم که مرا بیرون کنند، وقتی دیدم که مطربها در یک اتاق جمع شدهاند و مشغول هماهنگ کردن وسایل و کارهای خود هستند تا با شروع مراسم به حیاط بیایند، به ذهنم رسید که به پیش آنها بروم تا صاحبان مراسم فکر کنند که من عضو گروه مطربها هستم. همین کار را هم کردم و حضورم طوری شده بود که صاحب مجلس فکر میکرد با گروه مطربها هستم و مطربها هم فکر میکردند که صاحب مجلس من را گذاشته است تا خواستههای آنها را انجام دهم. خلاصه سیاهبازی شروع شد و من تا صبح آن را نگاه میکردم، در حالی که پدرم فکر میکرد من در اتاقم خوابیدهام. مدتی بعد و زمانی که من مدیر تماشاخانه تهران شده بودم، آقای مهدی مصری یکی از سیاهبازهای قدیمی آمده بود به تماشاخانه که مرا ببیند. زمانی که او را دیدم بسیار پیر شده بود و از آن شب عروسی سالها گذشته بود.
به آقای مصری گفتم که شما این کار را به من یاد دادید و من هر چه که دارم از شما دارم. آقای مصری گفت که اختیار دارید. بعد من ادامه دادم و گفتم که شاید شما یادتان نیاید، اما من سالها پیش در یک عروسی برای شما غذا آوردم. ایشان گفت که یادم نمیآید. من گفتم حق دارید، ولی من یادم میآید و آن اتفاق بخشی از خاطرات من است و همان اتفاق هم باعث شد تا تصمیم بگیرم به شکل جدی تئاتر را دنبال کنم. آن زمان ۴ ،۵ گروه سیاهبازی در خیابان سیروس یک بنگاه شادمانی داشتند که برای جشنهایی چون عروسی و مجالس شادی دعوتشان میکردند. همه اعضای گروه افراد کاربلدی بودند و کارشان شاهکار بود، ولی پس از سالها همه به وضع اسفناکی فوت کردند. من وقتی خاطراتشان را مینویسم بسیاراز این اتفاق ناراحت میشوم.
به نظرتان چرا سیاهبازهایی که یک زمانی برای خودشان بر و بیایی داشتند، پس از مدتی نادیده گرفته شدند و هر کدام به شکل غریبی فوت کردند؟
ببینید آن زمان تئاتر به شکل امروز نبود و اصلاً تئاتر دائمی وجود نداشت. تئاتر زمانی به طور جدی وارد ایران شد که عباس میرزا یک عده را برای تحصیل به فرانسه فرستاد و آن افراد در فرانسه تئاتر دیدند و پس از برگشت به تهران آن را هر ۲،۳ شب یکبار برای مردم اجرا میکردند. تئاترهای آن زمان هم عموماً انتقادی و نقد روز جامعه بودند ولی آن تئاترها هم ادامه پیدا نکرد تا اینکه در سال ۱۳۱۷ سازمان پرورش افکار تأسیس شد و به موجب آن، بخش تئاتر این سازمان نیز راهاندازی شد. من در دوره دوم وارد هنرستان تئاتر سازمان پرورش افکار شدم و در آنجا رتبه شاگرد اول بودم. در آنجا خیلی از بازیگران قدیمی تئاتر و سینما مثل آقای علی نصیریان و محمدعلی کشاورز تحصیل میکردند و خیلیهای دیگر هم بودند که الآن در قید حیات نیستند. در همان سال اول آقای سید علی خان نصر به هنرستان تئاتر آمد که بعد از مدتی برای مدیریت تماشاخانه تهران نیز انتخاب شد. از آنجا بود که دیگر تئاتر دائمی معنا پیدا کرد. به همین خاطر بعد از فوت آقای نصر، نام تماشاخانه تهران به تماشاخانه نصر تغییر یافت. مدتی بعد نمایشها هر شب در لالهزار اجرا میشد. آن زمان لالهزار مرکز فرهنگ و هنر تهران بود که ۲۷ سالن سینما و ۴ ،۵ سال تئاتر در آن احداث شد و مردم ضمن خرید از مغازههای لالهزار، به تماشای فیلم و نمایش هم میآمدند.
