نيما حاكم و مالك جزيرهاي بود كه ورود به آن و خروج از آن سهل نبود و خود او ساكن اعماق در امتداد خط عمود از بالاي كادر آسمانِ مماس بر لبه اين جزيره تا عمق اقيانوس. چرا؟
ميگفت هنرمند پوستي حساستر از ديگران دارد. زودتر از ديگران طلوع، غروب، وزش باد و آفتاب سوزان را روي پوستش حس ميكند. ترجيح ميداد در سايه راه برود. اما آنقدر حضوري محكم و قوي حتي در غيبت داشت كه نشد منكرش شوند و باور نميكردند روزي واقعا غايب شود، حتي دوستان نزديك كه از حال و روزش خبر داشتند. زندگي را به بازي نگرفت، ٦٨ سال. گرفت؟!
اغلب ادويههاي جهان را ميشناخت و يك رديف از كتابخانه به كتابهاي آشپزي ملل تعلق داشت كه البته آن رديف هميشه خالي ميماند چون كتابها هميشه در خانه پراكنده بودند براي كشف طعم تازهاي. بحث ميكرديم درباره تغذيه بشر. چگونگي پيدايش بشر! از تكسلولها شروع ميشد تا شكلگيري پنجههاي دست انسان كه مناسب بود براي چيدن ميوه و دندانهاي آسيا كه مناسب شدند براي جويدن ميوهها. آنقدر مبحث خوراك پيچيده بود كه مجاز باشم از تمامي ادويههاي جهان كنارهگيري و اغلب به نان و ماست اكتفا كنم.
در ايتاليا و كنار دست پيپكشهاي كهنهكار شيوه درست چاقكردن پيپ و مزمزهكردن سيگاربرگ را ياد گرفته بود و با خود رسم و رسوم را به ارمغان آورد و تمام اطرافيانش حداقل يك پيپ خريدند و سعي كردند تفاوت سيگاربرگها را بفهمند. اگر كوبايي بود كه ديگر جاي بحث نداشت و به ياد فيدل كاسترو به عمق جنگلها و مبارزات در كوبا ميرفت. اما هيچ كدام از اطرافيان نيما پيپكش نشدند كه نشدند. صبر و تحملي ميخواست و سكوت و آرامش و نشستن طولاني، كه ما هيچكدام نداشتيم.
فيلمديدن با نيما قوانين خاص خودش را داشت. بعد از خوردن شام و خوابيدن بچهها تمام فرهنگنامههاي سينمايي را دور هم جمع ميكرد و البته كتابهاي سال به سال منتقدان سينما را كه به فيلمها ستاره داده بودند. خلاصه آفتاب كه برميآمد و موقع مدرسهرفتن بچهها ميرسيد، هنوز فيلم ديدن به اتمام نرسيده بود. بعضي شبها ٤ فيلم پشت سر هم تا صبح ميديديم! از سنگين به سبك. خدا را شكر بهجز معدودي از فيلمهاي مهم، فيلمبردار و سناريست برايش مهم نبود يا شايد ديگر حافظهاش جا نداشت و خدا را شكر جيمز دين زود مرد و تاركوفسكي فقط هفت فيلم ساخت.
نيما موسيقي را خوب ميشناخت از كلاسيكها تا جاز ديسكسيلندر و ادجوها به هنگام نقاشي. بيوگرافي اغلب گروهاي موسيقي را هم از حفظ بود و از حفظ شدم! به فلسفه شرق دور علاقه داشت و مثالهايش از فلسفه كواينها و هايكوهاي ذن بود. نيما كاملا در لحظه اكنون زندگي ميكرد و به همين خاطر هيچ شيئي به جاي خود برنميگشت و به همين خاطر هميشه به قرارها، كلاسها و مهمانيها دير ميرسيد. نيما طبيعتا هيچگونه آشنايي و تعلق خاطري به زمان و ساعت نداشت و من هم با خيال راحت انواع ساعتهاي قديميِ از كار افتاده را از سمساريها ميخريدم و به ديوارها ميان تابلوها نصب ميكردم.
نيما تو را به بدويت و انسانهاي نخستين و غارها ميبرد. به سنت و سياستها. از چرم و سنگ به پيپ ميرسيد، از فيلم و ادبيات به سنگوارهها. اما تو كه كشانكشان با او ميرفتي و معلوم نبود به كدام ناكجاآباد ميرسي پس از مدتي و جمعبنديِ آخر تو را به لحظه حال ميكشيد و زمان ميبرد كه تمام وقايع را در ذهن خود جمع و جور كني و بفهمي كه بيربط هم نبود اين مسافرت انگار!
