نمایش «آیسلند» نوشته نیکلاس بیلون، نمایشنامهنویس جوان کانادایی است که به کارگردانی آیدا کیخایی و ایفای نقش آزاده صمدی ، احسان کرمی و فهیمه امنزاده در سالن تئاتر باران روی صحنه رفته و استقبال تماشاگران را به دنبال داشته است.
اتفاقی جذاب برای نمایشی برپایه «مونولوگ» که توسط سه شخصیت روایت میشود. آزاده صمدی با ایفای نقش در «آیسلند» دومین تجربه متوالی حضور در نمایشی را پشت سر گذاشت که بر اساس مونولوگ خلق شده است. با او درباره تجربه اخیرش، جهانی که در بازیگری برای خودش در نظر دارد و سالهای آغازین ورود به تئاتر گفتوگو کردهایم. صمدی در سالهای پرنشاط هنرهای نمایشی وارد دانشگاه شد و همزمان به کسب تجربه عملی پرداخت که ایفای نقش در نمایش «بیشیر و شکر» - ١٣٨٣- کاری از حمید امجد حاصل آن دوران است.
این بازیگر به ویژه در سالهای اخیر بسیار فعالتر از گذشته با گروههای نمایشی همکاری میکند. به همین نسبت در سینما نیز حضور پررنگتری دارد اما بهانه اصلی گفتوگوی پیشرو استمرار حضورش در آثار نمایشی است.
گفتوگو با آزاده صمدی را در ادامه میخوانید.
کمی از سالهای ابتدایی آشنایی خود با تئاتر بگویید؛ از تجربه حضور در نمایش «بیشیر و شکر» حمید امجد و دورانی که قطعا به یاد میآورید در مقایسه با امروز شور تئاتری متفاوتی بین مردم وجود داشت.
آن سالها دانشجوی تئاتر بودم و بیشتر نمایشهای مجموعه تئاتر شهر را تماشا میکردم. علاقه به تماشای نمایش از سالها قبلتر نیز وجود داشت ولی در دوران دانشگاه تشدید شد. مدتی هم دستیاری شبنم طلوعی و افروز فروزند را تجربه کردم. به واسطه همین رفت و آمدها با افشین هاشمی که انتخاب بازیگران نمایش «بی شیروشکر» آقای امجد را برعهده داشت به بازیگران این نمایش پیوستم.
سال دوم دانشگاه در این نمایش روی صحنه رفتم و بعد در یک موسسه آموزش بازیگری و کارگردانی ثبتنام کردم. دانشگاه برایم بستری فراهم آورد تا ببینم اصلا توانایی بازیگری در من هست یا نه؟ برای پاسخ به این پرسش در موسسه ثبت نام کردم و اطمینان دارم اگر به نتیجه میرسیدم چنین استعدادی نیست حتما برای موفقیت در حرفه دیگری تلاش میکردم.
نخستین نمایشی که به تماشا نشستید کار کدام کارگردان بود؟
نخستین تئاتری که دیدم نمایش «شب سیزدهم» به کارگردانی حمید امجد بود و تماشای آن کار قضیه را بسیار برایم هیجانانگیزتر کرد. عواملی اینچنین موجب شد تئاتر بیش از هر هنر دیگری به دغدغهام بدل شود.
نمونههای دیگری از آن سالها به یاد میآورید؟ به هرحال آن دوران شور و نشاط تئاتر بسیار بیشتر بود.
بله، هیچوقت نمایش «شازده احتجاب» دکتر رفیعی از ذهنم نمیرود. دکور، بازیها و اتفاقهای روی صحنه برایم به جادو بیشتر شباهت داشت. اتفاقی که با نمایش «در مصر برف نمیبارد» هم تکرار شد. همان سالها یک نمایش عروسکی خارجی نیز در ایران روی صحنه میرفت که فراموش نمیکنم همهچیز مثل جادو بود. یا وقتی روبرتو چولی نمایش «خانه برنارد آلبا» را با بازیگران ایرانی مثل فریده سپاه منصور، پانتهآ پناهیها و عاطفه تهرانی روی صحنه برد بسیار برایم جذابیت داشت. سالن تئاتر محلی بود که من در آن جان گرفتن رویاها روی صحنه را میدیدم.
