یکی از عکسهای صفحه میلادِ کارآموز را خیلی اتفاقی در اینستاگرام دیدم. عکسِ فنجان چایی بر لبه بالکنِ کافهای با پسزمینه منظرهای محو اما رویایی که چراغِ روشن و شیروانی خانهها در آن پیدا بود. زیرِ عکس نوشته شده بود «در جریان باشید که رشتِ زیبا از بالکنِ کافه زیبا این شکلیه، همیشه این همه زیبایی یه جا جمع نمیشه» کنجکاو شدم سری به صفحهاش زدم و دیدم در معرفی خودش بالای صفحه نوشته «روزنگاریهای یک عکاس تهرونی عاشق آشپزی که به انزلی پناهنده شده.»
با او برای مصاحبه تماس گرفتم. با هم صبح روز جمعه در خانه تهرانش قرار گذاشتیم. خواب ماندم و نیمساعتی دیر رسیدم و آنقدر بدو بدو کردم که پیش از آنکه میلاد در را بازکند، چند نفس عمیق کشیدم تا نایِ سلام کردن داشته باشم. برخلاف من او آرام بود و البته صمیمی و خوشرو. موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد و رنگآمیزی و چیدمان خانه، آنجا را به محیطی پُر آرامش، امن و به دور از هیاهو بدل کرده بود. لیوانِ قهوه را که روی کانتر گذاشت یاد فنجانِ قهوه عکسش افتادم و با خودم فکر کردم همهچیز از ابتدا در دنیای میلاد این همه رنگی و آرام بوده یا او برای فرار از هیاهوی زندگی این دنیا را برای خودش ساخته؟ با هم از اتفاقات روزمره زندگی حرف میزنیم تا برسیم به بخشهای مهم زندگیاش، عشق به عکاسی، آشپزی و تصمیم مهاجرتش به بندرانزلی.
چرا کوچ کردی؟
برنامه زندگی من هیچوقت شبیه آدم عادی نبود و خدا را شکر خانوادهام خیلی حمایتم کردند. منظور از حمایتکردن یعنی مانعم نشدند.
علاقهای به این شیوه زیست تو داشتند یا نه؟
هر پدرومادری آرزوهایی دارد. اما آنها والدینی نبودند که بخواهند برسر آرزوهایشان با بچههایشان بجنگند. از طرفی فکر میکنم همان قدر که رفتار پدر و مادرها در تربیت بچهها تأثیر میگذارد، بچهها هم میتوانند بر شیوه رفتار والدینشان اثرگذار باشند و به نظرم، من مسیر درستی را برای به اینجا رسیدن با آنها طی کردم. تمام مسیرهایی که انتخاب کردم، هیچوقت از طرف آدمهای زندگیام یعنی خانواده و دوستانم جدی گرفته نمیشد. میگفتند حالا یک کاری دارد میکند دیگر. اگر از پدر و مادرم بپرسید هیچوقت فکر نمیکردند که روزی بخواهم تنها یا در شهر دیگری زندگی کنم. هنوزهم البته نسبت به مهاجرتم به انزلی این احساس را دارند.
چرا انزلی؟
خانوادهام یعنی پدربزرگ و مادربزرگ پدریام و مادربزرگ و پدر بزرگ مادریام از رشت و انزلی به تهران مهاجرت کردند، در شهرزیبا با هم همسایه شدند و پدر و مادرم که هر دو در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده بودند با هم آنجا آشنا شدند و ازدواج کردند. یعنی کاملا تصادفی دو خانواده شمالی در تهران با هم پیوند میخورند. خب طبیعتا من از بچگی به انزلی رفتوآمد داشتم و چون عاشق دریا بودم، این شهر را خیلی دوست داشتم.
همیشه فکر میکردم در ٥٠-٤٥ سالگی اگر ایران باشم میآیم و انزلی جاگیر میشوم. ولی در روند زندگی چیزهایی به من تحمیل شد و اتفاقاتی برایم افتاد که تصمیم گرفتم این مهاجرت را زودتر امتحان کنم. ما خانهای قدیمی در انزلی داریم که امکانات یک خانه مدرن را قطعا ندارد، ولی تصمیم مهاجرت به انزلی را برایم راحتتر کرد و خب امکانی است که هر کسی ممکن است نداشته باشد.