نيما شوخطبع و اهل طنز بود و درست در جديترين لحظه برانگيختگي فرد مقابل، سطل آب سرد طنز تلخ يا شيرين را بر سر او فرو ميريخت. براي بعضي، اين طنزهاي نيما نجاتبخش بود و براي من هرگز. اگر زندگي به تعبير او بوم نقاشي بود كه بايد خوب چيدمان شود، براي منِ عجولِ بيطاقت «زمان و مكان» جايگاه مهمي روي اين بوم لعنتي داشتند. به نظم و تعادل نياز داشتم و دارم. ولي خوب انصافا همين حال و احوالات نيما براي آنها كه با او درددل ميكردند جالب بود. چون معلم ذن بود از طنزهاي بجا و بهموقع احتمالا درس ميگرفتند، از اينكه مسائل و اصلا زندگي چندان مهم نيستند و هميشه راهحلهايي وجود دارند.
نيما قادر بود آرامش برايشان بيافريند. براي من اما قابل درك نبود و نيست كه گذشته مرده و آينده هم كه هنوز نيامده! شايد به خاطر خصلت شوخطبعياش بود كه كل كتابهاي ماركز را خواند و لذت برد. فيلمهاي فليني را مكررا ميديد و لذت ميبرد. ادبيات امريكاي لاتين را دوست داشت و آلبر كامو را و البته هرگز ملتفت نشد كه چرا من اين همه شيفتگيِ خودم را نسبت به «سوءتفاهم» كامو ابراز ميكنم. از نظر او «بيگانه» اثر مهمتري بود و البته حوصله نكرد كه دوباره سوءتفاهم را بخواند تا بفهمد چه موضوع عجيب و حيرتآوري در اين داستان ساده نهفته است از ديدگاه من!
سير تحولات اجتماعي و سياسي جهان را دنبال ميكرد اما چندان برانگيخته نميشد! انگار كه بسيار طبيعي است تاريخ تكرار شود و واقعا طبيعي است ولي خشمآور هم هست. در اين موارد خشمي در نيما به جوش نميآمد! اما عميقا از ديكتاتورها منزجر بود و چقدر چهگوارا را دوست داشت.
نيما ميگفت تا من هستم مرگ نيست و وقتي مرگ باشد، من نيستم. اين شعار اپيكوريستها بود كه ميپسنديدش. جهان را به گونه خودش ميديد. انكسار منظره آزارش نميداد. انگار همه را «هستي و نيستي» را از ته اقيانوسي كه در آن ساكن بود، از ژرفاي لايههاي آب و خزه و حبابها نگاه ميكرد. نيما تحسين ميشد براي آرامشي كه داشت! در اوقات خلوتِ خانه، غرق در عالمي ديگر از اتاقي به اتاقي ميرفت و از آينهاي به آينه ديگر، ابزاري را جابهجا ميكرد. اصرار داشت كه حتما فنجانها نعلبكي داشته باشند، ولي هرگز فنجاني را كه از آن مينوشيد به نعلبكي باز نميگرداند.
اين همه ساعات طولاني، اين همه روزها و سالها كه در خلوت از اتاقي به اتاقي و از آينهاي به آينهاي ميرفت به چه فكر ميكرد؟ در كدام عالم بود؟ هرگز نگفت و در برابر پرسش، چاي ديگري تقاضا ميكرد يا پيشنهادِ ديدن فيلمي را ميداد كه اغلب نميشد شامل آن زمان و مكان شود. زندگي روزمره جديتر از اين حرفها بود كه هر لحظه بخواهي به كاري كه دلت ميخواهد بپردازي. اما او خشمگين ميشد و بعدها پيشنهاد ديدن مكرر فيلم «شكاف درههاي ميسوري» در زمانهاي نامناسب طنز خانواده شد، حتي بين دژار و اوژن.
