بهترین كار برای احترام مكتوب به او پس شاید همین مرور كوتاه بهترینهایی باشد كه در حافظه جمعی ما ماندگار شده و تمام. با این حساب هم پیش از همه باید به سال ۶۸ برویم و یادی كنیم از طرحی كه منجر شد به ساخت فیلمی برای كودكان. كیانیان هم طرح اولیه فیلم را در جیب داشت و هم بازیگر آن شد.
پاتال و آرزوهایكوچك ساخته شد و بچههای آن روزگار را حسابی سرذوق آورد. پنج سال بعد اما كیانیان در نقش یك بدمن جذاب و دوستداشتنی خوش درخشید. جمشید در شلیكنهایی با آن موهای مدل كوپ خیلیها را شیفته این سریال كرد.
سال ۷۶ تحولات فراوانی در سیاست ایران رخ داد اما در همان سال سینمای ایران به مهمانی فیلمی رفت كه هنوز هم در فهرست فیلمهای محبوب افراد مختلف با گرایشهای متنوع سیاسی در كشور است. سلحشور توانست با آن بازی محشر در آژانس شیشهای، خطرات همسایههای ایران را یكبار برای همیشه در قامت یك مأمور امنیتی در ذهنمان فرو كند و خلاص.
سال هشتاد دكتر سپیدبخت با آن اضافه وزن عجیب برای ایفای نقشی متفاوت، در عالم بازیگری ایران یك گام متفاوتتر برداشت. خانهای روی آب دیدنی بود و كیانیان نشان داد بازیگرهای ایرانی هم میتوانند برای ایفای نقشهای مختلف، فرمهای بدنی مختلفی را تست بزنند. یك سال بعد هاتف در «گاهی به آسمان نگاهكن» بدل شد به محبوب ترین روح سینمای ایران كه خوش تیپ بود و البته به همان میزان خوفناك.
تا عزیز در ماهیها عاشق میشوند از سفر برسد دو سالی از هاتف فاصله گرفته بودیم. همان موقع بود كه دیالوگ معروفش در آن فیلم جذاب و خوشمزه ساخته علی رفیعی برای خیلیها حدیث نفس شده بود كه: اون موقعها كه خیلی جوون بودم و همه دور سفره جمع میشدیم، وقتی كه غذا تموم میشد یه آه بلند میكشیدم و میگفتم كاش غذا تموم نمیشد.
كاش اولش بود. نه بهخاطر غذاها…اون كه همیشه بود…فقط بهخاطر این جمعی كه میدونستم همیشه باقی نمیمونه، ولی خب الان كه همه هستیم، پس قدرشو بدونیم دیگه!؟
همان سال بازی در آن فیلم پر از غذاهای خوشرنگ، كیانیان یك تكه نان را هم تجربه كرد. بازی در چند نقش با گریمهایی سنگین، فیلم تبریزی را نجات داده بود. دیالوگ پیرمردی كه كیانیان نقش اش را ایفا میكرد و خیلیها كاراكتر او را برداشتی آزاد از شخصیت یكی از عرفای معاصر تهران قلمداد كردند هم در یادها ماند كه میگفت: دلت گرفته، آره؟ دل همه میگیره، دل داشته باشی میگیره دیگه...
كیانیان همین چند وقت پیش در نمایش محدود فیلم دلم میخواد كه سال ۹۳ ساخته شدهاست هم بازیگری ممتازش را به رخ كشید. او با ایفای نقش نویسندهای به نام بهرام فرزانه در فیلم فرمانآرا ثابت كرد كه بازیگر میتواند پا به سن بگذارد اما سینما را به حضور خودش مجاب كند.
فارغ از اینها باید عكس و مجسمههای چوبی و كتابهای كیانیان را هم بگذاریم روی میز تا مطمئن شویم كه او مثل نام نمایشی است كه سهسال پیش روی صحنه نقش اصلیاش را ایفا كر؛ مردی برای تمام فصول.