چه اتفاقاتی؟
هوای کثیف تهران. ریه من خیلی حساس شد و به سیگار و هوای آلوده آلرژی پیدا کردم. یک مرتبه دردهای عجیب و غریبی در قفسه سینهام پیدا شد. اوایل فکر میکردم مشکل از قلبم است. ولی بعد فهمیدم ریههایم حساس شده و با دوریکردن از سیگار و فضای سیگاریها بهتر شدم.
و همین حساس شدن ریههایت بهانه مهاجرتت شد؟
نهتنها بیماری، مسأله اینجاست که به مرور زمان هیچکدام از کارهایی که انجام میدادم ملزم به تهران ماندم نمیکرد. الان با چند نفری برای عکاسی کار میکنم، وقتی تهران میآیم در چند جلسه عکسها را میگیرم و یک ماهی رویشان کار میکنم و همه اینها باعث شد بالاخره تصمیمم را بگیرم. الان متوجه میشوم که خیلی از حال بدیهای من به خاطر این هوا، ترافیک، فشارهای عصبی و شدت جریان ناامیدی و غم در تهران است. چیزهایی که خیلی خیلی آزارم میداد و فرسودهام میکرد. درواقع من از تهران فرار کردم. پیشتر دوستها و آشناهایی داشتم که بهانه ماندنم در تهران بودند. اما رفتهرفته بسیاری از آنها مهاجرت کردند و حتی به دلایل مختلفی مثل بیماری از دستشان دادم و یا آنقدر شرایط روحیشان بهم ریخت که از جمعها کنارهگیری کردند.
چرا انزلی؟
زندگی در انزلی جریان دارد و این جریان تقلبی نیست. احساس میکنم زندگیکردن در تهران برای بعضیها تبدیل به انجام وظیفه شده اما درانزلی با اینکه مردم مشکلات زیادی دارند، جریان درخشان زندگی را در آنها میبینی.
در یکی از عکسهایت دیدم که از سرطان نوشته بودی، این تشویق آدمها به رفتن از تهران و نجات دادن جانشان از کجا میآید؟ از بیماری خودت یا از دست رفتن آدمهایی که دوستشان داشتی؟
هر دو. ببین روزی که تصمیم گرفتم صفحه میلادوگراف را در اینستاگرام فعال کنم، خیلی فکر کردم. آن اوایل که انزلی رفتم دغدغههایم خیلی شخصی بود و خب کسی که دغدغههای هنری دارد، درنهایت نمیتواند زندگی کاملا شخصی داشته باشد و شیوه زندگیاش باید کمی جنبه عمومی و اجتماعی به خود بگیرد. وقتی نیازهای اولیه زندگیام در انزلی برآورده شد، بهحدی از آرامش رسیدم و دیدم باید به دغدغههای دیگرم برسم. علاوه بر بیماری یکی دیگر از مسائلی که در تهران وجود دارد این است که ما نمیدانیم از چه ترسی اما خودمان را پنهان میکنیم.حتی اگر آن خودی که پنهان میکنیم خودِ بد و شرمآوری نباشد، باز هم فرقی ندارد.
من فکر میکنم این به کلیشهای رایج مربوط میشود.
دقیقا. اعتیاد به پنهان کردن پیدا کردهایم. من خیلی سعی میکردم زندگیام را شخصی نگه دارم. دلیلش را هم نمیدانم و نمیتوانم هم بگویم آدم درونگرایی هستم. اگر صفحه میلاد کارآموز را با صفحه میلادوگراف مقایسه کنی دو آدم کاملا متفاوت میبینی. یکیشان آدم خشکی است که عکسهایش را میگذارد و توضیحی دربارهاش نمیدهد و یکیشان هم کاملا برعکس. شهوتی در من برای حرف زدن و تاثیرگذاری وجود داشت. در انزلی به این نتیجه رسیدم که توقعات شخصی از زندگیام را تا حدی برآورده کردهام و بیایم برای دیگران بگویم که دارم اینجا چه کار میکنم، شاید برای بعضیها خواندنش جذاب باشد.
