تاد هينز که فيلم «شگفتزده» را در سينماهاي سراسر جهان در حال اکران دارد، در ايران بيشتر با فيلم «من آنجا نيستم» شناخته ميشود؛ فيلمي که زندگي باب ديلن، ترانهسرا و خواننده نامآشناي آمريکايي، را به تصوير ميکشد. هينز فيلمساز مستقل آمريکايي است که دستي هم در فيلمنامهنويسي و تهيهکنندگي دارد. او که اولين فيلم بلندش را در سال ١٩٩١ کارگرداني کرد، تاکنون ١٦ فيلم ساخته است، ولي اولينبار با فيلم کوتاه «سوپراستار: داستان کارن کارپنتر» بود که توانست توجهها را به خود جلب و با فيلم «مخملي» توانست سري در ميان سرها پيدا کند؛ اين فيلم نيز به حالوهواي موسيقي راک در دهه ١٩٧٠ و چهرههايي چون ديويد بوئي و لو ريد ميپرداخت.
فيلم «دور از بهشت» که در سال ٢٠٠٢ نامزد دريافت چهار جايزه اسکار شد، نام او را بر سر زبانها انداخت. «کارول» نيز در سال ٢٠١٥، جوايز زيادي از جمله جايزه بهترين کارگرداني منتقدان نيويورک را نصيب هينز کرد، اما در ميان فيلمهاي او، «شگفتزده» به نظر يک اتفاق ويژه است؛ او در اين فيلم با فاصلهگرفتن از دغدغههاي زنان و دنياي موسيقي، به دنياي کودکان روي آورده است. فيلم در دو زمان مختلف؛ يعني در سالهاي ١٩٢٧ و ١٩٧٧ ميگذرد. در سال ١٩٢٧، ما با شخصيتي به نام رُز همراه ميشويم که در جستوجوي الگو و قهرمان زندگياش، از خانه فرار ميکند و در سال ١٩٧٧، نيز اين بن است که زادگاهش را براي يافتن پدر گمشدهاش ترک ميکند. بهعبارتدقيقتر، او فيلمي درباره کودکان و براي کودکان ساخته است.
هينز هفتم آگوست جايزه افتخاري پلنگ طلايي را از جشنواره لوکارنو دريافت خواهد کرد. در اين فستيوال همچنين فيلم «شگفتزده» به نمايش درخواهد آمد. او در گفتوگو با ما، از نحوه کار روي فيلمنامه، مشکلات ساخت فيلم و الهاماتش براي ساخت «شگفتزده» و ديگر فيلمهايش ميگويد. ترجمه فارسي اين گفتوگوي اختصاصي را هادي آذري انجام داده است.
با فيلمنامه «شگفتزده» شروع کنيم... .
خُب اين يک فيلمنامه اقتباسي بود از کتابي با همين اسم از براين سلزنيک. درواقع، اين اولين فيلمنامه اقتباسي از يکي از رمانهاي او محسوب ميشود.
اين براي شما که معمولا فيلمنامههايتان را خودتان مينويسيد، اندکي غيرمعمول است و گمان ميکنم شما روي فيلمنامه کار کرده باشيد؟
بله، کار کردم.
ولي اشارهاي به آن نشده است؟
خب درباره کارول هم همينطور بود. کارول هم اقتباسي بود از داستاني نوشته پاتريشياهاي اسميت. روي آن فيلمنامه هم کار کردم، ولي نخواستم اسمي از من آورده شود.
پس با کارکردن با يک نويسنده ديگر مشکلي نداريد؟
اين دوره و مرحله جديدي در کار من است که پذيراي پروژههايي باشم که نوشته خودم نيستند يا کاملا قوام نيافتهاند و استنباط شخصي من اين است که حتي در فيلمنامههايي که خود آدم نوشته است، به محض اينکه شروع به ساختن آن ميکنيد، ديگر بايد اين واقعيت را فراموش کنيد که اين فيلمنامه شماست. درواقع، کارگرداني بهنوعي انکار مدام وابستگي شما به مرحله قبلي کارتان است، زيرا شما بايد خود را به آنچه در آن لحظه روبهروي شما قرار دارد، متعهد و سعي کنيد بهترين نتيجه ممکن را به دست آوريد. بعضي مواقع ممکن است حتي نسبت به متن خودم در مقايسه با متن ديگران وسواس بيشتري به خرج دهم.
