پنجشنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳
۰۹:۱۴ - ۰۹ شهریور ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۶۰۱۹۸۲
رادیو و تلویزیون

گفت‌وگو با کریم جهانبخش سفیدکمر؛ مردی که نامش در انتهای هر فیلم و سریالی دیده می‌شود

کریم جهانبخش سفیدکمر,اخبار صدا وسیما,خبرهای صدا وسیما,رادیو و تلویزیون

بسیاری از مخاطبان سینما و تلویزیون، پای تیتراژ فیلم‌ها و برنامه‌هایی که می‌بینند، نمی‌نشینند. اگر در سینما باشند، با تمام شدن فیلم، به سمت درهای خروجی می‌روند و اگر پای تلویزیون نشسته باشند، یا آن را خاموش می‌کنند و یا کانال را عوض می‌کنند.

 

با این حال حتی اگر تک و توک دفعاتی باشد که به هر دلیلی تیتراژ فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی را نگاه کنیم، یک اسم برایمان بسیار آشنا به نظر می‌رسد و در همه آن‌ها تکرار می‌شود. کریم جهانبخش سفیدکمر مردی است که نامش پای تک‌تک فیلم‌ها و سریال‌ها و بسیاری از برنامه‌های تلویزیونی خورده و به پر تیتراژترین مرد سینمای ایران مشهور است.

 

تمام سینماگران می‌شناندش و «عمو جهان» صدایش می‌کنند؛ مردی که وقتی دوستش از نردبان می‌افتد و دستش می‌شکند، کاملا اتفاقی کارهای برقی گروهی فیلمبرداری را انجام می‌دهد و پرتاب می‌‎شود به دنیای سینما. سی سال از آن روز گذشته و بیش از پنج هزار بار اسمش در تیتراژ فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی و حتی خارجی - فیلم‌های خارجی‌‎ای که در ایران ساخته شده‌اند – به عنوان مسئول برق تکرار شده است.

 

با این حال کمتر کسی چهره او را می‌شناسد و درباره‌اش می‌داند.همچنین تا به حال در مراسمی سینمایی از او تقدیر نشده و نمی‌داند آیا میان هنرمندان جایی دارد یا نه؟ آیا تکه‌ای از قطعه هنرمندان را برایش در نظر گرفته‌اند یا نه؟ خودش می‌گوید،‌ بالاخره قطعه هنرمندان هم برق می‌خواهد و می‌خندد.. 

 

داخلی/ عصر/ درون ماشین زرد عمو جهان 

 

(همراه با عمو جهان و دوستش راهی می‌شویم و قبل از این‌که حرفی بزنم، دوستش صحبت ساخت مستند و زیر بار نرفتن او را پیش می‌کشد. پشت چراغ ترمز می‌کند.) 

 

اولین بار است که پیشنهاد مستند را رد کرده‌اید؟

نه؛ بیش از پانزده سال است که پیشنهادهای زیادی برای گفت‌وگو و حتی ساخت مستند از فعالیتم در سینما، از شبکه‌های داخلی و حتی خارجی داشته‌ام، اما هیچ‌کدام را قبول نکردم. راستش فکر می‌کنم برایم دردسر درست می‌شود و هرچه کم‌تر در معرض دید باشم راحت‌تر کارم را انجام می‌دهم. کار من، مانند قطار بزرگی است که از حرکت ایستاده، اما وقتی راه می‌افتد همه سمتش سنگ می‌اندازند. وقتی بازنشست شدم؛ وقتی دردسر تهدیدم نکند، قول می‌دهم قبول کنم. از اداره برق بازنشست شده‌ام اما هنوز در سینما و تلویزیون فعالم. 

 

در تمام حرفه‌ها آدم‌های زیادی فعالیت می‌کنند؛ در این سال‌ها کس دیگری این کار را انجام نداده است؟

 

آدم‌های دیگری هم هستند؛ خیلی‌ها آمدند، رفتندریال ولی چون کار سختی است و آسایش‌شان را برهم می‌زند، دوام نیاورده‌اند. من مانند ۱۱۸ سیار، هر ساعتی از شبانه‌روز جوابگو هستم و فرقی نمی‌کند، چهار صبح باشد یا دوازده نیمه‌شب یا ده صبح؛ یعنی ساعت معنی ندارد در حیطه کاری من.

 

تعهد کاری و وظیفه‌ای که مقابل سینما و تلویزیون دارم. البته علاقه‌ هم دارم؛ اگر این‌طور نبود که شب‌ها تلفن همراهم را خاموش می‌کردم و به زندگی شخصی‌ام می‌رسیدم، ولی بچه‌های سینما را تک به تک دوست دارم و تقریبا تمام عوامل پشت دوربین در سینما و تلویزیون را می‌شناسم و رابطه دوستانه‌ای با هم داریم. 

 

دوست او حرف‌های‌اش را ادامه دهد...

