به گزارش موسیقی ما، میتوانست در تمام مجالس در ردیف اول باشد؛ از همه مراسمها سینمایی تا مجامع ورزشی. مهاجم باکلاس و فهمیده سالهای دور فوتبال ایران اما همیشه کناره میگرفت و همچنان کناره میگیرد. ترجیح میدهد وقتش را در کتابخانهها و مقابل پردههای سفید و پرنور بگذراند. حمید علیدوستی که امروز ممکن است برخی جوانها چندان با نامش آشنا نباشند، روزگاری بت سکوهای فوتبال بود. مهاجمی با حرکات چشمنواز. ستارهای که میتوانست در تیمهای محبوب بازی کند اما دلش نخواست. اراده کرد در «هما» بماند. دلش خواست دور از استادیومهای شلوغ و تشویق تماشاگران راه خودش را برود. کار خودش را بکند. همان روزهایی که میخواست همه وقت آسودگی را میان کتابها و نوارهای کاست بگذراند. بوی کاغذ و صفحههای سیو سه دور. مثل همین حالا.
در سینمای کوچک خانگیاش. در کتابخانه غبطهبرانگیزش. در زندگی حسرتبرانگیزش. کی میتواند حسودی نکند؟ مهاجم تمامعیار فوتبال باشی و از همه زیر و بالای زمینهای سبز لذت برده باشی، همه تجربههایی را که یک بازیکن سطح بالا و یک مربی درجهیک میتواند از سر بگذراند، در خاطره داشته باشی و فراغتت را صرف چیزهایی کنی که دوست داری؛ ادبیات، روانشناسی، موسیقی و سینما. کی ممکن است حسودیاش نشود حمیدخان؟ کی میتواند ستایش نکند؟
آن زمان که «من ترانه ۱۵ سال دارم» ساخته میشد، حرف از این بود که دختر حمید علیدوستی بازیگر شده است. حالا اما شاید لازم باشد برای معرفی او به جوانترها بگویید «پدر ترانه علیدوستی». اتفاقی که برای تعدادی دیگر از پدر و فرزندان هنرمند ایران از جمله «ایرج» و «احسان خواجهامیری» هم رخ داده است. حمید علیدوستی برای آنها که میشناسندش، کاراکتری نازنین و تکرارنشدنی است. در خلوتی که فقط خودش میتواند داشته باشد. در تواضع و انزوایی که از ستارهها برنمیآید. کاش فوتبال ما صدها حمید علیدوستی داشت. کاش بچههای امروز میتوانستند بیشتر در کنارش باشند اما… کجا داریم دنبال الگو میگردیم؟
علیدوستی آدم خاص و در عین حال، جذابی است. یک قهرمان ملی با شخصیتی عجیب؛ پدر بازیگر محبوب این سالهای سینمای ایران؛ آدمی اهل مطالعه و فرهنگ که شناختاش از موسیقی و سینما از بسیاری دیگر بیشتر است و… همه و همه از او چنین آدم خاص و جذابی ساخته است. خواندن این گفتوگو تا پایان، شما را نیز با ما همعقیده خواهد کرد. شک نکنید.
مهمترین سوالی که در مورد «حمید علیدوستی» مطرح است، این است که آدمی با چنین تفکرات و مدل شخصیتی و سطح مطالعات، چگونه سر از فوتبال در آورده؟
در دوران کودکی ما، کتابهایی وجود داشت که نامش «کتابهای طلایی» بود. من از کودکی، به خاطر تخیلات زیادی که داشتم و به خاطر حس و احساسم، کتابهای طلایی را میخواندم و با قهرمانهای داستانها همذاتپنداری میکردم. در حقیقت، از همان زمان دوست داشتم کتاب بخوانم؛ چون در دنیای تخیل، زندگی و بین شخصیتهای داستانها سیر میکردم. همچنین در جایی که ما زندگی میکردیم، فوتبال خیلی مرسوم بود و این ورزش فقط با یک توپ انجام میشد. فوتبال هم به موازات کتاب جلو آمد و به آن علاقهمند شدم. از نظر من، فوتبال با هنرهای زیادی عجین است. من برای فوتبال هدفگذاریهای دیگری داشتم و آن را ورای قهرمانی، از منظرهای دیگری میدیدم. شاید خیلیها فکر کنند من پس از دوران بازنشستگی از فوتبال، به خواندن کتاب روی آوردهام؛ اما کتاب و موسیقی از کودکی با من بودهاند.
