٢٠١١ بود که «سوکی کیم»، خبرنگار آمریکایی، یک شغل غیرمعمول پیدا کرد: تدریس زبان انگلیسی در دانشگاهی مردانه در کرهشمالی. دانشگاه علم و صنعت پیونگیانگ ٢٧٠ دانشجو داشت که همگی آقازاده بودند. کیم شش ماه را در این دانشگاه تدریس کرد و خاطرات روزانه خود را نوشت؛ خاطراتی که ٢٠١٤ در کتابی با این عنوان منتشر شد: «بدون تو، هیچ مایی وجود ندارد: پشت پرده زندگی آقازادهها در کرهشمالی». پس از انتشار خبر یک آزمایش موشکی دیگر کرهشمالی در ماه گذشته، با کیم تماس گرفتم.
بههرحال او جزء معدود آمریکاییهایی بود که این شانس را داشته تا مدتی در کرهشمالی باشد؛ پس نظرش دراینباره میتوانست ارزشمند و منحصربهفرد باشد. میخواستم ببینم زندگی روزانه شهروندان در کرهشمالی، یکی از منفورترین کشورهای جهان، چگونه است. کیم میگوید: «سطح نگرانی و هراسی که هر روز تجربه میکنید، تصورناپذير است. میتوانید در یک لحظه هم احساس خوشبختی داشته باشید و هم تا سرحد مرگ بترسید. فکر میکنم این احساسی است که بیشتر کرهایها دارند». مصاحبه من (شان ایلینگ) را با او بخوانید:
چطور شد که به کرهشمالی رسیدید؟
من در کرهجنوبی متولد و بزرگ شدم. در خانوادهای که مرزهای دو کره، آن را از هم پاشیده بود. بنابراین درک عمیقی از تراژدی تقسیم کره به دو کشور شمالی و جنوبی داشتم. سال ٢٠٠٢ در هیئت یک سازمان امدادی، هشت روز را در کرهشمالی گذراندم. آنچه در آن روزها شاهدش بودم، ویرانم کرد. پس از آن چند بار دیگر به کرهشمالی بازگشتم و تلاش کردم این جهان مرموز را از نزدیک درک کنم. سال ٢٠١١ متوجه شدم برای درک آنچه در کرهشمالی اتفاق میافتد، باید دوره طولانیتری را در این کشور بگذرانم. عمیقا جذب تحولات آنجا شده بودم. پس یک گروه مذهبی (پروتستان) را پیدا کردم که در کرهشمالی تدریس میکردند. عضو این گروه شدم و بهاینترتیب راهی برای ورود به کرهشمالی پیدا کردم؛ من مدرس زبان انگلیسی شدم.
پس از رسیدن به کرهشمالی در کجا ساکن شدید؟
من در یک مقر نظامی ساکن شدم و به پسران ١٩- ٢٠ساله، زبان انگلیسی آموزش میدادم؛ کسانی که آقازاده و فرزندان طبقه الیت کرهشمالی بودند. همه مجبور بودند که شش ماه آنجا بمانند.
طبقه الیت در کرهشمالی به چه معناست؟ شاگردان تو دقیقا چه کسانی بودند؟
الیت عبارت مبهمی است؛ اما اساسا این بچهها، فرزندان مقامهای حزب حاکم کرهشمالی بودند؛ کسانی که رسما از سوی حزب تأیید شده بودند. بااینحال، در معدود مواردی، الیت به معنی اقوام و خویشاندوان خاندان «کیم»، رهبر کرهشمالی، نیز هست.
من آنها را آقازاده میخوانم، چون نسبت به عموم مردم کرهشمالی امتیازات ویژهای داشتند. در سال ٢٠١١ تمام دانشگاههای این کشور به مدت یک سال تعطیل شد و تمام دانشجویان برای کار در پروژههای ساختمانی فرستاده شدند تا «کشورشان قدرتمند شده و بر سرعت موفقیتهایش افزوده شود»؛ این شعاری بود که آنها استفاده میکردند. بنابراین بیشتر مردم کرهشمالی مجبور بودند همهچیز را برای رژیم حاکم فدا کنند و این برای اغلب آنان به معنی کار بیپایان در پروژههای ساختوسازهای دولتی بود.
اما مردان جوانی که آموزششان میدادم، از این قاعده مستثنا بودند. این ٢٧٠ نفر، تنها کسانی در کشور بودند که مجبور نبودند تمام روزهای هفته را روی پروژههای دولتی کار کنند.