 

البته کار ایشان طوری است که هر زمانی که مشکلی پیش می‌آید، خودش را می‌رساند و در بدترین شرایط آب و هوایی و زیر برف و باران هم که شده، کار را انجام می‌دهد. کار مهمی که ایشان انجام داده، قانونمند کردن برق گرفتن از اداره برق هر منطقه توسط گروه فیلمسازی است.

 

در سال‌های قبل، عوامل بدون در نظر گرفتن شرایط، و به صورت رایگان، هرجا که تصویربرداری داشتند، کابل‌ها را به مسیر برق متصل می‌کردند و بدون توجه به وضعیت برق می‌گرفتند، در حالی که او باعث شده، در حال حاضر گروه از اداره برق مجوز بگیرد و بعد کارهای برقی را با رعایت ایمنی لازم و بدون خطر انجام شود.

 

روال کار از ابتدا چطور است؟ 

نحوه کار ما؛ زمانی که فیلم قرار است ساخته شود، مدیر پروژه با من تماس می‌گیرد و من شرایط را برایش توضیح می‌دهم تا معرفی‌نامه‌شان را به دفتر روابط عمومی اداره برق ببرند و آدرس لوکیشن‌ها را هم قید کنند؛ مجوز اداره برق، شروع همکاری من با پروژه سینمایی یا تلویزیونی است. 

 

و در ادامه چه اتفاقی می‌افتد؟

اگر از صفر تا صد را بخواهم بگویم؛ اول مدیر تولید زنگ می‌زند و پس از انجام نامه‌بازی اداری، مدیر تدارکات با من تماس می‌گیرد و زمانی که فیلمبرداری شروع می‌شود را اعلام می‌کند. کاری که من می‌کنم، امکان استفاده از برق دویست‌وبیست ولتِ سه‌فاز است که با برق ضعیف خانگی فرق دارد. برق خانگی و سیم‌کشی و کنتر ساختمان‌ها، کشش تغذیه دستگاه‌های فیلمسازی، دوربین، نور و... را ندارد. اگر هم فیلمبرداری در محل باشد که برق را مستقیم می‌گیریم.

 

اولین کار سینمایی‌تان چه سالی بود؟

اولین کارم، سال شصت‌وهفت یا شصت‌وهشت بود. آن موقع دوشغله بودن، جرم بود و از ترس اخراج شدن از اداره برق، جرات نداشتم بگویم شغل دیگری هم دارم و برای همین می‌گفتم اسمم را در تیتراژ نزنند. آن‌ها هم می‌گفتند این همه زحمت می‌کشی توی برف و باران ولی... اولین فیلمی که اسمم توی تیتراژ رفت، با اصرار خانم منیژه حکمت بود. فیلم «دختری با کفش‌های کتانی» به کارگردانی آقای صدرعاملی. فکر می‌کنم خانم حکمت مجری طرح یا مدیر تولید فیلم بود. 

 

مدیر تولید آن فیلم بود. چطور سر از سینما درآوردید؟

یکی از همکارانم که یادم می‌آید از نردبان افتاده و دستش شکسته بود از من خواست سر کار گروهی فیلمبرداری بروم و بهشان برق بدهم و من هم قبول کردم و رفتم و همان باعث استارت همکاریم در سینما و تلویزیون شد. فکر می‌کنم دو یا سه سال سابقه کار در اداره برق داشتم که این اتفاق افتاد.

 

داخلی/ گرگ‌ومیش/ فست‌فودی در خیابان بهشتی 

(ماشین را گوشه‌ای در خیابان بهشتی پارک می‌کند و راهی فست‌فودی می‌شویم که ظاهرا پاتوق همیشگی‌شان است. )

 

در این سال‌ها کسی را برای این کار تربیت نکرده‌اید؟

ببینید زمانی که با من تماس می‌گیرند نهایتا یک ساعت بعد برق وصل است؛ هرکجای تهران باشم. برای هر لوکیشن یک بار می‌روم و برق می‌دهم. چندین نفر آمدند و کمی کار کردند اما آخر سر فرار کردند! ساعت سه شب بهتان زنگ بزنم؛ کلافه نمی‌شوید؟! اعتراض نمی‌کنید؟ اما من هر ساعتی حاضرم و می‌روم سر صحنه و هر اتفاقی افتاده باشد، برطرف می‌کنم. اگر نوسان برق باشد و مشکلات برقی دیگری که کار را لنگ بگذارد، مدیر تدارکات می‌داند که باید با من تماس بگیرد چون فقط من در دسترسم.

 

متولد کجا هستید؟

تهران متولد شده‌ام و در همین شهر بزرگ شده‌ام، اما پدر و مادرم متعلق به آذربایجان هستند.

