چندي پيش و در جلسه شماره ٩
از سلسله نشستهاي گفتار و انديشه كه در شيراز و در دفتر حزب اتحاد ملت شوراي منطقه فارس برگزار شد، مرتضي مرديها، استاد فلسفه سياسي دانشگاه علامه طباطبايي و نويسنده كتاب «در دفاع از سياست» مباحثي را درباره شكلگيري حكومتها و ضرورت وجودشان در هر شكل، مطرح كرد كه فايل صوتي آن به طور اختصاصي در اختيار صفحه سياستنامه روزنامه اعتماد قرار گرفت.
مرديها در اين نشست با بيان اينكه گرچه عقل و درك انسان عنصر بسيار مهم و متمايز كننده او از حيوانات است اما اين ميل و غريزه و نياز است كه انسان را به حركت در ميآورد، بيان كرد اگر بپذيريم كه ما تا آن حد كه به خود وعده دادهايم، افراد خوش نيت و خوش كرداري نيستيم، آنگاه ميپذيريم كه كساني بايد ما را كنترل كنند و البته ميتوانيم
ادعا كنيم كه به حدي رسيدهايم كه بتوانيم حاكمان انتخابي داشته باشيم. اما آن حاكمان انتخابي نيز نبايد به دنبال قوانين هرچه كمتر و ساده گيرتر باشند زيرا مادامي كه انسانها به درجات خيلي بالاتري از رشد فرهنگي و اخلاقي نرسيدهاند، حكومت بايد مقتدر باشد حتي اگر انتخابي باشد. او بر اينكه حكومتها را خود ما خواسته و ساختهايم تاكيد ميكند و معتقد است وجود حكومت، فارغ از فاجر يا نيكوكار بودن آن، بهتر از هرج و مرج است. اين استاد
فلسفه سياسي ميگويد بايد دقت كنيم تا هرگاه خواستيم از دولتمردان و سياستمداران شكوه كنيم انصاف بدهيم كه خود ما به عنوان يك كارگر، كارمند، استاد دانشگاه و... چه رفتارهايي داريم. البته اين به اين معنا نيست كه آنها حق دارند بلكه به اين معناست كه ما در فهم ماجرا كمي سعه صدر داشته باشيم. وي در نهايت، از ضرورت تغيير ذهنيتها سخن ميگويد،
اينكه ما بايد ذهنيت خود را تغيير دهيم و به دنبال اين نباشيم كه حكومتي بيايد و همهچيز را آزاد و آباد كند. پس شايسته است نسبتي را كه بين مردم و حكومت تعريف ميكنيم با روشنبيني بيشتري نسبت به خود ما يعني توده مردم يا روشنفكران باشد و اين را بدانيم مطلوباتي كه اهل قدرت به دنبال آن هستند فقط ويژه آنها نيست و هر يك از ما نيز در موقعيتهاي مختلف ممكن است چنين رفتارهايي را از خود نشان دهيم. گزيدهاي از اين سخنراني را در ادامه ميخوانيد:
برخورد عمومي با سياست
مرتضي مرديها
استاد فلسفه سياسي دانشگاه علامه طباطبايي
دفاع از سياست با همين مضموني كه من به آن خواهم پرداخت، موضوعي است كه كمتر در بين نويسندگان، حكيمان و شاعران بزرگ ما ديده ميشود مگر در آثار سعدي كه نگاهي معقول، معتدل و عالمانه به اين پديده دارد. ميدانيد كه موضوع سياست، موضوع ظاهرا سادهاي براي بحث كردن است و كمتر كسي از ما هست كه در حوزه سياست خود را صاحب عقايد و ايدههايي نداند و در مقام نقد و بررسي برنيايد.
من نميخواهم وارد اين بحث شوم كه بعضي گله ميكنند كه چرا موضوعاتي مثل سياست موضوعي است كه هر كسي خود را صاحب صلاحيت ميداند درباره آن سخن بگويد. پاسخ اين ايراد تا حدي روشن است؛ از يك طرف همه ما گاه به صورت روزمره تجربه رفتار و گفتار سياسي و البته عملكرد سياستمداران را داريم و مهمتر اينكه اين گفتارها و رفتارها گاه به صورت مستقيم و گاه غيرمستقيم، زندگي ما را تحت تاثير قرار ميدهد.
