دور از خانه «شیوا مبینی» دختر ١٧ ساله مینابی که سه روز پیش در حادثه تصادف اتوبوس دختران فرزانگان جان داد ایستاده ام. هر چقدر هم که داغ سنگین باشد اما نمیتوان در همان نگاه اول از شکل و شمایل خانه غافل شد. نه در دارد و نه پرده. نه چیزی که حائلی باشد بین محیط خانه با خارج از آن. محیطی که برای توصیف آن باید به دنبال کلمهای جدید باشم تا نزدیکترین معنا به خانه را پیدا کند.
اما همین دو اتاق ۶ متری و حیاطی کوچک شده محل رفت و آمد و جمع شدن داغداران است. این خانه کوچک چطور میتواند این حجم از غم به این بزرگی را در خود جای دهد؟ خانه شیوا و ۴ خواهر و برادرش حالا بیش از همیشه میزبان زنان فامیل است که با چادر بندری سیاه و سفید آمدهاند و با کل کشیدن به پیشواز هر تازه وارد میآیند. اینجا کل کشیدن نشانه مهمی است؛ وقتی جوانی میمیرد هر کس وارد خانه شود با این کار به پیشواز او میآیند.
مادر اما بیتوجه به میهمانان گریان و پریشان گوشه حیاط نشسته و چشمهایش خیابان را میپاید. میگویند مادر شیوا از صبح روزی که خبر کشتهشدن دخترش را شنیده همین جا نشسته و تکان نمیخورد. او هنوز باور نکرده دختر ۱۷ سالهاش دیگر به خانه بر نمیگردد. مدام به دختران دیگرش میگوید، خواهرتان در راه است. «دخترم بر میگرده اون بدون اجازه من جایی نمیره.»
اینها را با صدای بم گرفته زیر لب میگوید: «هی مادر... هی... شیوا...» نگاهی به من میکند رویش را بر میگرداند گونههایش قرمز شده و مداوم برسینهاش میزند: «یعنی شیوا مرد... به همین سادگی....»
همه فامیل شیوا حضور دارند و تا میخواهم حرفی بزنم یکی از عموهایش به من حمله میکند و با صدای بلند میگوید: «به چه حقی اینجا آمدی؟ به چه حقی راننده خواب آلود برای اتوبوس انتخاب کردین؟ چرا شب توی جاده راه افتادن؟ چرا پلیس راهنمایی و رانندگی رانندههای خستهرو جریمه نمیکنه؟ چرا از شون نمیخواد که دیگه رانندگی نکنند. حتماً باید یک نفر بمیره تا بفهمن» دیگری که خالهاش است با صدای گرفته و چهرهای بیتاب، بیرمق میگوید: «فکر کنید دختر خودتونه، اصلاً براتون مهمه که این دختر مرده. هیچ کس براش مهم نیست.» پدرش خودش را به من میرساند؛ سر تا پایش مشکی است آنقدر گریه کرده که دیگر چشمهایش رمقی ندارد: «به خدا رضایتنامه نداشت. مربیهاش بدون اجازه شیوا را بردند. چطور باید پیگیری کنم؟ مادرش و خودم رضایتنامهای امضا نکردیم.»
غوغایی برپا شده هرکس چیزی میگوید، هرکس خواستهای دارد وقتی که میفهمند که خبرنگارم همهشان به سمتم میآیند و میگویند از نداری، محرومیت و درد و رنج خانواده شیوا بنویسم تا وزیر آموزش و پرورش یا رئیس جمهوری بخواند و بفهمد که اینها چطور روز و شب میگذرانند. عمه شیوا دستم را میگیرد و به داخل خانه میبرد.
دو اتاق کوچک که با پول کارگری به تازگی پدر برای بچههایش ساخته است وسط اتاق را با یک چادر رنگی دو قسمت کردهاند مردها آنطرف نشستهاند و زنها این طرف چادر. چند موکت پاره و یک آشپزخانه محقر همه دارایی پدر و مادر شیوا است.
پدرش میگوید که پول ندارد دیوار بزند. کارگر است و ماهی کمتر از ۵۰۰ هزار تومان درآمد دارد. با همین پول کارگری شیوا را بزرگ کرده. میخواست دخترها درس بخوانند تا کمک خرجش شوند اما اجل به شیوایش مهلت نداد. مدام در بین حرفهایش عذرخواهی میکند. به خاطر همین خانه محقرش و اینکه پولی ندارد تا از میهمانهایش پذیرایی کند.