وقتی به دانشگاه بازمیگشتید خبری از این شور و هیجان بود؟
نه، واقع بینانه این بود که سیستم آموزش توان نداشت آنچه نیاز داشتید را به شما آموزش بدهد و فقط یک بستر فراهم میکرد. بیشتر محلی برای آزمون و خطا بود. عروسکسازی را بیرون از دانشگاه و در همکاری با کارگردانها فرا گرفتم. حتی فراموش نمیکنم به دلیل غیبت زیاد از درس کارگردانی خانم ماسوری حذف شدم چون همراه گروه و برای شرکت در یک جشنواره پانزده روزه به جزیره کیش سفر کرده بودیم. با تمام اینها یک حسی درونم میگفت کاری که میکنم درست است.
البته آن سالها شرایط طوری بود که واقعا کشش زیادی ایجاد میشد. حتی مخاطبان دیروز و امروز متفاوت هستند. در مجموع فضای تئاتر حرفهایتر به نظر میرسید.
دقیقا، فضا حرفهایتر بود و با مخاطب حرفهایتری هم مواجه بودیم.
مثلا در همان دوران شما فکر میکردید چقدر زمان نیاز است تا در یکی از سالنهای حرفهای تئاتر روی صحنه بروید یا مثلا به چهره تئاتری تبدیل شوید؟
واقعیت را بخواهید چه آن زمان و حتی امروز اصلا به این نکته فکر نکردم که قرار است به چه جایگاهی دست پیدا کنم. بهصورت کاملا حسی و غریزی چیزهایی که برایم جذابیت داشت را ذخیره میکردم و پیش میرفتم. آن زمان حال خوبی داشتم و مشغول کشف بودم. اصلا به فکر بیلبورد یا سردر تئاترشهر نبودم و همهاش به این فکر میکردم که چه روزی در سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر روی صحنه میروم. چون تا آن زمان بازیگران صاحبنامی روی صحنه سالن اصلی قدم گذاشته بودند و من هم آرزو داشتم جایی بازی کنم که بازیگران بزرگ تئاتر ایران در آن به ایفای نقش پرداخته بودند.
در این مدت هم قطعا با دشواریهای کار بازیگر خانم مواجه شدید. آیا فکر کردید که هرطور شده باید پیش رفت و کوتاه آمدن در کار نیست؟
بله، چون دقیقا برایم اتفاق افتاد. وقتی آموزشگاه میرفتم کار بسیار دشوار بود و فضای رقابتی متفاوتی وجود داشت. یک روز اعلام کردم دیگر به آموزشگاه نمیآیم و درحالی که شاگرد اول آموزشگاه بودم هیچ مقاومتی نشد. وقتی دلیل را پرسیدم پاسخ این بود که «اینجا نمونه بسیار کوچک فضای سینما است. تو اگر این را تاب نمیآوری، دوام آوردن در سینما که اصلا ممکن نیست. » پاسخ برخورندهای بود. همین نکته موجب شد مقاومت کنم.
ولی همان دوران شاهد اتفاقهایی مثل ماجرایی که برای شبنم طلوعی پیش آمد یا قبلتر سوسن تسلیمی بودید.
و همه این اتفاقها پشت سر هم رخ میداد و با هر قدم شاهد جریانهای عجیبی بودم. دیدم چیزی به اسم عدالت اصلا وجود ندارد. باید تصمیم میگرفتم این جریانها روحم را آزرده کند یا نه. فکر میکنم خود شبنم طلوعی هم در نهایت متوجه نشد چه اتفاقی افتاد؛ ولی واقعا جای تاسف دارد. چون علاوه بر استعداد، هنرمند با جربزهای بود. بعد از بازی در نمایشی به کارگردانی دکتر رفیعی تصمیم گرفت وارد بازیگری به شیوه رئال شود و این کار را انجام داد. کارگردانی را تجربه کرد و بعد از ٩ ماه تمرین با تعدادی بازیگر جوان نمایشی را روی صحنه برد. واقعا حیف است ما افراد را به دلایل بیربط به هنر حذف کنیم و سرنوشت آنها را تغییر بدهیم.
البته همان دوران استقرار دولت نهم هم بر سرنوشت شما اثر گذاشت.