بنابراين، ما به صورت ناگزير و طبيعي در مقام نقد و بررسي آن برميآييم. اگرچه اين نبايد با اينكه هميشه و همه جا به نقدهاي خود از منظر دقيق علمي اعتماد نكنيم، منافاتي پيدا كند زيرا زماني كه ما به خصوص از چيزهايي منفعت يا مضرت ميبريم ممكن است داوري ما بيطرفانه و عقلاني و دقيق نباشد و البته در اين حوزه نيز مثل بسياري از حوزههاي ديگر كسي كه در مقام صحبت برميآيد اگر قرار است چيزي غير از گفتههاي مرسوم بگويد، بايد در اين زمينه ورزيدگي و چابكي داشته باشد.
اما از آنجا كه من قصد ندارم درباره مسائل جاري سياسي صحبت كنم اين براي ما يك مشكل جدي محسوب نميشود. البته در آن چيزهايي كه به مباني تفكر سياسي و مباني گرايشها و برداشتهاي سياسي و نگاه ما به كليت سياست نيز برميگردد شايد كمتر چيزي با آن قابل مقايسه باشد از اين حيث كه براي ما اين تصورات خطي، جاافتاده و مسلمي كه وجود دارد كه به نظر من خطاست و خسارت بار است.
در بدنه اجتماع، چه در بين مردم و چه در بين كساني كه به اساتيد فن، روشنفكران و امثال آنها مشهور هستند، بحران برداشت به صورت بنيادي كج از سياست وجود دارد و به نظر ميرسد كه در جامعهاي مثل جامعه ما خسارتهاي چنين تفكري به دليل شرايط خاص سياسي آشكار نباشد و حتي بسياري فكر كنند بدبيني به سياست در كليت آن، در حال حاضر، به نفع ما است. من هميشه در مقابل اين دوستان ميگويم كه زماني ميرسد كه ما مثل خيلي از كشورهاي ديگر شرايط نرمال سياسي پيدا خواهيم كرد، در آن زمان ميخواهيم چه كنيم؟
يعني فرض كنيد در يك جامعه ليبرال دموكرات نيز با همان نگاه عرفياي كه به پديده سياست در همه جا وجود دارد ميخواهيم ادامه دهيم؟ اينجاست كه به نظر من، بيشتر وجه خسارت آميز اين نگاه آشكار ميشود. البته در حال حاضر نيز وجود دارد زيرا وجه انتخابي ساختار سياسي كشور ما هرچند مشكلات و معضلات زيادي دارد اما بازهم يك بخش انتخابي است.
اما احساس من اين است كه گاهي برخورد عمومي يا حداقل اغلبي ما با همان وجه انتخابي حكومت نيز همان برخورد عمومي با سياست است. كساني كه كتاب «در دفاع از سياست» را نگاهي كرده باشند ميدانند اما براي كساني كه كتاب را نخواندهاند، مقدمهاي را بيان ميكنم تا براي مطالعه آن آمادگي پيدا كنند.
انسان به مثابه سادهترين موضوع شناخت
از گذشته حاكم سياسي يا هر عنواني كه به آن بدهيم در نگاه عموم مردم، شبيه موجود قهاري است كه هيچ انتظار خيري از او نميتوان داشت. در بهترين حالت، فقط به عنصر ماليات كه حكومتها تحت هر عنواني ميگرفتهاند كافي بوده تا افراد را به اين احساس مبتلا كند كه كساني هستند كه دسترنج ما را به يغما ميبرند.
حال اينكه اشكال ديگر حضور قدرتها در بين جوامع به شكل جنگ و تاراج و مصالحه و قتل و غارت بوده قصه غم انگيزتري است و بيشتر توضيح ميدهد و توجيه ميكند كه چرا چنين ديدگاهي وجود داشته است. اگر در گذشته مردم مدتي بيدولتي را تجربه ميكردند شك نكنيد خود آنها به سراغ دولتها ميرفتند براي اينكه بپذيرند بر آنها حكومت كنند. گرچه در بدترين حالت، حكومت در نگاه مردم، حتي در زمان ما نيز شر لازم توصيف ميشود.
اين تصور، تصور غلط و خطرناكي است و من علتهاي آن را براي شما برميشمارم كه چه شده كه بسياري از ما تلويحا و تصريحا چنين تصوري را داشته و داريم. نكته اول، شناخت انسان و به ويژه دشواري آن است. ما موجودات شناسندهاي هستيم و براي شناخت، انتظار اين است كه سادهترين چيزي كه به عنوان موضوع شناخت در اختيار ما است يعني خود را به عنوان يك انسان بشناسيم اما بسياري به درستي گفتهاند كه اين شناخت در اغلب مواقع دچار تزلزل و انحطاط و حتي انحراف ميشود.
