یکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
۱۷:۲۰ - ۱۰ آبان ۱۳۹۶ کد خبر: ۹۶۰۸۰۲۷۹۶
موسیقی

لوریس چکناواریان:

به مادرم که فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد

لوریس چکناواریان,اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,موسیقی
 وقتی آن زنِ غمگینِ تنها در آن هوای سرد، پنهان در گاری فرسوده با تشویق و اضطراب خودش را به ایران می‌رساند؛ هیچ از سرنوشتِ غریبی که در انتظارش بود،‌ خبر نداشت. او از وطنِ گریخته، داشت به وطنِ قدیمی‌ترش برمی‌گشت. بی‌آنکه بداند در ایران عاشقِ مردی می‌شود که ناگزیر می‌شود باز هم فرار کند؛ این بار با همراهی او برای آنکه خانواده‌اش را راضی کند به وصالِ عاشقانه‌اش.

به گزارش موسیقی ما،زن لابد نمی‌دانست فرزندی به دنیا می‌آورد که بزرگ‌ترین آهنگسازانِ دنیا را به تحسین وامی‌دارد و آثارِ مهمی می‌آفریند و ارکسترهای بزرگی را رهبری می‌کند. او اما خوب می‌دانست فرزندش قلبی بزرگ خواهد داشت؛ این را می‌دانست؛ چون «عشق» تنها چیزی بود که به او داده بود.

 

 

«لوریس» حالا، هنوز هم، همان کودکِ بزرگی است که وقتی نامِ مادرش می‌آید؛ عمیق می‌شود و می‌گوید که با فکر کردن به او گاهی می‌گرید. مادرِ رنج‌دیده؛ فرزندِ بزرگی به دنیا آورده است و همین هم سپاسِ آن همه رنج است.

 

معاشرت و صحبت با «لوریس چکناواریان» اقبالِ بزرگی است. نه به این خاطر که آهنگسازِ بزرگی است- خیلی از آهنگسازهای بزرگ را اصلا نباید دید تا بشود آثارشان را همچنان دوست داشت- نه به خاطرِ اینکه با بسیاری از ارکسترهای بزرگِ دنیا همکاری داشته است – که این به تنهایی اعتلایی نیست- و نه به خاطرِ اینکه هنرمندی جامع‌الاطراف است؛ معاشرت با او برای این لذت‌بخش است که می‌توان با نگاهِ او دنیا را دید و برای چند لحظه هم که شده؛ فکر کرد که می‌شود این زندگی را دوست داشت.

 

می‌شود آدم‌ها را هر اندازه هم که بد، بخشید و می‌توان دل‌شکسته شد و همچنان عاشق ماند. برای همه‌ی اینهاست که با او از همه چیز گفتیم جز موسیقی. موسیقی‌دانِ بزرگ حرف‌های مهم‌تری دارد:‌

 

خب این گفت‌وگو برای هشتاد سالگی شماست.

هشتاد ساله؟ چه می‌گویید؟ من فقط بیست و چند سال سن دارم. صبر کنید. آهان. بیست و چهار سال.

 

واقعا؟‌ بیشتر از بیست و یکی – دو سال به شما نمی‌آید. خوب مانده‌اید.

اوه. خیلی ممنونم. پس «لوریس چکناواریان» هستم،۲۱ ساله.  (خنده)

 

دنیا در بیست و یک سالگی چطور است؟  

زیبا. خیلی خوب. هر روز روز جدیدی است. دنیای خودش را دارد. از بیرون که نگاه می‌کنی، انگار امروز مثلِ دیروز است؛ اما نیست. هر روز رنگ خودش را دارد، صدای خودش را. نتِ خودش را.

 

این نگاهِ یک موزیسینِ است که نقاشی هم می‌کند.

من شعر هم می‌گویم. داستان هم می‌نویسم.

 

بله؛ می‌دانم؛ حتی می‌دانم که قرار بوده در نوجوانی فیلم‌ساز هم بشوید.

راستی؟ می‌دانید؟ از کجا.