 

تخصص‌تان چیست؟

متخصص تکنسین مفصل‌بندی هستم. زمانی که وارد جنگ شدیم به عنوان مفصل‌بند کابل‌های فشار ضعیف دوره دیدم. در کشور کویت به ما حقوق زیادی می‌دادند که آنجا کار کنیم؛ چیزی ده‌ برابر حقوقم در ایران. دوران تخصص‌ام را در ایران دیده بودم و دلم نیامد بروم. نرفتم و ماندم. حقوقم در ایران دو هزار و چهارصد در ماه بود، اما آنجا ماهیانه سی صد هزار تومان دستمزد می‌دادند و چون هوا گرم بود فقط از من می‌خواستند شب‌ها کار کنم. 

 

داخلی/ شب/ درون اتومبیل عمو جهان 

(خیابان‌ها خلوت شده و همانطور که از ماشین و صندلی کوچکش گلایه می‌کند، تلفنش زنگ می‌خورد. صدای آن‌طرف احوالش را می‌پرسد و با توجه به حرف‌های عمو جهان، جویای ماجرای ملاقاتش با دکتر متخصص می‌شود.)

 

ماجرای کمردردتان چیست؟

کانال‌های مهر‌ه‌های کمرم بسته شده و دکتر گفته باید عمل شوی و هزینه آن چهل و هفت میلیون تومان است. به تازگی پیش متخصص رفتم و با استفاده از شیوه تازه‌ای که از جواب دادنش کاملا مطمئن نیستند، دردم را درمان کنند. برای تزریق گاز اوزون در ستون فقراتم، چقدر توی نوبت ماندم و با وجود آشنابازی و سفارش، بالاخره نوبت به من رسید و آمپول دو میلیون تومانی که تکنولوژی تازه‌ای است را تزریق کردم. دردی را تحمل کردم که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. بعدش هم با آمبولانس تا خانه رساندنم و تا چهار روز تکان نخوردم. 

 

چه سالی ازدواج کردید؟

متولد چهل‌و‌یک هستم و سال شصت‌و‌دو ازدواج کردم. یک پسر و یک دختر دارم؛ البته دخترم ازدواج کرده است.

 

چطور کارمند اداره برق شدید؟

من اصلا از برق می‌ترسیدم و آن سال‌ها برای ورود به اداره برق، حتما مدرک لازم نبود و با اصرار پدر و مادرم وارد اداره برق شدم. توی خانه، لامپ هم عوض نمی‌کردم! اما طوری شده که تا به حال بیش از ده بار برق مرا گرفته و یک‌بار تمام بدنم سوخت و اطرافیانم از دیدن من می‌ترسیدند. سال هفتادوچهار دو ماه خانه‌نشین شدم. سهل‌انگاری استادم بود. خدا رحمتش کند، اشتباهی برق را قطع کرده بود! 

 

(راهنمای ماشین را می‌زند و وارد خیابان می‌شود؛ ماشین پشت چراغ قرمز می‌ایستد و ناگهان جرقه‌ای در ذهنش مانند جرقه‌های اتصال کابل‌های برق، روشن می‌شود و از توی آینه اشاره می‌کند که اگر ضبط می‌کنی، خاطره‌ای برای‌ات تعریف کنم.)

 

یک‌بار ماه رمضان، گزارش داده شد که توی خیابان گرگان برق رفته است. با همکارم به محل رفتیم تا مشکل را رفع کنیم. مشغول ور رفتن با جعبه برق بودم که یکی از همسایه‌ها آمد دم در و گفت: «الان باز میای یه انگولک می‌کنی و می‌ری!» ماه رمضان بود و روزه بودم. گفتم من که هنوز کاری نکردم خانم؛ صبر کنید ببینم مشکل از کجاست. ول‌کن ماجرا نبود و دوباره گفت: «همتون مفت‌خورین و یه پول یامفت می‌گیرین و...» خلاصه مدام غر می‌زد و نمی‌گذاشت حواسم به کار باشد.

 

مشکل جعبه جدی بود و می‌خواستم مشکلش را اساسی حل کنم اما بی‌خبر بودم که سیم فاز به بدنه گیر کرده و بدنه برق‌دار است و خلاصه تا آمدم ببینم چه خبر است، برق روی هوا من را گرفت مثل لباس روی طناب در فیلم‌های کارتونی که در هوای طوفانی حرکت می‌کند، رو آسمان تکون می‌خوردم. یک دستم به انبردست و جعبه بود و در هوا تکان می‌خوردم! بعد پرتم کرد و به دیوار خوردم و... قبل از این اتفاق همکارم با آن همسایه جر و بحث می‌کرد که حواس ما را پرت نکنید و اتفاقا حواسم‌مان را پرت کردند و این بلا سرم آمد و تمام بدنم را سوزاند و یک‌راست مرا بردند بیمارستان سوختگی بالای میدان ونک. تمام بدنم سوخته بود. 

 

خاطره‌های زیادی در این سال‌ها برای‌تان مانده است...

 

یکبار هم رفتم یک دزد را بگیرم؛ توی اداره زیاد پیش می‌آمد که کابل‌ها و وسایل این‌چنینی دزدیده می‌شد. در انبار باز بود و شک کردم؛ همان‌طور که داشتم سرک می‌کشیدم، یک نفر یک سوزن فرو کرد توی بدنم و فرار کرد. پیرمرد معتادی بود که آمده بود کابل‌های لخت را ببرد که زورش نرسیده بود و داشت فرار می‌کرد.

