ماهنامه همشهری ۲۴/ وودی هارلسون، در نقش سرهنگ، دارد به چشم های سزار که یک شامپانزه آلفاست (گونه ای از میمون ها که خصلت های برتری جویانه در آنها پر رنگ است) نگاه می کند. می گوید: «خدای من! چشم هاش رو ببین عین مال آدمه». دیالوگی کنایی، چون «آدم» برای رهبر تیره ای از جانوران که دارند نژاد انسان را از روی زمین محو می کنند، تحسین و تعریف محسوب نمی شود.
این جمله در اجرای تصویری فیلم بارِ کنایی بیشتری هم پیدا می کند. چشم های سزار همیشه زنده و پر احساس اند در حالی که چشم های سرهنگ، آن زمان هایی که پشت عینک خلبانی اش پنهان نشده اند، معمولا شبیه چاله هایی تیره و تارند که گاهی برقی حیوانی در آنها می درخشد.
دیالوگ شخصیت هارلسون در عین حال به درخشش تکنیکی فیلم مت ریوز هم اشاره دارد. چشم های سزار به شکل عجیبی گیرا هستند. نیروی سه گانه تازه «سیاره میمون ها» (که با فیلم «ظهور سیاره میمون ها» در سال ۲۰۱۱ به کارگردانی روبرت وایات شروع شده) ریشه در جلوه های تصویری کامپیوتری و تاثیرگذاری بی مثال شان دارد که به واسطه شان میمون ها – به شکلی که هرگز پیش از آن بر پرده دیده نشده – راه می روند، حرف می زنند و احساسات شان را منتقل می کنند؛ چیزی که هر چقدر هم حس نوستالژی مان قوی باشد، زمین تا آسمان با صورت های لاتکسی موجودات فیلم های سری اول مجموعه در دهه ۶۰ و ۷۰ فاصله دارد.
این روزها کم پیش می آید از جلوه های ویژه یک فیلم تعریف کنیم ولی قسمت قبلی این مجموعه، «طلوع سیاره میمون ها»، که آن را هم ریوز کارگردانی کرده بود (فیلم اول مجموعه به کارگردانی وایات را ندیده ام)، برایم مثل یک کشف بود. بیشتر از همه هم به خاطر معجزه موشن کپچر، که از داده های دریافت شده از بدن و صورت بازیگر استفاده می کند و به نوعی وجود جسمانی آنها – یا به زبان دیگر روح شان – را »می ریزد» در یک بدن مصنوعی و ساخته شده دیجیتال.
به لطف این تکنیک، میمون های مختلف فیلم «طلوع سیاره میمون ها»، از جمله سزار که نقشش را اندی سرکیس بازی می کرد و کوبای جنگجو، که نقشش را توبی کیل بازی می کرد،؛ به شکل هراس انگیزی زنده تر و خودمختارتر از همه تلاش های کامپیوتری قبلی برای خلق موجودات زنده باورپذیر بودند.
اگر «جنگ برای سیاره میمون ها» در این مسیر جلوتر هم می رود، فقط به لطف فناوری موشن کپچر نیست؛ بلکه تا حد زیادی مدیون حساسیت فوق العاده نسبت به بافت ها است که به لطف تلاش های استودیوی «وِتا» و تیم جلوه های تصویری به رهبری دن لمون و جو لتری وود محقق شده. در اینجا مشکل قدیمی و کلیشه شده جلوه های ویژه کامپیوتری که نمی شود مو و پشم را به شکلی واقع گرایانه بازسازی کرد، دیگر مصداق ندارد و «جنگ برای سیاره میمون ها» این جزییات را به شکلی کاملا واضح جلوی دید چشمان مان نمایان می کند.
موی بدن میمون ها به گونه ای است که فکر می کنید می توانید لمسش کنید. از سطوح بدن یک گوریل پشمالو گرفته تا پرزهای نرم و نازک تری که سایه روشن صورت یک شامپانزه را می سازند، و بارانی که قطره قطره با ظرافت روی شانه های سزار می افتند و نباید از قلم بیفتد. وقتی سینمای دیجیتال می تواند بافت را چنین پر احساس و با دقت ضبط کند، فیلم نه تنها برای مخاطبان بلاک باسترها، که برای خلوت نشین ترین زیبایی شناس ها هم لذت بخش می شود.