 

ما خیلی چیزها از شما می‌دانیم؛ اما از همین نقاشی شروع کنیم؛ کاملا هم خودخوداهانه. چون هنرِ مورد علاقه‌ی خود من هست.

من از بچگی نقاشی را دوست داشتم. به موزه‌های نقاشی اروپا که می‌رفتم؛ مبهوت می‌شدم. خانه‌مان هم پر نقاشی بود.

 

برای همین موزیسین شدید؟

خب موسیقی را هم دوست داشتم. (خنده) اما خب موسیقی‌هایم تحت تاثیرِ نقاشی بودم. می‌خواستم رنگ‌ها را به نت تبدیل کنم.

 

و بعدتر همین چند سالِ قبل نت‌ها را نقاشی کردید. خب اگر الان ۲۱ ساله باشید، آن وقت‌ها خیلی جوان‌تر بودید دیگر.

‌بله بله. لس‌آنجلس که بودم، برعکس عمل کردم؛ یعنی این بار موسیقی‌‌ها را نقاشی کردم. همین‌طور شروع کردم به کشیدن که دیدم دور و برم پر از نقاشی است و برای همین هم نمایشگاه گذاشتم. تابلوها را هم برای فروش نگذاشتم. گذاشتند تا دیگران نت‌هایی که روی قلم‌مو آمده بود را ببینند.

 

بعد هم که شعر گفتید و داستان نوشتید.

فیلم هم می‌خواهم بازی کنم. یک فیلم‌نامه دارم که می‌خواهم خودم کارگردانی‌اش کنم، خودم در آن بازی کنم. خودم هم موسیقی‌اش را بنویسم. می‌دانستید؟

 

 این را دیگر نمی‌دانستم. اعتراف می‌کنم.

خب مثلِ چارلی چاپلین. او هم تمام کارهایش را خودش می‌کرد؛ البته جز بخش موسیقی.

 

 آخر موسیقی نمی‌دانست مثلِ شما.

اوه بله! می‌دانید من با سینما بزرگ شدم. پدرم ده تا سینما در تهران داشت. صبح تا شب فیلم می‌دیدم. هر فیلمی را ده بار. دوازده بار. دلم می‌خواست کارگردانی کنم، اما نشد دیگر.

 

موسیقی‌دان شدید.

خب عشقم موسیقی بود.

 

برسیم به داستان‌نویسی. می‌دانید نویسنده‌ها معمولا آدم‌های عجیب و غریبی هستند.

واقعا؟

 

لوریس چکناواریان,اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,موسیقی

بله واقعا، حتی آنها که ادای نویسنده‌ها را هم در می‌آورند؛ عجیب و غریب هستند؛ مثلا به من نگاه کنید.

نه عجیب و غریب نیستید.

 

شما اما هستید. خیلی زیاد. کی اولین بار شعر گفتید؟

دقیق بگویم؟

 

اگر می‌شود.

خیلی وقت است. خیلی سال. اما اینکه چه زمانی شعر گفتم؟ شاید وقتی خیلی بچه بودم و حرف زدن بلد نبودم. شاید حتی قبل از اینکه به دنیا بیایم. شعرهای من از قلبم می‌آید. از وجودم. برای همین هم هست که شکلی خاصی ندارد. مثلا نمی‌توانید بگویید غزل است،رباعی است، چی هست؟ یک چیزهایی است که مخصوصِ خودم است. شاید وقتی که اولین بار عاشق شدم، اولین شعرم را نوشتم.

 

وقتی شما از عشق حرف می‌زنید. آدم دلش می‌خواهد باز عاشق شود.

مگر کسی هم هست که دلش نخواهد عاشق باشد؟

 

بله خیلی‌ها. عاشق‌های دل‌شکسته.

