محمد حیدری مدیرمسئول رویداد۲۴ در یادداشتی به حضور پدر و مادر یک شهید و نمایش جنازه شهید در مقابل آنها در یکی از برنامههای شبکه سوم سیما اعتراض کرده و آن را اقدامی شرم آور با هدف جذب مخاطب و به اصطلاح گرم کردن تنور روضه خوانده است.
شبهای گذشته برنامهای بنام حسینیه معلی از شبکه سوم تلویزیون پخش شد که پدر و مادر یک مفقودالاثر میهمانش بودند. در میانه به پدر و مادر پیری که میهمان برنامه بودند، به یکباره پیکری نشان داده و گفته شد که پیکر فرزند شهید آنهاست . آنچه در آن دقایق بر آن پدر و مادر پیر و خستهدل گذشت تا برنامهسازان (به هر قیمتی حتی بردن یک پیرمرد و پیرزن تا آستانه مرگ) موفق به بالا بردن دوز سوز و گداز شوند، دلیل نوشتن این یادداشت است؛ یادداشتی که احتمالا برخی از خواندن آن برنجند، اما ایرادی ندارد. حقیقت آن است که قصدم از یادداشت همین است تا نه تنها زشتی، بلکه جنایتی که اتفاق افتاد را تشریح کنم.
ابتدا مجبورم برای شروع، یک روایت تلخ خانوادگی را تعریف کنم. پدر بزرگم (پدر ِ مادرم) سه پسر داشت؛ به ترتیب سن عباسعلی، علیاکبر و مصطفی جم. عباسعلی ارتشی و تکاور بود و اوایل جنگ در کردستان شهید شد. علیاکبر پاسدار بود که تازه ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت، به همراه برادر کوچکترش مصطفی که بسیجی بود هر دو در عملیات کربلای پنج حضور داشتند؛ علیاکبر آنجا شهید میشود اما تا سالها هیچ خبری از مصطفی شنیده نشد. برخی گفتند در همان عملیات به همراه برادرش شهید شده و برخی دیگر میگفتند مجروح شده و در اسارت است. همه پسرهای پدربزرگ و مادربزرگم شهید و مفقود بودند و تنها دلخوشیشان دخترانشان بود.
آن زمان، امام خمینی به دخترها توصیه کرده بودند که جهاد کنند و با فرزندان این آب و خاک که در جنگ مجروح شده بودند ازدواج کنند تا جانبازان گوشهگیر و افسرده و فراموش نشوند. یکی از دخترها (مادرم) به مسجد محل میرود و درخواست میکند اگر جانبازی قصد ازدواج داشته باشد را به او معرفی کنند تا با او ازدواج کند.
از طریق یکی از بستگان (خاله مادرم)، که خود مادر دو شهید بود با یک جانباز نابینا از دو چشم آشنا میشود؛ (پدرم) جوانی که تصادفا همرزم و هممحلی سه برادر مادر ما بود، سالها بعد به دلیل عدم بینایی و گم کردن مسیر تردد از ارتفاع زیاد سقوط میکند و شهید میشود.
وقتی به پدر بزرگم خبر دادند یک جانباز میخواهد به خواستگاری دخترش بیاید، بسیار عصبانی میشود و مخالفت میکند. او معتقد بود دو فرزند شهید و یک مفقودالاثر دارد و دیگر توان این را ندارد که یک جانباز هم به خانوادهاش اضافه شود؛ با اینحال از پس دخترش برنیامد. برای اینکه داماد هم منصرف شود، شرط گذاشت که هیچ جهیزیهای نمیدهد. این هم فایده نکرد و بلاخره وصلت انجام شد و حالا این خانواده دو شهید، یک مفقود الاثر و یک جانباز نابینا از دو چشم داشت.
سالها از این وصلت گذشت اما همچنان خبری از برادر سوم، یعنی مصطفی نبود! پدربزرگ، پدر و بستگانم همیشه پیگیر مصطفی بودند و مرتب لیست اسرای آزاد شده را چک میکردند یا از طریق معراج شهدا، پیگیر پیکر تفحصشدهها بودند.
سرانجام روز واقعه رسید؛ خبر آمد جسدی پیدا شده است؛ البته خبری از جسد نبود. آن زمان تکنولوژی تست دیانای نبود و چند تکه استخوان آورده بودند و گفتند پیکر مصطفی جم است زیرا پلاک او کنار استخوانها بوده است.
