در واپسین روزهای فروردین ماه یعنی از ۲۹ فروردین نمایشی با نام «آبیترین آسمانیِ زمین» در سالن ماه حوزه هنری روی صحنه رفت که به معنای واقعی کلمه تئاتر است. یک تئاتر خوب که جدا از همه حُسنهایی که در متن نمایشنامه و کارگردانی و بازیگری دارد دارای یک ویژگی ناب و منحصربفرد است و آن حرفهایی است که این نمایش برای مخاطب ایرانی و خارجی و در اِشِلی بالاتر برای کسانی که مردم کشور ما را تروریست میخوانند، دارد. گرچه موضوع نمایش «آبیترین آسمانیِ زمین» جنگ است، اما نویسنده این درام زیبا در لحظه لحظه نگارش این متن چه آن زمانی که دیالوگها را در ذهنش جابهجا میکرده و چه آن زمانی که کارگردانی این اثر را برعهده داشته هدفش نکوهش این پدیده شوم بوده و تمام تلاشش را کرده که بگوید ما ایرانیان که خودمان سالها درگیر جنگ بودهایم و اثرات آن را پس از سالها هنوز تجربه میکنیم نه تنها طرفدار جنگ و خونریزی و قتل و جنایت نیستیم.
بلکه بهشدت از آن بیزاریم. محمد قاسمی با روی صحنه بردن تلخترین نوستالژی سالهای پیشین زندگی ایرانیانی که ۸ سال درگیر جنگی نابرابر بودهاند سعی کرده به جهانیان بفهماند که ما مردمان صلحطلبی هستیم. این روزها عصر هنگام که میشود عدهای بهقول معروف «تئاتربین» راهی خیابان سمیه میشوند تا آخرین کار محمد قاسمی در مقام نویسنده، کارگردان و بازیگر این نمایش دیدنی را در سالن «ماه» حوزه هنری به تماشا بنشینند. نکته جالبی که این نمایش باشکوه دارد این است که فقط مختص مخاطب «تئاتربین» نیست، بلکه گستره مخاطبانش آنقدر وسیع است که تمام مردمان جهان را هم میتواند دربر بگیرد. «آبیترین آسمانیِ زمین» تا ۲۲ اردیبهشت در سالن ماه حوزه هنری از همه کسانی که جنگ را تجربه کرده و نکردهاند استقبال میکند تا دمی فارغ از مشکلات امروزی به سی و چند سال پیش پرتاب شوند و خاطرههای تلخشان را رج بزنند. آنچه در ادامه میخوانید ماحصل گفتگوی ما با محمد قاسمی است، کسی که از الف نگارش این نمایشنامه دلانگیز تا کارگردانی و بازی یکی از مهمترین نقشها با آن همراه بوده و اثری زیبا را خلق کرده است.
ابتدا برای ورود به مصاحبه، قصه نمایش را برایمان بگویید و شخصیتهایی که در آن ایفای نقش میکنند را معرفی کنید. این نمایش روایتگر چهار قصه است و سه شخصیت دارد. یکی از شخصیتها فرهاد است که من (محمد قاسمی) آن را بازی میکنم. «فرخنده» یکی دیگر از شخصیتهاست که محیا جباری آن را بازی میکند و «کژال» هم شخصیت سوم این نمایش است که نقشش را پری بارانی بازی میکند. هر کدام از این شخصیتها یک قصه دارند و داستانی را روایت میکنند. قصه چهارم هم مربوط به پیرزنی است که مدام زنگ میزند و سراغ پسرش را میگیرد. ما پیرزن را نمیبینیم، اما او هم دارد قصهای را روایت میکند که در واقع چهارمین قصه روایتی این نمایش است.