آیا زندگی میان قهرمانهای کتابها، باعث شد که خودتان را در قامت یک قهرمان فوتبالی تصور کنید؟
هر کودکی در تخیلاتش دوست دارد یک قهرمان یا سوپراستار باشد؛ اما نمیدانم… شاید هم همینطور بوده باشد. من خود ذات فوتبال را خیلی دوست دارم. همه ما در کودکی فوتبال بازی میکردیم و در آن محو میشدیم و اگر کسی صدایمان میکرد، اصلاً متوجه نمیشدیم. از همان زمان که در محل، فوتبال بازی میکردم، به این نکته رسیدم که بازی، وقفه در حضور است. این وقفه را تا همین الان که شصتوخردهای سال سن دارم، این حس را دارم. برای من ذات فوتبال اهمیت دارد.
فوتبال یک پدیده است و اگر بخواهیم مثل فلاسفه از یک شیء فینفسه صحبت کنیم، این بازی معانی دیگری پیدا میکند. خود فوتبال، ورای قهرمانیهایش، چند تفکر و چند آدم دارد تا توپ به گل تبدیل شود. در نهایت، خود زندگی هم بازی است و این مقولهی قهرمانی که شما میگویید، شاید از همان دوران کودکیام نشأت گرفته باشد. اما از همان زمان، نمیخواستم قهرمانی باشم که دیده شوم و در زندگی روزمره و در دوران ورزشی هم به خاطر درونیات خودم، میخواستم قهرمانِ تلاشهایم باشم و به هدف برسم. من اصولاً از اینکه جلوی دوربین قرار بگیرم، خجالت میکشم. از اینکه کسی از من تعریف کند هم خجالت میکشم و سعی میکنم بیشتر پشت دوربین باشم و ببینم تا اینکه دیده شوم.
میخواهم یک مقدار به عقب برویم. در محیطی که شما رشد کردید و به صورت همزمان، فوتبال و کتابخوانی و موسیقی را دنبال میکردید، فضا چگونه بود؟ نگاه جامعه در آن شرایط به فوتبال و هنر چه بود؟
در آن زمان یک سادگی مطلق وجود داشت؛ مثلاً زمین بازی ما، کوچهای بود که از وسطش جوی آب رد میشد و دروازه ما، فاصله بین تیر چراغبرق و دیوار بود. این سختیها تکنیک ما را هم بالاتر میبرد و همان سادگی برای من بسیار زیبا است. من فکر میکنم زیباترین چیز، سادگی است. در آن فضا، مهربانی و عطوفت وجود داشت و در دورهای که فوتبال حرفهای هم بازی میکردیم، دوستی پُررنگ بود. آن سادگی و طفولیت را هنوز هم دوست دارم و با همان «کتابهای طلایی» که گفتم، عجین بود. مسائلی چون زمان، تکنولوژی، سرعت، پیشرفت و… اگرچه در رفاه ما تأثیرگذار بودهاند، اما زندگی را پیچیدهتر کردهاند.
سختیهای آن دوره باعث شده که نسبت به نسل فعلی، آرمان و هدف جدیتری داشته باشید؟
در آن سادگی، ذهن روی یک جریان متمرکز میشد. الان ذهن پراکنده است. من وقتی بازی میکردم هم یک هدف مشخص داشتم و میخواستم به تیم ملی برسم. هدفی داشتم که بنزیناش عشق بود. پنجرههای اتاق من رو به کوچه باز میشد و وقتی که صدای اصطکاک توپ با آسفالت کوچه را میشنیدم، از شنیدن این موسیقی لذت میبردم. تخیل، زائیده عشق است و عشقی در وجود من بود که فوتبال و چیزهای دیگر از آن سرچشمه میگرفتند.
همین الان که شصتوخردهای سال سن دارم، هر زمان که میبینم در جایی فوتبال بازی میکنند، ماشین را متوقف میکنم و دقایقی به تماشای آن مینشینم. خوشحالم که فوتبال، کودکی را درون من نگه داشته و هیچوقت بزرگ نمیشود و پسربچهای که همیشه فوتبال بازی میکرد، در من هنوز هم هست. گاهی اوقات چیزهایی مینویسم و از اصطلاحات و واژههای فوتبالی در آنها استفاده میکنم که خیلی فلسفی و جالب است. عشق و علاقه در فوتبال یکمقدار رنگ باخته و با تغییر نسلها، پیچیدگی بیشتر میشود و امروز، فوتبال تبدیل به شغل و حرفه شده است. همین مسأله باعث شده اینطور به نظر برسد که قدیمیها این ورزش را با عشق بیشتری دنبال میکردند.
این نوشتههایی که گفتید، جدیاند؟
من همیشه برای خودم اتودهایی دارم و گاهی ذهنم به سمت و سویی میرود و چیزهایی مینویسم. شاید به هم ربطی نداشته باشند؛ اما زمانی که چیزی به من هجوم میآورد، تا آن را روی کاغذ نیاورم، راحت نمیشوم. بازی با کلمات و آوامحوری آنها را دوست دارم. مثلاً مگر میشود از عباراتی مثل «اشتباه داوری جزئی از بازی است» یا «محوطه جریمه» به سادگی گذشت؟ به قول ضربالمثل یونانی قرن پنجم «تلاش و اشتباه، هر دو جزئی از جوهره انسان است» و فوتبال، مثل زندگی مملو از تلاشها و اشتباهات است.