همه متوجه بودیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است ولی مگر میتوان جلوی بعضی مسائل ایستاد؟ ما در دوران اصلاحات آزادی تئاتر و سینما را دیده بودیم و در آن شرایط نفس میکشیدیم. صفهای طولانی جشنوارههای فیلم و تئاتر فجر فراموش شدنی نیست. روزگاری که فرهنگ و هنر اهمیت داشت. به هرحال برایم روشن بود چه اتفاقی در حال رخ دادن است و بر همین اساس سعی کردم با انداختن رای به صندوق نظرم را اعلام کنم. در نهایت وقتی دولت روحانی سر کار آمد همهاش به این فکر میکردم که آیا واقعا امکان دارد به آن سالها بازگردیم؟ ولی خب گذر زمان نشان داد که قطعا چنین اتفاقی نمیافتد و نباید امید زیادی داشت.
اما یک پرسشی برایم مطرح است که معمولا در گفتوگو با هر بازیگری تکرار میشود. اینکه با توجه به وضعیت دانشگاهها و آموزشگاهها شما چطور خودتان را به روز میکنید یا مطابق جریانهای روز پیش میروید؟
خیلی به این مساله فکر میکنم. حتی گاهی به این نتیجه میرسم کارم را برای دورهای یکساله تعطیل کنم و مدتی را به گذراندن کارگاههای آموزشی بازیگری خارج از کشور اختصاص بدهم. زمانی روبرتو چولی به ایران میآمد و ما این امکان را داشتیم از نزدیک با شیوه بازی بازیگران و کارگردانی هنرمندان صاحبنام خارجی آشنا شویم، اما متاسفانه همین امکان را هم از دست دادیم. متاسفانه جشنواره تئاتر فجر هم از کیفیت سابق برخوردار نیست و اصلا قرابتی با عنوان یک رویداد بینالمللی ندارد. این خیلی غمانگیز است و ما به عنوان بازیگر درحال دستوپا زدن هستیم.
من اگر کاری انجام میدهم فقط برای روح خودم و کسب تجربه ارتباط نفس به نفس با تماشاگر است. حس ورزشکاری را دارم که با خودش در رقابت است. صحنه تئاتر برای من محل ایجاد یک ماه چالش با خودم است و همین ویژگی همهچیز را برایم جذاب میکند. فراموش نکنیم ما همهچیز را تجربی آموختهایم و در این بیبضاعتی آموزش بازیگری کار چندانی از دستمان ساخته نیست. البته جا دارد به این نکته هم اشاره کنم که بعضا شاهد هستیم بعضی همنسلان ما به واسطه حضور در دو یا سه نمایش مشغول تدریس میشوند.
در این بین اهمیتی ندارد فقط به عنوان بازیگر تئاتر شناخته شوید؟ یا مثل بعضی اصولا خودتان را بازیگر میدانید؟
زمانی بهشدت ایدهآلیست بودم و اصلا تصور نمیکردم با سریالهای تلویزیونی همکاری کنم. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم کنار تئاتر و سینما حضور در سریالهای تلویزیونی هم ایراد ندارد؛ چون به این ترتیب با خیال آسوده به عشق اصلیام یعنی بازیگری تئاتر میپردازم. به هرحال همه بر این نکته اعتراف داریم که تامین هزینههای زندگی فقط با حضور در آثار نمایشی امکانپذیر نیست.
در فقدان نقد جدی، کیفیت بازی خود را چگونه مورد ارزیابی قرار میدهید. مثلا استقبال مخاطب یا توجه کارگردانها؟ چه چیز موجب میشود تصور کنید مسیر را درست طی میکنید؟
اول باید به این نکته اشاره کنم که در هر مقطع طوری تصمیم گرفتهام که بعدا پشیمان نباشم. گاهی هم پیش آمده که از همه کارنامه کاریام رضایت نداشته باشم اما به این نکته هم توجه دارم که حتما شرایط منجر به تصمیمگیری شده و خودم را سرزنش نمیکنم. در زمینه نقد اتفاق چندانی شاهد نیستم و سالها است که پذیرفتهام نقد در کشور ما به شکلی کاملا سلیقهای انجام میشود. وقتی شما در رسانه ملی با برنامهای مواجه هستید که منتقدش میگوید فیلمهای اصغر فرهادی بسیار بد و فیلمهای مسعود دهنمکی بسیار خوب! هستند، تکلیف روشن است. همهچیز در این حد مغرضانه اتفاق میافتد.
دو تجربه اخیرتان «پنج ثانیه برف» و «آیسلند» هردو نمایش به شیوه مونولوگ اجرا شدند اما ایفای نقش در کدامیک دشوارتر بود؟
در «پنج ثانیه برف» ایفای نقش شخصیت اکرم را برعهده گرفتم که بسیار برایم جذاب بود، چون تابهحال تجربه بازی در چنین نقشی را نداشتم. البته در «زبان اصلی» تجربه متفاوتی را پشت سر گذاشته بودم ولی بازی در «آیسلند» طعم متفاوتی از بازیگری را برایم به همراه آورد. بنابراین جا دارد تاکید کنم در این دو نمایش با جنس متفاوتی از بازیگری مواجه هستیم.
باید به یک نکته هم اشاره کنم و آن اهمیت انتخاب نقش است. یکی از خصوصیتهای سینمای ما این است که تمایل دارد از بازیگر تیپ بسازد و ما اگر حواسمان نباشد و اندکی وابدهیم خیلی سریع به کلیشه تبدیل خواهیم شد. مثلا امکان داشت با ایفای نقش در فیلم «پنجاه کیلو آلبالو» تا ابد به یک چهره تکراری بدل شوم اما به سرعت شخصیتی مثل اکرم در نمایش «پنج ثانیه برف» را جایگزین کردم که البته برایم یک چالش اساسی بود. بعد از آن ماجرای «آیسلند» پیش آمد که واقعیتش را بخواهید اگر دست خودم بود دلم میخواست نقش حلیم - تنها شخصیت مرد داستان - را برعهده بگیرم. ایفای این نقش میتواند آرزوی هر بازیگری باشد و حقیقتا دوست داشتم مرد بودم این نقش را بازی میکردم. بعد از مطالعه نمایشنامه به حدی شیفتهاش شدم که میخواستم هرطور شده در آن بازی کنم.
ما در تئاتر با اسامی کارگردانهایی مواجه هستیم که بازی در نمایشهایشان مساوی با ایجاد چالش برای بازیگر است. اما در تجربههای اخیر شما خبری از همکاری با این افراد نیست و بیشتر با کارگردانهایی کار کردهاید که به نظر توانایی چندانی در این زمینه ندارند.
به هرحال همواره خودم تلاش میکنم در مسیر کاریام چالش به وجود بیاورم. مثلا وقتی با مصطفی کوشکی در نمایش «رویای یک شب نیمه تابستان» همکاری میکنم جنس بازیام تفاوت زیادی با کارهای قبلی دارد. کارگردان در این نمایش از بازیگر بازی فیزیکال میخواست که شما در کارنامهام چندان به آن برنخوردهاید. نقش هیپولیتا در نمایش «رویای یک شب نیمه تابستان» هم کار سادهای نبود. در زندگی هم تک بعدی نیستم و بنابراین در بازیگری هم این گونه نخواهم بود. به همین دلیل میبینید بلافاصله از آن تجربه که برایتان گفتم به نشستن روی صندلی در برابر تماشاگر در نمایش «آیسلند» میرسیم.
چه عاملی موجب شد در سالهای اخیر با کارگردانهایی عموما جوان کار کنید؟
خب همیشه برای یک بازیگر بحث پیشنهاد هم مطرح است. من تلاش کردم از بین نمایشنامههای پیشنهادی همکاری با کارگردانهایی را انتخاب کنم که به تواناییشان اعتماد داشتم. از طرفی جذابیت کاراکتر هم در این مسیر موثر نبود چون همان طور که اشاره کردم تجربه نقشهای متفاوت برایم اهمیت زیادی دارد. من پویایی بازیگری را دوست دارم و به نظرم بازیگر باید با کارگردانهایی همکاری کند که تجربه و اندوخته فکری زیادی داشته باشند.
با ورود تهیهکنندهها به تئاتر این طور حس میشود که رفتهرفته اختیار بازیگر و کارگردان کاهش پیدا کرده و بعضا تهیهکننده است که میگوید کدام بازیگر در نمایش حضور داشته باشد.
این جریان در تئاتر کمتر است ولی نمیگویم اصلا وجود ندارد. البته بعضی کارگردانها با گروه مشخص همکاری میکنند و شاید این است که باندبازی و مافیا لقب میگیرد ولی همکاری با افرادی که ذهنیت مشترک و درک نزدیکتر دارند طبیعی به نظر میرسد. هرچه عرصه تئاتر گسترش پیدا کند یا در گسترهای قرار بگیریم که پول و شهرت اهمیت پیدا کند بیشتر با چنین مسائلی مواجه خواهیم شد.
یا مثلا عنوان میشود بعضی بازیگرها گیشه را بیمه میکنند.