اينكه ما چه برداشتي از انسان برحسب ماهيت و هويت و چه برداشتي از سياست داشته باشيم در يك نمودارسازي كلان قابل درك است. اگر كه تصور ما بر اين باشد انسانها يا موجوداتي فطرتا پاك و خيرانديش هستند يا دستكم گرايش خاصي ندارند، ممكن است فكر كنيد ميتوانند آنارشيست به معناي بينياز از حاكميت- و نه لزوما هرجومرجطلبي- باشند.
در اين صورت طبيعتا آمادگي پذيرش اين ايده را پيدا ميكنيم كه آنچه تحت عنوان سياست يا حاكميت مطرح ميشود توسط عدهاي مطرح شده كه با اتكا به قدرت خود سعي داشتهاند از امكانات ديگران استفاده كنند و آنها را به خدمتگزاري خود وادارند. در حالت مقابل، ممكن است عدهاي اين تصور را داشته باشند كه انسانها موجودات بالذات شرير و شرور و خودخواه و آزاررساني هستند كه اگر لحظهاي از آنها غفلت شود كمترين كار آنها ممكن است ضربه زدن به همنوع خود باشد.
با چنين مبناي انسان شناختي قابل قبول است كه افراد به يك گرايش سياسي روي بياورند كه معتقد است حاكم بايد از اقتدار حاكميت برخوردار باشد زيرا بناست بر كساني حكومت كند كه لحظهاي غفلت از آنها ممكن است عواقب بدي را رقم بزند. بين اين دو سر طيف افراط و تفريط، مقامها و مكانهاي ميانهاي نيز وجود دارد كه ميتوان درجات مختلفي را براي ذات انسان قايل شد و متناسب با آن ميتوان طرفدار حاكميتي بود كه درجات متعدد و متنوعي از آن اعمال قدرت و حاكميت و حتي قهاريت را لازم داشته باشد. در واقع، همينطور هم هست.
شخصي مانند لاك يا روسو كه به حكومت انتخابي روي ميآورند و به هيچوجه تبليغي براي سختگيري حكومت نميكنند، انسانها را موجوداتي بالذات بيآزار و اذيت ميدانند اما كساني مانند ماكياولي و هابز كه به حاكمان پرقدرت و سختگير كه حتي احتشامي داشته باشند و رعيت از آنها بترسد، باور دارند، كساني هستند كه انسان را موجودي بالفطره شرور ميدانند.
عقل، عامل حركت انسان نيست
انسان داراي ذات است به اين معنا كه صفاتي دارد كه مستقر در اوست و عليالاصول ميتوان آنها را پيشبيني كرد. حال اگر انسان را داراي ذات بدانيم درباره چيستي ذات او سوال مطرح ميشود.
در آغازگاه عصر مدرن بحثي پيش آمد كه در چارچوب خود، هم سخني درست و هم كارساز بود اما بعدها به مسيري افتاد كه هم غلط بود و هم مشكلآفرين. من در كتابي كه قبل از «در دفاع از سياست» منتشر كردهام به اين موضوع بهطور مفصل اشاره داشتهام، بنابراين، در اين كتاب نگاهي گذرا به آن داشتهام. اين ايده در زبان فارسي به لوح سفيد يا گاه لوح پاك مشهور است.
اين ايده، اساسا يك ايده اپيستمولوژيك است؛ به اين معنا كه يك ايده است راجع به اينكه ذهن ما در مقام شناخت چگونه كار ميكند. ربطي به انسانشناسي و سوال اصلي ما كه ذات انسان چيست، ندارد اما در يك چرخش عجيب غفلت آميز، اين به آن تبديل شد. نظريه لوح سفيد را مدرنها به خصوص در مقابل مذهبيها و كشيشهاي مسيحي كه به اعتقادات و دانشهاي فطري باور داشتند، اختراع كردند.