چه شد که به فکر نگارش متن این نمایشنامه افتادید؟
راستش را بخواهید مدتها قبل در یک دوره زمانی که مربوط به این نمایشنامه هم نبود دیالوگهای بسیاری ذهن من را احاطه کرده بود، اما سوژهای برای نوشتن نداشتم و این سوال در ذهنم ایجاد شده بود که چرا نمیتوانم بنویسم و این ماجرا تا جایی پیش رفت که یک روز به یاد سخنی از یکی از دوستانم افتادم که گفت: «زمانی که هیچ سوژهای برای نوشتن نداری به خودت و به گذشتهات رجوع کن». وقتی من به خودم و به گذشته خودم رجوع کردم یاد خاطرهای افتادم که در ۹ سالگی برای من اتفاق افتاده بود؛ زمانی که در صحرا بودم و یک هواپیما آمد با فاصله کمی از بالای سر من گذشت و به سمتم تیراندازی کرد. با خودم گفتم چه قصه خوبی است و میتوانم از آن بهعنوان سوژه استفاده کنم مسئلهای که به مدت ۳۰ سال من را آزار داده حتما میتواند سرآغاز یک درام تاثیرگذار باشد. به همین دلیل این خاطره را تئاتریکالیزه کردم و دو شخصیت دیگر را هم در کنار این آدم قرار دادم و این شد که استارت این نمایش زده شد و حاصلش آن چیزی شد که شما دیدید.
میخواستید در نمایشنامهای که مینویسید درباره چه چیزی حرف بزنید؟
آن چیزی که برای من مهم بود و میخواستم آن را بیان کنم این بود که نگاهم به مقوله جنگ یک نگاه مرزی و میهنی نباشد، به این مفهوم که نمیخواستم فقط درباره جنگ ایران و عراق حرف بزنم، میخواستم بگویم مقوله جنگ اساسا مقوله زشت و کریهی است و زشتی و کراهتش فقط مختص به جنگ ایران و عراق نیست، بلکه در هر جای جهان زشت و نکوهیده است. چه در سوریه، چه در عراق، چه در یمن، چه در فلسطین و چه در هر جای دیگر. میخواستم بگویم جنگ دوست داشتنی نیست و هیچکس آن را دوست ندارد. به موقعیت مکانی و زمانی رخ دادنش هم ربطی ندارد. در هر زمان و مکانی رخ بدهد نازیبا و تنفرانگیز است.
و تعریف این نازیبایی جهانی جنگ را برای مخاطب ایرانی میخواستید بازگو کنید، یا تصمیم دارید آن را در بیرون از مرزها به مخاطبان خارجی هم بگویید؟
راستش من از روز اول برای پرزنتکردن این نمایش برای اجرا در خارج از کشور فکر خاصی نکرده بودم، اما پیش از این، دو نمایش دیگر به نامهای «ندا» یا «روایتی تازه از قصهای کهن» که در قالب تکنیک گارجنیدزه بودند که هر کسی آنها را میدید، میفهمید که انگار برای مخاطب خارجی ساخته شدهاند، اما درباره این نمایش باید بگویم با اینکه خدا را شکر ما از سال ۱۳۶۷ به بعد دیگر درگیر جنگ نبودیم و انشاءالله که بعد از این هم نباشیم، اما هر روز از گوشه و کنار جهان اخبار بدی درباره جنگ و بمبگذاری و آدمکشی میرسد که نشاندهنده جنگ بین آدمهاست و این موضوع من را بهعنوان یک هنرمند بسیار آزار میدهد. به همین دلیل دلم میخواست اگر روزی این نمایش را تماشاگر غیرایرانی دید همان احساس همذاتپنداریای که از دیدن این نمایش به یک ایرانی دست میدهد، به او هم دست بدهد.
استارت نگارش نمایشنامه چه زمانی زده شد، نگارشش چقدر طول کشید و چه مدت زمان برد که تمرینها را انجام دهید و به این نتیجه برسید که حالا موقع رفتن روی صحنه و قرارگرفتن مقابل تماشاگر است؟
میگویند به تعداد تمام نویسندگانی که روی کرهزمین هستند راه برای نوشتن وجود دارد. در مورد خودم باید بگویم وقتی سوژهای ذهن من را درگیر میکند پیش از آنکه آن را بنویسم یکی، دو ماه آن را در ذهنم سبک سنگین میکنم و در واقع آن را ساخته و پرداخته میکنم. بعد آن را روی کاغذ میآورم که نوشتنش یکی، دو روز بیشتر طول نمیکشد، بعد آن را روتوش میزنم و تمرین را آغاز میکنیم. در طول تمرینها هم ممکن است حذف و اضافههایی هم صورت بگیرد. از زمانی که متن این نمایشنامه نوشته شد، من دنبال بازیگرانی که با گویش و آناتومی کاراکترهای نمایشم همخوانی داشته باشند، بودم و مراحل تمرینها زمانی حدود ۱۰ ماه طول کشید.