در کودکی بیشتر آثار چه نویسندههایی را دنبال میکردید؟ آدم یا جریان شاخصی بوده که پیگیرش باشید؟
قهرمانها و شاهزادهها و اسطورههایی از این دست، در ذهن کودکان برجسته هستند و من هم دوست داشتم کتابهایی با چنین موضوعاتی بخوانم. هرچه بزرگتر میشوید، پنجرههای جدیدی به روی شما باز میشود و هر کتاب به باز شدن یک پنجره کمک میکند. همینطور که جلو میآیید، میبینید که بزرگتر شدهاید و از هر مرحله، وارد دنیای دیگری میشوید. روند مطالعه اینطوری است که ابتدا قصه میخوانید و سپس رمان؛ مثل آثار داستایوفسکی، ارنست همینگوی و… جلوتر که میآیید، با نمایش آشنا میشوید و مرحله بعدی، سینما است. من با نویسندههای زیادی در زمانه خودشان ارتباط برقرار کردم و در حال حاضر، بیش از موضوعات دیگر، به فلسفه میپردازم.
صحبت کردن در مورد زندگیای که چهل پنجاه سالش با کتاب عجین بوده، سخت است و من تا چهل سالگی فوتبال هم بازی میکردم. همیشه فکر میکردم کمیّت مهم نیست و کیفیت اهمیت دارد. من به طول، اهمیت زیادی نمیدهم و عرض زندگی برایم مهم است. از کودکی همیشه میخواندیم «یه توپ دارم قلقلیه… نمیدونی تا کجا میره» نمیدانید همین توپ، من را تا کجاها برد! از این کشور به آن کشور… حتی یک بار، زمانی که در بوندسلیگا بازی میکردم، ضربه مغزی شدم و به کُما رفتم و فراموشی گرفتم! مجموعهای از عشق و رنج در راه یک هدف مشخص را اگر کنار هم قرار دهید، عرض زندگی من را تشکیل میدهد و خوشحالم از اینکه میتوانم بگویم زندگی کردهام.
وقتی از وادی عشق صحبت میکنید، به مفهوم «نرسیدن» میرسیم. تلاش و فعالیتی که در اتمسفر عشق انجام میدهید، شما را جلو میبرد. من در زندگی متحمل سختیها و تنهاییهای زیادی شدم، چون همیشه هدف داشتم و میخواستم به مدارج بالای فوتبال برسم. همیشه تیمهایی را انتخاب کردم که خیلی مطرح نبودند؛ اما بر خلاف جریان آب شنا کردن، اراده قوی میخواست. خوشحالم که اگر فرزندم بپرسد زندگی چیست، میتوانم برایش تعریف کنم تجربه زیسته در وادی تلاش و کوشش، مهمترین رکن بازی است. وقتی که بینی من شکست و تمام بدنم پُرِ خون بود و در حال بیهوشی بودم، فکر میکردم این که در راه چیزی که دوست دارم رنج میکشم، ارزش دارد.
میگویند فعل به تمام جمله مفهوم میبخشد یا «موریس بلانشو» میگوید که «مرگ، زندگی را میپاید». الان بازنشسته شدهام ولی وقتی به زمانی که ایستاده بودم نگاه میکنم، در آن کیفیت و زندگی است. آدم یک بار به دنیا میآید و فکر میکنم خیلی خوب است که بتواند با افکارش، یک بار زندگی را منتقل کند. به این دلیل که خود ورزش فوتبال برای من، به نوعی وسیله بیان است.
اگر زمانی شرایطی پیش میآمد که پزشکان به شما میگفتند در صورت ادامه بازی، زندگیتان به خطر میافتد، بین فوتبال و زندگی کدام را انتخاب میکردید؟
از نظر من هر دوی آنها یکی است. فوتبال و زندگی از هم مجزا نیستند. اگر عشق را از زندگی من بگیرید، بیمعنا میشود.
اگر مسأله به انتخاب میرسید و پای جانتان به میان میآمد، چه کار میکردید؟
خیلی از صدمههای فوتبال هست که اگر پس از آن فعالیت کنید، امکان دارد دردش مضاعف یا به قول فوتبالیها کهنه شود. اما ما بازی میکردیم. به خاطر دارم یک بار، حین بازی انگشتم شکست و افتاد کف دستم! سپس صافش کردم به بازی ادامه دادم! بعد از بازی انگشتم را گچ گرفتم و هفته بعد زمان آغاز مسابقه، داور گفت که با این دستِ گچگرفته نمیتوانی بازی کنی؛ چون ممکن است به دیگران آسیب برسانی. من هم گچ دستم را باز کردم و به همین خاطر، میتوانید ببینید که انگشتم کج شده، چون باید بازی میکردم. دقیقاً مفهوم زندگی همین است و من اگر آن بازی را انجام نمیدادم، به نوعی زندگیام را از دست داده بودم.