 

از ترس سرایت بیماری از سوزن، سریع خودم را به بیمارستان رساندم و گفتند که ممکن است بیماری ایدز به تو سرایت کند! بعد مرا به سازمان انتقال خون فرستادند و با هزار و یک بدبختی آمپولی را با قیمت بسیار گران که برایم خیلی سنگین بود، خریدم و تزریق کردم تا خیالم راحت شد. ‌‌

 

داخلی/ شب/ دفتر دوست عمو جهان

(دفتر با چند پله از سطح زمین پایین‌تر می‌رود و فضایی شلوغ دارد، پر از وسایل تزیینی و کاغذ و خوراکی و پرونده‌هایی که به نظر مهم می‌آیند)

 

با چه کسانی در سینما رفاقت بیشتری دارید؟ 

بیشتر با بچه‌های تولید و تدارکات رفیقم. در مورد بازیگران هم بیشتر دوستی‌ها سر صحنه است و گاه برای بازیگران و اطرافیانشان جالب است که این آدم که به عنوان پرتیتراژترین مرد سینمای ایران شناخته می‌شود، کیست؟ این کریم جهانبخش کی است که اسمش در تمام فیلم‌های ایرانی هست؟

 

آن‌ها هم فقط اسم مرا می‌بینند و عکس مرا نمی‌بینند؛ این دلیلی است که باعث می‌شود بازیگران با من عکس بگیرند. بگذارید خاطره‌ای تعریف کنم از حامد بهداد؛ سر فیلم «نارنجی‎پوشِ» آقای مهرجویی. فیلمبرداری بالای سعادت‌آباد بود.

 

یادم است از تیر چراغ‌برق پایین آمدم و از شدت سرما دستانم یخ زده بود. دیدم آقای حامد بهداد از دور می‌آید و تا مرا دید، آمد سمتم و گفت: «عمو جان سلام خسته نباشی» گفتم: «حامدجان مرا می‌شناسی؟ من سوپراستار نیستم؛ محمدرضا گلزار نیستم، من کریم جهانبخشم! من کارگرم..». خندید و گفت: «می‌دونم آقای سفیدکمر؛ آقا من خودم کارگرزاده‌ام؛ این حرف رو نزن. همیشه دلم می‌خواست ببینمت، انقد که اسمت رو توی تیتراژها دیدم...» همان موقع آقای درمیشیان که دستیار آقای مهرجویی بود آمد و گفت: «عموجهان هیچ‌جا نمی‌رود، شام باید بماند».

 

بعد رو به بهداد گفت: «حامدجان، ایشون آقای جهانبخش است.» حامد بهداد هم در جواب گفت: «من خودم می‌دونم؛ من بچه بودم اسم عمو جهان رو توی تیتراژهای تلویزیونی دیده بودم. آرزوم بود ببینمش، کی هس که اینو نشناسه؟!» خلاصه با هزار دردسر آن‌روز در رفتم و خودم را به خانه رساندم چون شب مهمان داشتم. 

 

یک‌بار هم در بیابان‌های رباط کریم بالای تیر بودم ، ناگهان یک نفر داد زد: عموجهان خسته نباشی! گفتم خدایا این مرا از کجا می‌شناسد؟! کامران تفتی بود.

 

چطور وقت می‌کنید سر تمام فیلم‌ها و سریال‌ها بروید؟

با هماهنگی قبلی کار می‌کنم. مدیران تولید توانا، منظم است و از روز قبل هماهنگ می‌کند که وقتم را تنظیم کنم که از چه ساعتی شروع کنم. یک کارهایی هم عجله‌ای است. گروه رفته در محل، حالا کارش گیر افتاده یا درگیری پیش آمده و مجبورند با من تماس بگیرند تا مشکل را برطرف کنم. مدیری که الان زنگ می‌زند و می‌گوید برق لازم داریم، مدیر توانایی نیست.

 

اولین دستمزدتان در سینما چقدر بود؟ 

 

از پانصدتا تک تومانی کارم را شروع کردم و اولین دستمزدی بود که برای اولین کارم دریافت کردم. با موتور می‌رفتم دهکده المپیک یا امامزاده یحیی برق را وصل یا قطع می‌کردم. 

 

چه حسی داری که با آدم‌های معروف در ارتباطی اما میان مردم شناخته‌شده نیستید؟

اتفاقا خودم این فکر را می‌کردم، اما خاطره‌های زیاد دارم که مردم توی تیتراژها اسمم را دیده‌اند و می‌شناسند. یک بار توی فرودگاه بودم و می‌خواستم بروم تبریز. اسمم در لیست انتظار بود و منتظر بودم تا بلیت بگیرم؛ مامور اسمم را بلند خواند و پرسید شما آقای جهانبخش هستی؟ چرا زودتر نگفتی؟ گفتم خب چه فرقی می‌کند، الان گفتم. فکر کردم توقعی دارد اما گفت یک عکس با من می‌اندازی؟ و چند عکس با همکارانش گرفتم و سریع برایم بلیت گرفتند.