و هزینههایی که بابت روی صحنه بردن این نمایش صرف کردید، چقدر بود؟
چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان برای طراحی صحنه، لباس، موسیقی و مسائلی از این دست هزینه شد.
پیش از اجرا در تالار «سایه» حوزه هنری در جای دیگری هم اجرا داشتید؟
بله. آذرماه سال گذشته در تئاتر شهر اجرا داشتیم.
استقبال تماشاچیان از اجرای سال گذشته و امسال چطور بود؟
راستش استقبالها با هم تفاوت داشت. در تئاترشهر هم به این دلیل که کسانی که تئاتربین هستند، میدانند باید کجا بروند و تئاتر ببینند و هم به این دلیل که یک مجموعه است و هر روز برای مثال ۶ نمایش در سالنهای مختلفش اجرا میشود استقبال بهتر بود بهصورتی که در طول اجرا در تئاترشهر هیچ صندلی خالی در بین تماشاچیان وجود نداشت، اما این اتفاق برای این اجرا که در حوزه هنری برگزار میشود اتفاق نیفتاده، یک روز میبینیم که سالن پر از جمعیت است و یک روز هم نیمه خالی.
چه شد تصمیم گرفتید علاوه بر نویسندگی و کارگردانی، بازیگری یکی از نقشها را هم برعهده بگیرید؟
راستش در زمان نگارش نمایشنامه برای نقشی که خودم بازی کردم بهشدت دنبال بازیگر چهره بودم، اما هر چه زمان میگذشت ته دلم راضی نمیشد که این کار را بکنم. حس عجیبی به من میگفت این نقش را باید خودت بازی کنی. با اینکه نقشهای زیادی نوشتهام که بازیگران بسیاری آنها را بازی کردهاند، اما حس عجیبی نسبت به این نقش داشتم که انگار مال خودم است و نمیتوانم آن را به کس دیگری بدهم. شاید هم بزرگترین علتش این بود که این نقش بریدهای از جریان زندگی من را تعریف میکرد و در اِشِلی بالاتر جریان درامنویس شدن من به همان اتفاق؛ رگبار آن خلبان در دوران کودکیام برمیگردد، چراکه از همان لحظه اتفاق عجیبی در احساسات من رخ داد که من را به این سمت هدایت کرد.
از خاطره رگبار خلبان عراقی گفتید، موضوعی که در نمایش هم به آن اشاره کردید. میخواهم بدانم چند درصد کل نمایش مانند این صحنه رئال بود و بهصورت مستند اتفاق افتاده بود و چند درصدش زاییده تخیل و قدرت قلمتان بود؟
اتفاق رگبار خلبان در صحرا که در ۹ سالگی برای من اتفاق افتاد کاملا مستند و واقعی بود. دقیقا خاطرم هست یک خلبان عراقی برای اینکه در رادار نیفتد ارتفاعش را کم کرد و پایین آمد بعد کاملا بیدلیل آنجایی را که ما بودیم زیر رگبار گرفت و بعد هم رفت. غیر از این مورد بقیه قصه زاییده تخیلم بود.
گفتید «ما». در جایی که قصه کودکی شما و خلبان عراقی و رگبار روایت میشد فردی به نام امیر بود که شما و او را به «ما» تبدیل کرده بود، اما بعد خبری از او نشد و در دل داستان رهایش کردید. در طول نمایش هم یکی، دو امیر دیگر هم بودند که فقط اسمشان بود و اثری ازخودشان نبود، آیا همه امیرها یک نفر بودند، اصلا امیر که بود؟
اشاره به امیر اشاره به جوانهایی است که حتما حداقل یک نفر چشم انتظار آنهاست، جوانهایی که هیچوقت برنمیگردند و معلوم نمیشود در کجا اسیر یا به شهادت رسیدهاند، در واقع مفقودالاثرند.