در این مدت کسی پیامی درباره انگیزهاش به مهاجرت از تهران برایت نزده؟ انگیزهای که تو باعثش شده باشی؟
مخاطبان صفحهام اهل تهران و انزلیاند. مردم انزلی برایشان خیلی لذتبخش است. درواقع امیدی در آنها زنده میشود، وقتی میبینند کسی که در تهران بزرگ شده، عکاس است، موفقیتهایی هم در زندگیاش داشته و بازنده نبوده، آمده اینجا زندگی کند. البته برای بزرگسالها جذابتر است. از خانمهای میانسال پیامهای زیادی گرفتم که وای قدم بر چشم ما گذاشتی، اگر کمکی از ما برمیاد. اگر تنها هستی... با خودشان میگویند ما فراموش نشدهایم و شهری داریم که مردم تنها مسافتهای طولانی نمیآیند تا از آن لذت ببرند، توش آشغال بریزند و بعد سراغ زندگیشان بروند. کسی هم هست که تهران را ول کرده و آمده اینجا زندگی کند. البته کسانی را هم داریم که میگویند طبیعت ما را به کسی نشان ندهید، میآیند اینجا را کثیف میکنند و میروند.
از هنرمندان تهرانی هم خیلیها صفحهام را دنبال میکنند و بعضیهایشان میگویند خوش به حالت و کاش ما هم میتوانستیم مثل تو از تهران مهاجرت کنیم. زمانی که تصمیم گرفتم زندگیام را کمی عمومی کنم، نخستین دلمشغولیام زندگی سالم که یکی از مهمترین دلایل مهاجرتم بود. من در ٨ سال گذشته لب به نوشابه و فست فود نزدم، به شیوه غذا خوردنم خیلی اهمیت میدهم و همیشه سعی کردم غذای رژیمی بخورم و در محیط کوچک زندگیام، خانواده و اطرافیانم را هم تشویق به چنین شیوه زیستی کنم. با خودم گفتم چرا این حیطه را بزرگتر نکنم؟
شاید به خودم هم بیشتر خوش بگذرد و احساس کنم آمدنم بیفایده نبوده و دارم در ارتباط با انزلی کاری میکنم.اینستاگرام میتوانست شکل زندگیام را به آدمها نشان دهد و من ترجیح میدادم مخاطبان صفحهام چیزهایی متفاوت که تاثیرگذاری بیشتری دارند ببینند. اول فکر کردم صفحه آشپزی یا عکاسی بسازم. ولی به این نتیجه رسیدم که این صفحه باید حول میلاد و درگیریهای ذهنیاش باشد.
در واقع مخاطبانت از زاویه دید تو به شهر انزلی نگاه میکنند؟
دقیقا و دغدغههای اجتماعی، هنری و.. من را میخوانند و نگاه میکنند و همه اینها اولویتهای خاص خودشان را دارند.
این علاقهمندی به زیست سالم از کجا میآید؟
فکر میکنم از وقتی تنها زندگی میکنم. نخستین دلیلش تناسباندام بود. غذاهای سالم درست میکردم و میدیدم دوستانم غذاهایم را دوست دارند و علاقه آنها تشویقم میکرد و رفتهرفته آشپزی سالم برایم مهم شد.
این تشویقها بود که باعث شد آشپزی را حرفهای دنبال کنی؟
من از بچگی آشپزی میکردم و ١٢سال مدیر رستورانی خانوادگی بودم، رستورانی که غذاهای ایتالیایی و فستفود سرو میکرد و پدرم و داییام در آن با هم شریک بودند. این را هم بگویم که من آنجا از آشپزی چیز زیادی یاد نگرفتم و همانطور که گفتم علاقهام به این کار به پیشتر از رستورانداری برمیگردد.
پس علاقه به آشپزی ژنتیکی است.