نيما اهل كشيدن پرتره اشخاص نبود و به جاي آن عكس ميگرفت. گوشه، كنار خانه هميشه پر از عكس بود. دوست داشت عكس را مرتب ببيند و هميشه دوست داشت نمايشگاهي از عكسهايش بگذارد. تحت تاثير مكتب ذن بودن به غير از طرحهاي مركبي كه شامل عكسهاي فراواني شد از تپهها، علفها در بيابان و توجه و شوقي كه نيما به اين زيباييها نشان ميداد، باعث شد كه امير نادري يكي از سكانسهاي فيلم «آب، باد، خاك» خود را سكانس «نيما» نامگذاري كند. از همان ابتداي ازدواج ميزي براي طراحي مركب نيما تهيه كردم كه ملقب شد به ميز پيانو. انواع جوهرها و مركبها را داشت و تهيه ميكرديم.
در آن دورانِ ممنوعيت ورود كالاهاي غيرضروري به ايران، گاه پارچهاي را ميجوشانديم و ميگذاشتيم آب آن تبخير شود تا جوهر رنگي به دست بياوريم. بهشدت مراقب نوك قلمهاي فلزياش بود. قلمي كه نوكش به دست او جا افتاده بود جواهري بود كه بايد پاسداري ميشد. موسيقي ملايمي ميگذاشت، راه ميرفت، آرام و باوقار فكر ميكرد و بعد ساعتها پشت ميز مينشست و كار ميكرد. مركب قهوهاي و آبي و خاكستريهاي كمرنگ و كاغذ كرمرنگ را از دوران دانشجويي انتخاب كرده بود. يافتن كاغذهاي مرغوب كرمرنگ در سالهاي دهه ٦٠ داستاني بود. بهترين هديهاي بود كه گهگاه از دوستان ميرسيد.
نيماي كمالطلب در كمالِ حيرتِ من طرحي را كه ميليمتري جابهجايي قطره جوهر يا خطي راضياش نكرده بود، مچاله ميكرد و در سطل ميانداخت. پاي تلفن هميشه كاغذ بود اما قلم نبود كه هميشه كلافهاش ميكرد و مكالمههاي طولاني بعضي را با اشاره قلم ميخواست. نتيجهاش طرحهايي است كه خودش ميگفت بازيها و خطخطيهاي تلفني. بسياري از آنها را نجات دادم. دور از چشم خودش نگه داشتهام و حتي بعدها برخي را امضا كرد. امضاكردن كارهايش هم پروژه سنگيني بود. هر چند وقت يك بار منِ منظمِ خواهانِ تعادل، دستهاي طرح امضانشده را در زماني كه تشخيص ميدادم وقت مناسبي است و البته همواره اشتباه كرده بودم، با طنز و شوخي جلويش ميگذاشتم كه امضا كند. بالاخره شايد ٥ عددي امضا ميشد. عيبي نداشت غنيمت بود. وزنهاي ولو بسيار كوچك از شانهام پايين ميرفت. باقيِ طرحها هم ميماند براي آيندهاي نامعلوم. نيما بهشدت مودي بود.
نيما رنگ روغن و اكرليك را روي زمين كار ميكرد و با وجود مشكل سياتيك و ديسك كمر، در حين كار درد را به جان ميخريد و از آنجا كه در لحظه بود و غرق كار، مثل رقص سماع آخر فيلم «اكنون آپوكاليپس» و گاه مثل واكنشهاي بازيگر فيلم «صورت زخمي» به بوم يا مقواي اشتنباخ حمله ميبرد. در اين ميان مهم نبود كه پايش روي تيوب رنگ برود يا شيشه نفت يا آب سرنگون شود؛ با شور و عشق و سرعت كار ميكرد و هر آن از من كه گويي دستيار جراح باشم رنگي، كاردكي، سمبادهاي را ميطلبيد و اگر دير ميكردم عصباني ميشد، انگار كه جان تابلو از دست ميرود. در همين لحظه اكنون از هيچ گوشهاي از كار غفلت نميشد.
در لحظهاي خاص از لحظههاي اكنون عقب عقب ميرفت و كار را نگاه ميكرد و لحظه آنتراكت را اعلام ميكرد. كاسِت آرامشبخش را كه مدتها پيش از كار افتاده بود، پشت و رو ميكرد و حالا آن رويش را گوش ميداد و چاي مينوشيد و پيپي را كه برايش چاق كرده بودم زنده و حلقههايش را به سويم نثار ميكرد. لباس كار نميپوشيد حين كار. با هر آنچه در تن داشت غافل از خود و ظاهر شروع ميكرد. مرحله بعد لكهگيري لباس بود با تربانتين عزيز كه بويش سه روز خانه را اشباع ميكرد.