اصلا نمیگویم چنین چیزی مطرح نیست ولی نمیتوان گفت به طور مطلق همین است. به هرحال در تئاتر باید میزانی از توانایی هم در بازیگر موجود باشد. شاید یک نفر برای مدتی چنین کارکردی داشته باشد ولی قطعا همیشگی نخواهد بود. جمله شازده کوچولو یادم میآید «به تعداد همه آدمها راه برای رسیدن به خدا وجود دارد» پس بازیگر است که مسیر نهاییاش را انتخاب میکند. در این حرفه کشف و شهود برایم بسیار جذابیت دارد مثل کودکی که وقتی به دنیا میآید آشنایی با زندگی و دریافت شناخت از محیط پیرامون را با لمس اشیا آغاز میکند.
به عنوان نمونه شما و احسان کرمی در نمایشهای «p٢» و «آیسلند» کنار یکدیگر بازی میکنید و نام یک تهیهکننده و مدیرتولید در هر دو نمایش مشترک است.
جالب است چنین بحثی به وجود آمده اما آیدا کیخایی که کارگردانی نمایش را برعهده دارد خودش معتقد است وقتی در کانادا نمایشنامه را خوانده بازیگران نقشهای «کاساندرا» و «آنا» را انتخاب کرده است. برای همکاری در این نمایش هم خودش مستقیم با من تماس گرفت. برای نقشی که احسان کرمی برعهده دارد هم کار سختی در پیش داشتیم و این طور نبود که از ابتدا مشخص باشد قرار است بازیگر کار باشد. البته به دلیل آسیبدیدگی پا در نمایش «رویای یک شب نیمه تابستان» اصلا مشخص نبود بتوانم در «آیسلند» بازی کنم.
بازی در نمایش «آیسلند» کار سادهای نیست. دشواری کار هم از ویژگی «مونولوگ» میآید. سختی جان بخشیدن به شخصیت و ساختن اتمسفر و برقراری ارتباط با تماشاگر.
به ویژه که نمایش با حضور من در برابر تماشاگر شروع میشود و اگر کاستی به وجود بیاید به ریتم کل کار آسیب میزند. اینکه بتوانم در آغاز نمایش توجه بیننده را چنان جلب کنم که بخواهد ادامه ماجرا را بشنود اهمیت زیادی دارد.
اضطرابآور بود؟
باور کنید نه تنها در این نمایش بلکه پیش از شروع هر کار نگرانی و اضطراب دارم. در نظر بگیرید ما در یک اتاق تمرین میکردیم ولی بعد از چند روز ادامه تمرینها به سالن نمایش منتقل شد. تازه آنجا تمام تصورمان از نقشها به هم ریخت و متوجه شدیم بیان بازیگران باید طور دیگری باشد. بعد هم از جایی در ارتباط با تماشاگر است که شما متوجه میشوید جنس بازی درست است یا باید تغییراتی به وجود بیاید. تازه در ادامه اجراها و در جریان ارتباط با تماشاگر است که کمی از این دلهره کاسته میشود.
حالا نکته اینجاست که در این میان وظیفه کارگردان در هدایت بازیگر چیست؟
به نظرم در بعضی نمایشها وظیفه کارگردان لزوما هدایت بازیگر نیست. انتخاب هوشمندانه متن، چیدمان درست میزانسن در خدمت اجرا و انتخاب بازیگران بخشی از کار را پیش میبرد. ایجاد هماهنگی میان اجزا به نحوی که خودنمایی کارگردان غالب نشود هم اهمیت زیادی دارد. کاری که آیدا کیخایی در نمایش آیسلند انجام داد به وجود آوردن همین اتمسفر مورد نیاز بازیگران کار بود. طراحی صحنه ساده و به وجود آوردن شرایطی که بازیگر بتواند پیشنهادهای خودش را هم در نمایش اجرا کند. از هیاهو برای هیچ فاصله گرفت و این تشخیص را داشت که به آنچه بسته شده دست نزند.
پس بین شما و کارگردان درک مشترک وجود داشت.
بله و به نظرم آیدا قصد نداشت نمایش را طوری پیش ببرد که به زور اعلام کند اینجا من کارگردان هستم. همین رفتار هم نشاندهنده هوشمندی کارگردان است.
در نمایش «پنج ثانیه برف» چطور؟ چون به نظرم آنجا خودنمایی کارگردان و طراحی صحنه کاملا واضح بود.