اما عشق چیزِ خوبی است؛ ممکن است شما عاشق کسی باشید که آدم خوبی نباشد؛ اما این گناهِ عشق نیست. عشق هم خنده دارد، گریه هم دارد. می‌دانید چرا آدم‌ها از عاشق‌شدن پشیمان می‌شوند؟ چون فکر می‌کنند حتما وقتی عاشق کسی می‌شوند؛ او هم باید عاشقشان باشد. نمی‌شود. وقتی هم این اتفاق می‌افتد؛ از دستِ کسی کاری برنمی‌آید. یعنی نمی‌شود جنگید. بجنگید هم فایده‌ای ندارد. حالا ممکن است مبارزه کنی؛ آن وقت هم یا جواب می‌دهد یا نمی‌دهد.

 

اصلا خصوصیتِ عشق همین است. عشق چیز عجیب و غریبی است؛ اما هیچ‌کس نباید آن را از دست بدهد. یادتان باشد آدمی که عاشق نباشد؛ مرده است. یک مرده‌ی متحرک. ما فکر می‌کنیم هر آدمی که زیرِ خاک است، مرده؛ اما من می‌گویم خیلی از همین آدم‌هایی که ما می‌بینیم، مرده‌اند؛ چون عشق ندارند. عاشق نیستند. خدا کسی را که دوست داشته باشد، همیشه عاشق نگاه می‌دارد.

 

چطور این همه عشق در وجودتان جا می‌‌گیرد. حیرت‌انگیز است.

شما هر چقدر بیشتر عشق بورزید؛ قلبتان بزرگ‌تر می‌شود. خودِ قلب خیلی کوچک است؛ اما یک دنیا عشق در آن جای می‌گیرد.

 

هنوز هم عاشق می‌شوید؟

بله، چون دلم نمی‌‌خواهد مرده‌ای باشم که راه می‌رود و غذا می‌خورد. «عشق» همیشه نیروی محرکه‌ی من است. بزرگ‌ترین عشق هم خداست. شما هیچ هنرمندی را نمی‌توانید سراغ بگیرید، بدونِ اینکه عاشق باشد؛ بتواند اثری را خلق کند. هرچند هنرمندها معمولا در عشق شکست می‌خورند؛ چون همراه شدن با یک هنرمند کارِ سختی است.  

 

برگردیم سراغِ نوشتن. شما معمولا چه زمانی شروع به نوشتن می‌کنید؟

خب داستان نوشتن مثلِ موسیقی نوشتن است دیگر. ساعتِ خاصی ندارد. بعضی وقت‌ها ساعتِ ۵ صبح یک نیرویی من را وادار می‌کند که بنویسم. یک وقت‌هایی ساعت ۴ عصر. یک وقت‌هایی که در اتوبوس نشسته‌ام، چیزهایی می‌آید توی ذهنم و اگر قلم و کاغذ دمِ دستم باشد؛ خیلی زود می‌نویسمشان.

 

گفتید اتوبوس. عکسی که شما سوارِ اتوبوس بودید، خیلی سر و صدا کرد؟‌

واقعا؟  چرا؟ من سوار اتوبوس بودم دیگر.

 

خب خیلی از موزیسین‌ها سوار اتوبوس نمی‌شوند.

واقعا؟ چرا؟

 

فراموش کنید استاد. شما به تازگی «خرستان» را منتشر کردید. اسمِ عجیبی برای یک کتاب نیست؟

چرا؟ مگر خرها مشکلی دارند.

 

نه. خیلی هم دوست داشتنی‌اند.

ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها خریت می‌کنیم. این خیلی هم خوب است. من منظور خاصی از نوشتنِ آن داستان‌ها نداشتم. ممکن است هر کسی که آن را می‌خواند، برداشتِ خودش را داشته باشد؛ اما این مهم نیست. شما هر کاری کنید؛ دیگران آن را به شکلی که دلشان می‌خواهد تحلیل می‌کنند. من می‌خواستم این داستان‌ها را بنویسم تا مردم بخندند. به همین سادگی. ضمن اینکه خرها به نظرِ من حیواناتِ بسیار زیبا و باهوشی هستند.