تا قبل از آنکه به آمریکا سفر کنید، در داخل کشور در چند تئاتر و فیلم حضور داشتید؟
من در سال ۵۶ به آمریکا رفتم و در سال ۶۵ به کشور بازگشتم. پیش از سفر در حدود ۳۰ تئاتر حضور یافتم و ۱۵ متن از نوشتههای خود من هم به روی صحنه رفت. تئاتر به طور دائمی در سال ۲۱ در ایران شکل گرفت، اما سینما تا سال ۲۷ وجود نداشت و فقط یک، دو نفر از هموطنان ارامنه فیلم میساختند. من در اولین فیلمهای قبل از انقلاب حضور داشتم و بعد از آن تا سال ۵۶ در حدود ۹۰ فیلم بازی کردم.
تا جایی که مشخص است، پس از بازگشتتان از آمریکا دیگر در تئاتر فعالیتی نداشتید که این مسئله کمی عجیب به نظر میرسد. چون شما پیش از انقلاب فعالیتی جدی در عرصه تئاتر داشتید. چرا پس از انقلاب تئاتر را کنار گذاشته و روی عرصه تصویر متمرکز شدید؟
من پس از بازگشت به ایران تصمیم گرفتم نمایشی را به روی صحنه ببرم، اما نمایشنامههای مرا رد کردند و همین باعث شد که دلزده شوم. از طرفی قدرت سینما مرا جذب خود کرد و محبوبیتی که من در نزد مردم کسب کردم، مرا بر آن داشت که در فیلمهای بیشتری بازی کنم، اما همانطور که عرض کردم، علت کنار کشیدن از تئاتر هم برایم واضح بود. من در همان اوایل پس از بازگشتم به کشور، یک کمدی بسیار خوب خارجی را دراماتورژی کردم و تحویل مسئولین مربوطه دادم تا به آن مجوز بدهند، اما علیرغم آنکه خود من آن متن را با وضعیت و فرهنگ کشور آداپته کرده بودم، گفتند که متنتان خوب است اما آن را اصلاح کنید. در صورتی که اگر آنچه دوستان میخواستند روی نمایشنامه اعمال میشد کل داستان تغییر میکرد و معناو مفهوم خودش را از دست میداد. قبل از آن هم یک متن دیگر نوشته بودم که اجازه اجرای آن را هم به من نداده بودند. در نتیجه از شرایط موجود دلزده شدم و دیگر تئاتر کار نکردم. البته معنای دور بودن من از تئاتر، عدم علاقه به این هنر نیست. من هنوز هم جزئی از تئاتر هستم و همچنان برای نمایشهای مختلف مرا دعوت میکنند. تئاتر را خیلی دوست دارم اما شرایط سخت گذشته، علاقه به سینما و کمحوصلگی امروز باعث شده که دیگر وارد این حوزه نشوم.
حال که به یکی از مخاطبان حرفهای تئاتر بدل شدهاید، وضعیت تئاتر امروز کشور را چگونه میبینید؟
به نظرم وضعیت بدی ندارد، اما مشکل این است که برای تئاترهای ما زحمت زیادی کشیده نمیشود. الآن اکثر تئاترها بر اساس متنهای ترجمه شده ساخته میشود و دیگر کمتر کسی به خودش زحمت نوشتن میدهد. نمایشنامه نوشتن خیلی اهمیت دارد و کار سختی هم هست، چون وقت زیادی از آدم میگیرد و بالا و پایینهای زیادی دارد. بنابراین کمتر کسی حوصله میکند که به سمت نوشتن نمایشنامه برود. من که اخیراً به هر تئاتری دعوت شدهام، نمایشنامه آن یک نمایشنامه ترجمه شده بوده است.
در مورد سینما چطور؟
در سینمای ایران سالانه حدود ۸۰ ،۹۰ فیلم ساخته میشود که به نظرم تنها میتوان روی شش یا هفت فیلم حساب کرد و بقیه فیلمها چندان قابل توجه نیستند. با این وجود، به نظرم فیلمسازی ایران نسبت به گذشته پیشرفت کرده است.
خودتان در سالهای دورتر این پیشرفت را متصور بودید؟ فکر میکردید که یک روزی برسد که سینمای ایران در سطح جهانی بدرخشد و جایزه بگیرد؟
خیر، این موفقیتها واقعاً قابل تصور نبود. اخیراً یک دانشجوی جوان به نام ابراهیم شفیعی از زندگی خود من یک فیلم ۷۰ ،۸۰ دقیقهای ساخت و برای این فیلم در مکزیک جایزه گرفت. این فیلم که احتمالاً به زودی عرضه میشود، چند صحنه تراژدی دارد که مخاطب را به گریه میاندازد. نام این فیلم "زندگی و دیگر هیچ" است که من هر آنچه لازم بوده را در آن گفتهام.
