فیلمسازها از خیلی وقت پیش فهمیدند که هیچچیز مثل به تصویر کشیدن صحنهی یک نبرد بزرگ، مخاطب را هیجانزده نمیکند. دیوید وارک گریفیث در فیلم عظیم (و به شدت نژادپرستانهی) «تولد یک ملت» (The Birth of a Nation) که در سال ۱۹۱۵ انقلابی در سینما به پا کرده بود، صحنهای از جنگ داخلی آمریکا را به تصویر کشید. شاید الان نماهای سیاه و سفید کمکیفیت و افکتهای ابتدایی این فیلم ساده و دم دستی به نظر برسد، ولی تأثیری که تولد یک ملت روی سینما گذاشت انکارناپذیر بود. حساب کار دست هالیوود آمد و خیلی زود رگ خواب تماشاچیان را به دست آورد و تا میتوانست روی صحنههای نبرد عظیمتر، پر زرقوبرقتر و حیرتانگیزتر خرج کرد تا روز به روز تماشاگران بیشتری به سینما بیایند و پولشان را صرف خرید بلیت کنند.
البته اگر تماشاچیها هم اینچنین شیفتهی نبردهای حماسی و انفجار و کشتوکشتار نبودند، سازندگان فیلمها هم انقدر به خودشان زحمت نمیدادند. با گذر زمان، نماهای واید و سادهی سیاهوسفید که مردان در حال جنگ را از فاصله و با نمایی ثابت نشانمان میداد جایشان را به تصاویر رنگی و انفجار و شلیک و نبردهایی داد که انگار مخاطب را هم در دل جنگ میبردند. با پیشرفت تکنولوژی و بهروز شدن فیلمبرداری و تدوین، ما بیشتر و بیشتر درگیر نبردها و جنگهای سینمایی شدیم و به جایی رسیدیم که در صحنههای نبرد فیلمها حس میکنیم خودمان هم بین طرفین درگیر حضور داریم. در این فهرست تعدادی از بزرگترین، خونبارترین و بهیادماندنیترین نبردهای سینما آمده است، از «جنگ ستارگان» (Star Wars) تا «هنری پنجم» و «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now).
۱. جنگ ستارگان: اپیزود ششم – بازگشت جدای (Star Wars Episode VI: The Return of the Jedi)
سال ساخت: ۱۹۸۳
کارگردان: ریچارد مارکوند
این یکی شاید کمی تقلب به نظر برسد چون در واقع سه نبرد در یک فیلم است، ولی احتمالا کسی مشکلی نداشته باشد. در نبرد زمینی، هان سولو، پرنسس لیا، چیویی و درویدها با کمک گروهی از بومیهای قمر اندور (ایووکها) به نیروهای امپراتوری مستقر حمله میکنند تا ژنراتوری را که انرژی لایهی محافظ ستارهی مرگ جدید را تأمین میکند از کار بیندازند. در نبرد هوایی و فضایی، لاندو به همراه باقیماندهی گروهان انقلابیها، حملهای علیه نیروهای منظم و عظیم امپراتوری ترتیب میدهد تا ستارهی مرگ را نابود کند.
اما نبرد اصلی و درخشان فیلم در ایستگاه فضایی است. لوک اسکایواکر که حالا یک جدای تمامعیار است، مقابل امپراتور ایستاده و سعی میکند با وسوسهی پیوستن به او و نیروهای شرور و تاریک بجنگد. یکی از بزرگترین و دیدنیترین صحنههای کل مجموعه جنگ ستارگان است و سهگانهی اصلی را به یک پایانبندی جذاب و شگفتانگیز میرساند. رو در رویی نهایی لوک با دارث ویدر هم که جای خود دارد و خیلیها را هیجانزده میکند.