در واقع علاقه به غذا. علاقه به غذا ما را به سمت رستوران کِشاند. (باخنده) بعد دیدیم این دو هیچ ارتباطی به هم ندارند. رستوران فضای کاملا صنعتی دارد و جز از نظر مواد اولیه تفاوتی با کارخانهای که مثلا بولبرینگ تولید میکند ندارد. تفاوت ما در این صنعت اخلاقگرایی خانوادگی بود که باعث میشد به مردم غذای سالم بدهیم.
چطور توانستی در کاری تا این اندازه فرسایشی ١٢سال دوام بیاوری؟
در مسیری افتادم که درآمد داشتم و این درآمد چرخ زندگیها را میچرخاند. در همان روند من کمکم در عکاسی حرفهای شدم و شروع کردم.
چند ساله بودی که عکاسی را شروع کردی؟
فکر کنم ٢٥-٢٤ ساله بودم. ولی همیشه به عکاسی علاقه داشتم و قبل از شروع کار در رستوران، مدتی در یک آتلیه و لابراتوار عکاسی کار میکردم و چند وقتی هم در یک شرکت تبلیغاتی گرافیست بودم و به دلیل این پیشینه، مدیریت بخش هنری رستوران از طراحی لوگو تا طراحی فضا گرفته و عکاسی از غذاها برعهده من بود.
عکاسی با رشته دانشگاهیت مرتبط بود؟
من اصلا دانشگاه نرفتم. هرچه را که به آن علاقه داشتم خودم دنبال کردم، یاد گرفتم و هنوز هم دارم یاد میگیرم. وقتی بچه بودم دلم میخواست گرافیک بخوانم ولی بعضی مسائل شرایطم را سخت کرد. مثلا پدری داشتم که دلش نمیخواست هنرستان بروم. از آن پدرهایی که مثل خیلیهای دیگر به غلط معتقدند بچههای کمهوش و استعداد هنرستان میروند و من باید ریاضی یا تجربی میخواندم و بعد اجازه داشتم کنکور هنر بدهم. خب من از درک پیچیدگیهای ریاضی عاجز بودم، در آن رشته چنان گیر افتادم که از مسیر اصلی زندگیام منحرف شدم. البته این تجربهای شد تا پدرم دیگر به برادرم فشار نیاورد.
ولی به نظرم مقاومتت خوب بوده؟
آره. خیلی مقاومت کردم، ولی خانوادهام هم زود کوتاه آمدند. البته من دوبار کنکور هنر دادم و بهترین دوستهایم را از همان دوران کلاس کنکور دارم. همه دوستانم رفتند، ادامه دادند، فارغالتحصیل شدند و من هنوز دنبال آنها میدویدم. تا اینکه بالاخره نقاشی قبول شدم؟! (باخنده) نقاشی این وسط دیگر چه بود؟ نرفتم. البته اطرفیان فشار میآوردند که چه اشکالی دارد بروی؟
ولی خروجیهای دانشگاهها باعث شد به ورطه اشتباه نیفتم. دوستانم درهمه کارها از طراحی تا پایاننامههایشان از من کمک میگرفتند و تمام این مدت از خودم میپرسیدم اینها در دانشگاه چه کار میکنند؟ چهارسال قرار بود دانشگاه بروم که کارهای پایاننامه، طراحیها و نقاشیهایم را دیگران انجام بدهند. نه. خیلی کارها بود که دلم میخواست انجام بدهم.
این مسیر من را به چیزهایی که دوست داشتم نمیرساند و خب خانوادهام مقابلم نایستادند و در تمام این مسیرها درنهایت به تصمیمهایم احترام گذاشتند و من از این بابت ازشان ممنون هستم. خلاصه عکاسی را هم خودم یاد گرفتم و تنها در سالهای اخیر چند تایی کلاس رفتم که قسمتهای تخصصیتر عکاسی مثل فتومونتاژ را یاد بگیرم و حرفهای شدن برایم مهم شد. کلاس سفالگیری هم رفتم. زیر نظر آزاده شولی آموزش دیدم و خیلی الهامبخشم بود.