این جلوه ها می توانند معنی اصیلی را هم در خود جای دهند: صحنه ای که در آن موریس اورانگوتان (با نقش آفرینی کارین کانووال) و یک دختر نوجوان (آمیا میلر) در نمای بسته روبروی هم قرار می گیرند، یک جور عمق احساسی و واقعی دارد؛ این عمق تنها به خاطر بافت چرمی شکل صورت گردی نیست که چشم های مالیخولیایی اورانگوتان را در بر گرفته؛ دلیل دیگرش فوکوس محدودی است که برای فیلمبرداری انتخاب شده و باعث برجسته شدن بافت های روی ژاکت پشمی بچه شده است.
بله، بالاخره به زبان آوردمش: «یک جور عمق احساسی و واقعی»؛ آن هم در فیلمی مبتنی بر جلوه های ویژه کامپیوتری. همین به خودی خود دارد سدی را می شکند و صحنه های دیگری هم در «جنگ برای سیاره میمون ها» دارای همین نفوذ دراماتیک هستند – مثلا آخرین مواجهه تکان دهنده سزار و سرهنگ، وقتی که می فهمیم نژاد انسان از مرگ گریزی ندارد.
ظاهرا این سه گانه جدید به هدف همیشه گریزان و جذاب بازآفرینی احساسات برای وجه نمایشی سینما، «صرفا از طریق تصویر»، دست پیدا کرده است؛ این موفقیت بیشتر از همه به خاطر خلق موجودات بینابینی فیلم است؛ میمون هایی که تقریبا شبیه انسان اند و در عین حال هنوز خیلی شبیه میمون.
حضور شاخص این موجودات نخستین در «طلوع سیاره میمون ها» باعث می شد احساس کنید که انسان ها، به رهبری جیسون کلارک، نقش چندانی ندارند، ولی «جنگ برای سیاره میمون ها» با معرفی یک شخصیت منفی انسانی، با بازی هارلسون، این توازن را از نو می سازد؛ شخصیتی چنان وحشی که به مقابله حیوان و انسان تاثیری بسیار قوی تر می بخشد.
«جنگ برای سیاره میمون ها» با توجه به زمان ۱۵۰ دقیقه ای اش پایانی به نسبت رضایتبخش برای این سه گانه است؛ اما فیلم با تمام هوشمندی اش، نمی تواند روایتش را در تمام این مدت طولانی حفظ کند. این که لحظه هایی درخشان در فیلم وجود دارند در نهایت منجر به این نمی شوند که خود فیلم هم درخشان باشد. این میزان از جلوه های ویژه حتی تماشایی معمولا دل ما را می زند اما تعداد کمی از آنها مثل «جنگ برای سیاره میمون ها» می تواند به لذت های عمیق و ماندگارتری برسند.
با این حال «جنگ برای سیاره میمون ها»، مثل خیلی دیگر از نمونه های مشابهش، نمره بالایی در شورانگیزی و هوشمندی می گیرد، ولی در اصالت نه؛ که البته ادعایی هم در این زمینه ندارد. این عدم اصالت فقط به دلیل بازآفرینی یک اثر قدیمی و خاک گرفته که خودش هم مبتنی بر رمانی فرانسوی بوده نیست.
همان طور که داستان این فیلم ها در مورد نسل و تبار است، «جنگ برای سیاره میمون ها» هم مدام تبار سینمایی خودش را به رخ می کشد. واضح تر از همه، فیلم یک فیلم جنگ ویتنامی است در لباسی مبدل. انسان های سرباز را اولین بار در حالی می بینیم که در دل جنگل های متراکم پیش می آیند و روی کلاه خودهای شان شعارهایی نوشته اند مثل «گونه در خطر انقراض» و «وقت خواب برای بانزو» (نام فیلمی به کارگردانی رونالد ریگان با شخصیت محوری یک میمون). اینها بازتابی از شعارهایی اند که در بسیاری از عکس های خبری دهه ۶۰ شاهدشان بوده ایم.
در اواخر فیلم، قسمتی از یک نبرد همراه با موسیقی آرام مایکل جیاچینو اتفاق می افتد؛ موسیقی گویی ساخته شده تا شبیه لحظه های مرثیه وار مشابه در «شکارچی گوزن» و «جوخه» باشد. سرهنگ هارلسون – با همان جمجمه کچل براندو در «اینک آخرالزمان» و چین عمیق دنیس هاپر در میان ابروها – با ترانه «هی جو»ی هندریکس در مقر خود می پلکد.
او نسخه دوم شخصیت کورتز (براندوی) کاپولا است – نکته ای که برای فهمیدنش نیازی نبود گرافیتی روی دیوار را ببینیم که (بله دیگر!) نوشته «اینک آخرالزمان میمون/ Ape-pocalypse Now» («جنگ برای سیاره میمون ها» نمونه ای مثال زدنی برای سینمایی است که همواره فرض می کند تماشاگرش باهوش است، ولی نه خیلی زیاد).