۲. دانکرک (Dunkirk)
سال ساخت: ۲۰۱۷
کارگردان: کریستوفر نولان
درست زمانی که همه فکر میکردند فیلمهای جنگی تکراری شدهاند و دیگر چیز جدیدی برای ارائه ندارند، کریستوفر نولان دانکرک را ساخت و استاندارد جدیدی در این ژانر تعیین کرد و توقع همه را بالا برد. فیلم ماجرای واقعی ساحل دانکرک را روایت میکند که در آن ۴۰۰ هزار سرباز انگلیسی موفق شدند از محاصرهی نازیها بگریزند. دانکرک از جهات بسیاری فیلم مهم و تأثیرگذاری است. نولان اینجا هم با زمان بازی کرده است و داستان را غیر خطی روایت میکند. ماجرای دانکرک را از سه نقطه دید و سه ظرف زمانی مختلف میبینیم که در کنار هم روایت میشوند؛ سربازان انگلیسی محبوس در ساحل دانکرک و زیر حملات گاه و بیگاه نیروی هوایی نازیها که طول زمانی داستانشان یک هفته است، ماجرای یک قایق غیرنظامی که برای کمک به سربازان انگلیسی به دریا زده است و داستانش در یک روز میگذرد، و سرانجام ماجرای خلبانی فداکار با بازی تام هاردی که زمان داستانیاش یک ساعت است. تمام این فصلها جوری کنار هم روایت میشوند که در ابتدا حس میکنید همگی همزمان و به توالی زمان عادی رخ میدهند. روایت یک ماجرا در سه ظرف زمانی مختلف کاری سخت و ثقیل به نظر میرسد، ولی نولان به راحتی از پس آن بر آمده است.
نکتهی جالب دیگر فیلم این است که تقریبا هیچ چیزی از گذشتهی کاراکترها و قصهی زندگیشان نمیدانیم. نولان میدانست که لازم نیست حتما سربازی را ببینیم که عکس دلبندنش را از جیبش در میآورد و با حسرت و دلتنگی نگاهش میکند، تا برایش دل بسوزانیم و بفهمیم چرا دلش میخواهد برگردد خانه. انگیزهی همه به شدت واضح و روشن است؛ بقا. زنده ماندن و فرار از مهلکه انگیزهای جهانی است و همه آن را درک میکنند. سربازهای جوان و وحشتزدهی دانکرک در تنگنایی مرگبار اسیر شدهاند و هربار که صدای نزدیک شدند هواپیمای جنگی آلمانها را میشنوند باید خداخدا کنند این بار خودشان قربانی نشوند.
۳. الکساندر نِوسکی (Alexander Nevsky)
سال ساخت: ۱۹۳۸
کارگردان: سرگئی آیزنشتاین، دمیتری واسیلیف
داستان هجوم شوالیههای توتونیک آلمانی به روسیه در سال ۱۲۴۲ که با مقاومت نیروهای تحت امر الکساندر اهل نووگورود منجر به شکست شد. الکساندر نوسکی یکی از تأثیرگذارترین و همزمان قدرنادیدهترین فیلمهای سینماست. با کمی تحقیق متوجه میشوید که فیلم در دورهای ساخته شده است که تنش بین شوروی تحت حاکمیت استالین و آلمان تحت امر هیتلر بالا گرفته بود (این دو کشور سه سال بعد از ساخت فیلم وارد جنگی علنی شدند). به خاطر همین، ایده و مضمون مرکزی فیلم که به مخاطبش القا میکرد «آلمانیهای متجاوز را شکست دهید» چند سال بعد از اکرانش معنی جدیتری به خودش گرفت.
صحنهای که در آن نبرد روی یخ را میبینیم واقعا قبل توجه و جلوتر از زمانهی خودش است. در دوره و زمانهای که همهی فیلمسازها صحنههای نبرد فیلمهایشان را به سبک گریفیث و با نمای باز میگرفتند، ایزنشتاین فصل نبرد فیلمش را با نماهای نزدیک و پرهرجومرج و کاتهای سریع ساخت و حسوحالی مدرن به آن بخشید. حتی کاراکترهایی در فیلم گذاشت که به دنبال انتقام همرزمانشان بودند و از مؤلفههایی استفاده کرد که خیلی از کارگردانها سالها بعد از او تازه به فکرش افتادند.