مناعت طبع آنها باورنکردنی است. پذیرایی عزای شیوا فقط با آب است: «با تمام نداریام خواستم شیوا درس بخونه، درس خوندن رو دوست داشت. خواستگار داشت اما میگفت بابا شوهر نمی کنم. من میخوام دکتر بشم کمک خرجت میشم. بابا یک روز ما هم پولدار میشیم تو کارگری نمیکنی.»
اینها را میگوید واشکش سرازیر میشود: «شرمندهاش شدم. به خاطر خیلی از شبهایی که گرسنه خوابید، به خاطر بیپولیام. همین هفته پیش بود که گفت بابا میخوای برم بندرخونه مردم کار کنم.» سرش را تکان میدهد و بلند میشود به فامیلش نگاه میکند برایش انگار هیچ چیز مهم نبود فقط از نداریش میگفت از محرومیتی که او به دخترانش تحمیل کرده: «دخترم خیلی با استعداد بود اما من پول نداشتم بدم تا کلاس نقاشی و خیاطی بره. ای کاش من میمردم. چرا کاری نکردم که با حسرت نمیره.»
حرفش نیمهکاره میماند و به مادر شیوا نگاه میکند وقتی پای حسرتها و آرزوهای شیوا میشود مادر جیغ میزند و به صورتش چنگ میکشد. «حسرت یک رستوران به دل دخترم موند. میدونی نخوردن و نداشتن یعنی چه. یک نون رو چند قسمت کردم و بزرگشون کردم حالا میگن مرد. حالا کی مسئول مردن شیواست؟ چرا کسی نمییاد حرفم رو بهش بزنم. اون مسئول آموزش و پرورش کجاست. ۳ روزه دخترمون مرده کسی نبوده بگه شما چتونه. چی میخواین؟ اصلاً ببخشید دخترتون رو بردیم.»
یکی از میان جمع فریاد میزند: «فقیر که باشی عزت و آبرو هم نداری. به خاطر این نیامدن که فقیریم. آدم فقیر هر جا بره کسی قبولش نمیکنه.» گفتند که او خواهر شیوا است. نایی برای بلند شدن ندارد چشمهایش از بس اشک ریخته باز نمیشود. رو به من میکند و میگوید: «هر دفعه که میخواستن بچهها رو به اردو ببرن زنگ میزدن و اجازه میگرفتن اما این بار زنگ نزدن.
ما اصلاً رضایتنامه امضا نکردیم. اصلاً مسئولان نیومدن که ما ازشون بپرسیم که چرا بدون اجازه شیوا رو بردن. چرا کسی نمییاد حال مار و بپرسه. چرا جون آدم برای اینها ارزشی نداره. خانم من رفتم آموزش و پرورش مطمئن شم که خواهرم نمرده. معاون آموزش و پرورش میناب به من میگه متأسفم شیوا جزو کشته شده هاست. آخه این جوری خبر میدن. شما مگه خودتون بچه ندارین... ما رفتیم داراب یه نفر از مسئولان نیومده بود حال مارو بپرسه. فقط کنار مصدومها بودند اصلاً کشته شدهها را انگار فراموش کرده بودند. من اما ولشون نمیکنم. از خون خواهرم نمیگذرم اینقدر پیگیر میشم تا دختر دیگهای نمیره.»
خانه مهرنوش ناصری
حال و روز خانواده مهرنوش هم مثل خانواده شیواست. با این تفاوت که در خانه نوساز مهرنوش فقر حرف اول را نمیزند در خانه مهرنوش خبری از نداری، نخوردن و نداشتن نیست. مهرنوش هرچه خواسته پدر برایش خریده اما مرگش تاب و توانی برای خانواده نگذاشته. مادر مهرنوش بیماری قلبی دارد او گوشهای از اتاق بیهوش افتاده و تنها خواهرش هم آنقدر بیحس و رمق است که نای حرف زدن ندارد.