من در تمام زندگی مبارزه کردهام. همیشه تنها بوده و از لحاظ روانی، درونگرا هستم. زمانی که پا به عرصه قهرمانی گذاشتم، با یک اجتماع بزرگ مواجه بودم و دشوار است که بتوانید هدف و مبارزه در راه آن را با تنهایی و سکوت شخصیتان تطبیق بدهید. من همیشه در خلوت خودم غرق بودم اما تا آنجا که دلم خواست، توانستم به اهدافم برسم.
ظاهراً خانواده هم برایتان همیشه جدی بوده است. شنیدهام همیشه در سفرهایی که به عنوان بازیکن میرفتید، خانواده همراهتان بودهاند.
از ابتدا این در من نهادینه شده که تنهاییام را با خانواده پر میکردهام.
گفتید که موسیقی از کودکی در زندگی شما جریان داشته ولی در عین حال، خانواده مذهبیای هم داشتهاید.
موسیقی بخش ناپیدای وجود من بود. خودم هم نمیدانم از کدام لایههای درونیام نشأت میگیرد و چرا از کودکی تا این حد، آدم تخیلگرا و ساکتی بودم. شاید این در ضمیر ناخودآگاهم نهادینه شده بود. کمتر حرف میزدم و بیشتر میدیدم و میشنیدم. موسیقی تأثیر عجیبی روی من میگذاشت و در دوران گرامافون که هدفونی وجود نداشت، روی آن میخوابیدم تا صدای موسیقی را بشنوم.
بستر علاقه به موسیقی، پیش از آن در خانواده شما وجود داشت؟
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم و در عین حال، فکر میکنم علاقه به موسیقی، یک حس درونی از ضمیر ناخودآگاه من باشد. «فروید» از یک جای تاریک صحبت میکند که انسان راجع به آن آگاه نمیشود و من این مخزن اسرار را دوست دارم. موسیقی هم یک هنر انتزاعی و یک زبان جهانشمول برای همه موجودات است که از همان کودکی به تخیلات من کمک زیادی میکرد. این تخیلات ابتدا با کتاب ارضا میشد و جلوتر که آمدم و با موسیقی آشنا شدم، تنهاییهایم را موسیقی پر میکرد.
شاید برای همه عجیب باشد که یک پسر شانزدهساله در اتاق بنشیند و ۴ ساعت خیره به دیوار، به موسیقی گوش دهد. برای خیلیها ممکن است موسیقی یک زیرصدا و در درجه دوم اهمیت باشد. مثلاً زمانی که در خانه کار میکنند یا کتاب میخوانند و در کافه نشستهاند، موسیقی هم پخش میشود. اما آن موسیقیای که من در آن سن گوش میکردم، روی همهچیز سوار بود و هنگام شنیدناش، تمرکز کتاب خواندن یا هیچ کار دیگری را نداشتم.
چه موسیقیای بود؟
موسیقی کلاسیک. آن موسیقی را باید با تمام وجود بشنوید و به حدی تأثیرگذار است که نمیتواند پسزمینه باشد. موسیقی هم مثل کتاب حس خیال مرا به پرواز وامیداشت و به گوشهگوشه هستی میبرد. از کودکی هنر شنیدن را در خودم نهادینه کردم و زیر و بم موسیقی را میشنیدم. هنر شنیدن به من کمک کرد تا در بزرگسالی، مرحلهای بالاتر از گوش دادن را تجربه کنم.
آن دورهای که گفتید ساعتها به دیوار خیره میشدید و موسیقی گوش میکردید، احتمالاً همزمان با دوران فوتبالی شما بوده است. دو معشوق همزمان داشتید؟
آن زمان با تیم ملی جوانان، قهرمان آسیا شدیم. در آن سال درس هم میخواندم و شاگرد زرنگ بودم! در شمیرانات نفر سوم شدم و در دانشگاه در رشته الکترونیک به تحصیل پرداختم. ریاضی و فیزیک را هم خیلی دوست داشتم. اگر دقت کنید، میبینید که موسیقی هم ارتباط پررنگی با ریاضیات دارد. وقتی در فلسفه هم به مطالعه بپردازید، میبینید که بزرگانی مثل شوپنهاور، نیچه، ویتگنشتاین و… درباره موسیقی نظریات جالبی دارند.
غرق شدن در موسقی کلاسیک، حس غریبی دارد. این موسیقی را با آوازهای «گریگوریان» و آوازهای کلاسیک شروع کردم. سپس به باروک رسیدیم و در ادامه به مدرنها مثل «شوئنبرگ» و «استراوینسکی» و دیگران. هر کدام از اینها روی من تأثیر عجیبی میگذاشت. لذت بیانناپذیر است و در فلسفه هم میگویند «زبان به مثابه امرِ بیانِ بیانناپذیر است».
