در ماه رمضان سال جاری امیرخانی نویسنده کشورمان که پیش از این روایتهای او در قالب سفرنامه را در کتابهایی چون «داستان سیستان» و «جانستان کابلستان» خواندهایم، به عراق سفر میکند و از خط مقدم نبرد با داعش که به واسطه یکی از دوستان مستند سازش به آن سر زده بود، گزارشی را تهیه میکند.
این گزارش بارسم الخط رضا امیرخانی تنظیم شده و برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
متن این گزارش در ادامه از نگاه شما میگذرد؛
۱- شبی خوشتر در عالم نیست از لیلهالقدر، خاصه اگر کربلا باشد و بیست و سوم... گمانم بر این بود که شبی به شیرینیش پهلو نزند، دستِ کم تا سالها... به یک شب نکشید، که گمانم باطل شد. وقتی شبِ بعد، شبِ بیست و چهارمِ ماهِ مبارک، با دوربین دیددرشبی -بهتر از زایس- چشم انداختم در چشم داعش... در خطِ مقدم «تازه خورماتو»...
۲- مدیونم این چهار شبِ خط را به رفیقم محمود جوانبخت که همسفر بودیم و عزیزم رضای برجی که همسفر نبودیم. و البته دو همراهِ دیگری که چهارفصلمان کردند در این چهار شب؛ فرزند مرحوم حاج هادیخان که پیرِ سفر است و تاریخِ تولدِ گذرنامهاش را فقط ثبت احوال تایید میکند و نه هیچ همسفری ... و دیگری محسنِ عزیز که آرام آرام کنارِ هم شبیهِ پیرزنهای مجلسی شدهایم، بس که خاطرهی سفرِ زیارتی داریم با هم...
۳- چرا باید مدیون محمود بود در این سفر؟ رضای برجی و محمودِ جوانبخت، مانندهی کاشفان معادن، دو سال است، زمین که نه، آسمانِ عراق را در نوردیدهاند برای ساختِ مستندی سی قسمتی با موضوع دفاع در برابر داعش. در این معدنِ عمیق، گاهی کاویدهاند و به هیچ نرسیدهاند. گاهی به گداری رسیدهاند از آهن و مس و شاید هم نقره (حدید و نحاس و فضه). و در این میان در یک «کنج کاوی» به رگهای رسیدهاند از طلا... از طلای ناب... حالا این طلا را استخراج کردهاند و ذوب کردهاند و بدلش کردهاند به اصلِ «اساور من ذهب»... و فروتنانه این دستبند را به دامن ما انداختند... گلِ کارشان را. دستِ مرا بست این دستبند...
۴- خطِ لولهی گاز روسیه به اروپا، طمع قطر و عربستان به خطِ لولهی مستقیم تا مدیترانه، هلالِ شیعی، قطع ارتباط با حزبالله لبنان، دومینوی سوریه-ایران-روسیه... نفت شرقِ سوریه و شمال عراق و ترکیه بیانرژی، مچاندازی عربستان و ایران و ترکیه... و بازی امریکا و اسرائیل و بریتانیا و فرانسه و... عصائب و داعش و حقائب و النصره، جنگِ فرقهای و... همه را شنیدهایم و تحلیلها را حفظیم... اما «تازه خورماتو» قصهی دیگری دارد. شاید شرحی بر همان عبارات بالا باشد؛ شاید نتیجهای باشد برای عبارات بالا. اما قصه، قصهی دیگری است. اهالی «تازه خورماتو»، فهمشان از عبارات بالا شکل دیگری دارد.
۵- «تازه خورماتو» نه از گاز چیزی میدانست، نه سهمی داشت از نفتِ کرکوک. شبی خوابیدند و صبح برخاستند. امیر خوابیدند و اسیر برخاستند. اِمسیت امیرا (ترکمانا) و اصبحت اسیرا (داعشیا)! صبح برخاستند و جوانانِ خائفا یترقب قریهی همسایه، «بشیر»، را دیدند که فریاد میکشند: «اسیر شدیم... داعش آمد و گرفت بشیر را...» به همین سادهگی، «تازه خورماتو» افتاد در عمق پیچیدهترین معادلهی درجهی بالای چندمجهولیِ معاصر... به عنوان یک متغیر بسیار خرد...
۶- چرا هیچ کس مطلع نبود از حملهی داعش؟ پرسیدیم از بسیاری و عاقبت دریافتیم، تصویر جنگِ ما، جنگِ هشت سالهی ما، بایستی تغییر کند در جنگِ جدید. در جنگِ ما، بسیاری بودند که پیش از عملیاتها خود را به جبهه میرساندند. چهگونه مطلع میشدند و درس و کار را رها میکردند؟ به یاری همرزمان و نه فرماندهان... همرزم تحرکِ جنگی را بو میکشید و به رفیقِ شهری خبر میداد.