اما در يك حركت تردستانه عجيب اينكه انسان موجودي است كه به صورت لوح سفيد زاده ميشود، در معناي آگاهي تبديل شد به اينكه گويا انسان زماني كه متولد ميشود از تمام جهات و نه فقط از لحاظ دانش، يك لوح سفيد است. در حالي كه اينها اصلا به هم ربطي نداشت؛ يعني ما ميتوانيم قبول كنيم كه انسان هنگام تولد هيچ دانشي در صفحه ذهن خود ندارد اما اين اصلا به اين معنا نيست كه هيچ گرايشي هم ندارد و اگر قرار است كه ما بعدا انسانهايي داشته باشيم كه خصوصياتي داشته باشند،
اين خصوصيات به هردوي اينها يعني هم به دانش و هم به گرايش آنها برميگردد. كساني، ماجرا را به اين سمت پيش بردند كه انسان يك لوح سفيد است و تفكيك هم نكردند كه ذهن او لوح سفيد است يا مجموعه احوالات رواني و عاطفي و غريزي او نيز لوحي سفيد و قابل تربيت به هر شكلي است. اما لازمه اين چه ميشود؟ اگر ما به آن معنايي كه آنها ميگفتند، لوح سفيد هستيم، معني سادهاش اين است كه هر انساني كه منحرف و خطاكار شد تقصير يكي است.
وقتي من در زمان تولد از تمام جهات يك لوح سفيد بودهام، اگر امروز بد شدهام تقصير يكي است اما او چه كسي ميتواند باشد؟ برخي در وهله اول، از پدر و مادر و اطرافيان نام بردند اما بعد گفتند آنها كه چيزي نميدانند، آنهايي كه ميدانند خطاكار هستند و در نهايت، گناه متوجه حاكميت جامعه شد. شما كه جامعه را در اختيار داريد، اين نظام شماست كه افراد را خطاكار ميكند.
بنابراين، از آنجا كه در دنياي ماقبل مدرن، يك نظام اجتماعي- سياسي تركيبي بود از كليسا به عنوان وجه فرهنگي، زمينداران بزرگ به عنوان وجه اقتصادي و حكومت با ارتش خود كه وجه سياسي آن را شكل ميداد، براي اصلاح جامعه بايد اين مثلث از بالا به پايين پرتاب ميشد يعني انقلاب اجتماعي.
حاصل آن نيز انقلابي بود كه تا حد كمي در انگلستان، به شكلي ايدهآل در فرانسه و ادامه آن در روسيه و چين و ايران رخ داد در نتيجه، يكي از بنيانهاي مهم نظري اين نوع رفتار و اين تفكر بسيار ساده و تا حدي بيگناه حاصل نوعي تردستي شد.
نظريه لوح سفيد در ابتداي مطرح شدن يك معني بسيار ساده داشت كه توابع زيادي نداشت و حداكثر معني آن ميتوانست اين باشد كه انتظار نداشته باشيد نوزادي كه متولد ميشود بعدا لزوما ديندار يا بيدين شود زيرا اين به آموزشهاي ما بستگي دارد. اما ربطي به خوبي و بدي نداشت زيرا خوبي و بدي از دانش ما سرچشمه نميگيرد. اين سخناني كه به بزرگان مثل ارسطو و افلاطون منسوب ميكنند كه دانايي فضيلت است البته نه به اين معنا كه خود دانايي فضيلت است بلكه به اين معنا كه دانايي منشا فضيلت است، سخني به غايت خوشبينانه است و اصلا اين طور نيست. درست است كه عقل و درك ما عنصر بسيار مهم و متمايز كننده ما از حيوانات است اما عقل ما نيست كه ما را به حركت درمي آورد بلكه ميل و غريزه و نياز، عامل حركت ما است.
در رد نظريه لوح سفيد
اگر قرار است كه انسانها موجوداتي با لوح سفيد به معنايي كه مشهور شد باشند، ما ميتوانيم شرايط خوب، آزادي، عدالت، پيشرفت و... را از حكومتها طلب كنيم زيرا آنها هستند كه به افراد خوب يا بد شكل دادهاند. به عبارتي يكي از دلايل اصلي تقاضاهاي حيرتانگيز افراد از حكومتها در طول دو- سه سده گذشته، به خصوص روشنفكران كه نوك تيز حملههاي خود را همه جا به همان مثلث سهگانه حاكميت متوجه ميكردند اين بود كه اگر شما دست از سر مردم برداريد آنها مشكلي نخواهند داشت، مشكل شما هستيد.
اين برداشت از انسان، هيچ حكومتي را براي شما تجويز نميكند و در پي آنارشيسم است. در واقع، بخشي از رمز
اينگونه جنگ حيرتانگيز و راديكال بين جريان روشنفكري در دو سه قرن گذشته با حاكمان به همين موضوع برميگردد.