روزی به کسی گفتم دلم نمیخواهد بمیرم، چون دیگر نمیتوانم موسیقی گوش کنم. آن شخص به من گفت در عوض در جهان دیگر، وارد موسیقی خواهی شد. عشق و علاقه من به موسیقی خیلی زیاد است و از ابتدا دوست داشتم آثار موسیقی را آرشیو کنم. آن زمان صفحه بود و سپس نوار کاست آمد و بعداً Midi و در ادامه CD. صفحه گرامافون یا حلقه ریل برای من مملو از ایجاز و شبیه تونل زمان بود که کثرت را به دایره وحدت میرساند. اگر به هر کدام از این ادوات موسیقی دقت کنید، میبینید که در تمام آنها چرخش وجود دارد. ساعت، نوار کاست، صفحه گرامافون، حلقه ریل، سیدی و… همه، حول یک مرکز در دَوَران و گردش هستند؛ مثل دوران روزگار. جایی برای یکی از دوستانم نوشتم: «پای سوزن را روی صفحه گردش صفحه گرامافون بگذارید که محیط رفتن را مساحتِ عشق میکند.»
شما ذهن نظمگرایی دارید. درست است؟
همینطور است و حس عجیبی نسبت به موسیقی دارم که نمیتوانم آن را بیان کنم. «لِویناس» میگوید «ما دیگری را در هیأتِ چهره ملاقات میکنیم که همین چهره همان چیزی را که عیان میکند، پنهان میکند» و هر صورتی شبیه نقشه جهان است. صورت، پدیدار است و همه آن را میبینند؛ اما معنا و تعقل پشت آن قرار دارد و قابل لمس نیست. از حواس پنجگانه ما، چهار حس در صورت جای گرفته که دهان، بینی، چشم و گوش، دریچه شناخت ما از جهان بیرون است. شما میتوانید با اراده، لبها و چشمان خود را ببندید؛ اما نمیتوانید گوش خود را ببندید. بنابراین بهتر این است که لب و چشمها را بست و فقط گوش کرد.
با گوش کردن راحتتر میتوان به معنایی که پشت این صورت است، رسید. خدا عشق است و موسیقی، کلام او و هدیه او به انسان. به قول «شوپنهاور» قبل از هستی، موسیقی بوده است. یا «نیچه» میگوید: بدون موسیقی، زندگی اشتباهی بزرگ است.
گوش کردن حرفهای به موسیقی را با همان آثار کلاسیک شروع کردید یا پیش از آن چیزهای دیگری هم گوش میکردید؟
موسیقی برای من از صفحات عوامپسند شروع شد؛ ولی کمکم ارتقا پیدا کرد و در ادامه به موسیقی فیلم علاقهمند شدم. کمکم سر از موسیقی کلاسیک در آوردم و به موسیقی جَز هم بسیار علاقه دارم. موسیقی جَز مکالمه انتزاعیِ توده مردم است و حس بداهه آن را میپسندم. موسیقی برای من پر از ایماژ و تصویر است. موسیقی جَز، برای پرسهزدن را به تصویر میکشد؛ مثل راه رفتن بیهدف. سبکهای مختلف را گوش میکنم اما بیش از هر چیز دیگری، از موسیقی کلاسیک لذت میبرم.
این موسیقی جَز را که گفتید، معادلات ذهنی من در مورد شما به هم ریخت! تا قبلش فکر میکردم ذهن شما خیلی قاعدهمند و پایبند نظم و ریاضی است؛ در حالی که جَز، موسیقی لحظه است.
جَز، موسیقی بداهه است و من این را دوست دارم. نوعی برقراری دیالوگ با مخاطب است و ریتم و هارمونی آن، پرسه بیهدف و رفتن را برای من تداعی میکند. شاید در آن دوران با دیدن برخی فیلمها به موسیقی جَز علاقهمند شدم. در این سبک، «کِیت جَرِت» فوقالعاده است. شخصیت عجیب و منزویای دارد و پشت کارهایش اندیشه عمیق و جذابی نهفته است.