عملیات در یک محور، یعنی تدارکات، یعنی لجستیک، یعنی انتقالِ ادوات و همهی اینها را همرزم، ستونِ پنجم، دیدهبان، همه و همه، درمییافتند با فاصلهای دستِ کم حدودِ یک هفته... داعش، امروز، تغییرِ خطش با سرعت تویوتای دوکابینِ لنگدراز، تخمین زده میشود. یعنی با ۱۲۰ کیلومتر در ساعت. چه در جاده و چه در بیابان... برای تقریب به ذهن باید گفت که مثلا اگر داعش امروز در جنوبِ تهران، در خطی باشد نزدیکیِ اسلامشهر و ساعتی خط بخسبد، میتوان انتظار کشید که دو ساعتِ بعد همان گردان و فوج داعشی، مثلا در آران و بیدگل کاشان عملیات کند! به همین قیاس، هیچکدام از اهالی تازهخورماتو و بشیر، آمادهی حملهی ناگهانی داعش از سمتِ حویجه نبودند.
۷- اهالی «تازه خورماتو» را به نامِ ترکمانان عراق میشناسند. ما باید بگوییم آذری... به همین سادهگی. سه میلیون نفرند، نصف علوی اهلِ سنت و نصف شیعه که از چند قرنِ پیش شریعتِ شیعه را از روحانیانِ آذریِ مهاجر گرفتهاند. اقلیتی هستند به توانِ اقلیت؛ اقلیتی مضاعف. در میانِ کردها و عربها، قومی و زبانی اقلیتند. در فرهنگِ خشنتر عرب و کرد، فرهنگی اقلیتند. و در میان اهلِ سنتِ غیرعلویِ اطرافشان، مذهبی اقلیتند. در فرهنگ و مهماننوازی و زبان، عِدلِ آذریهای ما هستند.
۸- صبح برمیخیزند و میبینند قریهی همسایه دستِ داعش است. داعش حالا آمادهی حمله به «تازه» است. «تازه» ایها، دو سال پیش و قبل از تشکیل حشد الشعبی، خود اولین گردانِ مردمی را شکل میدهند. به زحمت گُردانِ شهر گرد هم میآیند و هر کدام سلاحی فراهم میآورند و میشوند حدودِ صد و بیست نفر... با جوانانِ بشیر که همراهشان هستند راه میافتند برای بازپسگیری قریه... برای نجات زنان و فرزندان که گرفتارِ داعشند...
۹- معلمی که منزلش در مسیر تازه به بشیر است، در میگشاید و با «شای ثخین و ثقیل» سقایتشان میکند. به گوسالهی کنارِ دیوار اشاره میکند و میگوید: «ظهر که بشیر را آزاد کردید، این گوساله را جلو پایتان سر میبرم و سفره میاندازم برایتان...»
۱۰- قربانی را پیشِ پای قهرمان میکشند، نه پشتِ پا... قربانیِ پشتِ پا، مالِ اموات است... وقتی جنازه از بیت بیرون میرود.
۱۱- ۳۸ قهرمان، باقی میمانند در بشیر. ۳۸ جنازه در بشیر باقی میماند. جنازهها بر نمیگردد... نه پیش پای قهرمان قربانی میکنند -که امروز جنازه است- و نه پشتِ پای جنازهی قهرمان -که جنازهها باقی میمانند-... گوساله کنار دیوار آرام آرام نشخوار میکند.
۱۲- آفندِ بازپسگیریِ بشیر، شکست میخورد... داعش، بشیر را حفظ میکند. دو سالِ تمام بشیر در اسارت میماند. و بعدتر خورشید میدمد و «اساور من ذهب» بسته میشود به مچِ دستِ «بانوی تازه»...
۱۳- (رج. به ۵) تازهخورماتو ناخواسته وارد عمیقترین قسمت معادلهی نبرد با داعش شد. برای اولین بار داعش با مقاومت مردمی -و نه مقاومت نظامی و دولتی و حکومتی- روبهرو میشود. «تازه» که قرار بود فردای تسخیر بشیر، اشغال شود، در حقیقت دو سال مقاومت میکند؛ داعش شکست میخورد. تازه معلوم میشود که شکستِ تازه، یعنی از دست رفتن محورِ شمال به جنوب عراق... یعنی قطع ارتباطِ زمینیِ سلیمانیه و محورِ کرکوک به بغداد... همین امروز خط مقاومت «تازه»، آخرین خطِ عقیدتی قبل از مرز ایران است. حالا حاج زکی، میزبانِ ما، که زندهگیِ عادی داشت در تازه، شده است سردارِ فوجِ قائم... فوجی که فوج میزاید و افواجش لواء میزایند... گردانی که تیپ میسازد.