پژواک های سینمایی فیلم فقط در اینها خلاصه نمی شود. یک تعقیب و گریز وسترن وار روی اسب از میان برف ها می رسد. به عمارتی متروک که از بیرون، هتل فیلم «درخشش» است و از درون، یک قصر برفی از «دکتر ژیواگو» (یا شاید «ادوارد دست قیچی»).
در میان مجموعه ای از مناظر زیبا، تصویری چشمگیر از شکوفه های صورتی جلوی برف به چشم می آید که ریوز و مدیر فیلمبرداری اش مایکل سرسین در فیلم های هنری رنگ پردازی شده آسیایی مثل «خانه خنجرهای پران» ژانگ ییمو تماشا کرده اند (طوفانی از تیرهای مستقیم از «قهرمان»، فیلم دیگر همین کارگردان بیرون آمده است.) در طول فیلم هم اشاره هایی به ژانر تاریخی / کتاب مقدسی هالیوود می بینیم.
سزار در نقاط مختلف شبیه اسپارتاکوس، مسیح و مومیایی است که مردمش را به سرزمین موعود هدایت می کند (در اینجا به طرزی جالب توجه چرخه وقتی بسته می شود که این نجات دهنده پشمالو، پا جای پای چارلتون هستون می گذارد – کسی که ستاره فیلم اصلی «سیاره میمون ها» در سال ۱۹۶۸ هم بوده).
همه اینها به «جنگ برای سیاره میمون ها» از نظر تماتیک چگالی خاصی می بخشند اما باعث می شوند فیلم به طرزی غریب از گفتمانی جدید و از آن خود تهی باشد. تم های متضاد باعث می شوند سخت بفهمیم فیلم واقعا از چه حرف می زند؛ زیرمتن های احتمالی وارد شده به آن چنان زیادند که گاهی به نظر می رسد فرقی نمی کند فیلم را تفسیر غیرمستقیم فرآیند انقلاب بگیریم، یا پایان برده داری، یا تاریخ جنگ های آمریکا، یا هر چیز دیگر.
ارجاعات معاصر به گونه ای هستند که به نظر می رسد کاملا پخته نشده اند. سرهنگ دارد یک دیوار می سازد که پولش را هم قرار است میمون ها (با کار اجباری) بدهند. تنها زیرمتنی که موفق می شود زنگ هشدار تازه ای به صدا دربیاورد، باور سرهنگ به فرماندهی اش در یک «جنگ مقدس» است و اعتقادش به گریزناپذیر بودن رویارویی وحشتناک نهایی؛ نقطه ای که در تمام تاریخ طرفدار داشته؛ به همین دلیل او را ناگهان دیوانه ای آخرالزمانی می بینیم که در قالب استیو بتن فرو رفته [سیاستمدار و تهیه کننده تندروی آمریکایی که در هفت ماه اول ریاست جمهوری ترامپ یکی از استراتژیست های ارشد کاخ سفید بود.]
برگ برنده منحصر به فرد فیلم بی شک همان خلق میمون هایی است که واقعی به نظر می رسند و در عین حال،غیر واقعی. چیزی که به این موجودات تلفیقی اجازه می دهد از خطر «درهی وهمی*» در حوزه موجودات مصنوعی عبور کنند و زنده و واقعی دیده شوند، تضاد بین بدن این موجودات نخستین و حالات انسانی صورت های شان است.
البته دیدن آنها هنوز هم ذهن را مغشوش می کند و باید توجه داشت که میمون های اصلی فیلم خیلی شبیه میمون رفتار نمی کنند و بیشتر شبیه انسان اند (مثلا وقت زیادی را صرف برداشتن شپش های همدیگر نمی کنند). هنوز هم وقتی یک میمون انگلیسی حرف می زند شبیه کارتون به نظر می رسد، گرچه فیلم برای آنهایی که انگلیسی حرف نمی زنند زیرنویس های جالبی دارد (کورنلیوسِ نوزاد می گوید: «ای! ای! ای! ترجمه اش می نویسد: «پدر!»)، موریس هم زبان اشاره را مثل حرکاتی موزون به زیبایی اجرا می کند.
شاید خصوصیات بالذات انسانی این موجودات نخستین باشد که باعث می شود ما این حیوان های سخنگو را بپذیریم (البته طبق گزارش ها این اتفاق در فیلم جدید «کتاب جنگل»، که من هنوز ندیدمش، به خوبی در مورد دیگر حیوانات هم رخ می دهد.)