آن ايدههايي كه بعدا در تفكر ماركسيستي و تفكر اسلامي جديد –نه قديم- تحت عنوان پاكي و بيگناهي مردم مطرح شد و جمله معروف روسو كه «صداي مردم، صداي خداست» نيز از همين تفكر بيرون آمد، در دنياي قديم چنين ايدههايي وجود نداشت. علت خطا بودن اين تفكر روشن است، زيرا زندگي در جوامع بدون حكومت به درگيري و هرج و مرج ميانجامد.
بنابراين، ما لوح سفيد نيستيم. به طور مثال، هنوز در دنيا وحشيها و انسانهاي غيرمتمدني وجود دارند كه با هيچ نوع آموزشي آشنا نيستند و خيليها معتقدند كه آنها نجييب هستند، مثلا روسو به آنها وحشي نجيب ميگويد؛ تصور كنيد تعدادي از آنها را از نقاط مختلف آورده و در جايي جمع كنيم و بعد از گذشت دو-سه روز غذاي مختصري در اختيار آنها بگذاريم. چه اتفاقي ميافتد؟ قاعدتا بايد آنها را به عنوان لوح سفيد بپذيريم اما آنها يا به يكديگر حمله ميكنند يا از هم ميگريزند، در حالي كه هيچ آموزشي نديدهاند.
ما وقتي به دنيا ميآييم ممكن است از منظر ذهني لوح سفيد باشيم اما از منظر ميل و غريزه نه تنها لوح سفيد نيستيم بلكه مانند يك تير و كمان كه تا نهايت آن را كشيده باشند، منتظر يك تلنگر براي شليك هستيم. يعني وضعيتي پيش ميآيد كه هيچ امنيتي براي هيچ كس وجود ندارد، همان وضعيتي كه تحت عنوان «جنگ همه عليه همه» مطرح ميشود. در مواجهه با اين وضعيت، تنها چارهاي كه انسانها براي آن انديشيدهاند در تاريخ تفكر سياسي، تحت عنوان نظريه «قرارداد» مشهور است.
اينكه كسي بيايد و بر ما حكومت كند، خواست خود ما است. در قرآن نيز آمده است كه «أ أرْبابٌ مُتفرِّقُون خيْرٌامالله الْواحِدُ الْقهارُ» يعني يك خدا براي شما بهتر است يا خدايان متعدد؟ مسلما همه ما ترجيح ميدهيم يك نفر بر ما حكومت كند زيرا كنار آمدن با يك نفر آسانتر از تحمل هرج و مرج است. بنابراين، حاكميت را ما ساخته و خواستهايم.
حاكم چه نيكوكار چه فاجر، بايد باشد
اين روند حاكميت ادامه پيدا كرد و يك روند تكاملي داشت. هم انسانها خوي وحشيگري خود را تا حدي فرو گذاشتند و هم حاكمان تا اينكه رسيديم به دنيايي كه به فرض، در آن يك جبار حاكم است. فكر نميكنم كسي بخواهد كه آن جبار سرنگون شود. امام علي (ع) در نهجالبلاغه ميفرمايند: «لابدّ للنّاس من امير برّا و فاجر». ايشان هم معتقد است فرقي نميكند نيكوكار يا فاجر اما بايد باشد.
زيرا انسانها به راحتي ميتوانند به يكديگر ظلم كنند و ميكنند. يكي بايد باشد كه مانع آنها شود، گرچه خود او نيز ظالم باشد اما اين مسلم است كه ما آن ظلم يكطرفه را به اينكه كل جامعه آشفته باشد ترجيح ميدهيم. البته عدهاي هم هستند كه ترجيح نميدهند، آنها كساني هستند كه در دنياي ما كماكان معتقد هستند كه ما انسانها يا بر فطرت نيك يا حداقل بيطرف آفريده شدهايم و اگر بد شدهايم در اين سيستم بد شدهايم.
در سيستمي كه آنها به ما وعده ميدهند كه بسازند كه البته موفق نشد و ما نمونه آن را در اروپاي غربي و در فرانسه ديديم كه تازه بهترين آن بود، نمونههاي كمونيستي آن را نيز ديديم و نمونههاي ديگري كه هر دوي اينها را نفي ميكردند اما اگر نسبت به قبل رشد كردهاند ناشي از روند تكاملي رشد دنيا بوده است و در آن ماموريتي كه يك ايدئولوژي خاص قرار بود انسان را خوب بار بياورد به نظر ميرسد كه موفق نبودهاند.