 

می‌دانید هیچ حیوانی کارِ زشتی در دنیا انجام نداده است؛ این آدم‌ها هستند که جنگ‌ها و بدی‌ها را به وجود می‌آورند. «خرستان» داستان‌های طنز بود؛ البته یک سری تراژدی هم نوشته بودم؛ اما آنهایی که طنز بودند را برای انتشار انتخاب کردم. من کمدی را خیلی دوست دارم. دلم می‌خواهد یک اپرای کمدی بنویسم؛ کمدی نوشتن سخت است؛ همیشه خندیدن از گریه کردن سخت‌تر است. خنداندن هم از گریاندن سخت‌تر است. آدم‌ها همه می‌توانند گریه کنند؛ اما تعدادِ کمی هستند که می‌توانند بخندند. اما در این دنیا باید خندید. اصلا برای هر لحظه‌ای که زندگی می‌کنید، باید بخندید.

 

یک نگاه به آدم‌های اطرافتان بکنید؛ مثلا به آن خانم و آقا یا آن چند دختر. حتی به این خانواده. همه غمگین‌اند؛ شما اما مدام می‌خندید.

باید خندید. زندگی اصلا برای خندیدن است.

 

گریه هم می‌کنید؟

معلوم است. خیلی وقت‌ها؛ زندگی بالا و پایین دارد. سختی دارد، راحتی دارد. زندگی هم مثلِ دنیاست. شب و روز دارد؛ من هم گریه می‌کنم؛ اما پنهانی. نمی‌گذارم کسی گریه‌ام را ببینند. خب می‌دانی من همیشه دلم خواسته تا زیبایی‌های زندگی را نشانِ بقیه بدهم. برای همین هنرمند شدم. طبیعی است که گریه کردنم را به کسی نشان ندهم و پنهان کنم.

 

چه وقت‌هایی گریه می‌کنید.

خیلی وقت‌ها. اما صبر کنید؛ خیلی‌ وقت‌ها به مادرم که فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد.

 

لوریس چکناواریان,اخبار هنرمندان,خبرهای هنرمندان,موسیقی

آدم‌ها همیشه به مادرشان که فکر می‌کنند؛ گریه می‌کنند.

بله؛ مادر من خیلی سختی کشید. در یک گاری مخفی شد و به ایران آمد. پدرم هم از زندان استالین فرار کرد. خیلی عجیب است. استالین قاتل‌ترین آدمِ دنیاست و پدرم از زندانی که ساخته بود، فرار کرد و او هم به ایران آمد و عاشقِ مادرم شد و با هم ازدواج کردند.

 

چطور دنیا برای شما این همه زیباست.

خب چون واقعا زیباست. بستگی دارد که شما از دنیا چه بخواهید؟ یک قصرِ بزرگ؟ خب همه‌ی آدم‌ها هر چقدر هم که خانه‌شان بزرگ باشد، بعد خانه‌ی همه‌شان یک اندازه می‌شوند. شما هیچ قبر بزرگی نمی‌توانید پیدا کنید. خب پس چرا باید حرص خورد؟ پول زیاد که بخواهید؛ غمگین می‌شوید. باید زندگی را راحت گرفت؛ آن‌وقت دوستش خواهید داشت.

حتی عشق را هم باید همان شکلی که هست، پذیرفت؛ اما یک راز برایتان می‌گویم؛ اگر می‌خواهید زندگی برایتان زیبا باشد؛ آدم‌ها را ببخشید. هر کسی را که زمانی به شما بدی کرده است. هر کسی که شما را دوست نداشته است. اینها را دوست داشته باشید. آن وقت می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد؟ زندگی برایتان زیبا می‌شود.

 

با این همه کار، کِی می‌نویسید؟‌ کی نقاشی می‌کنید؟ کی موسیقی می‌سازید؟

آخر نمی‌دانم. نمی‌دانم. یک وقت‌هایی روی نقاشی متمرکز می‌شوم. یک وقت‌هایی فقط می‌نویسم. خودشان به من امر می‌کنند که چه کاری انجام دهم. دستِ خودم نیست. یک نیرویی در درونم فرمان می‌دهد: «حالا قلم‌مو را بردار». «حالا قلم را بردار.» «حالا دفترِ نت‌هایت را بردار.». هر کدام هم لذت خودش را دارد.