کارگردان به خصوصی وجود دارد که دوست داشته باشید با او کار کنید؟
من با هر کارگردانی که کارش را خوب انجام بدهد، کار میکنم و مطمئناً اگر ببینم که یک کارگردان ضعیف به من پیشنهاد داده، پیشنهادش را نمیپذیرم. بنابراین برای من فقط کار خوب مهم است و چنین اخلاقی ندارم که بگویم با فلانی کار میکنم و با فلانی نه. همه ما دوست هستیم و در یک مسیر حرکت میکنیم.
شما از جایی به بعد علاوه بر کار در سینما، تلویزیون و تئاتر، به قصهگویی و کتابنویسی هم روی آوردید و ضمن پژوهش و نگارش تخصصی در حوزه تئاتر، روی کتابنویسی درباره مقولههای دیگر هم متمرکز شدید. چطور شد که به این سمت سوق پیدا کردید؟
من کتابهای زیادی در حوزههای تئاتر، سینما، ادبیات، مذهب و... میخواندم و همانها باعث شد که روی یک سری از موضوعات متمرکز شوم و به دنبال پژوهش در خصوص آنها بروم. همین حالا هم زندگی من در کتابخانه میگذرد و من تا ساعت ۴ صبح در کتابخانه مشغول مطالعه هستم. من اتفاقاتی را دیدهام که میتواند برای مردم ایران جالب باشد. میتوانم در خصوص طهران قدیم و جمعیت ۳۰۰ هزار نفری آن بنویسم که الآن برای کسی قابل تصور نیست. زمانی بالاتر از لالهزار بیابان بود و دور شهر پر از خندق. من خندقهای دور شهر را یادم میآید، تئاتر آن زمان را به خاطر دارم و همه چیز را به چشم دیدهام، بنابراین میتوانم بر اساس دیدههای خودم در خصوص تاریخ طهران قدیم بنویسم نه بر اساس شنیدههایی که ممکن است برخی از آنها درست نباشد.
در پژوهشهایی که میکنید به سراغ آدمهای همدوره خودتان نمیروید؟
دیگر کسی از آن زمان برایمان باقی نمانده. همه رفتهاند و من آخرین نفر هستم. مدتها پیش مرا به یک جلسهای دعوت کردند که در آنجا گفتم که مرحوم مرتضی احمدی به جز من آخرین نفری بود که از آن نسل مانده بود و او هم پر کشید. بگو به خضر که زین عمر جاودانه ترا چه حاصل است، جز از مرگ دوستان دیدن؟ حضرت خضر ۳۰۰ سال عمر کرد و در این مدت شاهد مرگ همه کسانی بود که یک روزگاری با آنها سر میکرد. من الآن ۹۴ سال دارم و در این حوزه هیچکس از من قدیمیتر نیست. من اگر راجع به ۷۰ سال پیش حرف میزنم، همه چیز را به چشم خودم دیدهام و حقیقت را میگویم. من دیدم که چه مردم متدین و صادقی داشتیم. زمان ما نه چک بود و نه سفته. ما اگر میخواستیم پول قرض بگیریم، تضمینی لازم نبود و بدهیهایمان را هم در مدتی کوتاه پرداخت میکردیم. من همه این چیزها را دیدهام و برای همین است که دلم میخواهد راجع به آنها بنویسم.
چقدر یاد خاطرات قدیم میکنید و روزگاری که سپری کردید؟
خیلی دلم میخواهد بار دیگر آن دوران را ببینم، آن کوچههای تنگ و تاریک و آن جویهای گل آلود که جاری بود امروز برای من لذتبخش هستند. گذشته در ذهن من دائم مرور میشود و مثل این است که دارم دیروز را میبینم.
الآن مشغول نگارش چه کتابی هستید؟
مشغول نوشتن یک کتاب راجع به باغ لالهزار هستم. لالهزار در زمان فتحعلی شاه باغی در خارج از شهر بود که خود فتحعلی شاه گاهی میآمد و در آنجا گردش میکرد. علت آنکه به این باغ لالهزار میگفتند هم روییدن گل لاله در آن بود. بعدها ناصرالدین شاه این باغ را به قیمت هزار تومان فروخت و در زمان رضا شاه هم به شکل دیگری درآمد. این باغ محل زندگی خیلی از سیاستمدارهای معروف چون مخبرالدوله، علیاصغر اتابک، قائم مقام فراهانی و... بوده است. من در کتاب جدیدم که فعلاً ۲۰،۳۰ صفحه آن به نگارش درآمده، از زمان شاه طهماسب تا زمان رضاخان راجع به لالهزار نوشتهام که اواخر آن بخشی از خاطرات و دیدههای مستند خود من همراه با عکس است.