ديماه سال ٦٢ ازدواج كرديم. قبل از ازدواج دوران نامزدي بود كه مصادف بود با اولين نمايشگاه انفرادي نيما در روابط فرهنگي ايتاليا. همهچيز آماده بود جز خود نيما. چند جلسه با كلادير داشتيم براي انتخاب كار و سپس قابكردن كه توسط آقاي حيدريان انجام شد و از همان زمان دستياري هم براي من شروع شد. سر و كله زدن با گرافيست كه نيما اصلا از او راضي نبود، نامگذاري كارها و بحثي عجيب براي نيما كه بايد كارهايش را قيمتگذاري ميكرد و بالاخره هم تا آخرين لحظه زير بار فروش كار نرفت كه نرفت. نيما به بهانه تعمير عينكش، يك ساعت و نيم ديرتر از سفير ايتاليا وارد نمايشگاه شد و با چهره برافروخته جان كلاديرمكيا كه تلاش فراواني روي اين نمايشگاه كرده بود، روبهرو شد.
وي دكتراي تاريخ هنر داشت و نقد بسيار خوبي هم نوشته بود كه زيرنظر كامران شيردل و بهرام بيضايي به فارسي برگردانده شده و البته در كاتالوگي غمانگيز با چاپ بد با توجه به امكانات آن زمان در دسترس مهمانان قرار گرفته بود. نيما خيلي ملايم و منطقي توضيح داد كه حتما بايد شيشه عينكش عوض ميشده! عينك «پرسول» كه بخشي از چهرهاش بود و صورتش را كامل ميكرد تا سالها.
بورسي هم به نيما تعلق گرفت براي مطالعه آزاد با هزينه دولت ايتاليا. نيما نپذيرفت و ماند. براي هميشه ماند و هرگز از ايران خارج نشد. نيما ماند كه نتيجه تحول و انقلاب را از نزديك مشاهده كند. تاثيرات بعد از جنگ يا در حين جنگ برايم شگفتآور بود كه اينگونه به پرده مينشستند. تجربهاي كه خودم هنوز با پوست و استخوان درنيافته بودم تا وقتي كه لاستيك زاپاس نداشتيم كه از تهران و آن محله «ميدان پاليزي» بگريزيم. وقتي مصادف شديم با حملات دور تا دور خانهمان كه انگار دلمشغولي صدام بود. بالاخره زماني راهيِ سفر شديم و شهر به شهر به هر خانه دوست و آشنايي رسيديم و ديديم كه عملا جايي براي اتراق نيست و دوباره بازگشتيم. خانهمان پاتوق هنرمندان بود و شبهاي شعر.
نيما از سنين پايين قبل از سفرش به ايتاليا بيشتر اوقاتش را به تعليم و دستياري پدرش گذرانده بود. زمانه عوض شده بود. بين تعليم پدر، علياصغر پتگر، آثارش و مدرنيستها فاصله افتاده بود. به كارهاي عمويش، جعفر پتگر، هم توجه ميكرد و خانواده خالهاش را دوست داشت. چندان راغب به سبك و سياق خانواده نبود. بالاخره تصميم ميگيرد، ترغيب و تشويق ميشود به ايتاليا برود و آنجا خودش را پيدا كند، اول تحت تاثير استادش اميليو گركو. اما نيما ميخواهد خودش باشد. همواره طرح ميزند و جستوجو ميكند.
تفاوت عمده جهانبيني او با استادش در طرحهاي مركبي با پيشينه تكنيك از قبل آموخته به تشخيص مكيارلا، كارهاي نيما جهانبيني تلخي را جستوجو ميكند و به دنبال دلايل و مفهوم هستي و نيستي، از حالت زيباييشناسي استادش خارج ميشود و دنياي خودش را دنبال ميكند؛ دنيايي شايد به خاطر احساس تنهايي و زخمهايي كه فقط خودش تجربه كرده است. به دنبال دنيايي انساني كه شايد قابل درك براي ديگران نباشد.