در ابتدای نمایش از دچار بودن صحبت میکنید و مدام میگویید من دچارم، پندار من به عنوان تماشاچی این بود که دارید عاشقانگی خاصی را روایت میکنید، اما رفته رفته به جایی رسیدم که مفهوم «دچار» بار عاشقانگی کمتری در دل خود دارد و بیشتر مفهوم مجبوربودن تحمل شرایطی است که شما را سالها آزار داده و از دستش خلاصی ندارید.
یک موضوع دووجهی است. یک وجهش این است که من دچار شدهام به موضوعات و مسائلی که نه تنها برایم جذابیتی ندارد بلکه بسیار هم آزارم میدهد و من از دست این آزارها رهایی ندارم و مجبورم تحملشان کنم و وجه دیگرش هم مربوط به وارونگیای است که در نمایش وجود دارد، کف زمین، آسمان است و آسمان کف زمین. در اینجا نیز من دچارم، اما دچار به لحظاتی که به آنها عادت کرده و زیاد هم برایم سخت و ثقیل و آزاردهنده نیست.
رنگ آبی کف زمین هم به دلیل همین موضوع وارونگی بود و همینطور چترهایی که از سقف آویزان بودند؟
بله، کاملا. به دلیل آسمانی بودن. البته یک قسمتش هم به دلیل رنگی بود که این موضوع روی پوست ایجاد میکند و نور فلش لایتی که روی رنگ پیراهن و رنگ پوست صورت ایجاد میکند. میخواستم کاراکترهای نمایش به لحاظ تونالیته رنگ بدنشان شبیه تماشاچیها نباشد.
درباره موسیقی نمایش برایمان بگویید. با اینکه این نمایش یک نمایش ایرانی بود، اما دیدیم که در موسیقیاش از سازهای غیرایرانی استفاده شده بود. استفاده از موسیقی تلفیقی باز هم بر میگردد به جهانشمول بودن زشتی جنگ و روایتهایی که شما از جنگهای مکانی مختلف مانند کوبانی، سوریه، عراق و... داشتید؟
کاملا درست است. استفاده از موسیقی اینترنشنال به این دلیل است که میخواهیم بگوییم اگر صحبت از زشتی جنگ میکنیم یک زشتی جهانشمول و همه جایی را داریم روایت میکنیم. استفاده از سازهای ایرانی مثل کمانچه، تار، سهتار و... در کنار سازهای خارجی مانند گیتار کاملا عمدی صورت گرفت و منظور هم نمایش جهانشمول بودن زشتی جنگ بود.
در ابتدای نمایش هم اشاره کردید که هنگام نگارش دو شخصیت را به نمایشنامه اضافه کردید. دو خانمی که یکی شهری بود و یکی دیگر روستایی. احساس من درباره این دو شخصیت این بود که در واقع دارند خوشاقبالی و بداقبالی را به نمایش میگذارند. خوشاقبالی و بداقبالیای که در انتهای نمایش به یک نتیجه مساوی یعنی مرگ منجر میشود. برداشت من درست است؟ حتی من بهعنوان مخاطب در اینجا جهانشمول بودن زشتی جنگ را دریافتم، چون فهمیدم که دختر بداقبال اصلا ایرانی نیست.
دقیقا. دختر روستایی، زندگی یک دختر کوبانی را روایت میکرد، همانطور که گفتید روایت زندگی هر کدام از این شخصیتها متفاوت است. یکی دختر تهرانی که اتفاقا از خانواده مرفهی است و حتی میتواند جنگ و مصائبش را رها کند و از ایران برود. یکی هم یک دختر روستایی کوبانی است که سختی کشیده است. قصهها متفاوت است، اما چیزی که مهم است سرنوشت این شخصیتهاست که در پاکیزگی آب زلالی که در نمایش وجود داشت از دنیا میروند و در واقع شهید میشوند.