آيا در زمينه ساخت فيلمهاي صامت تخصص داشتيد يا اينکه مجبور ميشديد بارهاوبارها روي آن کار کنيد و وقت بگذاريد؟
من خودم را هيچوقت يک متخصص نميدانم، ولي اين کار باعث شد تا دوباره بروم و کل فيلمهاي صامت دهه ٢٠ ميلادي را ببينم و اين يک فرايند خارقالعاده بود، چون با فيلمهايي برخورد کردم که قبلا نديده بودمشان؛ فيلمهايي مثل «جمعيت» ساخته کينگ ويدور؛ فيلمي که پيداکردنش اين روزها کار بسيار سختي است. اين فيلم يک شاهکار است. فيلم «باد» خيلي روي من تأثير گذاشت و ديالوگهايي از آن را در سکانسهاي جوليان در فيلم «دختر طوفان» آوردم. درواقع فکر ميکنم بهجاي اينکه نگاه آکادميکي به زبان فيلم صامت داشته باشم، بهنوعي کل فيلم را يک فيلم صامت ميديدم، چون بخش زيادي از فيلم بدون ديالوگ اتفاق ميافتد، زيرا ما با داستان بچهاي مواجهيم که بهتازگي کر شده است.
آيا ميتوان اين فيلم را يکجور اداي دين به خود سينما دانست؟
درست است و اين موضوع در کار خود برايان سلزنيک هم ديده ميشود. او ديوانه سينماست و اين را ميشود در اقتباس او براي فيلمنامه ديد؛ منظورم نحوه ارجاع او به سينماي دهه ٧٠ ميلادي است. حتي آن موسيقي جز خاص فيلمهاي دهه ٧٠ را هم استفاده کرديم. البته براي اين کار مردد بوديم، ولي وقتي امتحانش کرديم خيلي خوب از کار درآمد. البته نميدانم چقدر تداعيکننده حالوهواي موسيقي فيلمهاي دهه ٧٠ باشد.
صحنهاي که بن وارد نيويورک ميشود، حتي با اينکه يک صحنه خياباني واقعي است، ولي خيلي خوب از کار درآمده بود و جزئيات بهدقت چيده شده بودند. البته فکر ميکنم در قياس با فيلمهاي هاليوودي بودجه شما محدود است.
بله، هميشه اينطور است.
ايده اين سکانس چطور به ذهنت خطور کرد؟
البته اين يک کار گروهي بود. من ايده را با مارک فرايدبرگ، طراح صحنه در ميان گذاشتم و او هر بار سوار ماشينش شد، شروع کرد به گشتزدن براي پيداکردن يک لوکيشن مناسب چون مارک شناخت خوبي از نيويورک دارد. پس پيداکردن يک موقعيت مناسب اولين قدم بود ولي درآوردن اين سکانس به کلي به طراحي صحنه و گريم نياز داشت. گروه مارک بايد حواسشان به مدل مو، مدل لباس و همه چيز ميبود. مثلا بايد به بازيگرها و هنرورها ميگفتند نبايد زيرپوش تنشان کنند چون در دهه ٧٠ هيچکس لباس زير تنش نميکرد.
به نظر ميرسد ميخواستيد کار خيلي واقعي به نظر برسد.
بله، آن سکانس کلي کار بود و البته فيلمبرداري هنرمندانه اد لاچمن هم خيلي کمک کرد و اينکه ما فيلمبرداري ميکرديم و اين گرينداربودن تصوير، خيلي در ايجاد آن حسوحال مؤثر بود.
آيا ميخواستيد روي يک ويژگي خاص تأکيد کنيد چون فکر ميکنم تمام جزئيات فيلم ازجمله موسيقي ميتواند نشانهاي از ايدهآلهاي شما، يا وضعيت اقتصادي يا عقبه اجتماعي شما باشد. کنجکاوم بدانم انتخابهاي شما براي اين صحنه چطور صورت ميگرفته است؟
از چه لحاظ؟
تصاوير، صداها، ساختمانها؛ همه اينها چيزهاي زيادي درباره وضعيت اقتصادي و اجتماعي ميگويند... .
مسلما. مثل شروع همه فيلمهايم، هر چيزي در صحنه ديده ميشود، معناي خاصي دارد. در اين فيلم نيز صحنهاي وجود دارد که در آن کتابي را ميبينيم که اين کتاب ارجاعي است به خود فيلم و تمامي حرفهايي که ميخواستم در آن بزنم.
پس شما عامدانه اين کار را ميکنيد؟
بله، اين کار به من كمك ميکند تا وارد زبان تصويري فيلم شوم و اين بهترين روش براي انتقال آن چيزي است که در هر قسمت فيلم به دنبال بيان آن هستم. اينها عکسهاي جالبي از سوگيموتو، عکاس ژاپني است که از موزه تاريخ طبيعي گرفته است و به معناي دقيق کلمه آنها را کپي کرديم. تصاويري از تاريخ شکار که تصاوير «کشتن مرغ مقلد» و «شب شکار» را در خاطر زنده ميکند.