 

یک‌بار هم به خاطر سردردهای طولانی پیش دکتری رفتم که توسط سفارش یکی از آشنایانم به من نوبت داده بود. وقتی مشکلم را پرسید و گفتم؛ دفترچه‌ام را گرفت تا برایم سیتی‌اسکن بنویسد؛ تا اسمم را دید، با تعجب گفت: «شما آقای سفیدکمری؟ آقای سفیدکمر معروف؟ فکر می‌کنی چقد سر تو از باجناقم باخته باشم خوبه؟!» خلاصه مشخص شد که با باجناقش شرط‌بندی می‌کرده که آیا اسم من در این فیلم هم هست یا نه! و هر بار به باجناقش باخته است.

 

خواهش کرد، یکی از فیلم‌هایی که اسم من در تیتراژ نیست را به او بگویم تا پول‌های باخته را جبران کند! من هم زنگ زدم به مدیر تولید یکی از تله‌فیلم‌ها که قرار بود چند شب بعد، در هفته نیروی انتظامی از تلویزیون پخش شود و خواستم تا اسمم را حذف کند.

 

اول قبول نمی‌کرد و بعد راضی شد تا اسمم را حذف کند. به دکتر زنگ زدم و گفتم اسمم در این فیلم نیست و می‌توانی با باجناقت شرط ببندی! خلاصه دکتر شرط را برد و زنگ زد و کلی تشکر کرد. هنوز با هم رفیقیم. یک بار هم توی کوچه‌ای نزدیک بهارستان، مشکل برقی به وجود می‌آید؛ مدیر فیلمبرداری برایم تعریف کرد که همانطور که داشتیم با فیوزها ور می‌رفتیم تا مشکل را حل کنیم، خانمی از فاصله پنجاه متری سرش را از پنجره آپارتمانش بیرون آورد و داد زد: «برای چی دس می‌زنین زنگ بزنین عمو جهان بیاد؛ شما چیکار با برق دارین!» (از ته دل می‌خندد) عجیب است که بعضی‌ها به تیتراژ اهمیت می‌دهند.

 

در چندتا از فیلم‌هایی که در سال ساخته می‌شود، هستید؟

اگر صد فیلم در سال ساخته شود، می‌توانم ادعا کنم نود و پنج‌تایش به من سپرده می‌شود و حتی برای شهرستان‌ها هم به من زنگ می‌زنند.

 

پس حسابی پولدار هستید...

 

نکته جالبی را گفتید؛ همه فکر می‌کنند من خیلی پولدارم. جالب است بدانید من و خانواده‌ام سال‌ها مسگرآباد، پشت قبرستان خاوران زندگی می‌کردیم و با وجود اینکه همسرم فرهنگی است و شاغل؛ تازه توانسته‌ایم خانه‌ای سمت میدان سپاه بخریم و صاحب‌خانه شویم. حالا بماند که بدحسابی در این حرفه زیاد است. کار من قراردادی نیست و رفاقتی پیش می‌رود.

 

دوستانم می‌گویند دستمزد را اول بگیر ولی وقتی به شما می‌گویند: «عمو جهان ما رو قبول نداری؟» چه جوابی می‌توانی بدهی؟ بعد هم که دستمزدت را می‌خواهی، می‌گویند ما از آن پروژه رفته‌ایم یا دعوا کردیم یا... بهترین رفقای من که با آنها کار می‌کنم؛ مدیر تولید، مدیر تدارکات و دستیارهای فیلمبردارها آدم‌های خوبی هستند اما آدم‌های نخاله هم در آن‌ها هست و عادی است و پیش می‌آید و متاسفانه از گفتنش معذورم.

 

مدتی دست از کار کشیده بودید؛ درست است؟

سال نودویک که بازنشست شدم، گفتم دیگر این کار را نمی‌کنم و از تهران می‌روم. موبایلم را خاموش کردم و خطم را عوض کردم و چهار‌پنج ماه هم کار نکردم اما فایده‌ای نداشت و دوستان مدام زنگ می‌زدند و خودم هم به آن‌ها وابسته بودم و بهترین خاطره‌های زندگی‌ام را با آنها داشتم و بالاخره برگشتم و کارم را از سر گرفتم. شاید اندوخته مالی نکرده‌ام اما راضی‌ام؛ بچه‌های سینما مثل خانواده من هستند. 