 

دنیای خودش‌ را. هیچ‌کدام از این کارها به اراده‌ی من برنمی‌گردد. اصلا انگار که این کارها را من نمی‌کنم. قدرتی از جای دیگری، از آن بالا. دستِ من نیست. خالقِ اصلی هنر آن بالاست. خداست. حالا ما هم گاهی چیزهایی می‌نویسیم. شما هر موسیقی قشنگی که می‌شنوید، یقین کنید که آن موسیقی، موسیقی الهی است. هر اثرِ هنری که دیدید، بدانید آن هنرِ دستِ خداست و حالا هنرمندی وسیله شده است تا بقیه هم آن را ببینند. آدم‌ها خیلی موجوداتِ عجیبی هستند. موسیقی خدا را نمی‌شنوند؛ اما حاضرند خیلی پول خرج کنند تا موسیقی یک هنرمند به گوششان برسد. خدا هم این را می‌داند؛ برای همین موسیقی‌دان را آفریده تا آن‌چیزهایی که خودش می‌خواسته را مردم بشنوند.

 

شما خیلی جاها زندگی کرده‌اید. اروپا،‌ ارمنستان، امریکا، تهران؛ اما همیشه از بروجرد یک طورِ دیگری حرف می‌زنید.

درست است. می‌دانید خیلی وقت‌ها آنقدر در جاهای مختلف زندگی کرده‌ام؛ اما می‌دانم که زندگی بدون داشتنِ وطن، بدونِ داشتنِ خاک یک چیزی کم دارد؛ البته من تمامِ دنیا را دوست دارم؛ چون تمامِ دنیا برای خداست؛ اما بروجرد که می‌روم، زندگی شکلِ دیگری است. آنجا وطنِ من است. شاید دوباره رفتم و آنجا زندگی کردم.

 

شما آدمِ خوشبختی هستید. این همه سفر کردن خیلی شانسِ بزرگی است.

هست. این سفرها در زندگی و موسیقی من تاثیر زیادی گذاشته است.

 

سفرهایتان هم عجیب است. شما در امریکا زندگی می‌کردید؛ اما بعد از زلزله‌ی ارمنستان به این کشور رفتید.

چون می‌خواستم با موسیقی مردم را به استفلال دعوت کنم؛ از اینکه از زیرِ یوغِ شوروی بیرون بیایند. این مساله هم مهم بود. فارس‌ها عاشق شعر هستند و ارمنی‌ها عاشقِ موسیقی. برای همین موسیقی در آن زمان تاثیر خیلی خیلی زیادی روی مردم داشت. با موسیقی فقط می‌شود زندگی آفرید.

 

 

 

 

  • 14
  • 5
۵۰%
نظر شما چیست؟
انتشار یافته: ۰
در انتظار بررسی:۰
غیر قابل انتشار: ۰
جدیدترین
قدیمی ترین
مشاهده کامنت های بیشتر
هیثم بن طارق آل سعید بیوگرافی هیثم بن طارق آل سعید؛ حاکم عمان

تاریخ تولد: ۱۱ اکتبر ۱۹۵۵ 

محل تولد: مسقط، مسقط و عمان

محل زندگی: مسقط

حرفه: سلطان و نخست وزیر کشور عمان

سلطنت: ۱۱ ژانویه ۲۰۲۰

پیشین: قابوس بن سعید

ادامه
بزرگمهر بختگان زندگینامه بزرگمهر بختگان حکیم بزرگ ساسانی

تاریخ تولد: ۱۸ دی ماه د ۵۱۱ سال پیش از میلاد

محل تولد: خروسان

لقب: بزرگمهر

حرفه: حکیم و وزیر

دوران زندگی: دوران ساسانیان، پادشاهی خسرو انوشیروان

ادامه
صبا آذرپیک بیوگرافی صبا آذرپیک روزنامه نگار سیاسی و ماجرای دستگیری وی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