و حالا قرار است سفالگری را در انزلی ادامه دهی؟
خیلیخیلی دلم میخواهد.
درمورد دغدغههای غیرشخصی صفحه میلادوگراف کمی بیشتر حرف بزن.
فاصلهام خیلی با آدمها زیاد شده بود، خیلی کم حرف میزدم و آنها از درگیریهای ذهنیام چیزی نمیشنیدند و به همین دلیل فکر میکردند از بین رفتهاند. بعد از خودم سوال کردم دغدغههای تو واقعا از میان رفته؟ دیدم نه از بین نرفته و نمیفهمیدم چرا پنهانش میکنم یا از آن صحبت نمیکنم. به سکوت اجباری تن داده بودم که همه آدمها درگیرش شده بودند. انزلی خیلی از این اجبارها را از من گرفت و دیدم خیلی راحتتر میتوانم خودم باشم. خب فکر کردم صفحهای بسازم و با عکاسی و آشپزی شروع کنم و بعد بروم دنبال دغدغههای دیگرم.
آشپزی علاقه دیرینم بود و همیشه دلم میخواست غذاهای متنوعی که دستورالعملشان را تغییر دادهام و از آنِ خودم کردمشان را به آدمهای دیگر هم یاد بدهم. همچنین به نظرم عکاسی یکی از هیجان انگیزترین کاریهایی است که هرکس میتواند انجام دهد و چه خوب که من عکاسی، آشپزی و نوشتن بلدم و در انزلی صبح تا شب چیزهای قشنگ میبینم و چرا اینها را با آدمها به اشتراک نگذارم؟ اول از صفحه شخصی اینستاگرامم شروع کردم، عکس گذاشتم و واکنشهای خیلی خوبی دیدم.
در این ماجرا خیلی آدمها دنبالم کردند. از این راه بعضی دوستان اهل انزلی را شناختم و هنرمندان فوقالعاده بیست و یکی دوسالهای را پیدا کردم که تا حالا هیچ فرصتی برای شناخته شدن نداشتهاند و اصلا آن گَرد ناامیدی را آنجا کشف کردم. تا پیش از آن انزلی برایم شهر توریستی خوش آب و رنگی بود که در آن خوش میگذراندم و حالا در لایههای زیرین آن همه رنگ، خاکستریهایی بود که چشم آدم را میزد.
میدانید؛ من هنرمندیام که با سختی به اینجا رسیده و میدانم چقدر باید تلاش کنی تا به برگزاری نخستین نمایشگاه گروهیات برسی، با گالریها همکاری کنی و چطور از مافیای عجیب و غریب هنر رد شوی. ما صدها هنرمند بینظیر داریم که تابهحال کارهایشان دیده نشده. دوست نقاش و تصویرگری دارم که هنرمند بیهمتایی است اما همه کارهایش پشت مبلهایش مانده و هیچ وقت کسی نقاشیهایش را ندیده. برای دیدهشدن شانس و سازگاری با بعضی مناسبات لازمت میشود.
تو آن شانس را پیدا کردی؟
توانستم روابط خودم را پیدا کنم. نمایشگاه انفرادی و گروهی در تهران و کشورهای دیگر برگزار کردم و چند بار هم مقام آوردم. حالا تصور کن یک بچه انزلیچی باید چه کند؟ وقتی در تمام شهر و استانش یک گالری وجود ندارد و از تمام دنیا تنها پیج اینستاگرام و دوربینش را دارد. یکی از اصلیترین نقاط تمرکز صفحه میلادوگراف پیدا کردن این آدمها، دورهم یک جا جمعکردن و شناساندن آنها خارج از مرزهای انزلی است. آدمهایی آنجا هستند که خیلی برای هنر ارزش قایل بودهاند و تلاش هم کردهاند ولی امروز سرخورده شدهاند و فهمیدم مشکل آنها محدود کردن فعالیتهایشان به انزلی بوده و نتوانستهاند از آن قفس بیرون بزنند.