از تجربه آموزش تعریف کنید. برخورد بچهها با شما چطور بود؟
واقعا تجربه عجیبی بود. انگیزه واقعی من از سفر به کرهشمالی، جمعآوری اطلاعات برای نوشتن کتابم بود. بنابراین تمام تلاشم این بود که بفهمم این مردم چطور فکر میکنند و چه احساسی دارند؛ اما تمام حرکات من و برنامه روزانه آموزشیام تحت نظارت شدید بود. همهچیز بهطور دقیق و با بیشترین جزئیات ثبت و ضبط میشد. من و دانشآموزان تمام مدت از این روند نظارتی اطلاع داشتیم. بنابراین حتی زمانی که دانشجویان به من روی خوش نشان میدادند هم سایه این نظارت همهجا با ما بود.
آیا دانشجویان تنها بودند؟
هرگز. آنها هیچوقت تنها نیستند. آنها یک سیستم همیاری دارند که بر اساس آن همهجا کسی همراهشان است. من در یک آسایشگاه در مقر نظامی زندگی میکردم؛ یعنی درست در کنار آسایشگاه دانشجویان که تحت مراقبت شدید سربازان بود. اتاق من به زبان ساده بالاتر از اتاق نگهبانی بود و بنابراین همیشه نگهبانی وجود داشت که مرتبا مراقب من بود. بنابراین من فقط در ساعات مقررشده کلاس میتوانستم دانشجویانم را ببینم، همین.
زندگی روزانه دانشجویان شما خارج از کلاس درس چطور بود؟ خارج از کلاس درس هم همهچیز تحتنظارت و کنترل بود؟
در تمام لحظات این نظارت وجود داشت. دانشجویان ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشوند و بهطور گروهی نرمش میکنند که خیلی شبیه اردوگاههای نظامی است. آنها به صورت گروهی میدوند و رژه میروند و تمام کارهایشان را به صورت گروهی انجام میدهند. فضا تقریبا نظامی است، چون نظام سلسهمراتبی سختگیرانهای وجود دارد و هرکس وظیفه خاصی بر عهده دارد که نباید از آن تخطی کند.
این شرایط شامل شما هم میشد؟
بله. همه یک برنامه مشخص روزانه داشتیم و وظایفمان در آن ساعتبهساعت مشخص شده بود. دانشجویان باید برای غذاخوردن به صورت گروهی و منظم تا سالن غذاخوری پابهپای یکدیگر حرکت میکردند. آنها ساعاتی را برای مطالعه داشتند و پس از آن دستهجمعی آهنگهایی درباره رئيس بزرگ (کیم ایلسون، پدر بزرگ رهبر فعلی کرهشمالی) میخواندند. در واقع بیشترین زمان آزاد دانشجویان به ستایش و تمجید از رژیم و فلسفه بنیانگذار کرهشمالی میگذشت.
این روایت شما از زندگی نخبگان کرهشمالی است. قطعا زندگی برای مردم عادی باید سختتر بوده باشد.
دقیقا همینطور است. سیستم نظارتی در تمام بخشها و طبقات اجتماعی وجود دارد، فقط شدت و حدت آن تفاوت دارد. برای شهروندان خارج از دایره نخبگان، همان نظارت و سرکوبگری وجود دارد، ولی به همراه کار سخت و جانفرسای فیزیکی که شرایط را بدتر هم میکند.
دانشجویان چهجور کتابهایی میخواندند و چهجور فیلمهایی تماشا میکردند؟
دانشجویانم بچههای دوستداشتنی و باهوشی بودند که با بچههای ١٩ساله در جاهای دیگر تفاوت زیادی نداشتند. اما همانطور که شنیدهاید، برنامههای رسانههای جمعی، از جمله تلویزیون کاملا تحت کنترل یک حکومت توتالیتر است. تقریبا تمام برنامهها به نوعی درباره «رئيس بزرگ» است. در شبکه تلویزیونی چوسون مرکزی برنامهای درام هر روز غروب با عنوان «سرزمین خورشید» پخش میشد که درباره اقدامات قهرمانانه رئيسبزرگ کرهشمالی است. پس از آن، برنامهای چینی با عنوان «چگونه فولاد حرارتدیده میشود» پخش میشد که براساس یک رمان روسی به همین نام است؛ رمانی درباره ایدههای سوسیالیسم.
تنها روزنامه کرهشمالی، روزنامهای ششصفحهای و دولتی است که تمام مقالاتش به نوعی درباره رئيسبزرگ است. وضعیت اغلب کتابهایی که در این کشور منتشر میشود و فیلمهای آموزشی و تفریحی هم به همین شکل است.