عکسهای این کتاب را خودتان گرفتهاید یا عکسهای جمعآوری شده هستند؟
خیر، آنها را جمعآوری کردهام. من خودم عاشق عکسبرداری بودم و با یک دوربین آگفا قدیمی این کار را انجام میدادم، اما پس از مدتی به علت گرفتاریهای زیاد آن را رها کردم. البته عکسهای مربوط به تئاتر همه برای خودم است.
آقای اسدزاده شما در مصاحبهای عنوان کرده بودید که اگرکار دولتیتان در وزارت دارایی را ادامه میدادید، بر مسند وزارت هم نشسته بودید. الآن پشیمان نیستید که کارتان را رها کرده و به سمت هنر آمدید؟
من مدیر کل وزارت دارایی بودم و ضمن کار در اداره، روزنامهنگاری و کار تئاتر هم انجام میدادم. چند شغل برای خودم داشتم و دلم میخواست که کار کنم. زمانی که تحصیل میکردم نیز در دو رشته تئاتر و دارایی درس میخواندم. در سال ۲۳ و در زمان نخستوزیری قوامالسلطنه، به استخدام دولت درآمدم و رئیس شورای تعهدات وزارت دارایی شدم. بعد از آن هم ریاست وزارت دارایی به من رسید. از یک جایی به بعد که کارم در سینما و تئاتر به اوج رسید، دیدم که دیگر به کارهای اداری نمیرسم و بنابراین پس از ۲۵سال خدمت، تقاضای بازنشستگی کردم و روی هنر متمرکز شدم.
در آمریکا هم کار هنری انجام دادید؟
در عزیمت به آمریکا دچار مشکل مالی شدم و ضرر زیادی کردم. زمان ریاست جمهوری آقای کارتر بود که اقتصاد آمریکا ورشکسته شد. من از بانک یک وام با بهره ۸ درصد گرفته بودم که بعد از ورشکستگی شد ۲۵ درصد و من باید ماهانه ۵ هزار دلار پیش قسط میدادم که همین داشت کمرم را میشکست. بنابراین نه توانستم کار کنم و نه دکترایم را بگیرم. همه چیز را فروختم و دوباره به تهران آمدم.
در بازیگری به دنبال سبک خاصی بودید؟
سبک و تیپ من جوری بود که هر نقشی را نمیتوانستم بازی کنم. بیشتر یک سبک "آقایی" بود، در حالی که من میتوانستم نقش یک بزاز را هم بازی کنم، اما چنین کاراکتری به تیپ من نمیخورد. آدم در هر سنی یک جور فکر میکند. من قبل از انقلاب کمدی بازی میکردم و بعد از انقلاب به سراغ یک سبک دیگر رفتم. جوان که بودم باید یک جور بازی میکردم و الآن که سنم بالا رفته یک نوع تیپ و شخصیت دیگر باید به من داده شود.
در تمامی سالهایی که در حوزه سینما و تئاتر مشغول به فعالیت بودید، کدام یک از کارها بیشتر باب دلتان بوده است؟
در تئاتر من پیش از انقلاب در یک نمایش به کارگردانی پروفسور دیوید سن به نام "شهر ما" بازی کردم که بسیار مورد توجه قرار گرفت و همان نمایش باعث شد که آقای دیوید سن مرا به آمریکا ببرد. مرحوم جعفر والی به من میگفت که من هر وقت تو را میبینم یاد نمایش "شهر ما" میافتم که آن را به خوبی بازی کردی. برای آن نمایش سفارت وقت آمریکا خیلی مرا تشویق کرد و مردم هم آن را دوست داشتند. در خصوص بازیهایم در سینما به سادگی نمیتوانم کارهایی که انجام دادهام را تفکیک کنم اما اگر بخواهم یک نقش را بگویم، انتخاب من بازی در سریال "خانه سبز" است.
این روزها در حوزه سینما و تلویزیون فعالیتی ندارید؟
سال گذشته در یک سری فیلم از جمله فیلم "دل دیوانه" آقای فرمانآرا کار کردم، اما الآن دیگر نمیتوانم کار کنم و حوصله کار کردن ندارم.ترجیح میدهم در خانه باشم و کتابم را بنویسم.
- 17
- 5