بنابراين، بايد پذيرفت كه اين ايده كه انسانها موجوداتي معصوم هستند و بعدا خوب يا بد ميشوند، ايده قابل قبولي نيست. در نتيجه ما به حكومت و به حكومت مقتدر نياز داريم. منظور از مقتدر اين است كه كساني كه ميخواهند خلاف كنند، بترسند. در حال حاضر، وقتي در جامعه ما كساني از مجازات و اعدام زورگيران يا قاتلان در ملأعام رنجيده ميشوند، من اين رنج آنها را خيلي درك نميكنم. نميگويم كه براي خلافكاران حقوقي وجود ندارد اما حكومت بايد در مقابل زورگيراني كه اموال مردم را ميبرند و گاه تجاوز هم ميكنند مقتدر باشد.
اينكه ما با يك حكومت مشكلاتي داريم دليل نميشود كه براي اعدام زورگيران نيز گريه كنيم. گاهي دوستان چنان برخورد ميكنند كه گويا اصلا فرقي نميكند كه اين فرد گناهكار است يا خير و بيدليل، دلسوزي ميكنند كه مقداري خطرناك است. به عبارتي، اگر شما هر نگراني بابت حكام داريد و هر بدي را به آنها نسبت ميدهيد، اما فراموش نكنيد كه اين حكام از ميان ما برخاستهاند و در راس نشستهاند، نه آنها از جهنم آمدهاند و نه ما از بهشت. فقط خدا ميداند كه ممكن است اگر شرايطي فراهم شود بعضي از ما نيز بعضي كارها را تحت عناويني انجام دهيم.
حكومت بايد مقتدر باشد حتي اگر انتخابي باشد
بنابراين، فرض اول ما بر اين بايد باشد كه انسانها به حكومت نياز دارند زيرا افراد عليالاصول و عليالاغلب خيرخواه و نيكانديش نيستند و حتي اگر هم باشند ميلها آنها را از آن خيرخواهي منحرف ميكنند. واضح است كه انسانشناسي ما بايد واقعبينانهتر، منصفانهتر و منعطفتر از اين باشد كه تا به حال بوده است. ما انسانهاي
بهشت آسايي نيستيم، ما خيلي موجوداتي دلرحم، باشفقت و طرفدار خوبياي نيستيم اگر هم باشيم با وجود طبيعت ما است و اين گونه پرورش يافتهايم.
به اعتقاد من معدل انسان حال حاضر، بزرگترين معجزه تاريخ چند ده هزارساله بشريت است. ببينيد، موجوداتي كه زماني مثل گرگ گرسنه هستند امروز چقدر شكيل و منظم و اغلب در بسياري از موارد با نيات خير به دنبال سازندگي هستند و اينكه به كسي ضربهاي نزنند و اميال آنها ديگران را دچار زحمت نكند. اما با وجود بزرگي اين معجزه، بخشي از آن هنوز باقي مانده است.
يعني بنده و شما بر سر كوچكترين چيزي كه ممكن است برخلاف ميل ما باشد عصباني ميشويم و در اين عصبانيت چهبسا رفتارها و سخنان ناشايستي را بيان ميكنيم. گرچه در حال حاضر، شرايط بسيار بهتر شده و جامعه به سوي اخلاقيتر شدن رفته اما به هر حال، هنوز چشمههايي از آن وجود دارد.
اگر ما بپذيريم كه ما تا آن حد كه به خود وعده دادهايم، افراد خوشنيت و خوشكرداري نيستيم، آنگاه ميپذيريم كه كساني بايد ما را كنترل كنند و البته ميتوانيم ادعا كنيم كه به حدي رسيدهايم كه بتوانيم حاكمان انتخابي داشته باشيم.
اما آن حاكمان انتخابي نيز نبايد به دنبال قوانين هرچه كمتر و سادهگيرتر باشند زيرا مادامي كه انسانها به درجات خيلي بالاتري از رشد فرهنگي و اخلاقي نرسيدهاند، حكومت بايد مقتدر باشد حتي اگر انتخابي باشد يعني افراد از خلاف قانون عمل كردن، بترسند.
