«جامعه مجبور است روی جوانها حساب باز کند و اگر امروز غفلتی صورت گرفته به خاطر این خطا هزینههای سنگینی خواهد پرداخت، به نظر من برای اینکه جامعه بتواند دخل و خرجش را مدیریت کند، باید به جوانها اعتماد کند. حتماً نسلهای آینده که امروز دبستانی و حتی کوچکتر هستند شرایط مناسبتری را تجربه خواهند کرد و در آینده نه چندان دور از جوانان امروز مؤثرتر خواهند بود.»
اینها را محمد کیایی جوان کرجی میگوید. او فیلمساز است و به عنوان یک جوان از جامعه هنری، نمره خوبی به میزان اعتماد کشور به نسلهای جوان نمیدهد: «از نظر من جامعه امروز ما نمره خوبی در شاخصههای مؤثر زندگی به دست نمیآورد که دلیل اصلی آن بیاعتمادی یا کم اعتمادی به جوانان است ولی اگر نسل جوان ما بپذیرد که عملکردش در طول زمان تأثیر مثبت خواهد داشت، رنج زمان فعلی را بهتر هضم میکند و به این شرایط جور دیگری نگاه خواهد کرد.»
شما چطور فکر میکنید؟ آیا جامعه امروز ایران به جوانان خود اعتماد دارد؟ آیا فضایی برای بالندگی و شکوفایی آنها فراهم کرده؟ جوانان چطور؛ آیا آنها با تمام نیروی جوانی خود به جامعه و آیندهای بهتر امید و اعتماد دارند؟ آیا چارهای جز امید هست؟ این سؤالها را با الهام سالاری جوان ٣٠ سالهای که کارشناسی ارشد منابع انسانی دارد در ایستگاه مترو مصلی مطرح میکنم.
درحالی که خستگی از سر و رویش میبارد، با بیحوصلگی میگوید: «آنقدر غرق در کار میشوم که متوجه حرکت عقربههای ساعت نمیشوم و تازه حدود ساعت ۵ میفهمم تمام روز چطور خسته و لهیده شدهام... امید واژه قشنگی است و با وجود شرایط سخت این روزها، هنوز هم به فردای بهتر امید دارم، گاهی چنان شرایط سخت میشود که جایی برای امید نمیماند، اما فکر میکنم این شرایط موقتی است و بزودی دوران سخت تمام میشود چون نسبت به قبل قدمهای بهتری برداشته شده. البته بازهم جای جوانها خالی است.»
روزهای جوانیاش با خنده کودکان گره خورده است؛ کودکانی که با شادی به سوی او میآیند تا چند دقیقهای در چرخ و فلک رنگیاش همراه با آهنگی شاد بالا و پائین بروند. علی هم مثل الهام ۳۰ سال دارد و سه سالی هست که عصرها با چرخ و فلکی اجارهای به پارک مجیدیه میآید تا نان سفرهاش را از میان شادی و هیاهوی بچهها دربیاورد. میگوید روزهای جوانیاش را به کار و تلاش برای تأمین هزینههای زندگی سپری کرده است.
با وجود همه سختیهای زندگی اما به آینده امیدوار است: «من هم مثل خیلی از جوانها سعی میکنم در جریان اخبار روز کشورم قرار بگیرم و میدانم که در چه وضعیتی قرار داریم. زندگی من مثل خیلی از جوانهای دیگر تحت تأثیر وضعیت بد اقتصادی این روزهای کشور است. در بومهن زندگی میکنیم و صبح تا عصر با ماشین مسافرکشی میکنم و عصرها هم با این چرخ و فلک کار میکنم. نباید به آینده ناامید بود. اگر دلالهایی که خون مردم را میمکند اجازه بدهند، مطمئناً وضعیت اقتصادی کشور تغییر میکند. هر بار به چهره معصوم این بچهها که با شادی سوار چرخ و فلک میشوند نگاه میکنم نسبت به آینده آنها بیشتر نگران میشوم. آینده کشور در دست این بچههاست و امیدوارم جامعه راهی برای بهتر شدن وضعیت آنها پیدا کند. ناامیدی بزرگترین دشمن جوانی است. اگر امید نباشد یک جوان با یک سالخورده هیچ تفاوتی ندارد.»
علی پشت فرمان تاکسی نشسته و موهای بلندش را با کش باریکی بسته و تیشرتی نارنجی به تن دارد که با خط نستعلیق روی سینهاش نوشته «چه خوشبختی بزرگی است بدبختیهای کوچک» علی میگوید: «لیاقت من خیلی بیشتر از جایی است که در آن هستم، اما سالهاست یاد گرفتهام وقتی حداکثری وجود ندارد، از حداقلها لذت ببرم. برای همین با وجود شرایط سخت امروز، من حال خوبی دارم. چند روز پیش در برنامه حالا خورشید زن و شوهری را دیدم که بچه ۶ ماههشان بیماری ضعف عضلانی دارد و ۵میلیارد هزینه درمانش در یک کشور خارجی است، همان لحظه چشمم به قد و بالای پسرم افتاد که در رختخوابش خوابیده بود. سریع به خودم گفتم چه خوشبختی بالاتر از این که زن خوبی دارم، بچه سالم، پدرزن و مادر زن خوب، مادر و خانواده خوب دارم. اینها همهاش خوشبختی است، حالا اگر بنز و حساب بانکی تپل ندارم که اهمیتی ندارد.»
وقتی از او پرسیدم به آینده امیدوار هستی یا نه؟ با لبخند میگوید: «جایی خوانده بودم آخر بدشانسی است که قرعه به نام تو بیفتد و بین دویست و اندی کشور در ایران به دنیا بیایی، اما با همه این احوال من آدم رفتن نیستم. مادرزنم یک دختر داشته که او را هم به من داده حالا من او را کجا ببرم وقتی که در کشورهای غریب فقط باید پول داشته باشی تا عزت داشته باشی؟ ماهی را هر وقت از آب بگیری میمیرد. برای همین همیشه سعی میکنم غم گذشته و بیم آینده را نداشته باشم و چون عمر آدمهای امروز آنقدر قد نمیدهد که بخواهم حرص بخورم، سعی میکنم خوب باشم که همین خوب بودن در جامعه امروز متفاوتم میکند.»
با چهرهای آفتابسوخته بقچه بزرگی لباس به دست گرفته و کولهای به دوش برای رسیدن به اتوبوس قدم تند میکند. این کار هر روز محمد است.
۲۰ سال بیشتر ندارد و از تربت حیدریه به تهران آمده و چند ماهی است به امید پیدا کردن کار مناسب به هردری میزند: «انسان به امید زنده است و من برنامههای زیادی برای آینده دارم. متأسفانه در شهرم کار مناسبی پیدا نکردم و ۴ ماه قبل راهی پایتخت شدم. اینجا تیشرت عمده میخرم و در تجریش دورهگردی میکنم. روزی ۵۰ تا ۶۰ هزار تومان سود دارد. با تعدادی از دوستانم خانهای در نظام آباد اجاره کردهایم و همه هم تقریباً هم سن و سال هستیم. میخواهم با کار و تلاش و پسانداز در آینده ازدواج کنم و زندگی تشکیل بدهم. همه ساعتهای زندگیام به کار میگذرد و اطلاعی هم از اخبار روز کشور ندارم و علاقهای هم به دانستن خبرها ندارم.» در پس همه حسرتها و ناکامیها، رنگی از امید هم هست. امید به آیندهای بهتر و امید برای دیده شدن. جز این چارهای نیست.
سوگل اسدی
- 9
- 6