آن دوره موسیقی چه فیلمهایی را دنبال میکردید؟
در میان موسیقی فیلمهای ایرانی به طور مثال، ساختههای «اسفندیار منفردزاده» برایم جذاب بود. در سینمای جهان، مثل مسیری که در مطالعاتم طی کردم، به تدریج به موسیقی سینمای کلاسیک، سینمای وسترن، سینمای عاشقانه و… علاقهمند شدم؛ مثل موسیقی فیلمهای «جان فورد»، «برگمان»، «برسون» و… به طور مثال فیلم «همچون در آینه» که موسیقی اعجابآورش، سوئیت ویلنسل «ساراباند» از باخ بود. حتی در بسیاری از موارد، علاقهمان به فیلمها در اثر علاقه به ساوندترک آنها بود. داخل سینما خیلی تحت تأثیر قرار میگرفتیم و سپس به صفحهفروشی میرفتیم و با پولتوجیبی یک هفته خودمان، صفحه سه تومانی میخریدیم! هنوز هم موسیقی فیلمها برایم جذاب است. ارتباط هنرمندانی مثل پرایزنر و کیشلوفسکی یا موریکونه و تورناتوره بینظیر است. جالب است که زمانی که تورناتوره برای موسیقی فیلم «سینما پارادیزو» با موریکونه تماس میگیرد، میگوید که چنین فیلمی ساختهام و موریکونه از او میخواهد که داستان فیلم را پای تلفن برایش تعریف کند. شنیدهام که موسیقی تأثیرگذار پایانی فیلم، از همین تماس تلفنی حاصل شده است. یعنی ببینید اینها تا چه حد ارتباط قلبی، حسی و کلامی داشتهاند.
کدام دوره موسیقی کلاسیک برایتان جذابتر است؟
شاید به روشنی نتوان اشاره کرد. از موسیقی باروک تا موسیقی مدرن، هر دوره جایگاه ویژهای در رشد شنیداری من داشتهاند. مثلاً از دوره باروک، ویوالدی، پرگولزی و مونتهوردی را دوست دارم. باخ برای من آهنگساز محبوب همه اعصار است و علاقهام به او کمنظیر. از دوره کلاسیک و رومانتیک، بتهوون، شوپن و… و از دوران مدرن، استراوینسکی، شوئنبرگ و بسیاری دیگر را میپسندم. زمانی که تمام سبکها درنوردیده شد، استراوینسکی -که سمبل موسیقیدان مدرن است- در کتابش میگوید: «من هرجا که میروم، به باخ میرسم.» موسیقی باروک ابعاد گستردهای دارد؛ ولی موسیقی آوازیاش بود که در آن زمان روی من تأثیر عجیبی گذاشت. البته موسیقی کلاسیک تاریخ مصرف ندارد و هر زمان ممکن است قطعهای از آن، شما را به دنیای دیگری ببرد.
مثلاً در ادبیات اینطور بود که در دوره جوانی «هرمان هسه» میخواندم و همه آنها را در آن برهه زمانی دوست داشتم. اگر الان به من بگویند برگرد و «دِمیان» را دوباره بخوان، قطعاً برایم جذاب نیست. هرمان هسه برای من پلهای بود تا به میلان کوندرا و موج نوی نویسندگان مثل پال استر، آلن روبگریه و… برسم. اما در موسیقی زیاد پیش میآید که هوس کنید برگردید و کارهای قدیمی را گوش کنید. مثل سونات هاور کلاویه بتهوون، پاسیون سنماتیوی باخ، آثار هندل، شوپن و… حتی سکانسها و جملاتی از فیلمهای مختلف هست که تأثیر فراوانی بر من گذاشتهاند و آنها را هایلایت کردهام و بارها میبینم. مثل فیلم «زندگی شیرین» فلینی یا موارد بسیار دیگر.
شما از آن دسته آدمهایی هستید که فیلم و کتاب و موسیقی فراموشتان میشود و آنها را بارها میبینید و میخوانید و میشنوید یا از آن گروهی که نمیتوانید دوباره به سراغ یک فیلم و موسیقی و کتاب بروید؟
میتوانم به شما بگویم «پرسونا» یا «توتفرنگیهای وحشی» یا خیلی فیلمهای دیگر از برگمان را ساعتها نگاه کردهام و هر بار برایم تازگی دارند. فیلمهای برگمان هم حسی شبیه آثار باخ در من ایجاد کرده و دریچه دیگری از نگاه به هستی را به روی من گشودهاند.
فیلمی بوده که بیش از ده بار دیده باشید؟
فیلمهایی هستند که شاید سه چهار بار از ابتدا تا انتها دیده باشم؛ ولی سکانسهایی که دوست دارم را دهها بار دیدهام. سینما دیوانهکننده است. الان هم فیلمهای جدیدی ساخته میشوند که خوب است اما شاید من زیاد از حد اهل نوستالژیام که هنوز هم فیلمهای برگمان و برسون را میبینم و ستایش میکنم. چند وقت پیش «مرگ در ونیز» ویسکونتی را مجدداً دیدم یا فیلمهای «گودار» را زیاد میبینم. الان حس میکنم نگاه من به دنیا پختهتر و متفاوت شده است. مثلاً امروز که «هشتونیم» فلینی را میبینم، نگاهم با آن زمان تفاوت دارد و چیزهایی را میبینم که آن زمان نمیدیدهام. شاید به خاطر مطالعاتی است که در فلسفه داشتهام. میگویند با هر خوانش کتاب، متن باردار میشود. یعنی هر کسی که هر بار کتابی را میخواند، زایش جدیدی ایجاد میشود.