اگر سزار در این فیلم به عنوان پادشاه مطلق میمون های پر جست و خیز دیده می شود، درست به دلیل چشم هایش است؛ چشم هایی که به دلیل روشن تر بودن از چشم های دیگر میمون ها، روی پرده برجسته می شوند ولی به طرزی عجیب، پوست صورت او هم روشن تر از دیگران است و این باعث می شود او به عنوان شخصیتی «سفید» در میان جمعیتی غالبا «سیاه» بیشتر دیده شود. موضوعی بسیار عجیب با توجه به تم آزادی در این مجموعه فیلم ها و زبان بصری آنها که تا حدی وام گرفته از جنبش «بلک پاور/ Black Power» سیاه پوستان است (برای مثال سلام میمون ها با دو مشت شبیه مشت بلند شده همین جنبش است.)
به این ترتیب مترادف گرفته شدن ضمنی میمون های اسیر با سیاه پوستان در فیلم، و این تصور که آنها نیاز به ژنرالی سفیدپوست دارند تا به سوی آزادی هدایت شان کند، با معانی رو و عینی فیلم هم تضادی عمیق دارد.
قطعه ناجور در میان این الگوی کلی، شخصیت «میمون بد» با نقش آفرینی استیون ژان است – یک شامپانزه سخنگو که در باغ وحش بزرگ شده و یاد گرفته خودش را در جایگاه ضعیف ببیند، ولی در انتها به عنوان یک شورشی کاربلد ظاهر می شود. او در عین حال عامل جذب مخاطبان جوان تر است؛ چرا که جدیت غالب در فیلم را با شکل معمول «میمون بامزه» متعادل می کند.
«میمون بد» چشم هایی بزرگ و نگران و لب هایی غنچه دارد که بر عکس اخم همیشگی دیگر میمون ها، واقعا شبیه دهان یک شامپانزه است. رفتارش چیزی است بین بچه های گوشه گیر و نگران و پیرمردهای غرغرو. وقتی این شخصیت اولین بار بر پرده ظاهر شد، تنوع و انعطاف حالات صورتش باعث شد به این فکر بیفتم که با گیراترین شکل از شخصیت پردازی های دیجیتال بعد از شخصیت گالوم خود سرکیس در مجموعه «ارباب حلقه ها» روبرو شده ام (متاسفانه سزار سرکیس، که در «طلوع سیاره میمون ها» بسیار پر احساس و گیرا بود، در اینجا جز یک چهره در هم کشیده و نگران فرصت بیشتری برای حرکت پیدا نمی کند.) نقش آفرینی ژان – یا نسخه دیجیتال آن – هنرمندانه است ولی فیلم در نهایت نمی داند با این شخصیت چه کند و این نشان می دهد که شخصیت پردازی، متاسفانه مترادف با شخصیت نیست.
در نهایت میمون بد در حد شخصیتی مثل جار جاربینکس [یکی از شخصیت های مجموعه «جنگ های ستاره ای] باقی می ماند، که می دانیم چه اتفاقات ناخوشایند نژادی به همراه داشت.
البته ریوز آن قدر باهوش هست که در این تله نیفتد اما در نهایت در یک تله دیگر می افتد و آن این است که فیلم را با نگاهی کاملا مردانه ساخته است. به جز دختربچه انسان، نووا – که نماد آسیب پذیری، و چنان که نامش نشان می دهد، شروع دوباره است – و میمون های مادهای که در این فیلم به حاشیه برده شده اند و جودی گریر و سارا کانینگ به جای شان نقش آفرینی کرده اند، فیلم ماجرایی کاملا مردانه دارد. مگر این که موریس را حساب کنید؛ یک اورانگوتان نر که دارای همدلی و ویژگی های خاص «زنانه» است و کارین کانووال به شکلی بسیار تاثیرگذار به جایش نقش آفرینی کرده.
به هر حال «جنگ برای سیاره میمون ها» در سال «واندر وومن»، ناگزیر مردانه به نظر می رسد. گرچه شاید هنوز قسمت بعدی در کار باشد که در آن میمون های ماده را در تمیسکیرا ببینیم [محل سکونت واندر وومن و دیگر شخصیت های موسوم به آمازون].
پی نوشت
Uncanny Valley، فرضیه ای در زیبایی شناسی که بر اساس آن اگر ویژگی ها و حرکت های یک پدیده مصنوعی تقریبا همانند نمونه طبیعی باشد، اغلب بینندگان نسبت به آن حس دافعه خواهند داشت.
کیوان سررشته
- 19
- 3