ملیت: ایرانی

نام مستعار: صبا آذرپیک

حرفه: روزنامه نگار و خبرنگار گروه سیاسی روزنامه اعتماد

آغاز فعالیت: سال ۱۳۸۰ تاکنون

ادامه
یاشار سلطانی بیوگرافی روزنامه نگار سیاسی؛ یاشار سلطانی و حواشی وی

ملیت: ایرانی

حرفه: روزنامه نگار فرهنگی - سیاسی، مدیر مسئول وبگاه معماری نیوز

وبگاه: yasharsoltani.com

شغل های دولتی: کاندید انتخابات شورای شهر تهران سال ۱۳۹۶

حزب سیاسی: اصلاح طلب

ادامه
زندگینامه امام زاده صالح زندگینامه امامزاده صالح تهران و محل دفن ایشان

نام پدر: اما موسی کاظم (ع)

محل دفن: تهران، شهرستان شمیرانات، شهر تجریش

تاریخ تاسیس بارگاه: قرن پنجم هجری قمری

روز بزرگداشت: ۵ ذیقعده

خویشاوندان : فرزند موسی کاظم و برادر علی بن موسی الرضا و برادر فاطمه معصومه

ادامه
شاه نعمت الله ولی زندگینامه شاه نعمت الله ولی؛ عارف نامدار و شاعر پرآوازه

تاریخ تولد: ۷۳۰ تا ۷۳۱ هجری قمری

محل تولد: کوهبنان یا حلب سوریه

حرفه: شاعر و عارف ایرانی

دیگر نام ها: شاه نعمت‌الله، شاه نعمت‌الله ولی، رئیس‌السلسله

آثار: رساله‌های شاه نعمت‌الله ولی، شرح لمعات

درگذشت: ۸۳۲ تا ۸۳۴ هجری قمری

ادامه
نیلوفر اردلان بیوگرافی نیلوفر اردلان؛ سرمربی فوتسال و فوتبال بانوان ایران

تاریخ تولد: ۸ خرداد ۱۳۶۴

محل تولد: تهران 

حرفه: بازیکن سابق فوتبال و فوتسال، سرمربی تیم ملی فوتبال و فوتسال بانوان

سال های فعالیت: ۱۳۸۵ تاکنون

قد: ۱ متر و ۷۲ سانتی متر

تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت ورزشی

ادامه
حمیدرضا آذرنگ بیوگرافی حمیدرضا آذرنگ؛ بازیگر سینما و تلویزیون ایران

تاریخ تولد: تهران

محل تولد: ۲ خرداد ۱۳۵۱ 

حرفه: بازیگر، نویسنده، کارگردان و صداپیشه

تحصیلات: روان‌شناسی بالینی از دانشگاه آزاد رودهن 

همسر: ساناز بیان

ادامه
محمدعلی جمال زاده بیوگرافی محمدعلی جمال زاده؛ پدر داستان های کوتاه فارسی

تاریخ تولد: ۲۳ دی ۱۲۷۰

محل تولد: اصفهان، ایران

حرفه: نویسنده و مترجم

سال های فعالیت: ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۴

درگذشت: ۲۴ دی ۱۳۷۶

آرامگاه: قبرستان پتی ساکونه ژنو

ادامه
دیالوگ های ماندگار درباره خدا

دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا پنجره ای به دنیای درون انسان می گشایند و راز و نیاز او با خالق هستی را به تصویر می کشند. در این مقاله از سرپوش به بررسی این دیالوگ ها در ادیان مختلف، ادبیات فارسی و سینمای جهان می پردازیم و نمونه هایی از دیالوگ های ماندگار درباره خدا را ارائه می دهیم. دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا همیشه در تاریکی سینما طنین انداز شده اند و ردی عمیق بر جان تماشاگران بر جای گذاشته اند. این دیالوگ ها می توانند دریچه ای به سوی دنیای معنویت و ایمان بگشایند و پرسش های بنیادین بشری درباره هستی و آفریننده آن را به چالش بکشند. دیالوگ های ماندگار و زیبا درباره خدا نمونه دیالوگ درباره خدا به دلیل قدرت شگفت انگیز سینما در به تصویر کشیدن احساسات و مفاهیم عمیق انسانی، از تاثیرگذاری بالایی برخوردار هستند. نمونه هایی از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا در اینجا به چند نمونه از دیالوگ های سینمایی معروف درباره خدا اشاره می کنیم: فیلم رستگاری در شاوشنک (۱۹۹۴): رد: "امید چیز خوبیه، شاید بهترین چیز. و یه چیز مطمئنه، هیچ چیز قوی تر از امید نیست." این دیالوگ به ایمان به خدا و قدرت امید در شرایط سخت زندگی اشاره دارد. فیلم فهرست شیندلر (۱۹۹۳): اسکار شیندلر: "من فقط می خواستم زندگی یک نفر را نجات دهم." این دیالوگ به ارزش ذاتی انسان و اهمیت نجات جان انسان ها از دیدگاه خداوند اشاره دارد. فیلم سکوت بره ها (۱۹۹۱): دکتر هانیبال لکتر: "خداوند در جزئیات است." این دیالوگ به ظرافت و زیبایی خلقت خداوند در دنیای پیرامون ما اشاره دارد. پارادیزو (۱۹۸۸): آلفردو: خسته شدی پدر؟ پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می کنه اما موقع برگشتن خدا فقط نگاه می کنه. الماس خونین (۲۰۰۶): بعضی وقتا این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر همدیگه میاریم می بخشه؟ ولی بعد به دور و برم نگاه می کنم و به ذهنم می رسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده. نجات سربازان رایان: فرمانده: برید جلو خدا با ماست ... سرباز: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که مارو دارن تیکه و پاره می کنن؟ بوی خوش یک زن (۱۹۹۲): زنها ... تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟ خدا باید یه نابغه بوده باشه ... زیر نور ماه: خدا خیلی بزرگتر از اونه که بشه با گناه کردن ازش دور شد ... ستایش: حشمت فردوس: پیش خدا هم که باشی، وقتی مادرت زنگ می زنه باید جوابشو بدی. مارمولک: شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد، اما درهای رحمت خدا همیشه روی شما باز است و اینقدر به فکر راه دروها نباشید. خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست. خدا خدای آدم خلافکار هم هست. فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. او اند لطافت، اند بخشش، بیخیال شدن، اند چشم پوشی و رفاقت است. دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم مارمولک رامبو (۱۹۸۸): موسی گانی: خدا آدمای دیوونه رو دوس داره! رمبو: چرا؟ موسی گانی: چون از اونا زیاد آفریده. سوپر نچرال: واقعا به خدا ایمان داری؟ چون اون میتونه آرامش بخش باشه. دین: ایمان دارم یه خدایی هست ولی مطمئن نیستم که اون هنوز به ما ایمان داره یا نه. کشوری برای پیرمردها نیست: تو زندگیم همیشه منتظر بودم که خدا، از یه جایی وارد زندگیم بشه ولی اون هیچوقت نیومد، البته اگر منم جای اون بودم خودمو قاطی همچین چیزی نمی کردم! دیالوگ های ماندگار درباره خدا؛ دیالوگ فیلم کشوری برای پیرمردها نیست سخن پایانی درباره دیالوگ های ماندگار درباره خدا دیالوگ های ماندگار درباره خدا در هر قالبی که باشند، چه در متون کهن مذهبی، چه در اشعار و سروده ها و چه در فیلم های سینمایی، همواره گنجینه ای ارزشمند از حکمت و معرفت را به مخاطبان خود ارائه می دهند. این دیالوگ ها به ما یادآور می شوند که در جستجوی معنای زندگی و یافتن پاسخ سوالات خود، تنها نیستیم و همواره می توانیم با خالق هستی راز و نیاز کرده و از او یاری و راهنمایی بطلبیم. دیالوگ های ماندگار سینمای جهان درباره خدا گردآوری: بخش هنر و سینمای سرپوش

ویژه سرپوش