بچههای کرهشمالی در جهانی به دنیا میآیند که تنها یک حقیقت وجود دارد و این حقیقت همان چیزی است که دربارهاش میشنوند، میخوانند و میبینند. این به آن معنی نیست که این بچهها زندگی روباتگونه دارند، نه! آنها مثل هر بچه دیگری در این جهان با صدای بلند میخندند، لبخند میزنند و دوست دارند که بازی کنند، اما دنیایشان و تصوراتشان دچار چنان محدودیتهایی است که هرگز نمیتوانید تصور کنید.
بچهها اوقات فراغتشان را چطور میگذرانند؟
آنها هیچ بازی خاصی ندارند، جز اینکه در مراسم تولدها دور هم جمع شوند و یکبهیک آواز بخوانند. آوازها همگی درباره رئيس بزرگ، کشورشان یا دوستی است. البته گاهی هم فوتبال یا بسکتبال بازی میکنند.
از تصاویر پیداست که همگی لباس متحدالشکل بر تن دارند؟
آنها در مدرسه یونیفرم میپوشیدند. روزهای تعطیل آخر هفته هم کتوشلوار یا تیشرتهای ساده بر تن میکنند. دانشجویان لباسهایشان را خودشان با دست میشستند.
آیا بچهها اخبار مربوط به مشاهیر و ستارههای جهان (سلبریتیها) را دنبال میکردند؟ کسی بود که آنها دوست داشته باشند یا ستایش کنند؟ منظورم کسی در دنیای خارج است که با مقامهای حکومتی یا رژیم ارتباطی نداشته باشد.
نه، هیچ فرد مشهور یا ستارهای جز رئيس بزرگ برای بچهها وجود نداشت. البته یادم میآید تنها سلبریتی که دانشجویانم به آن اشاره کردند، ری میونگهون بود؛ بسکتبالیست مشهور کرهشمالی که به ادعای بچهها بلندقدترین و بهترین بسکتبالیست در جهان بود، اما در واقع میونگهون از دهه ١٩٩٠ بسکتبال را کنار گذاشته بود. با دانشجویان چند باری درباره بسکتبال صحبت کردیم و آنها میدانستند که در جهان خارج شخصی به نام مایکل جردن، اسطوره آمریکایی وجود دارد. (به نظر میرسید بچهها هنوز فکر میکردند مایکل جردن بسکتبال بازی میکند، درحالیکه او در سال ١٩٩٣ از بازیهای رسمی کنار رفته بود. در سرزمینی که اخبار بهطور واقعی منعکس نمیشود، گویی زمان و تاریخ در هم تنیده شده و محو میشود.) اما دیگر سلبریتی مشهوری که دانشجویانم در کرهشمالی تا حدی از وجود آن آگاه بودند (که به نظرم عجیب آمد) بیلگیتس بود. بااینحال، بچهها هیچچیز درباره مارک زاکربرگ، بنیانگذار فیسبوک یا استیو جابز، بنیانگذار شرکت اپل نمیدانستند.
جهان را از زاویه نگاه بچهها تعریف کنید. نظر آنها درباره تحولات جهانی چه بود؟
بچهها میدانستند که جهان خارجی هم وجود دارد و بهشدت درباره آن کنجکاو بودند، اما این چیزی نبود که بتوانند بیانش کنند؛ یعنی اجازه این کار را نداشتند. آنها همگی آقازاده بودند و برخی ادعا میکردند که به خارج از کشور سفر داشتهاند. اما بیشترشان هیچوقت پایشان به خارج از کرهشمالی نرسیده بود.
کنجکاوی در کرهشمالی ممنوع است. وقتی مرتب تحتنظارت باشید و همیشه طبق یک نظم ازپیشتعیینشده رفتار کنید کمکم شرایط را همانگونه که هست میپذیرید و این باعث میشود که خودتان، خودتان را سانسور کنید و پلیس افکار و اقدامات خودتان شوید.
آنها خوشبخت بودند؟ میدانم با توجه به آنچه تعریف کردید، پرسش عجیبی است. اما به این خاطر میپرسم که اگر تمام آنچه آنها از بدو تولد با آن روبهرو شدهاند زندگی در فضایی غیرآزاد بوده پس مطمئن نیستم چیزی به اسم آزادی را از دست داده باشند. چون آزادی برای آنها از ابتدا وجود نداشته است. درباره بهحق یا ناحقبودن شرایطشان صحبت نمیکنم؛ میخواهم بدانم آیا بچهها از شرایطی که در آن زندگی میکردند آگاهی داشتند؟
چیزی که من از زندگیکردن در آنجا یاد گرفتم این است که مفاهیمی مانند خوشبختی، حقیقت و خودباوری در کرهشمالی معانی دیگری دارد. مثلا تعریف ما از خوشبختی هیچ مابازایی در کرهشمالی ندارد. آنجا خودباوری فردی امری است که باید در خدمت ملت و رئيس بزرگ باشد.