دنيايي كه خودش هم برايش عجيب مينمود دنيايي كه دايما سعي در چهره و فيزيك نداشت. گاه به فرياد ميگفت هيچكس را درك نميكند! خودم هم نميدانم كي هستم! و گاه با حيرت از خودش سوال ميكرد كه كجاي كارش اشكال دارد؟ كجا اشتباه كرده كه هرگز به آنچه آرامش نام دارد نرسيده؟ از كجا به بعد تنها شده؟ ريشههاي درختهاي زيتون توجهش را جلب كرد. آيا فقط فرم اين ريشهها دلمشغولياش بود؟ آيا پرداختن به اين ريشهها به نقاشيهايي تازه ميرسد؟ راهي جديد؟ نگاهي جديد؟ كم ميگفت.
خوابهايش را هرگز تعريف نميكرد. اما شنونده خوبي بود. هر درددلكنندهاي فكر ميكرد بهترين دوست و راهنماي زندگياش را پيدا كرده. آيا همزمان نيما آن همه زخم و مشغله فكري خودش را هم بررسي ميكرد؟ كدام كلبه آمال و آرزوها در خاطرش بود كه به مكتب ذن پناه برد؟...
از ايتاليا تابلوهايي را با خود آورد و طراحيهايي را. نيما خودش را طراح ميدانست و بر طراحي پافشاري ميكرد و معدود شاگرداني تحمل اين سختگيريها را داشتند. تعداد طراحيهاي او خيلي بيش از تمامي نقاشيهاي رنگي زندگي او هستند. طراحيهايي كه براي دركش بايد ايستاد و نگاه كرد. نيما در ايران مجسمه نساخت. ايدههايي داشت ولي اجرايشان را ناممكن ميديد. تشويق و اصرار من هم جواب نداد. نيما گاه در كالبد فروش نميگنجيد. از پدر ياد گرفته بود و باور داشت كه هنرمند سفارشپذير نيست و به ذائقه مردم يا زمانه نبايد راه و روش خود را تغيير دهد. آزادياي كه او انتظار داشت از كجا شروع ميشد و تا كجا ميرفت كه راضي باشد؟
دورههايي هم كه در آزاديِ كامل به سر ميبرد شديدا احساس تنهايي ميكرد. در لحظات بحراني زندگي هميشه دوستي به نجات ميآمد. ميگفتند نيما خوششانس است! واقعا خوششانس بود؟ چه چيزي، چه حال و هوايي، چه ارتباطي از روح و روانش را به ديگران سپرده بود كه پس از آن همه رنجشها، سر بزنگاه تنها نميماند؟ اما گوشهگير و گوشهگيرتر شد. براي او معني كلمه عزلتطلب با كلمه عزلتگزين فرق داشت. معتقد بود عزلتگزين است. واقعا انتخاب خودش بود؟ حتما كه بود. اما كدام پيچ و خم زندگي؟ كدام زخم التيامنيافتهاي او را از انسانها دور كرده بود و ميكرد؟ از آينهاي به آينهاي ديگر ميرفت و در زمان و مكان نبود...
انگار در چشم بر هم زدني از تابستان سال ١٣٥٨ تا پنجم فروردين ١٣٩٤ تاريخي ساخته شد. كولهباري شد سنگين و سنگينتر از آنچه ديدم و تجربه كردم و ياد گرفتم و فراموش كردم و از آنچه تاييد كردم و انكار. قرار بود ٥ فروردين صبح كه بيدار شود تهران خلوت با آسماني صاف و كوههاي قابل مشاهده و دماوند عزيز را به او نشان دهند- دو دوست جوانش كه مهمانش بودند- و دوستشان داشت. دمدماي صبح در تاريكروشناي آسمان تميز تهران آنگاه كه دوستانش در خواب بودند در تختخواب چرخي زد. تاب نياورد. خسته بود؟ غافل بود؟ در زمان و مكان نبود؟ در تاريكروشناي آسمان پاك تهران، چرخي زد و سرفهاي كرد و آخرين تانگوي يكنفرهاش را در شهر خالي و ساكت و در خواب رفته و آسمان آبيرنگ تهران بهتنهايي به صحنه برد. چرخي زد و سرانگشتانِ طراحش كبود شد. در لحظه بود تمام آن شب. لحظه به لحظه. خواب هم ديده بود شايد!چرخي زد در آسمان آبيرنگ شهر خلوت تهران. چرخي زد و انديشه تانگوي يكنفرهاش را به انديشه گلههاي ابرهاي ولگرد برد.
فرشته يميني شريف،شاعر و همسر نيما پتگر
- 17
- 6