به سختی حرف میزند و از من میخواهد تا از بیمسئولیتی آموزش و پرورشیها بنویسم: «چرا باید ساعت ۱۲ حرکت میکردن؟ چه کسی اجازه حرکت رو توی اون ساعت داده بود. خواهر من چه گناهی داشت. مسئولان چرا نمییان به ما توضیح بدن چی شده که اتوبوس چپ کرده؟ هیچکس براش مهم نبود. فقط به حال مصدومان رسیدن. خواهرم کیف و کتاب خریده بود. کتابهاش رو جلد کرده بود میخواست مهر بره مدرسه...»
گریان و بیتاب ادامه میدهد: «چند ماه دیگه عروسیم بود؛ رفته بود کلاس حنا میخواست دستم رو حنا بزنه خدا با ما چه کردی؟ ساعت ۴تصادف میشه ساعت ۹ جرثقیل مییاد تا اتوبوس رو بلند کنه. بچهها میگن مهرنوش نیم ساعت زیر اتوبوس کمک میخواست کسی نتونست کمک کنه جونش در رفت. رفتیم داراب از هر مسئولی پرسیدیم چرا این اتفاق افتاد کسی جواب نمیداد انگار نه انگار خواهرم مرده. تازه وقتی بردن برای شناسایی؛ پدرم اصلاً نتونست مهرنوش رو شناسایی کنه آنقدر صورتها زخمی شده بود که قابل شناسایی هم نبودن ما خودمون مهرنوش را با ۴ نفر اشتباه گرفتیم.»
خانه محدثه شب راه
راهی خانه محدثه در شهسوار میناب میشوم. روستایی دورافتاده که محدثه به همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه. در این روستا تا نام خانوادگی شبراه را از بومیها میپرسم سری تکان میدهند و آهی میکشند: نرسیده به بنبست خاکی خونه محدثه است. به خانه سیمانی که پیرمردی سن و سالدار جلو درش نشسته است، با دست اشاره میکند که داخل شوم. همینکه وارد میشوم چند زن سن و سالدار دور و برم را میگیرند و میگویند: شما از کجا آمدید: «شما دکترین؟ شما از محدثه خبر دارین. معلمین؟» عمههای محدثه از بندرعباس به شهسوار آمدهاند تا از حال و روز برادرزاده باخبر شوند.
یکیشان محکم دستهایم را میگیرد و داد میزند: «تو رو خدا کمکم کنید بد زخمی خوردیم. دست و پای برادرزادهام قطع شده. نه دست داره نه پا... چیکار کنیم. شما میتونید صحبت کنید که دست و پای برادرزادهام رو پیوند بزنند. به کی بگم من هیچکس رو نمیشناسم.»
همینطور تکرار میکند و گریه میکند بعضی از جملهها را نمیفهمم. با لهجه حرف میزند. آرامتر که میشود گوشه حیاط مینشیند و از حال و روز محدثه میگوید. برایم میگوید محدثه یک ساله بوده که مادرش به خاطر بیماری سرطان سینه جان میدهد و محدثه در کنار پدربزرگ و مادربزرگ ۱۷ ساله میشود. از روزهای سختی محدثه میگوید: «وقتی که بچه بود پدرش زن گرفت و زنش هم قبول نکرد محدثه رو بزرگ کند. محدثه توی همین روستا موند وخیلی سختی کشید. پدرم که مالی نداره با کمک من و بقیه عمههاش درس خوند، میخواستیم شوهرش بدیم اما موافقت نمیکرد، میگفت میخوام درس بخونم دکتر بشم، علوم تجربی میخواست بخونه. ای کاش شوهرش داده بودیم، درس بدبختمون کرد.
درس خوندنش هم کلی هزینه داشت. باباش راننده تاکسی هست اینجا که کار نیست. یک وقتهایی پول داشت خیلی وقتها هم نداشت. من پول میدادم خالههاش پول میدادن. بابام پول یارانه رو میگرفت تا محدثه درس بخونه.»
هنوز وضعیت مصدومیت محدثه روشن نشده است. یک دست و یک پایش قطع شده و پدرش به بیمارستان داراب رفته. پزشکان از او خواستهاند رضایت بدهد تا به دلیل جراحت شدید پای محدثه را هم قطع کنند اما هنوز رضایت نداده. سرنوشت دختری بدون دست و پا در روستایی دورافتاده چه خواهد شد؟ مسئولان حواسشان هست؟
هدی هاشمی
- 15
- 5
من
۱۳۹۶/۶/۱۶ - ۱۰:۵۰
Permalink