خب خوشبختی و رضایت از زندگی امری نسبی است.
بله کاملا نسبی است. در چارچوب زندگی در کرهشمالی خوشبختی معنی کاملا متفاوتی دارد. آنجا یکی از تعاریف خوشبختی به خطرانداختن جان در راه خدمت به رهبر و کشور است. باید به خاطر داشته باشید که آنجا خانهشان بود و آنها فکر میکردند تمام آنچه باید باور داشته باشند همین است. وقتی شرایطی را که بچهها در آن بزرگ شده و تحصیل میکنند را در نظر بگیرید چنین نگاهی اصلا عجیب به نظر نمیرسد.
پس شما از عملکرد کرهشمالی در نقض آزادیهای فردی حمایت نمیکنید؟
بههیچوجه. نباید فراموش کنیم چیزی که برای رهبران کرهشمالی اهمیت دارد این است که هیچ تصمیمی نباید داوطلبانه باشد. همهچیز باید از طرف رژیم برای مردم دیکته شود. در کرهشمالی این امکان وجود دارد که در یک زمان هم احساس کنید که خوشبخت هستید و هم تا سرحد مرگ بترسید. فکر میکنم بیشتر مردم کرهشمالی در چنین شرایطی زندگی میکنند.
آنها اصلا میدانند که تحت فرمان یک دولت اقتدارگرا زندگی میکنند؟ آیا اصلا داشتن چنین تفکری برای مردم کرهشمالی قابل تصور است؟
هیچگاه ندیدم که مردم کرهشمالی چنین حسی به دولتشان داشته باشند. البته شاید به این خاطر بوده که دانشجویان من همگی فرزندان خانوادههای حامی رژیم و در نتیجه سربازان رئيس بزرگ بودند. بنابراین طرح چنین پرسشی درواقع به معنی زیرسؤالبردن پایه و اساس جهانبینی و هویت آنهاست.
پس در چنین شرایطی حتی نمیتوان انتظار شک و تردید از طرف این افراد را داشت، درست است؟
من فقط شش ماه در کرهشمالی بودم اما متوجه شدم نمیتوانم درباره حقیقت و دروغ بهطور طبیعی فکر کنم. اگر شما در نظامی متولد شوید که بر پایه دروغها ساخته شده باشد، تمام آنچه میدانید و تمام آنچه از آن تغذیه (فکری و روحی) شدهاید، برایتان یک تجربه واقعی میشود و این به تنها حقیقتی تبدیل میشود که در آن زندگی کردهاید. پس این چیزی نیست که شما بتوانید درباره آن شک کنید یا زیر سؤال ببرید یا اینکه کسی در اطراف شما درباره آن شک کرده یا سؤال کند.
شما بیشتر وقت خود را با دانشجویان میگذراندید. آیا کسی از آنها به شما نزدیک هم شد؟
لحظاتی وجود داشت که میتوانستی نور کوچکی را در چشمانشان ببینی؛ بهویژه زمانی که درباره چیزی ابراز سرخوردگی میکردند. اما این لحظات بسیار کوتاه بود. همانطور که گفتم، آنها اجازه این کار را نداشتند و همهچیز بهشدت کنترل میشد. سطح نگرانی و هراسی که در میان شهروندان کرهشمالی وجود دارد غیرقابل تصور است.
اگر رژیم کیم جونگ اون همین فردا سقوط میکرد و مردم کرهشمالی بهطور ناگهانی آزاد میشدند، فکر میکنید چه واکنشی داشتند؟
خب شاید آنها از زیر یوغ یک سیستم ظالم بیرون بیایند اما فکر میکنم به دنبال جایگزینی برای آن بروند؛ چیزی که از آنها باور مطلق و وفاداری کامل طلب کند. واقعیت این است که در کرهشمالی یک لایه عمیقتری از آسیب روانی وجود دارد که درک آن بسیار دشوار است. فکر میکنم مردم این کشور در پیروی از یک قدرت محض شرطی شدهاند؛ حال رهبر هرکسی که میخواهد باشد.
سه نسل است که مردم کرهشمالی تحت رهبری حکومت استبدادی زندگی کرده و مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. این مردم هرگز برای خودشان فکر نکردهاند یاد نگرفتهاند که چطور باید این کار را انجام دهند. چطور میشود عمق و دامنه چنین آسیبی را محاسبه کرد؟ من بر این باورم آنها هرکسی را که به قدرت برسد کورکورانه دنبال خواهند کرد. متأسفم چنین حرفی را میزنم اما حتی در صورت سرنگونی رژیم کیم جونگ اون، بستر مناسب برای دیکتاتوریهای آینده در این کشور فراهم است.
- 18
- 2