 

تا به حال در فیلمی بازی کرده‌اید؟

بله؛ توی کار آقای کمال تبریزی، «طبقه حساس» بازی کردم. البته کمی از بازی‌ام کوتاه شد. فیلم دیگری هم با نام «بانوی کوچک» بازی کردم. در فیلم، کمال تبریزی آن‌قدر مرا از تیر چراغ‌برق بالا برد و پایین آورد که پاهایم درد گرفته بود؛ قرار بود من از تیر پایین بیایم و با رضا عطاران حرف بزنیم تا او کمی بخندد چون زنش مرده بود. نزدیک به هشت بار از تیر پریدم پایین و آخر سر گفتم دیگر نمی‌توانم! کار سختی است بازیگری، چون اول باید استعداد داشته باشی، توانایی حفظ دیالوگ را داشته باشی که حقیقتا هیچ‌کدام در من نبود. 

 

دختر و پسرتان هم به بازی علاقه‌ای ندارند؟

یک بار همسرم گفت تو که این همه دوست سینمایی داری، صحبت کن دخترمان در فیلمی بازی کند. دخترم دوازده سال داشت و مدام هم اصرار می‌کرد. هرچه گفتم بازی کار تو نیست و سخت‌تر از آن چیزی است که فکر می‌‌کنی، قبول نکرد. او را بردم پیش رضا ابوفاضلی که قبلا دستیار بود و الان کارگردان شده است. رضا به من گفت: «چشم عمو جهان؛ بگذارمش نقش دو؟» گفتم نه؛ نقش پنج هم زیاد است! گفت، آخر نمی‌شود دختر آقای جهانبخش نقش پنج بازی کند؟

 

گفتم، خواهش می‌کنم نقشی فرعی برایش در نظر بگیر. قرار شد نقش شاگرد خیاط که نقشش را شهره سلطانی بازی می‌کرد را ایفا کند. خلاصه صبح او را بردم و رفتم به کارهایم برسم. دخترم استعداد نداشت و صدای کارگردان را درآورده بود؛ طوری که کارگردان داده می‌زده: «این کیه؟ این نمی‌تونه!» آرام در گوشش می‌گویند، دختر آقای جهانبخش است! ظهر که برگشتم سر صحنه فیلمبرداری، دخترم دوید سمت ماشین و زیر صندلی قایم شد.

 

گفتم چی شده بابا؟ گفت بابا آبرویت را بردم! حرفت درست بود و کار من نبود. تمام صحنه‌ها را به سختی گرفتند و فقط به خاطر شما گرفتند؛ من استعداد بازیگری ندارم. الان دخترم دانشجوی کارشناسی ارشد رشته روانشناسی کودک است. 

 

پسرتان شغل شما را ادامه نداد؟

نه! چند بار او را با خواهش و تمنا بردم سر صحنه و از او خواستم با کمربند بالای چراغ برق برود و کنارم کار را یاد بگیرد ولی قبول نکرد. زبان من مو در آورد و آرزو به دل ماندم پسرم بالای تیر چراغ بیاید اما نیامد. راستش به زور نمی‌شود؛ انسان باید به کارش عشق و علاقه داشته باشد. پسر من علاقه‌اش کامپیوتر است.

 

علاقه خودتان کارهای برقی است یا سینما؟

زمانی که برق خانه مردم را روشن می‌کنم انگار دنیا را به من می‌دادند. من پول ندارم مسجد یا مدرسه بسازم ولی همین که می‌گفتند خدا پدر مادرت را بیامرزد، برایم کافی است. زمانی که دوستانم اسمم را در تیتراژ فیلم‌ها می‌بینند زنگ می‌زنند. همین امروز یکی از دوستانم زنگ زد و احوالم را پرسید و گفت اسمت را در تیتراژ دیدم. همیشه می‌گویم بعد از مرگم، همیشه اسمم را در تیتراژ می‌بینند و می‌گویند خدا رحمتش کند. 

 

دیگر چه چیزی در این کار برای‌تان لذت‌بخش است؟

تنوع و تماشای لوکیشن‌های مختلف و ساختمان‌های قدیمی و باغ‌ها برایم لذت‌بخش است. الان صاحبان بسیاری از خانه‌هایی که لوکیشن سینمایی هستند به مدیران تولید می‌گویند به شرطی خانه را در اختیارتان می‌گذاریم که آقای جهانبخش بیاید و کارهای برقی را انجام بدهد.

 

همین موضوع باعث شده که من یک دایره‌المعارف لوکیشن باشم و هرکس دنبال جایی برای فیلمبرداری باشد، با من تماس می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کنم؛ برج، دوبلکس، باغ، سوله، خانه‌های خاص و... را بهشان می‌دهم. اولین نفری که وارد لوکیشن می‌شود من هستم و آخرین نفر هم خودم هستم. اول از همه می‌روم برق را وصل کنم و بعد از همه می‌روم و برق را قطع می‌کنم. 

 

آخر متوجه نشدم از کجا برق می‌گیرید؟!

بعضی وقت‌ها از توی کنتور، بعضی وقت‌ها از بالای تیر و زمانی هم از توی جعبه می‌گیریم؛ فرق دارد. الان لامپ‌ها کم‌مصرف شده ولی قبل‌تر کاملا ماجرا متفاوت بود و مصرف لامپ‌ها و وسایل بسیار بیشتر بود. گاهی پیش می‌آمد، گروه برای کم کردن هزینه، خودشان دست به کار می‌شدند و تمام سیم‌کشی ساختمان را به آتش می‌کشیدند و ضرر بیشتری به آنها وارد می‌شد.