گفتید در خانوادهای بزرگ شدهاید که بستر گرایش به هنر و موسیقی چندان در آن فراهم نبود. اما شما این بستر را برای فرزندانتان آماده کردید. «ترانه» که در هنرستان موسیقی تحصیل کرده و پسر مرحومتان هم گیتار مینواخته است. هیچ زمان آنها را مجبور به رفتن سمت هنر کردید؟
هیچ وقت در هیچ زمینهای بچههایم را مجبور به کاری نکردهام. تا جایی که از دستم برمیآمده، به عنوان یک حامی کمکها و نصیحتهایی به آنها کردهام؛ اما همیشه انتخاب از خودشان بوده است. به دلیل علاقهام به موسیقی، «ترانه» را در هنرستان موسیقی ثبتنام کردم و اصلاً به همین دلیل هم نا او «ترانه» است. در آن رشته پیشرفت خوبی کرد و در ادامه به بازیگری علاقهمند شد و به کلاسهای آقای «امین تارخ» رفت. در زندگی هیچ با اجبار به نتیجه نمیرسد و حس لازم است. زندگی پدر و مادرها روی فرزندانشان تأثیر میگذارد و خودشان انتخاب میکنند. من به عنوان یک پشتوانه، میتوانستم ایدههای خودم را بیان کنم و خودشان در نهایت تصمیم میگرفتند.
«ترانه» زبان انگلیسی را هم به خوبی صحبت میکند.
من در آلمان فوتبال بازی میکردم که ترانه کوچک بود و آنجا زبان باز کرد و به مهدکودک رفت. آلمانی را به خوبی صحبت میکند و به دلیل علاقهاش، زبان انگلیسی را هم یاد گرفت. ترانه نقاش خوبی هم هست.
زمانی که ماجرای فیلم «من ترانه پانزده سال دارم» پیش آمد، از این نترسیدید که ورود یک دختر در آن سن به دنیای سینما مناسب نباشد؟
با آقای صدرعاملی و آقای تارخ مشورت کردیم ولی من و مادرش به عنوان یک حامی پشت او بودیم. «ترانه» در آن زمان به لحاظ عقل و درک در سطح بالایی بود و توانست همهچیز را به خوبی کنترل کند. حتی در لوکارنو که جایزه گرفت، خیلی آگاهانه با این اتفاق برخورد کرد و به خوبی توانست آن را برای خودش تجزیه و تحلیل کند. هیچکدام از کارهای «ترانه» جلوی پیشرفتاش را نگرفت و با تعقل جلو رفت و تا الان هم به همین صورت است. آن زمان در هجدهسالگی هم به خوبی فکر کرد و تصمیم گرفت.
ورودش به دنیای سینما تمایل شما هم بود؟ نمیترسیدید که مانع درساش شود؟
مثل ورود خودم به دنیای فوتبال بود. من در تمام دوران تحصیل، ساعی بودم؛ اما همیشه در اردو بودیم و چنین تجربهای داشتم. اما هنر این است که بتوانید عشقتان را با درس و کارهای دیگر مدیریت کنید. شما پدر هستید؟
یک پدر یا مادر همیشه در همه زمینههای رشد فرزندشان، نگراناند. این نگرانی همیشه بوده و تا زمانی که زنده باشم، با من خواهد بود و نگرانی، خمیرهی وجود یک پدر است. «ترانه» هم خودش تصمیم گرفت که میخواهد بازیگر شود و من هم قبول و از او حمایت کردم. زمان فیلم «من ترانه پانزده سال دارم» وقتی دیدم که اینطور صاحب شعور و ایدئولوژی است، نگرانیام کمتر شد و از این اتفاق خوشحال بودم.
درباره توئیت او درباره نرفتن به اسکار چه نظری دارید؟
آن هم نظر خودش است و راضی بودم.
چهقدر فکر میکنید اسکار «فروشنده» به خاطر حواشی ترامپ بود؟
نمیخواهم راجع به این موضوع صحبت کنم و مهم این است که «فروشنده» موفق بوده و هست و پیامشان به لحاظ سیاسی و نرفتنشان به مراسم هم بد نبود. این رسالت هنر است که باید همنوا با نسل خودش باشد. خوشحالم که توانستند جایزه را کسب کنند.
غیر از موسیقی کلاسیک و جَز، برای مواقع دیگر موسیقیهای پاپ و راک و… گوش نمیکنید؟
من همه نوع موسیقی گوش میکنم ولی علاقهمندیام کلاسیک و جَز است. مگر میشود بگویید که بیتلز یا راجر واترز و گیلمور گوش نمیکنید؟ آنها انقلابی در موسیقی ایجاد کردند و همه این کارها را گوش میکنم. اما در موسیقی کلاسیک، معرفت، طریقت و شریعت و روزنهای به وجود، قرار دارد که دوستش دارم.