کي جمعآوري اين عکسها را شروع کرديد چون احساس ميکنم شايد به ١٠ سال قبل برگردد... .
نه، ولي اي کاش اينطور بود. من زمان کمي داشتم چون در حال تبليغ فيلم «کارول» بودم. هيچوقت به اندازه دو فيلم «کارول» و «واندراشتاک» نزديک به هم فيلم نساخته بودم. پس بعد از پايان اسکار که به معناي پايان کارزار تبليغاتي کارول بود، دو ماه براي پيشتوليد فيلم بعدي وقت داشتيم.
دليل اينکه الان نسبت به قبل بيشتر فيلم ميسازيد، چيست؟
نميدانم، شايد يک دليلش اين باشد که... .
اينکه ديگر زمان زيادي از عمرتان باقي نمانده است... .
بخشي به خاطر اين است که الان روي فيلمنامههاي خودم کار نميکنم چون نوشتن خيلي وقتگير است.
«شگفتزده» فيلمنامه خيلي شستهورفتهاي داشت که در مراحل پاياني ساخت «کارول» به من پيشنهاد شد. برايان هم منتظر ماند تا من متن را با دقت بخوانم. در ابتدا قصد نداشتم به اين زوديها کار ساختن «شگفتزده» را شروع کنم ولي در ادامه احساس کردم دوست دارم هرچهزودتر اين فيلم را بسازم چون دنبال بهانهاي ميگشتم که خيلي درگير فرايند تبليغ «کارول» نشوم.
البته من از صحبتکردن درباره فيلم و سفرکردن به کشورهايي که فيلم در آنها اکران شده است و گفتوگو با روزنامهنگاران لذت ميبرم ولي به گمانم فصل جايزه خيلي خستهکننده است چون تبديل به يک مسابقه براي رسيدن به يک مجسمه درخشان ميشود تا اينکه براي خود فيلم و تشويق مردم براي ديدن فيلم باشد.
آيا جشنواره کن هم همين حس را دارد؟
نه، کن اينطور نيست. از نظر من، مسابقه و رقابت بخشي از هر جشنواره سينمايي است ولي در اکران جهاني فيلم، شما حکم کسي را داريد که از همه بيشتر و بهتر فيلم را درک کرده است درحاليکه شما اصلا هيچچيز درباره فيلم نميدانيد چون کمتر پيش ميآيد که مانند يک مخاطب عادي با ذهني آزاد فيلم را روي پرده ببينيد.
دوست دارم درباره چالشهايي بدانم که پرداختن به اين سرنخهاي مرموز در فيلم ايجاد ميکرد؟
بله، چالش از منظر و جايگاه توليد، اطمينان پيداکردن از اين بود که با اين بودجه اندک و در اين زمان محدود، فيلم ساخته شود؛ مخصوصا زمان کارکردن با بچهها. در واقع ما براي کارکردن با هر کدام از آن بچهها، فقط ٩ ساعت وقت داشتيم. يعني در هر روز از فيلمبرداري بايد هم صحنههاي سال ١٩٢٧ را ميگرفتيم و هم صحنههاي سال ١٩٧٧ را که از لحاظ برنامهريزي توليد، کار چالشبرانگيزي بود.
منظورم پرداختن به تمام اين جزئيات است، تمام اشيا، سرنخها، نماهاي بسته از دستها و قطعات پازل. بايد همه اينها را ميگرفتيم. همان موقع هم ميدانستم كه اين موقع تدوين به مشکل برميخورم ولي در قدم اول بايد تمام اين صحنهها را ميگرفتيم؛ بايد آنها را از پشت لنز دوربين ميديدم، کارگرداني ميکردم و همهشان را براي زمان تدوين تلنبار ميکردم.
به نظر شما بچهها بايد با والدينشان اين فيلم را ببينند؟ ديدن اين داستان چه اهميتي براي نسل جوان دارد؟
خب، در پاسخ به سؤال اول شما بايد بگويم اين مسئله به سن بچه بستگي دارد. ميخواستم يک فيلم خيلي خاص براي مخاطباني بسازم که تا پيش از اين هيچگاه فيلمي برايشان نساخته بودم. فکر ميکنم روايت معماگونه فيلم، بچهها را جذب کند. به نظر شما فيلمي مثل «آمازون» براي بچههاست؟
نميدانم فيلمنامه اين فيلم را خواندهايد يا نه ولي اين فيلمي براي بچههاست. يک معصوميت و روشنايي در آن هست که آن را از هر اثر ديگري متمايز ميکند و اين همان چيزي است که باعث ميشود دوستش داشته باشم. علاوه بر اين، از يک جور پيچيدگي و غناي سبکي برخوردار است و صحنههايي که از اين فيلم به بچهها نشان ميداديم اين مسئله را ثابت ميکرد. من عادت دارم حين ساخت فيلم، صحنههايي از فيلم را به مخاطبان نشان دهم و بازخوردشان را جويا شوم. همين کار را در اين فيلم هم کرديم و بچهها هم نکات خيلي جالبي را به ما گوشزد ميکردند و خيليوقتها بدون اينکه ما چيزي بپرسيم آنها خودشان به سؤالات ما جواب ميدادند.