 

خاطره‌ای این‌چنینی در ذهنتان هست؟

«هوش سیاه» بود توی پارک ارم که برق گرفته بودند و من در جریان نبودم و سیستم برقی پارک ارم می‌سوزد و ضرر زیادی به مجموعه خورده بود. فکر می‌کنم «هوش سیاه» بود.

 

و کارهای برقی دوستان سینمایی‌تان را هم انجام می‌دهید؟

همچنان با صاحبان لوکیشن‌ها در ارتباطم و تمام مشکلات برقی‌شان را برطرف می‌کنم. یادم است مشکل برقی خانه خانم لیلا حاتمی و آقای علی حاتمی را رفع کردم. هر کسی در سینما مشکلی در زمینه برقی داشته باشد من حلش می‌کنم.

 

پس از سی سال؛ تا به حال ازتان تقدیر شده است؟

نه فقط یادش بخیر آقای پوررحمانی، تهیه‌کننده تلویزیون و مریم فاطمی، مدیر تولید برنامه‌هاشان این کار را کردند. در این سی سال؛ تنها باری که از من تقدیر شد توسط آن‌ها بود. سر فیلم «آسمان همیشه ابری نیست» که تازه تمام شده و قرار بود از تلویزیون پخش شود.

 

خلاصه پس از اتمام کار، یک شب مراسمی برگزار و تمام عوامل را دعوت کردند؛ فکر می‌کردم فقط یک برنامه صرف شام ساده باشد و اتفاقا همراه پسرم ته سالن نشسته بودم. معمولا در مراسم‌ تقدیر از بازیگران و عوامل اصلی تقدیر می‌کنند، اما همان ابتدا خانم فاطمی پشت تریبون رفت و گفت که از تمام شما تشکر می‌کنم اما می‌خواهم از مردی تشکر کنم که برای سینما و تلویزیون زحمت کشیده و آن‌طور که باید دیده نشده است.

 

یک هزارم درصد هم فکر نمی‌کردم مرا می‌گوید ولی گفت او کسی نیست جز کریم جهانبخش سفید کمر! خشکم زد... از آن‌جایی که خجالتی هستم برایم صحبت کردن در جمع هم خیلی سخت است. به هر سختی‌ای که بود خودم را به سن رساندم و... این اتفاق را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

 

اتفاقا بچه‌ها همیشه می‌گویند که باید از شما تقدیر شود اما هیچوقت این اتفاق نیافتاده است. البته در برنامه «خندوانه» هم رامبد جوان از من تشکر ویژه کرد.

 

اگر قرار باشد سر کار نروید، به شخص جدید چه توصیه‌ای می‌کنید؟

احتیاط کند. من قربانی این کار بودم. تازه بهترین استادها را داشتم ولی قربانی شدم؛ حتی پیشنهاد دادم فیلمی بسازم درباره ایمنی و عوامل آتش‌سوزی اما استقبال نشد.

 

بعد از سال‌ها فعالیت در اداره برق، سینما و تلویزیون چه انتظاری دارید؟ 

زمانی که بازنشست شوم، هیچ‌کس متولی کار نیست. صدا و سیما می‌گوید من متولی نیستم و شرکت‌ها کار می‌کنند و ارشاد هم که خودش را مسئول نمی‌داند و تنها تهیه‌کننده‌های خصوصی باقی می‌مانند. از هیچکس توقع مادی ندارم و می‌توانم از پس زندگی‌ام بربیایم و اموراتم را بگذرانم اما از نظر عاطفی و معنوی هیچ توجه‌ای به من نشد. بعضی اوقات‌ می‌گویم آیا در قطعه هنرمندان جایی دارم؟ قطعه هنرمندان موزیسین دارد، سینماگر دارد، ولی من که برق را راه انداختم تا موزیسین ساز بزند، جایی در قطعه هنرمندان دارم؟ من هم جزو هنرمندان هستم بالاخره! از خانه سینما این توقع را دارم.

 

این یکی از آرزوهایم است. آنجا هم مسئول برق می‌خواهد! (می‌خندد) یکی از دوستانم می‌گفت خواب دیدم روز قیامت بود و مردی، عده زیادی را با خود به بهشت می‌برد. به من گفتند، او حضرت ادیسون است و به خاطر بیش از هزار اختراع برقی‌اش می‌تواند عده زیادی را شفاعت کند. گفتم اگر ادیسون هزار اختراع کرده، عموجهان ما بیش از پنج هزار فیلم را برق داده، پس می‌تواند همه ما را شفاعت بکند! 

 

آرزوی‌تان چیست؟

آرزویی دارم که می‌دانم احتمال محقق شدنش سخت است اما بزرگترین آرزویم این است که تنها نوه‌ام را ببینم.