من قصد دارم با ایجاد فضای رقابتی این بچهها را پویا کنم و به آنها انگیزه بدهم. آنها با استعداد، خلاق و بینظیرند، اما همه چیز دست به دست هم داده تا سقف آرزوهایشان کوتاه شود. کار با این بچهها فرصتی برای جنگیدن است.علاوه بر این در انزلی خیریههای زیادی در راستای حقوق حیوانات کار میکنند که میخواهم آنها را باهم پیوند دهند و امکان بهتری برایشان فراهم کنم. حتی دلم میخواهد برای نجات جانِ معماری قدیمی انزلی و رشت هم کاری کنم.
زندگی در انزلی جریان دارد و این جریان تقلبی نیست
من اصلا دانشگاه نرفتم و هرچه را که به آن علاقه داشتم، خودم دنبال کردم و یاد گرفتم من درشرایطی بودم که بین عصبی زندگیکردن و پول زیادداشتن، پول کمداشتن و در آرامش زندگیکردن، دومی را انتخاب کردم.
من عکاسی، آشپزی و نوشتن بلدم و در انزلی صبح تا شب چیزهای قشنگ میبینم و چرا اینها را با آدمها به اشتراک نگذارم؟
جلوگیری از تخریب خانهها و مکانهای قدیمی انزلی یکی از انگیزههای من برای راهاندازی صفحهام بود
هرکسی از مردم انزلی که صفحهام را میبیند، با خودش میگوید شهری داریم که مردم تنها مسافتهای طولانی نمیآیند تا از آن لذت ببرند، توش آشغال بریزند و بعد سراغ زندگیشان بروند اما کسی هم هست که تهران را ول کرده و آمده اینجا زندگی کند.
از هنرمندان تهرانی هم خیلیها صفحهام را دنبال میکنند و بعضیهایشان میگویند خوش به حالت و کاش ما هم میتوانستیم مثل تو از تهران مهاجرت کنیم.
وضعیت مالی چطور؟
درآمد من از عکاسی است و درآمد ثابتی هم از رستوران دارم.
پس درآمد ثابتی هست؟
اصلا زیاد نیست. چون بین تعداد زیادی آدم تقسیم میشود.
میدانی منظورم چیست؟ بعضی ترسها از قبیل مشکلات اقتصادی باعث میشود تن به شرایطی بدهی که اصلا براساس خواستهها و انتظارت از سبک زندگی که دوست داری، نیست.
نه. خدا را شکر. من در شرایطی بودم که بین عصبی زندگی کردن و پول زیاد داشتن و پول کم داشتن و در آرامش زندگیکردن دومی را انتخاب کردم. میتوانستم همینجا زندگی کنم، کاری راه بیندازم و هر روز بدوم. ولی خب چون قرار است یک بار زندگی کنم، ترجیح دادم این راه را انتخاب کنم. کسی هم در دنیا نیست که برای زندگیاش سرمایهگذاری کنم و نگرانش باشم و مجبور باشم مسئولیتش را کامل به عهده بگیرم و خدا را شکر این امکان را داشتم که درگیر خیلی از اجبارها نشوم.
کمی درمورد ایده مرکزی مجموعه عکسهایت توضیح میدهی؟
به چالش کشیدن تناقضهای آدمهای جامعه برایم خیلی اهمیت دارد و گاهی این تناقضها را بدل به طنزی تلخ میکنم و بعضی اوقات هم که برایم متأثرکننده است با بیرحمی توی صورت مخاطبانم میکوبمشان. این پارادوکسها گاهی مثل طنابی دست و پای آدمها را میبندد و بیآنکه خبر داشته باشند از حرکت بازشان میدارد.پارسال نمایشگاه انفرادیام به نام «سرای آینهها» را با همین ایده برگزار کردم و از آن هم استقبال خوبی شد.
قصد داری در خارج از کشور هم نمایشگاهی داشته باشی؟
در نمایشگاههای گروهی متنوعی شرکت کردم و مجموعهای از عکسهایم قرار است خرداد در پرتغال نمایش داده شوند.
تهمینه مفیدی
- 16
- 4