۴. نجات سرباز رایان (Saving Private Ryan)
سال ساخت: ۱۹۹۸
کارگردان: استوین اسپیلبرگ
سکانس ورود نیروهای آمریکایی به ساحل نورماندی برای همیشه سینما را دگرگون کرد. خیلیها سعی کردند از اسپیلبرگ تقلید کنند و بعدها حسوحال شبیه کشتار و هراس و وحشت افتتاحیهی ویرانگر نجات سرباز رایان را تکرار کنند، ولی هرگز موفق نشدند. اسپیلبرگ کاری کرد که تماشاگران فیلم انگشتبهدهان و حیران و شوکه شوند و حتی تعدادی از کهنهسربازهای جنگجهانی با دیدن این سکانس حیرتانگیز و مهارت او در هرچه واقعیتر در آوردن اتفاقات، به گریه افتادند.
در این صحنه هیچ موسیقی متنی به کار نرفته است و به ندرت از جلوههای کامپیوتری بهره بردهاند. تنها با تدوینی هوشمندانه و خوشریتم و فیلمبرداری استادانه، صدها مرد جوان وحشتزده را میبینیم که برای حفظ جانشان در جهنمی گل آلود میدوند و میمیرند و ضجه میزنند. نجات سرباز رایان تصویری غیرواقعی و لوس و مصنوعی از دلاوری و مردانگی سربازان نشان نمیدهد و ما با تمام وجود، تهدیدی را حس میکنیم که روی هر ثانیه از زندگیشان سایه انداخته است.
۵. ارباب حلقهها: دو برج (The Lord of the Rings: The Two Towers)
سال ساخت: ۲۰۰۲
کارگردان: پیتر جکسون
ممکن است برخی بگویند نبرد نهایی در قسمت سوم سهگانهی محشر پیتر جکسون یعنی «بازگشت پادشاه» را باید در این لیست میآوردیم. ولی نبرد «هِلمز دیپ» در قسمت دوم به قدری تأثیرگذار و نفسگیر است که شاید حتی بالاتر از نبردهای کل مجموعه قرار بگیرد. هیچکس منکر درخشان و تماشایی بودن نبردهای قسمت سوم نیست، ولی نبرد هلمز دیپ حسی از بیم و امید و شکست و پیروزی و هراس به ما میدهد که نظیرش را کمتر جایی دیدهایم.
پیتر جکسون مقاومت شاه تئودن و آراگورن و گیملی و لگولاس را در مقابل لشکری از پلیدیهای آیزنگارد که به فرمان سارومان سمت سرزمین او هجوم آوردهاند به قدری تماشایی و حیرتانگیز به تصویر کشیده است که با دیدنش حس میکنید تصاویری از یک نبرد واقعی از جلو چشمانتان میگذرد. نیروهای تئودن محدودند و در مقابل هزاران اورک و اوروکهای خونخوار شانس زیادی ندارند. صحنههای پیش از آغاز نبرد و آن ترس و هراسی که به جان مردم افتاده، یا دیدن جوانها و کشاورزها و پیرمردهایی که نیزه و شمشیر به دست میگیرند تا از مقابل چشمان نگران زنها و نوزادانشان بگذرند و سمت مرگی دردناک بروند، با همان بار اول تماشا در ذهن همهمان حک شده است. ما در این نبرد تا آخرین لحظهی ناامیدی پیش میرویم و نگران سرنوشت شخصیتهای محبوبمان میشویم، و بالاخره در تاریکترین لحظات نبرد و وقتی هیچ امیدی باقی نمانده است و آراگورن و تئودن آخرین هجوم دلاورانهشان را ترتیب میدهند، گندالف با ارتشی تازهنفس به رهبری ائومر وارد میدان میشود و همگی نفس راحتی میکشیم. نبردی است که توصیفش هم آدم را به هیجان میآورد.
۶. ناخدا و فرمانده: آخر دنیا (Master and Commander: The Far Side of the World)
سال ساخت: ۲۰۰۳
کارگردان: پیتر ویر
ناخدا و فرمانده یکی از فیلمهای درخشان (و غالبا فراموششدهی) دههی ۲۰۰۰ است و تاحدودی بر اساس مجموعه کتابهایی نوشتهی پاتریک اوبرایان ساخته شده. کسانی که فیلم را دیدهاند صحنهی نبرد حماسی و پر جوش و خروشی که در اواخر داستان رخ میدهد به خوبی به یاد دارند. فصلی نفسگیر که با تدوین درجهیک و نماهای دیدنی تکمیل شده و از جذابترین نبردهای سینمایی است. در این صحنه جک آبری (راسل کرو) و افرادش برای کشتی فرانسوی متعلق به ارتش ناپلئون کمین میکنند و آن را به اختیار خود در میآورند، همان کشتی که در طول فیلم از دستش میگریختند و از آن ضربه میخوردند.