ماجرای ظرفهایی که در طول نمایش مدام از آب پر و خالی میشدند چه بود؟
آنها حباب آرزوهای این شخصیتها هستند. حبابهایی که پرِ آرزو میشوند و بدون اینکه صاحبانشان به آنها برسند خالی میشوند و خالیشدن این ظرفها نشان میداد شخصیتها آرزوهایی را در سر دارند که به هیچکدام نمیرسند.
نکته جالبی که در نمایش وجود داشت روایت زیبا و هنرمندانه جنایت داعش بود. یقینا شما جنایتهای داعش را به چشم خودتان ندیدید و تنها روایتهایی را شنیده یا فیلمها و عکسهایی را در دنیای مجازی دیدهاید. میخواهم بدانم چطور توانستید به این زیبایی جنایتهای این موجودات را اول روی کاغذ آورده و بعد بهصورت بازی از بازیگران بیرون بکشید؟
این سوال شبیه این است که از من بپرسید مگر شما زن بودهای که توانستهای احساسات ظریف یک زن را اینطور هنرمندانه با تمام ظرافتهایش در قالب فرخنده یا کژال به تصویر بکشی؟ زمانی که شما بهعنوان یک درامنویس در تلویزیون و دنیای مجازی جنایتهای این موجودات را بهصورت عکس و فیلم میبینی و بعد میشنوی که رفتارشان با زنها چگونه است، همین برایتان کافی است. وقتی به عنوان درامنویس شروع به تخیلکردن میکنی دیگر شخصیتها به تو دستور میدهند که ما را اینگونه بنویس. حداقل برای من به این شکل است، اما هنگامی که این شخصیتهای نوشته شده را به بازیگر میدهید، یک قسمت کار بر دوش بازیگر میافتد که این اتفاق با هدایت کارگردان به سمت و سوی درست خودش رفته و حاصل کار همان چیزی میشود که وقتی تماشاچی آن را میبیند کاملا باور میکند.
نمایش رفته رفته مثل یک پازل خودش را تکمیل میکرد بهصورتی که منِ تماشاچی در یکسوم ابتدایی نمایش تصوری که از نمایش داشتم در دوسوم باقیمانده کلا به هم ریخت و با دنیای دیگری مواجه شدم. به تصور من این یک المان ویژه برای یک نمایش و کارگردان و گروه آن نمایش است. با ذکر این توضیح از سوی یکی از تماشاچیان نمایشی که نویسندگی، کارگردانی و بازیگریاش را برعهده داشتید خودتان فکر میکنید چقدر در این نمایش موفق بودید؟
باید بگویم این کار یکی از صادقانهترین نمایشنامههایی است که من تاکنون نوشته و کارگردانی کردهام. در مورد بازیگران هم همین عقیده را دارم. بازیگران نمایش آنقدر صادقانه و صمیمانه بازی کردند که هیچ حالت غلوی را به تماشاچی ارائه نمیدهد و به همین دلیل به جان مخاطب مینشیند. در مورد تکمیلشدن نمایش و عوضشدن مسیر فکری تماشاچی کاملا درست گفتید. مثلا تماشاچی در ابتدای نمایش با آب، چترهای آویزان و وارونه مواجه میشود و این سوال برایش ایجاد میشود که اینها چه هستند و چه میخواهند بگویند، اما زمانی که در پایان نمایش من در وان حمام تشنج میکنم و میگویم از اینجا زمین اندازه یک نخود شده است. آنجا مخاطب درمییابد که قصه چترهای وارونه چیست. آنجا آدمهایی را میبیند که چترهایشان را برسرشان گرفتهاند و متوجه وارونگی کل داستان میشود.
دقیقا. این حسی بود که خود من هم داشتم و در پایان نمایش همین حسی که گفتید پیدا کردم. اینجاست که مخاطب با رجوع به نام نمایش متوجه همه چیز میشود. «آبیترین آسمانیِ زمین.»