اما چرا آموزهها اغلب خلاف اين بوده است؟ بحثي وجود دارد با عنوان رقابت قدرت، چه بين اهل سياست و قدرت و چه بين كساني كه اصالتا منتقد و مبارز سياسي هستند، جنگي وجود دارد. در جنگ نيز ميدانيد گاهي از ابزارهاي سخت استفاده ميشود، البته از ازل ابزارهاي نرم نيز در جنگها وجود داشته است.
پيغمبر فرموده است «الْحرْبُ خُدْعه»، يعني اساس جنگ فريب دادن است و اين فقط جنگ در ميدان نيست. امروز نرمافزار بيشتر به كار ميآيد و اين نرم افزار همان فريب دادن است. براي اينكه فريب بدهيد بايد دشمن خود را خيلي بدتر از آنچه هست جلوه دهيد، به همين دليل بود كه در دورهاي روشنفكران ميگفتند حكومتها عامل همه بدبختيهاي جامعه هستند.
تعريف نسبت بين حكومت و مردم
ما ميراثدار اين تفكر از روشنفكران خود هستيم كه چون ميخواستند در مواجهه با حكومتها از نيروي سربازي عوام استفاده كنند، چنين فاصلههايي را ايجاد كردند تا بتوانند اين نيروها را خوب مقابل يكديگر قرار دهند.
در حال حاضر ما بايد به ضربالمثل «يك سوزن به خودت بزن يك جوالدوز به مردم» دقت كنيم تا هرگاه خواستيم خيلي از دولتمردان و سياستمداران شكايت كنيم منصفانه فكر كنيم كه خود ما به عنوان يك كارگر، كارمند، استاد دانشگاه و... چه رفتارهايي داريم.
البته اين به اين معنا نيست كه آنها حق دارند بلكه به اين معناست كه ما در فهم ماجرا كمي سعه صدر داشته باشيم. به طور مثال، در كشورهاي ديگر نيز مردم شكايت ميكنند كه چرا دولتها ماليات دريافت ميكنند. دولت مثل يك مادرخرج يا يك كارمند حسابداري است كه مبالغي را از مردم ميگيرد و خرج خود آنها ميكند. البته گاهي تخلفاتي صورت ميگيرد اما شايد بخشي از آن ناگزير باشد و به تدريج بهتر ميشود.
به هر حال، اينكه در استراليا و كانادا و آلمان و فرانسه ديده ميشود، آخرين زور بشريت است و اگر كسي ادعا كند كه ميتواند وضعيت را بهتر كند شديدا بدگمان ميشويد. البته بهتر هم ميتواند بشود اما با همان حركت آهسته و پيوستهاي كه طي آن، افراد جامعه فرهيختهتر شوند. گمان ما اين است كه حكومتيها هميشه دروغ ميگويند، گرچه ممكن است گاهي دروغي مطرح شود اما ممكن نيست كه همه حرفهاي آنها دروغ باشد.
هر حكومتي در هر كشوري وجود داشته باشد با درآمد سرانه ٥٠ برابر امروز، باز هم عدهاي نگران و ناراضي وجود دارند اما اين نارضايتي را بايد به ساخت اين عالم برگرداند. هرچه دنيا به پيش برود بازهم عدهاي بيشتر از ديگران دارند و اين را نميتوان تغيير داد. بنابراين، ما بايد خود را تغيير دهيم و به دنبال اين نباشيم كه حكومتي بيايد و همهچيز را آزاد و آباد كند. ذهنيت ما بايد تغيير كند و بفهميم كه خداوند تبارك و تعالي اين سيستم را آفريده و زور ما تا حد كمي به آن ميرسد.
تاريخ فرهنگ و تمدن بشري، تاريخ بهروز كردن آن ماده خامي است كه در طبيعت وجود داشته و به نظر من تا به اينجا معجزه بزرگي بوده است. اما همين الان نيز در واقع، بسيار شايسته است كه ما نسبتي را كه بين مردم و حكومت تعريف ميكنيم با روشنبيني بيشتري نسبت به خود ما يعني توده مردم يا روشنفكران باشد و اين را بدانيم كه مطلوباتي كه اهل قدرت به دنبال آن هستند فقط ويژه آنها نبوده و يك بيماري مختص آنها نيست، شايد در آنها بيشتر باشد اما يك موضوع گسترده است و هر يك از ما نيز در موقعيتهاي مختلف ممكن است چنين رفتارهايي را از خود نشان دهيم.
عاطفه شمس
- 19
- 1