در ابتدای نبرد، راسل کرو و همرزمانش خودشان را به جای یک کشتی بیخطر جا میزنند که برای شکار نهنگ به دریا زده است. وقتی کشتی ناپلئونی به بهانهی بازرسی به کشتیشان نزدیک میشود، آبری و افرادش حملهای ناگهانی ترتیب میدهند که فرانسویها را حسابی غافلگیر میکند. بعد از اینکه طی درگیریهایی خونین با شمشیر و چاقو و تبر عرشهی کشتی را تحت کنترل خود میگیرند، در نهایت فرانسویها را شکست میدهند و کشتی را مال خود میکنند. فرانسویها دفاعی آبرومندانه ترتیب میدهند و تا پای جان میجنگند، اما تلاشهایشان محکوم به شکست است و فقط پیروزی آبری را به تأخیر میاندازد و مخاطبان فیلم را که به تماشای نبردی دیدنی و هیجانانگیز نشستهاد، سرگرم میکنند.
۷. هنری پنجم (Henry V)
سال ساخت: ۱۹۸۹
کارگردان: کنت برانا
آثار ویلیام شکسپیر معمولا برای اقتباسهای سینمایی گزینهی مناسبی نیستند. نمایشنامههایش ویژهی صحنهی تئاتر نوشته شدهاند و در آنجا قدرت و هیبت خودشان را تمام و کمال نشان میدهند. فیلمهای متعددی با اقتباس از نمایشنامههای او ساخته شدهاند و خیلیهایشان آثاری فراموششدنی بودند. اما فیلمی که کنت برانا از هنری پنجم – یکی از مهمترین آثار این نمایشنامهنویس بزرگ – ساخت نه تنها اقتباس خیلی خوبی از شکسپیر بود، بلکه فارغ از آن هم فیلم خیلی جذاب و خوبی به حساب میآمد و یکی از بهترین و تأثیرگذارترین نبردهای سینمایی را در خودش جای داده بود؛ یعنی نبرد آزینکورت.
دو سوم ابتدایی فیلم خیلی با احتیاط و حوصله پیش میرود و نبرد اصلی بلافاصله بعد از سخنرانی هنری پنجم (کنت برانا) در روز سنت کریسپین آغاز میشود. تا پیش از هنری پنجم، صحنههای نبرد فیلمها اکثرا به سنت قدیم و با نشان دادن نماهای باز و بدون خشونت زیاد ساخته میشد. ولی کنت برانا نبرد آزینکوت را با شتاب و سرعت و خشونت زیاد به تصویر کشید و نماهایش بسته و کنترلشده بود تا به مخاطب حسی از خفگی بدهد و حس کند بخشی از نبرد و کشت و کشتار است. تصاویری میدیدیم از مردهایی که گلوی همدیگر را با شمشیر میدریدند و در خون و گل و عرق غلت میزدند. حس میکردید شاهد یک نبرد حقیقی و واقعی هستید. کنت برانا با هنری پنجم مسیر ساخته شدن صحنههای نبرد را هموارتر کرد و در آینده شاهد نبردهایی تأثیرگذارتر، خونینتر و بهیادماندنیتر شدیم.
۸. در جبهه غرب خبری نیست (All Quiet on the Western Front)
سال ساخت: ۱۹۳۰
کارگردان: لوئیس مایلستون
این فیلم که اقتباسی بود از رمانی با همین نام نوشتهی اریش ماریا رمارک، داستان زندگی سربازان را در سنگرها و خاکریزهای جنگ جهانی اول روایت میکرد. تمام لحظات فیلم عالی است، اما صحنههای نبرد و جنگ و کشتارش چیزی است که هنوز و بعد از گذشت این همه سال در یادها مانده.