تسبیحی در نمایش پاره شد و در طول نمایش کاراکترها دانههایش را جمع میکردند، سوالی که دارم این است، پارهشدن تسبیح نشانه چیست؟ و این تسبیح مگر چقدر مهم بود که دانه دانه جمع میشد و کاراکترها دنبال دانههایش میگشتند؟
پارهشدن تسبیح چوبیای که در نمایش بود و دانههای بزرگ و استثناییای که داشت نشانگر از هم گسیختگی آدمهایی بود که جنگ با آنها کاری کرده که دیگر حرف هم را نمیفهمند و جمعکردن دانه دانههای تسبیح توسط کاراکترها میخواهد این موضوع را بیان کند که این آدمها دوباره دورهم جمع خواهند شد و تا زمانی که فرخنده میگوید من و دویست و نود و هشت نفر دیگر در هواپیما بودیم و موشک به ما خورد و ما روی آب افتادیم. دانههای تسبیح دوباره به آب برمیگردند. اگر خاطرتان باشد در سال ۶۸ زمانی که ناو آمریکایی هواپیمای مسافربری را با موشک زد تصویری از یک عروسک در آب بود که متعلق به یکی از بچههای مسافر آن هواپیما بود. آن زمان هر روز تصویر این عروسک را تلویزیون نشان میداد. این تسبیح و دانههایش را در نمایش آوردم تا آن اتفاق برای مخاطب تداعی شود.
و پایان نمایش بسیار زیبا بود غواصان شهید که پیکر مطهرشان پس از سالها برگشت. آمدن غواصان به من مخاطب گفت که شما میخواهید این موضوع را بیان کنید که گرچه جنگ تمام شده، اما اثراتش هنوز هست و تا نسلهای بعد ادامه خواهد داشت. چطور به این موضوع رسیدید که پایان نمایش را با غواصان شهید پیوند بزنید؟ دچار چه حالتی شدید که اینگونه مخاطب را شگفتزده کردید؟
آن چیزی که مدنظر من بود این بود که سال ۶۷ جنگ تمام شد، عدهای در سال ۷۵ تازه به دنیا آمدهاند، کسانی که امروز به سن جوانی رسیدهاند و اصلا جنگ را ندیده و حس نکردهاند. چنین جوانی حتی شاید به دلیل اجرای کلیشههای مرسوم، دیگر تمایلی به شنیدن درباره جنگ نداشته باشد. من بهعنوان یک جوان ۳۸ ساله که جنگ را لمس کردهام باید به فرزندم، به همسایهام و به جوانی که در آن زمان نبوده بگویم که در آن ۸ سال چه بر سر ما آمده و جنگ چه اثراتی روی زندگی ما گذاشته است، این اثرات هم فقط اثرات مادی و اقتصادی نبوده بلکه همهجانبه بوده است. وقتی من، جوانی بهعنوان فرهاد را در نمایش میآورم و میگویم من «فرهاد» تاثیر گرفته از آن فضا هستم و حالم بد آن فضاست میخواهم به جوان امروز که آن زمان را تجربه نکرده، بگویم که چرا حالم بد است و میخواهم بهصورت کاملا امروزی از علت بد بودن حالم برایش بگویم. به همین دلیل ماجرای غواصان را که در سال ۹۵ رخ داد داخل قصهام میآورم تا مخاطب جوان امروزی من به عینه ببیند و با تمام وجودش علت بد بودن حال من را درک کند. وقتی جوان امروز فضای جنگ آن زمان را در نمایش میبیند و در انتها به ماجرای غواصان میرسد، درمییابد که در آن ۸ سال چه بر سر مردمی که جنگ را تجربه کردهاند، آمده است.
