به گزارش خبرآنلاین، عصر که به خانه رفته بود به مادر و خواهرهایش گفته بود:«زن آیندهام را انتخاب کردهام». خواهرها با خنده گفته بودند لازم نیست رازت را پنهان کنی. اصلاً این که راز نیست. همه میدانیم دلباخته گیتی شدهای! چند وقت بعد به خواستگاری آمد. شب اول خودش و برادرش. شب بعدی همراه مادر و خواهرهایش و در شب سوم پدرش را به همراه آورد. شب چهارم، شبِ همراهی عمه خانم بود. عمه خانم برای خودش برو بیایی داشت. اما برای من خود جمشید مهم بود. من هم کلی خواستگار داشتم؛ همه آدم حسابی. ولی آدم حسابی من جمشید بود.
از همان شب اول جوابم بله بود. اما خب همه چیز باید طبق رسوم و صحبتهای مادر پیش میرفت. مادر هم میدانست که من عاشق جمشید شدهام؛ دلباخته شخصیت فردی و خانوادگی فوقالعادهاش. انسانیت و منشاش را دوست داشتم. خیلی مهم است که یک مرد منش مردانگی داشته باشد. جمشید هر چه داشت از تربیت پدر و مادرش داشت. پدر و مادرش بسیار نازنین بودند.
مادر از پدر بهتر و پدر از مادر بهتر. تربیت هر دو عالی بود و همه خصلتهای خوبی که در وجود نازنینشان بود با تربیت درست به بچهها منتقل کرده بودند. جمشید هم روی تربیت بچههایش خیلی تعصب داشت. به صورت مستقیم همیشه روی دو موضوع تأکید میکرد: اول این که متجاوز نباشید. یعنی حقوق مردم را رعایت کنید و برای طرف مقابلتان احترام قائل باشید. دوم هم این که ایران را دوست داشته باشید. وطن پرست باشید. خودش ایران را خیلی دوست داشت. میتوانست در کشورهای دیگری زندگی راحتی داشته باشد اما از ایران نمیتوانست دل بکند. میگفت ایران وطن است. وطن برایم ارزشمندتر از هر چیزی است.
در حدود ۶۲ سال زندگی مشترکی که با هم داشتیم هر سال که میگذشت این اطمینان را پیدا میکردم که چقدر انتخابم درست بوده است. برای این که هر حرکت جمشید همانی بود که من دوستش داشتم. وقتی عشق بین دو نفر به وجود میآید، همه چیز درست میشود؛ عشقِ واقعی! نه از این احساسات زودگذر که تا طرفت حرفی زد قهر کنی و بروی. در اصل تفاهم، کمک کرد که همدیگر را بپذیریم.
من اعتقادم بر این است که زندگی را زن نگه میدارد. کار جمشید سخت بود و شرایط خاصی داشت. هر کسی نمیتواند با چنین کاری کنار بیاید. به خودم میگفتم من که دو هزار شاگرد را در دبیرستان اداره میکردم از اداره زندگی هم برمیآیم. خیلی رعایتش را میکردم.
البته مشایخی آنقدر نجیب و چشم پاک بود و تواضع داشت که نمیتوانستی غیر از این رفتار کنی. صحبت از گذشت نیست. صحبت از تفاهم است؛ یک خواسته قلبی. او به حرفهای من توجه میکرد و من هم به حرفهای جمشید. هیچوقت بینمان مسألهای پیش نمیآمد که یکدیگر را ناراحت کنیم.
هر سال، ششم آذر ماه برای تمام اعضای خانواده روز خاصی بود. بچهها همه میآمدند. با گل و کیک و شمع تولد. بچهها برای کادو ادکلن میخریدند و من هم لباسهایی را که دوست داشت. خب من بودم که سلیقهاش را میشناختم، با من از لباسهایی که دوست داشت حرف میزد. جمشید خوش سلیقه و خوشلباس بود. همیشه مرتب. همیشه شیک. وقتی خودش را آراسته میکرد اول میآمد سراغ من و میگفت گیتی کجا نقص دارد، هر کجا نقص هست تو بگو نه این که دیگران بگویند. من سر تا پایش را چک میکردم. همه چیز درجه یک بود. خودش هم درجه یک؛ مبادی اخلاق و آداب.
نمیدانید وقتی خانه بود چقدر خوب بود و وقتی رفت چقدر تنها شدیم. همه جای خانه حکایت از وجود جمشید دارد. مشایخی وقتی نیست یعنی هیچی نیست. امروز هم ۸۵ ساله میشود. با بچهها قرار گذاشتیم سر خاکش برویم؛ با کیک و شمع تولد. تا برایش بگویم «تولدت مبارک، قربانت بروم. جایت خالی است. خیلی. اصلاً صحبت از خیلی نیست. جای خالیات آنقدر زیاد است که نمیتوان اندازهاش گرفت.»
- 10
- 5