شیوه کار کارگردان در نمایش «پنج ثانیه برف» در مقایسه با آنچه در «آیسلند» اتفاق افتاد متفاوت بود. اینجا کارگردان بسیاری اجزای شکلدهنده نمایش مثل چیدمان و طراحی صحنه را به نفع دیده شدن بازیها عقب کشید.
اصلا ایفای نقش دو شخصیت که به نظر میرسد قربانی هستند از کجا سرچشمه میگیرد؟
در «پنج ثانیه برف» همه کاراکترها قربانی بودند حتی فردی که مرتکب قتل میشد. در نمایش «آیسلند» شخصیت نمایش قربانی کاپیتالیزم است ولی بیمرزی و جهانشمولی نمایشنامه بیش از هرچیز برایم جالب بود. یعنی در متن، مناسباتی وجود دارد که به راحتی در همین تهران قابل مشاهده هستند. نویسنده هیچ روزنه امیدی برای جهان متصور نیست و تو با خودت میگویی نظر درستی دارد و این واقعیت حاکم بر جهان هستی است.
«پول» همهچیز است.
بله و این حقیقتی است که این روزها نه تنها بر کشور ما که بر تمام جهان سایه انداخته است.
پیشتر از واژه «شهود» استفاده کردید و من نمیدانم چقدر بنا بر نیاز جمله بود و چقدر آگاهانه به کار رفت، اما به نظرم تئاتر این روزها کمتر به چنین مسائلی توجه میکند.
آگاهانه است چون من برای پایان دوران بازیگریام زمان در نظر گرفتهام و بعد از آن دوران میخواهم به کسب تجربههای بیشتر و شناخت بهتر جهان تلاش کنم. این حرفه برای من همه زندگی نیست ولی فعلا یک پویایی هیجانانگیز دارد و ایستادن روی صحنه همواره قلبم را به هیجان میآورد. اما در این جهان چیزهای زیادی وجود دارد که همچنان کشف نکردهام و دلم میخواهد با سفر به جستوجوی آنها بپردازم. اگر قرار باشد همه داشتههای هستی را در بازیگری خلاصه بدانیم به جهان و ظرف کوچکی بدل میشود که قرار است انسانهای زیادی از آن آب بنوشند قطعا نتیجه چندان جذابی نخواهد داشت.
در یکی دو سال اخیر بعضی افراد که تجربه چندانی هم در بازیگری نداشتند از ایران مهاجرت کردند و بهانهشان هم پیشنهادهای غیراخلاقی بود.
معتقدم سالم ماندن در هر حرفهای کاملا به روحیات و ذهنیات اشخاص بستگی دارد. مثلا عدهای بیان میکنند «سینما کثیف است.» خب مگر سینما جزیی از جامعه نیست؟ و آیا همهچیز در جامعه پاک و پاکیزه و تمیز است؟ به نظرم کاملا به زاویه دید افراد بستگی دارد. به هرحال این مسائل در جامعه وجود دارد و حالا بخشی از آن در سینما هم دیده میشود ولی این طور نیست که بگوییم همه سینما ناپاک است. تفاوت اصلی اینجاست که به دلیل شهرت افراد، هر اتفاقی در سینما رخ میدهد در جامعه و بین مردم نمود و بازتاب گستردهتری پیدا میکند. در نهایت اگر سینما بیمار است پس مشکلی در کل جامعه وجود دارد که باید به آن توجه کرد. به عنوان مثال اگر ملاک قضاوت ما آمار طلاق در میان اهالی سینما باشد؛ کافی است به راهروهای دادگاههای خانواده سر بزنیم و آمار طلاق در کشور را جستوجو کنیم.
دقیقا، طوری مطرح میشود که گویا اصناف دیگر مشکل ندارند.
بله، جامعه در مرحله گذار قرار دارد و طبیعی است که نسبت به سی سال قبل ملاکهای متفاوتی به میان بیاید. ما بین آنچه سه دهه قبل ارزش تلقی میشده و مسائلی که امروزه به عنوان ارزش مطرح هستند، گیر افتادهایم. همچنان تابوهایی وجود دارد ولی در مرحلهای است که باید از آن عبور کنیم. در نهایت به شخص بازمیگردد. اگر کسی بخواهد سالم زندگی کند هیچ چیز نمیتواند مانع شود. ما هر روز در معرض دوراهی انتخاب قرار میگیریم و عملکرد نهایی است که نشان میدهد حقیقتا چطور آدمی هستیم.
- 18
- 1