چه انتظاراتی از مسئولان برای نمایشی که روی صحنه اجرا میکنید، دارید؟
این موضوع بر هیچکس پوشیده نیست که تئاتر در کل دنیا سوبسید بگیر دولت بوده است و بدون حمایت میمیرد. شما سالن نمایش ما را در نظر بگیرید، شما سالن نمایش ما را درنظر بگیرید، اگر ۴۰ صندلی داشته باشد و همه آنها هم در هر اجرا پُر باشد و قیمت بلیت هر صندلی ۱۰ هزار تومان باشد، میشود ۴۰۰ هزار تومان و اگر ۲۰ شب اجرا کاملا پُر باشد، میشود ۸ میلیون تومان. خودتان پاسخ دهید. این ۸میلیون برای رماتیسمی است که من و بازیگرانم داریم میگیریم؟ به نظر شما اگر این تئاتر حمایت نشود زنده خواهد ماند؟ مطمئنا خیر، دولت باید حمایت کند. من از دولت خواهش نمیکنم که از تئاتر حمایت کند، دولت وظیفه دارد از تئاتر حمایت کند به این دلیل که کشوری که تئاتر ندارد، دیالوگ ندارد، دیالوگ یعنی یک کلمه بگو، یک کلمه بشنو و این یعنی دموکراسی، دیالوگ یعنی تمرین دموکراسی. مگر نه اینکه میگویند تئاتر باید ارزشهای انسانی را نشان دهد؟ مگر غیر از این است که ما ارزش انسانی بزرگ را نشان میدهیم؟
وقتی یک خارجی میآید این نمایش را میبیند با خودش میگوید کل ایرانیها با جنگ مخالفاند، دیگر ایرانی را تروریست نمیدانند، این یعنی من و شما و تک تک ایرانیان با جنگ مخالفیم، آن هم نه فقط در کشور خودمان، بلکه با هر جنگی در هر جای این کرهخاکی مخالفیم. آیا رسیدن به این هدف برای مسئولان مهم نیست؟ حتما هست، خب چرا حمایت نمیکنند؟ من نمیگویم رئیسجمهور کارش را رها کند، بیاید تئاتر ما را ببیند. اما متولیانی که برای این کار انتخاب شدهاند کجا هستند؟ غیر از عدهای که متولیان نزدیک تئاتر هستند و خودشان تئاتری هستند چه کسی آمده از تئاتر ما دیدن کند؟ چنددرصد از نهادهایی که باید پشت تئاتر ما که با موضوع جنگ است، باشند و نیستند؟ این کار ۱۰ ماه طول کشیده. ۱۰ماه گروه هر روز آمدهاند تمام تلاششان را کردهاند که کاری کنند که این آب کمی ولرمتر باشد تا ما بازیگران دچار رماتیسم نشویم. ما هر شب مجبوریم کلی آمپول بزنیم تا بتوانیم تحمل کنیم تا فردا باز بتوانیم اجرا داشته باشیم. ما حتی وضعیت تبلیغات جالبی هم نداریم در سطح شهر. بروید ببینید. تبلیغات ما محدود شده به یک بنر در حوزه هنری و چند تراکت که خودمان در سالنهای دیگر پخش کردیم. آیا شهرداری نباید بیاید به ما کمک کند، حداقل چهار بنر در سطح شهر داشته باشیم؟ حداقل در همین حوالی حوزه هنری. گفتید انتظارتان چیست؟ میگویم انتظارم حمایت است.
سوالات من تمام شد. اگر سوالی بوده که دوست داشتید پرسیده شود و نشد، لطفا خودتان مطرح کنید و پاسخ دهید. میخواهم یک خودستایی کنم و بگویم دوست داشتم از من میپرسیدید که به نظرت کار خودت را کردی؟ از کارت راضی هستی؟ و من جواب دهم صددرصد راضیام. من تمام تلاشم را کردم. علاوه بر شبهایی که نخوابیدم، علاوه بر روزهایی که هزینههایی را از هزار جای زندگیام زدم تا بتوانم این کار را تولید کنم. من از کار خودم صددرصد رضایت دارم، اما سوالم از بقیه دوستانی که نمیآیند و تئاتر ما را حمایت نمیکنند این است که شما چطور؟ شما از خودتان راضی هستید؟ فکر کنید در ۱۰اجرای ما چهارصد نفر آمدهاند، این چهارصد نفر هر کدام به دو نفر هم گفته باشند برو این نمایش را ببین چقدر باید تماشاگر ما زیاد شده باشد؟ اما آیا شده؟ آیا این تئاتر باید بیمخاطب اجرا شود؟ امیدوارم روزی برسد که این اندازه به هنرمان و هنرمندانمان بیوفا نباشیم و واقعا کمک کنیم تا هنر کشور خودمان پیشرفت کند.
- 16
- 2