تمام خانواده جمع شدند که خبر را به پدربزرگ بدهند. وقتی شنید از شدت عصبانیت شیشههای خانه را با عصا شکست! هنوز باور نمیکرد؛ چند دهه به امید بازگشت فرزندش زنده بود. نمیتوانست بپذیرد این دو تکه استخوان، همان فرزند کوچکش مصطفی است. خیلی زمان میخواست تا چنین واقعیتی را بپذیرد. سالها انتظار، او را برای اتفاق دیگری آماده کرده بود، نه دیدن چند تکه استخوانهایی که لای یک پارچه سفید پیچیده بودند.
یکی دو روز بعد مراسم باشکوهی برای مصطفی برگزار شد. پدر بزرگ در مراسم هیچ نگفت. ناراحت بود. مفهوم زنده ماندنش را از دست داده بود اما نه سخنی گفت نه گریه کرد نه بیتابی. مدتی بعد هم دق کرد و تمام شد!
تا وقتی زنده بود، یکبار نشنیدیم بگوید جنگ نعمت است. از جنگ متنفر بود؛ سه پسر و سرنوشت یک دخترش را برای جنگ داده بود. از اینکه دو نوهاش (فرزندان علیاکبر) بدون پدر بزرگ میشدند، دلگیر بود؛ از اینکه دامادش حتی نمیتواند فرزندانش را ببینید، غمزده بود و آخر هم با تمام چیزهایی که دنیا از او گرفته بود، از دنیا رفت و تنها دلخوشیاش را هم چند تکه استخوان از او گرفت.
این روایت را بگذارید کنار روایت پدر و مادری که تنها دلخوشی و امید زنده ماندنشان، خبری است که شاید از فرزندشان بیاید. صداوسیما اما در برنامهای شرمآور، شرم آور و باز شرمآور، با وارونه نشان دادن زندگی خانواده شهدا و برای سوءاستفاده از احساسات پاک آنها، پدر و مادر را به استودیوی تلویزیون آورده و جسدی را به دستشان میدهد!
برای درآوردن اشک و آه مخاطب، پدر و مادری را که یک عمر منتظر فرزندشان بودند را در یک برنامه زنده زجرکش کردند تا سکانس جانسوز خوب از آب در بیاید! و بعد هم درناکترین کلمات را به اسم روضه برای آنها خواندند تا شکسته شدن مادر و پدر را به رخ بیننده بکشانند؛ بی آنکه حتی ذرهای به پدر و مادر شهید رحم کنند، حال او را بفهمند و حریم خصوصی آنها را رعایت کنند!
واقعا اوف بر شما! اوف بر صداوسیما که دیگر پیش مردم نه عزت دارد، نه ابرو. از یک پیرمرد و پیرزن سو استفاده کردید تا به اهداف خود برسید. نه سن و سال آنها برایتان مهم بود، نه شرایط روحی آنها و نه شاید شرایط بیماری آنها. تو گویی عمدا میخواستند این دو جوری زجر بکشند که به خیال خودشان خوب اشک مخاطب را در بیاورند. اگر اتفاقی برای آنها میافتاد میگفتند پدر و مادر شهید در شب عاشورا پیش فرزند شهیدشان رفتند!
شرما بر شما! شرم بر افکار شما که اینگونه بیرحمانه از احساسات پاک دو فرشتهای که چهار دهه منتظر یک خبر بودند سوءاستفاده کردید. لحظه دیدن جنازه هیچ پسری برای پدرش زیبا نیست. دیدن تکه استخوانهای هیچ فرزندی برای مادرش راحت نیست. آنها نیاز به خلوت داشتند تا ابتدا بپذیرند، احساسات واقعی خود را بدون ترس از دیده شدن و یا قضاوت شدن بروز دهند و با خود بگریند، یا شاید داد بزنند، یا شاید سکوت کنند، یا شاید... نه اینکه مقابل چشم میلیونها نفر آنها را زجرکش کنند و به حریم نجیبانهشان تجاوز کنند.
شرم برشما! شرم بر شما! شرم بر شما!
- 19
- 3
علی
۱۴۰۲/۶/۵ - ۱۶:۱۱
Permalink