صحنهای که در آن حملهی عظیم اما بیثمر نیروهای فرانسوی را میبینیم همچنان تأثیرگذار است، با اینکه یک قرن از ساخته شدنش میگذرد. برای به تصویر کشیدن صحنهی نبرد از نماهای باز و معروف مدل گریفیث استفاده شده است، ولی همزمان برای خلق اتمسفر تنشزا نماهایی نزدیک میبینیم از آلمانیهایی که همه جا را به رگبار بستهاند و سربازهای فرانسوی که سعی میکنند از باران گلولهها بگریزند و از سیمخاردارها عبور کنند. در یکی از نماهای معروفتر فیلم، یکی از سربازها حین عبور از سیمخاردارها با انفجار نارنجکی کشته میشود و وقتی دود و گرد و غبار کنار میرود، سر بُریدهی او را میبینیم که به سیمخاردارها گیر کرده است. یادتان باشد این فیلم ساختهی سال ۱۹۳۰ است، یعنی مدتها قبل از اینکه نمایش عریان خشونت در سینما عادی شود.
۹. اینک آخرالزمان (Apocalypse Now)
سال ساخت: ۱۹۷۹
کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا
دههی ۷۰ نقطه عطفی برای فیلمهای جنگی بود. تا پیش از آن، تماشاچیها به قهرمانبازیهای جان وین عادت کرده بودند که بومیهای وحشی و شیطانصفت را تارومار میکرد و پرچم آمریکا پشت سرش به اهتزاز در میآمد. مغز متفکر شاهکاری مثل «پدرخوانده» سراغ ژانر جنگی آمد و اینک آخرالزمان را ساخت، شاهکاری دیدنی که اقتباسی بود از رمان کوتاه جوزف کونراد «قلب تاریکی» (Heart of Darkness) که در سال ۱۸۹۹ منتشر شد. البته واضح است که داستان فیلم به جای کونگو(داستان کتاب)، در ویتنام میگذشت. اینک آخرالزمان حیرتانگیز و ترسناک و تکاندهنده است، ولی دیدنش ضروری است.
صحنهای که اینجا دربارهاش حرف میزنیم، همان سکانس هجوم هلیکوپترهای آمریکایی به روستایی است که ویت کنگها در آن پناه گرفتهاند. فصلی فراموشنشدنی که سینمادوستان همیشه آن را با قطعهی مشهور ریچارد واگنر به یاد دارند. تماشاگران عادت نداشتند سربازان آمریکایی را در نقش آدمهای شرور و منفی ببینند. همیشه قهرمانهایی شکستناپذیر بودند که برای دفاع از کشور و آزادی و افتخار جانشان را فدا میکنند. ولی در اینک آخرالزمان تصویری تاریک و شیطانی از ارتش آمریکا میدیدیم که از کشتار لذت میبردند و برایشان مثل تفریح بود.
۱۰. آخرین موهیکان (The Last of Mohicans)
سال ساخت: ۱۹۹۳
کارگردان: مایکل مان
داستان فیلم در سال ۱۷۵۷ و حین جنگ فرانسویان و سرخپوستان میگذرد. کلونل انگلیسی ادموند مونرو فرماندهی دژ ویلیام هنری در کوهستان ادیراندک است، جایی که تحت محاصرهی نیروهای بومی متخاصم قرار گرفته. به ادموند مونرو و سربازان و غیرنظامیهای تحت امر او اجازه دادهاند که در صلح و آرامش آنجا را ترک کنند، ولی با یک شرط. اینکه طبق معاهدهای با فرانسویها، دژ را تحویل بومیها دهند. اما یکی از بومیان به نام ماگوئا دل خوشی از رفتن و فرار کردن نیروهای دشمن ندارد.
وقتی صف ارتش انگلیسیها در جنگل میرانند، ماگوئا و جنگویانش که برای آنها کمین کردهاند، حملهای حماسی و خونین و بیرحمانه علیهشان ترتیب میدهند که منجر به کشتاری وحشتناک میشود. این نبرد و کشتار وحشیانه با مهارت تمام در فیلم به نمایش در آمده است و قطعا یکی از صحنههای نبرد ماندگار سینماست. نمایی که در آن ارتش سرخپوش انگلیسیها با شنیدن جیغ و فریاد تهدیدآمیز جنگجویان بومی ناپیدا حیران و وحشتزده میمانند و ناگهان مورد هجوم از طرفین قرار میگیرند، تصویری است که به این راحتیها فراموشتان نمیشود. حمله به قدری ناگهانی و پرقدرت است که دنیل دیلوئیس و بقیه شانس زیادی برای موفقیت ندارند و تلاش میکنند هراسان و سراسیمه از مهلکه بگریزند.