 

 

 

ebtekarnews.com
  • 110
  • 4
۵۰%
همه چیز درباره
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۱۴
غیر قابل انتشار: ۱۱
جدیدترین
قدیمی ترین
بسیار گزارش جامع و عالی بود.انشالله همیشه سلامت و تندرست باشید.امیدوارم که تا الان به آرزوت رسیده باشی.و اون قسمت گزارش در رابطه با شرط بندی خیلی عالی بود.
ان شاء الله به آرزوت برسی آقای جهانبخش سفید کمر....خدا لعنت کنه اون زن وراج و نمک نشناس رو که حواست رو موقع کار پرت کرده.
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
دیالوگ های ماندگار درباره خدا

دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا پنجره ای به دنیای درون انسان می گشایند و راز و نیاز او با خالق هستی را به تصویر می کشند. در این مقاله از سرپوش به بررسی این دیالوگ ها در ادیان مختلف، ادبیات فارسی و سینمای جهان می پردازیم و نمونه هایی از دیالوگ های ماندگار درباره خدا را ارائه می دهیم. دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا همیشه در تاریکی سینما طنین انداز شده اند و ردی عمیق بر جان تماشاگران بر جای گذاشته اند. این دیالوگ ها می توانند دریچه ای به سوی دنیای معنویت و ایمان بگشایند و پرسش های بنیادین بشری درباره هستی و آفریننده آن را به چالش بکشند. دیالوگ های ماندگار و زیبا درباره خدا نمونه دیالوگ درباره خدا به دلیل قدرت شگفت انگیز سینما در به تصویر کشیدن احساسات و مفاهیم عمیق انسانی، از تاثیرگذاری بالایی برخوردار هستند. نمونه هایی از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا در اینجا به چند نمونه از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا اشاره می کنیم: فیلم رستگاری در شاوشنک (۱۹۹۴): رد: "امید چیز خوبیه، شاید بهترین چیز. و یه چیز مطمئنه، هیچ چیز قوی تر از امید نیست." این دیالوگ به ایمان به خدا و قدرت امید در شرایط سخت زندگی اشاره دارد. فیلم فهرست شیندلر (۱۹۹۳): اسکار شیندلر: "من فقط می خواستم زندگی یک نفر را نجات دهم." این دیالوگ به ارزش ذاتی انسان و اهمیت نجات جان انسان ها از دیدگاه خداوند اشاره دارد. فیلم سکوت بره ها (۱۹۹۱): دکتر هانیبال لکتر: "خداوند در جزئیات است." این دیالوگ به ظرافت و زیبایی خلقت خداوند در دنیای پیرامون ما اشاره دارد. پارادیزو (۱۹۸۸): آلفردو: خسته شدی پدر؟ پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می کنه اما موقع برگشتن خدا فقط نگاه می کنه. الماس خونین (۲۰۰۶): بعضی وقتا این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر همدیگه میاریم می بخشه؟ ولی بعد به دور و برم نگاه می کنم و به ذهنم می رسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده. نجات سربازان رایان: فرمانده: برید جلو خدا با ماست ... سرباز: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که مارو دارن تیکه و پاره می کنن؟ بوی خوش یک زن (۱۹۹۲): زنها ... تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه ... زیر نور ماه: خدا خیلی بزرگتر از اونه که بشه با گناه کردن ازش دور شد ... ستایش: حشمت فردوس: پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت زنگ می زنه باید جوابشو بدی. مارمولک: شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد، اما درهای رحمت خدا همیشه روی شما باز است و اینقدر به فکر راه دروها نباشید. خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم خلافکار هم هست. فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. او اند لطافت، اند بخشش، بیخیال شدن، اند چشم پوشی و رفاقت است. دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم مارمولک رامبو (۱۹۸۸): موسی گانی: خدا آدمای دیوونه رو دوس داره! رمبو: چرا؟ موسی گانی: چون از اونا زیاد آفریده. سوپر نچرال: واقعا به خدا ایمان داری؟ چون اون میتونه آرامش بخش باشه. دین: ایمان دارم یه خدایی هست ولی مطمئن نیستم که اون هنوز به ما ایمان داره یا نه. کشوری برای پیرمردها نیست: تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا، از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچوقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم! دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم کشوری برای پیرمردها نیست سخن پایانی درباره دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا در هر قالبی که باشند، چه در متون کهن مذهبی، چه در اشعار و سروده ها و چه در فیلم های سینمایی، همواره گنجینه ای ارزشمند از حکمت و معرفت را به مخاطبان خود ارائه می دهند. این دیالوگ ها به ما یادآور می شوند که در جستجوی معنای زندگی و یافتن پاسخ سوالات خود، تنها نیستیم و همواره می توانیم با خالق هستی راز و نیاز کرده و از او یاری و راهنمایی بطلبیم. دیالوگ های ماندگار سینمای جهان درباره خدا گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش