کن لوچ، فیلمساز ایدئولوژیک انگلیسی، با فیلمنامه درخشان پل لاورتی، این بار هم در راستای مبارزات متعهدانه و ژرفش علیه کاپیتالیسم و نابرابری اجتماعی، به سراغ هیولای آدمخوار دیگری به نام اقتصادِ گیگ رفته است و تصویر هولناکی از سیستم سرمایهداری انگلستان متأخر را به تصویر میکشد.
ریکی ترنر (کریس هیچن) که سرپرست خانوادهای چهارنفره در نیوکاسل و از طبقه کارگر است، بعد از رکود اقتصادی ۲۰۰۸ انگلستان که به ازدستدادن خانه و شغلش منجر میشود، به کارگری در مشاغل مختلف روی میآورد و در پایان با دستآویختن به شعار پوشالی رئیس شرکت مبنی بر «رئیس خودت باش» و داشتن مزایای مالی مستقل در قالب یک فریلنسر، وارد شرکت حملونقل پستی PDF میشود.
ریکی با ۱۴ ساعت کار مداوم روزانه تا پایان هفته، بدون قرارداد، مرخصی، مزایا و بیمه، ناچار است بستههای پستی را در مدتزمان محدود و کوتاهی به دست مشتریان برساند و در تمام مدت با دستگاهی که بیشباهت به اسلحهای مرگبار نیست، ردیابی میشود و عملکرد روزانهاش ثبت و بررسی میشود. او ناچار است به ازای هر روز مرخصی و هرگونه تخطی از قوانین صعب و ظالمانه مالونی (رئیس شرکت) خسارات مالی درخورتوجهی بپردازد و تا خرخره در قرض و بدهی فرو رود.
همسرش آبی (دبی هانیوود) نیز که یک پرستار روزمزد سالمندان است، وضع بهتری از ریکی ندارد و بهناچار اتومبیلش را فروخته است تا ریکی بتواند ون مورد نیاز شرکت استثمارگر را بخرد و اکنون برای ملاقاتهای روزانهاش از وسایل حملونقل عمومی استفاده میکند و تحت فشار است. ریکی و آبی که در سایه سیستم اقتصادی الکن و معیوب گیگ، حالا وارد مسائل حاد خانوادگیشان شدهاند، رفتهرفته درمییابند که وارد باتلاق تاریکی شدهاند که با هر دستوپازدن و تکان کوچکی، بیشتر در آن فرو میروند و راههای رهایی از این سیستم بسته و مخوف محال و غیرممکن است. پیشرفت نظام معیوب بوروکراسی حتی در سیستمهای اداری، بهداشتی و دانشگاهی نیز جریان دارد و تبدیل به یک اپیدمی شده است.
فیلم که فرمی داستانمحور و به تبعیت از داستان، شخصیتمحور دارد، با بهکارگیری ترکیبی درخشان از بازیگران و نابازیگران، در مدتزمان کوتاهی مخاطب را آنچنان از نظر مفهومی و سرنوشت فلاکتبار شخصیتها گرفتار میکند که اشکالات احتمالی فرمیک و تکنیکی فیلم ناخواسته پنهان میماند. دوربین خشن، عاصی و افشاگر لوچ با واردشدن در جزئیاتِ تأثیرات ویرانکننده اقتصاد تیلوریسم بر خانوادهای معمولی از طبقه کارگر، با فرمی ناتورالیستی و واقعگرایانه که با قابهای اغلب بسته از زوایای مختلف خانه اجارهای ریکی ترنر همراه میشود، گویی تجاوز بیرحمانه سرمایهداری به حریم خانواده را نشانه میرود و سویههای تاریک کاپیتالیسم و فروپاشی ساختار خانواده را در ارتباطاتی سرد و الکن به تصویر میکشد.
تنهایی افراد خانواده که هرکدام در کشاکش زندگی اجباریشان که فرسنگها از تمایلات آرمانیشان فاصله دارد، با رنگ قالب تصاویر که در رنگ مایههای خاکستری و اکر تیره فرو میرود، آمیخته میشود. تنها نقطه روشن در تصویرسازی شخصیتپردازانه کارگردان، لایزا جین دختر کوچک خانواده است که باهوش، آرام و زیبا است و رابطه مقبولی با تمام اعضای خانواده دارد و از بزه، جهالت و ناآرامی تهی است. نقطهای روشن در آنهمه تاریکی که آرامآرام در آیندهای مجهول و ناامن به خاکستری میگراید. لوچ، جهان بیرون از خانواده ریکی را نیز که بر پایه سه رأسِ مثلث رئیس، کارگر و مشتری بنا شده است، برخلاف نظریه تیلور که رأس مثلث را بر مشتری، رضایت و به سود او بنا میکند، جهانی تاریک، بیرحم و آکنده از ظلم بوروکراتیک به تصویر میکشد.
اغلبِ مشتریانی که در فیلم احضار میشوند، افرادی متوقع، ناراضی و متکبر هستند که مستقیم یا غیرمستقیم، پنهان یا آشکار، ریکی را مورد خشونت و توهین خود قرار میدهند. بهاینترتیب لوچ، هجوم متهورانه و بیامان خود را به سیستم معیوب گیگ و دو رأس اساسی این مثلث (رئیس و اربابرجوع) نشانه میرود و در کنار طبقه مورد بحث همیشگیاش (طبقه کارگر) میماند. در ادامه، خشونت بیشائبه و دردناکی که در صحنه سرقت بر ریکی روا میشود، نهفقط تصویر ریکی را بهعنوان پدری از طبقه کارگر و فرودست نمیشکند و تنزل نمیدهد؛ بلکه تصویر انسانی او را در شمایل (Father Figure) و طبقهای زحمتکش و بیادعا ارتقا میدهد و التیام میبخشد.
بعد از این واقعه، سب، پسر بزهکار خانواده که از مدرسه گریزان است و وقتش را به نقاشیهای دیواری خیابانی میگذراند، عاقبت، نوعی بلوغ فکری و رفتاری را تجربه میکند و تغییراتی در شیوه برخوردش با مسائل پیش میآید که امیدوارانه است. ترفندی دیالکتیک که از خشونت میآید و پیروزمندانه است. با وجود همه آلام و تاریکیها در جهان فیلم، کن لوچ خانوادهای را به تصویر میکشد که در قعر نظام فرسوده و آدمخوار اقتصاد انگلیس (که اقتصادی نمونهای و جهانشمول است)، کماکان زنده است و میتوان به آن امیدوار بود و از آن درس گرفت.
در پایان با دیالوگ پایانی ریکی زخمخورده و درب و داغان که در عملی جنونآمیز باید به دور باطلی که در منجلاب منفورش گرفتار شده، ادامه دهد: «باید برم سر کار»، به یک پایانبندی سیزیفوار با عدم قطعیتی درخشان که از شاخصههای بکر سینمای پستمدرن است، دست مییابیم که جولانگاه غمانگیز عقده کاساندرا است؛ رویدادی فاجعهبار که زندگی شخصیتهای فیلم را دگرگون ميكند و در خود فرو میبرد و آنها ناچارند واقعه فوق را بدون هیچ سؤالی بپذیرند و آن را ادامه دهند.
تارا استادآقا
- 21
- 4