بی معرفت با معرفت
پارسال همین روزها بود كه یكهو سرو كلهاش پیدا شد. خیلی وقت بود بیخبر بودیم ازش.گاهی با یك پیام كوتاه تلفنی فقط یادآوری میكرد محبت همیشگیاش را اما راستش از همان روزهای آشنایی دانشكده معروف بود به بیمعرفتی. بیمعرفتیاش البته جنس خاص خودش را داشت. نه اینكه خدای نكرده كم لطفیكند در رفاقت یا دلی برنجاند، نه. بیمعرفتیاش از این قرار بود كه ناگهان بیخبر گم و گور میشد.
نه سر كلاس میآمد و نه خبری میداد و خلاصه آنقدر ماجرا بیخ پیدا میكرد كه خودش هم به قول خودش رویش نمیشد توضیح دهد. همیشه اما عذرخواهی میكرد و میگفت من كارم یك مقدار غیرطبیعیه.این را كه میگفت شلیك حرفهای نیشدار ما به سمتش آغاز میشد كه: باشه تو همه كاره مملكت، اصلا سران دول مختلف بدون اجازه تو آب نمیخورند، نكنه یه روز نری سركار مملكت فلج شه و...
واكنش اش فقط خندههایی بود كه دریغ نمیكرد از رویمان و بعد هم با روی خوش یك چای دبش دم میكرد. چای را كه میریخت شروع میكرد به سؤالهای همیشگی كه خب استاد فلانی تا كجا درس داده و امتحان میان ترم استاد بهمانی چطور بود و بعد هم سراغ جزوهها را میگرفت.
از من كه آبی برایش گرم نمیشد چون میدانست كتاب و جزوههایم با یك لكه چایی دیگر برایم قابل استفاده نیست چه رسد به اینكه كتابها را به او بسپارم و شلختگیاش. بعد دانشكده و روزهای خانه دانشجویی خیلی وقت بود خبرش را نداشتم. همیشه عادت داشت یكهو آفتابی میشد و همین آمدنش هم انصافا میچسبید به آدم.
آخرینبار پارسال همین موقعها بود كه به دفتر كار جدیدم آمد با گل و یك جعبه ناپلئونی مخصوص كه میدانست چقدر دوست دارم. لابه لای خندهها و حرفهای همیشگی و كلكلهای سیاسی تكراریمان گفتم پسر تو خسته نشدی از این شغل پر از استرس و دیوانهكننده و ناامن. نمیخوای بری سراغ یك كار دیگه.
باز هم خندید و گفت بابا لامصب الان از قبل اوضاع بدتره.شرایط طوری نیست كه بیتفاوت باشیم. من هم كه كار دیگری بلد نیستم. این جمله آخر را كه میگفت میدانستم كه دوباره گیر افتاده در برزخ رفاقت و صداقت و دردسرهای پرسنلیاش. با خنده گفتم تو هیچ كارت مثل آدم نیست. من كه نفهمیدم شغل تو چیه اما خداییش خیلی مخت تاب داره. این جمله من را هزار بار شنیده و لبخند تحویلم دادهاست.
حالا آنقدر بعد از این همه سال رفاقت نزدیك هستیم به هم كه حرف چشمهایمان را بخوانیم و روی همین حساب بحث را ادامه نمیدهم و با ناپلئونیهایش از خودش پذیرایی میكنم.
حالا چند روز است كه حالم بدجور عوض شدهاست.عصر همان روزی كه تصاویرعملیات تروریستی تهران دنیا را شوكه كرده بود، هم شوكه بودم و هم غرق امیدواری و غرور.
عكساش از زاویهای كور با همان استیل ایستادن و انگشتر عقیق مرغوبش كه خیلی برایش عزیز است برای من شبیه یك تابلوی نقاشی چند لت است از روزهای دانشجویی تا الان. در اوج اضطراب اما مدام عكساش را در كانالهای خبری گوشی نگاه میكنم و با خودم میگویم این همه شجاعت برای نجات مردم نوبر است.آخه بیمعرفت دانشكده، تو چقدر با معرفتی.
- 9
- 6