پرستو صالحی نوشت:
"پارسال وقتِ برنامه ماه عسل مجال نداد بقيه شو بگم شايد امسال وقتش بود درست بعد از ديدن صحنه ي بخشش پدر توسط خواهران منصوريان...
سال ٧٥وقتي پدرم رفت نقطه ي زير صفر فقرو تجربه كرديم وسايل خونه مونو با كلنگ نابود كرده بود دويست هزار تومن پول پيش خونه رو هم از صاحبخونه گرفته بود، ديگه خونه هم نداشتيم رفتيم خونه مادربزرگم مونديم ولي اونجا كوچيك بود آخه دو تا خاله ام هم با مامان بزرگم زندگي مي كردن جا نبود براي همه مون، عمه ام گفت من برم خونه ي اونا دو سال فقط اخر هفته ها مامانم و امير و مي ديدم من اميري كه تمام عمرمون نفس به نفس هم بوديم از هم دور مونديم شب ها براش تو دفتر خاطراتم نامه مي نوشتم، امان از اون دو سال دوري ...
خونه مادر بزرگ و فروختن سهم مامان و دادن شد يك آپارتمان ٥٠ متري اجاره كنيم تو نارمك هر سه تامون كار مي كردم مامان سوزن صدتا يه غاز ميزد امير كارگري و من روسري از توليدي ميگرفتم دورشو منجوق دوزي مي كردم، يواش يواش اسباب خونه تونستيم بگيريم...
راستش اعتماد به نفسم تموم شده بود روياي بازيگر شدن هم همينطور تا مژگان اومد تو زندگيم پيش دانشگاهي با هم مي رفتيم يه دختر پولدار ولي مشتي اومد و شد پشت پناهم، انگيزه مي داد مي گفت پرستو چيت از فلان هنرپيشه كمتره بايد بخواي خلاصه راهم انداخت با كار حركات فرم شروع كردم ماهي هشت هزار تومن بهم ميدادن براي مني كه صبح ها تو صف اتوبوس يه لنگه پا واميستادم و معمولا دير ميرسيدم سر كلاس خيلي بود، انقدر درس خونديم من و امير كه جفتمون دانشگاه قبول شديم امير كامپيوتر من بازيگري كارگرداني بايد ثابت مي كرديم ما مافنگي و بدبخت نمي شيم، شهريه ترم اول و عموم گفته بود كادو قبوليم ميده اما ترم دو چي؟! نشد نميشد انصراف دادم ، تلخ بود... ولي مژگان بود كنارم مثل كوه پله پله هلم ميداد...
پلان به پلان و يك سكانس اولين نقشم بود سال ٧٧بازيگر شدم حالا درجه بنديش اصلا مهم نبود، كابوس تموم شده بود تا ضربه ي كاري بعدي... سال ٨٠ مژگاني كه چراغ راهم شده بود پر كشيد، لعنت به سرطان، ولي اون كارشو انجام داده بود من پرستويي شده بودم كه نفرت و كينه و حسادت و نمي فهميدم مثل اون ، همه رو دوست داشتم مثل اون، رفيق بودم براي همه مثل اون، تصميم گرفتم مژگانِ زندگي بقيه باشم...
از پدر خبر نداشتم آخه مژگان جاي خالي اونو پر كرده بود ولي گويا قسمت تكيه گاه داشتن نبود، تكيه گاه بودن بود....تمام سختي هاي اون سالها گذشت ولي وقتي جنازه ي پدرم رو تو اون شرايط ديدم تمام اون سختي هارو فراموش كردم پدر قرباني اعتياد بود اين اون چيزي بود كه دير فهميدم، و نتيجه اش اين شد يك حسرت هميشگي، اي كاش زودتر از اينكه فوت كنه بخشيده بوديمش و مي رفتيم سراغش كاش...
اينارو گفتم كه اونايي كه هنوز معناي بخشش و نفهميدن بفهمن بعضي ها بايد برن تا ياد بگيريم، بعضي ها بايد بيان كه بفهميم زندگي صبوري مي خواد، تلاش مي خواد، عشق مي خواد بايد ببخشي بي دليل، دوست داشته باشي بي درخواست. ققنوس از خاكستر خودش دوباره بلند ميشه جون ميگيره ققنوس باشين رفقا مثلِ خواهران منصوريان، ببخشين مثل همه ي اونايي كه زمين خوردن هاشون باعث نميشه ديگران رو زمين بزنن ... دوستون دارم ، جمله ي زير اين عكس دستخط پدرِ تو كاغذهاش تو خونه اش پيدا كردم، نوشته بود من غريب خلوتِ تنهايي ام!"
- 17
- 6
ناشناس
۱۳۹۶/۳/۲۷ - ۱۶:۵۵
Permalink