موسیقی سنتی ایرانی چهطور؟
به آن صورت علاقهمند موسیقی سنتی نیستم اما برخی آثار این سبک را گوش میکنم.
اینکه آدمی با چنین جهانبینی، از فوتبال به عنوان یکی از علاقهمندیهای اصلیاش فاصله گرفته، به خاطر جدیشدن فلسفه و موسیقی و هنر بوده یا دلیل دیگری از خود فوتبال دارد؟
من از فوتبال دور نشدهام و با آن عجین هستم. در این مدت کلاسهای زیادی را گذراندهام و چند سال هم مربیگری کردم؛ ولی نمیخواهم و نمیتوانم به هر شکلی در این زمینه فعال باشم. شاید یک دلیلش این باشد که من آدم درونگرایی هستم و نمیتوانم ارتباطهای زیادی برقرار کنم. من تا چهلسالگی بازی میکردم و با «سایپا» قهرمان شدم و از شصت سال زندگیام، حدود چهلوپنج سالش به صورت مفید با فوتبال عجین بوده است. من تمامی مدارج فوتبال را طی کردهام و از اولین کسانی بودم که به بوندسلیگا رفتم و و به موازات آن، مطالعات دیگری هم داشتهام. شاگردان زیادی تربیت کردهام که در مقاطع مختلف بازی میکردند. معلمی را دوست دارم و همیشه برایم اخلاق مهم بوده است. دوست دارم این بیهویتی و بیعشقی فوتبالیستهای امروز را از بین ببرم.
این دغدغه را نداشتید که افراد عمیق باسوادی مثل خودتان در فوتبال تربیت کنید؟
به دنبالش بودم و شاید بتوانم مدرسه فوتبالی راهاندازی کنم که در همه ابعاد بتوانند شیوه زندگی و عرض زندگی را یاد بگیرند و افراد بااستقامتی باشند. در زندگی هر چیزی ممکن است رخ دهد و باید آنقدر عشق و علاقه داشته باشید که بتوانید به هدف برسید.
الان دنیای اینترنت است و زندگی همه تحت تأثیر آن. اینکه از فضای مجازی دور هستید، سخت نیست؟
اصلاً علاقهمند به فضای مجازی نیستم و کار با موبایل را هم خیلی یاد نگرفتهام. البته نمیخواهم بگویم چون من آن را دوست ندارم، چیز بدی است. همین فضای مجازی میتواند گنجینهای باشد که به شما کمک کند. ولی ساختن آدمهای بیهویت و از خود بیگانه با ذهنهای پراکنده خوب نیست. ذهن و اندیشه نباید تنبل شود و اینها باعث بیهویتی جامعه میشود. الان جوری شده که آدمها در ترافیک و مهمانی هم با موبایلهایشان مشغولاند و انگار در جایی که هستند، حضور ندارند. این ذهنهای پراکنده و این آدمهای سطحیِ محصولِ دنیای مجازی، جالب نیست. درست است که دنیا در این فضای مجازی جای گرفته؛ اما راه دنیای واقعی و دریچههایی به جهانهای دیگر، به حس، به قلب، به عشق و… را سد کرده است. برای من، قرمزیِ قلبهای دنیای مجازی، هرگز جای قرمزی عشقی که نگاهم را به آن معطوف کردهام، نمیگیرد. من علاقهمند به فضای مجازی نیستم و دوست دارم بیشتر کتاب در دست داشته باشم؛ نه به عنوان فضیلت و روشنفکری، بلکه به علت تلاشی برای غلبه بر ندانستههایم.
خودتان هیچوقت وسوسه نشدید که نواختن سازی را فرا بگیرید؟
خیلی زیاد. ولی دنیای ورزش و قهرمانی، در جوانی وقت زیادی برایم باقی نگذاشت و این حسرت تا لحظه مرگ با من همراه خواهد بود. فوتبال تمام جوانی مرا با خودش برد و جایی برای پرداختن جدی به رشتههای دیگر نماند. البته شاید هم استعداد زیادی در این زمینه نداشتم. (خنده)
به غیر از ادبیات و موسیقی و سینما، رشتههای دیگر هنری برایتان جذاب نبوده است؟
من به تمام رشتههای هنری مثل نقاشی، عکاسی و… علاقه دارم و تلاش کردهام در حد توانم به آنها بپردازم. نقاشی را خیلی دوست دارم و کتابهای زیادی در این زمینه خواندهام. سبکهای مختلف نقاشی مثل امپرسیونیسم، سوررئالیسم، کوبیسم، اکپرسیونیسم و… تا مدرن را پیگیری کردهام. به آثار سزان، مونه تا پیکاسو و کاندینسکی و گوستاو کلینت و این اواخر، ادوارد هاپر علاقه دارم.
- 10
- 3