به نظر شما بچهها رويکرد شهوديتري نسبت به سينما دارند؟
بله، فکر ميکنم اينطور باشد. من خودم هم وقتي به تماشاي فيلمهايم مينشينم، وارد رؤيا ميشوم و اين نظم نمادين ناگهان ناپديد ميشود. به نظرم بچهها ميتوانند سرنخها و جزئيات اطلاعات روايي را حتي بعضيوقتها بهتر از بزرگترها کنار هم قرار دهند. زيرا ذهن آنها فاقد پيشقضاوت، جانبداري و تعصب است. بههمينخاطر آماده پذيرش تجارب جديدند.
وقتي بچه بوديد، کتاب يا فيلم موردعلاقهتان چه بود؟ چيزي که روي شما تأثير گذاشته باشد؟
وقتي سهسالم بود، فيلم «ماري پاپينز» را ديدم و اين فيلم تغيير شگرفي در من ايجاد کرد. آن فيلم من را به شکل عجيب و وسواسگونهاي درگير خودش کرد.
چه چيز در اين فيلم شما را تحتتأثير قرار داد؟
نميتوانم روي چيز خاصي انگشت بگذارم؛ فقط ميدانم که فيلم فوقالعاده و محشري بود. اين فيلم هنوز هم براي بچهها جالب است. به نظرم موضوع مادرانه، حس فانتزي و آن اصالت انگليسي، در اين تأثيرگذاري نقش داشته است. الان بچهها يک فيلم را روي ديويدي يا به صورت آنلاين ممکن است هزاران بار ببينند ولي ما آن موقع فقط يک بار فيلم را ميديديم. بااينحال، تکتک صحنههايش در ذهنمان نقش ميبست. من صحنههايي از اين فيلم را بعدا خودم بازي ميکردم، حتي مادرم را مجبور ميکردم که شبيه ماري پاپينز لباس بپوشد. خيلي درگير اين فيلم شده بودم.
به نظر ساخت دنباله آن بايد شما را ذوقزده کرده باشد؟
بدون شک. فيلم طراحي صحنه فوقالعادهاي داشت. کار راب مارشال فوقالعاده است. به سؤال قبليتان برگردم. در هر صورت، همه چيز با ماري پاپينز شروع شد و بعد از آن هم فيلمهايي مانند «رومئو و ژوليت» و «معجزهگر» که داستان هلن کلر بود. به «معجزهگر» از اين جهت اشاره کردم که اين فيلم هم درباره کري، کوري و زبان است.
فکر ميکنم بچهها علاقه زيادي به معلوليت دارند زيرا آنها هم به نوعي اين مسئله را تجربه ميکنند. آنها زندگي را با آزاديها و تواناييهاي محدود تجربه ميکنند. به نظرم آنها حس کنجکاوي را با گوشت و خونشان درک ميکنند.
ميتوانيد درباره استفاده از موسيقي در اين فيلم اندکي توضيح دهيد. چون سوژههاي شما را نميتوانند بشنوند، شما بايد از موسيقياي استفاده ميکرديد که آن حس سکوت را ايجاد کنيد. ميخواهم نظر شما را در اين رابطه جويا شوم؟
موسيقي بخش عمدهاي از فيلم را تشکيل ميدهد هرچند بعد از پايان فيلمبرداري اضافه ميشود ولي همچنان بخشي جداييناپذير از روند فيلمسازي است. حتي در فيلمهايي که با مضمون موسيقي ساخته بودم مثلا درباره «باب ديلن»، اينقدر موسيقي نقش کليدي نداشت. بدون موسيقي نميشد دو نما را به هم وصل کرد زيرا هيچ چيز ديگري براي پيوندزدن آنها وجود نداشت. فيلم صامت بود و از ديالوگ خبري نبود. بنابراين موسيقي حکم بنيان و شالودهاي را پيدا کرد که کل فيلم براساس آن ساخته شد.
- 12
- 1