۱۱. گتیسبرگ (Gettysburg)
سال ساخت: ۱۹۹۳
کارگردان: رونالد ماکسول
این فیلم چهار ساعت و خردهای ران ماکسول که برای پخش در تلویزیون ساخته شده بود و بازیگرانی چون مارتین شین، جف دنیلز و سم الیوت در آن حضور داشتند، اقتباسی بود از رمان مایکل شارا «فرشتگان قاتل» (The Killer Angels). فیلم از همه نظر استثنایی بود. از فیلمبرداری گرفته تا جلوههای ویژه و بازیگران میانسالی که به جای جوانهای سرکش نقش سربازها را ایفا میکردند، حس و حالی کهنه و از مد افتاده به فیلم میدادند.
ولی با این حال، فیلم در مجموع اثری بزرگ و تماشایی از آب در آمد و از اجزاء بد و دمدهی تشکیلدهندهاش فراتر رفت. از جنگ داخلی آمریکا و مردان و تصمیماتی که این واقعه را رقم زدند روایتی نشانمان داد که به طرز غافلگیرکنندهای بیطرف و عادلانه بود و به هر دو جبهه حق میداد. همچنین بازی درخشانی از بازیگران فیلم میدیدیم و صحنههای نبرد چشمنواز (اگرچه بدون خونریزی) نشانمان میداد، و در کنارش موسیقی زیبای رندی ایدلمن همه چیز را تکمیل میکرد. هرچقدر میخواهید گریم و ریشهای خندهدار بازیگران را مسخره کنید، ولی وقتی به صحنهای میرسید که کلونل به افرادش دستور میدهد که چطور حملهای را در تپههای گتیسبرگ ترتیب دهند، حتما متأثر میشوید و وقتی میبینید ریچارد جوردن در حال مرگ، از زخمی شدن دوستش که در جبههی دشمن میجنگد غصه میخورد و سوگواری میکند، شاید اشکی در چشمانتان حلقه بزند. گتیسبرگ با تمام نقاط ضعفی که دارد، اثری ماندگار و فراموشنشدنی است.
۱۲. شجاعدل (Braveheart)
سال ساخت: ۱۹۹۵
کارگردان: مل گیبسون
بله، همه میدانیم شجاعدل از لحاظ وفاداری به وقایع تاریخی خوب عمل نکرده و سهوا و عمدا خیلی چیزها را مطابق با واقعیت به تصویر نکشیده است. ولی واقعا اهمیتی هم دارد؟ مگر فیلم مستند قرار بوده ببینیم؟
هرچقدر هم دربارهی عدم تطابق تاریخی شجاعدل یا کارگردانی مل گیبسون غر بزنیم، نمیتوانیم منکر صحنههای نبرد میخکوبکنندهاش شویم. مل گیبسون حسابی بلد است چطور یک نبرد درست و درمان و باورپذیر تحویل مخاطبش دهد. «نبرد استرلینگ» رسما هرچیزی را برای یک فصل نبرد درجهیک در خودش دارد؛ ارتش کمتعداد آدمخوبهای ظلمدیده، ضدقهرمانهای مغرور، فیلمبرداری و تدوینی که تمام زوایای نبرد را پوشش میدهد و میگذارد مخاطب از تکتک لحظاتش باخبر شود و از تماشایش لذت ببرد، و صحنهی اوجی هیجانانگیز که با دیدنش جوگیر میشوید و دلتان میخواهد علیه یک چیزی قیام و شورش کنید، هرچیزی که شد. باقی فیلم هم لحظات دیدنی و بهیادماندنی کم ندارد، اما نبرد استرلینگ فصلی هیولایی و درخشان است که میشود چندین بار دید.
- 16
- 6