۱۴- (رج. به ۶) جنگ تغییر کرده است. پدری برایمان میگفت که فرزندش را در حملهی اول از دست داده بود. پیش از شهادت، پسر دمِ سحر زنگ زده بود که پدر از من راضی هستی... «حلال اله بنی. من قوتاردیم» و قبل از جواب پدر تماس قطع شده بود. تلفن همراه یعنی تغییر جنگ... قسمتیش این زیبایی را رقم میزند... اما همین پدر شروع کرد به گریستن و برایمان گفت که شبهای بعد دوباره شمارهی پسرم بر صفحه ظاهر شد... همرزمانش به شهادتش شهادت داده بودند اما جنازه برنگشته بود... شگفتزده شتابان گوشی را برداشتم... صدایی گفت: پسرت روی گردنش خال داشت؟ گفتم بله بله... زهرخند زد. گفت همالان سگان جنازهی پسرت را پیشِ روی من به دندان کشیدهاند مجوس... قسمتی از همان تغییر هم این زشتی را تصویر میکند.
۱۵- برای بسیاری از اهالیِ «تازه»، سه قصه هست... قصهی اول، فرار ۸۰ میلادی... قصهی دوم فرارِ ۹۰ میلادی و قصهی سوم، مقاومت از ۲۰۰۳ میلادی به بعد... در قصهی اول صدام جوانانِ شیعه را چنان قلع و قمع کرد که بسیاریشان به ایران گریختند. در قصهی دوم، وقتی انتفاضهی اول شیعیان آغاز شد، همان جوانان با تجربهی بدر به وطن برگشتند برای مبارزه... در خطِ تازه، ارتش صدام را عقب راندند و جنگ به نظر در شمال عراق پایان یافته بود و پیروزی به دست آمده بود که امریکای بوش، تحریمِ پرواز ممنوع را برداشت تا صدام، از پشت، «تازه» ایها را و مبارزان را در همهی جای عراق دور بزند و پابرجا بماند... قصهی سوم نیز همچه بازیِ دهشتناکی را به خود دیده است و میبیند و خواهد دید... تنها بازیگر قصهی سوم که نقش عوض میکند، امریکا است و رژیم اشغالگر قدس. او به طرفِ ضعیفتر کمک میکند تا جنگ ادامه پیدا کند؛ هر که باشد... حالا که داعش طرفِ ضعیف است، قطعا بیشتر کمک میکند.
۱۶-از خاطراتِ شهید باقری آموخته بودم که در جنگ، بازی سناریو را پیش بکشم و از هر کسی راجع به سناریوهای تخیلیش بپرسم. در اهالی تازه، از نظامیها و سیاسیها، از همه پرسیدم... بازی به راحتی تمام نمیشود. باتجربههایی که سه بار بازی مبارزه را تا ته رفتهاند، میگفتند، بازیگرانِ غریبه، نقشِ بیشتری دارند. (رج. به ۱۴)
۱۷- (رج. به ۱) پشتِ خط، همان جا که با دیددرشب چشم میانداختیم، داعشیها، غریبه نبودند. غریبهها رفته بودند. ماندهها، همان اهالی بودند که جلو پای داعش گاو سر بریده بودند و حالا گیر افتاده بودند پشتِ رویای پیروزی... جنگ به جنگِ محلی، به جنگِ قومی، به جنگِ فرقهای نزدیک شده است... باید هراسید.
۱۸- در میانهی همین جنگ، به سوریه رفتم در سال ۹۳. گفتند که فارسیآموزان سه برابر شدهاند. سوریها با خود میگویند حتما ایرانیها برای بعدِ جنگ برنامه دارند... در دلم دعا میکردم که از بوسنی چیزی نشنیده باشند.
۱۹- (رج. به ۱۸) ده سال پیش سفری رفتم به ترکمنستان. در جاده، قسمتهایی که پیمانکارانِ ترک ساخته بودند، تابلوهای بزرگی بود که مدارس اهداییِ ترکیه را نشان میداد. جایی ایستادم و پرس و جو کردم. دریافتم که در دورهی جادهسازی مهندسان ترک نیاز به قرارگاه دارند و برایشان کانکسِ اقامتیِ موقت میآورند. بعد از اتمامِ کار، این کانکسها میشوند مدارسِ اهدایی دولتِ ترکیه. به این بهانه برایشان به خطِ لاتین کتابِ ترکی میآورند و معلمِ اهلِ ترکیه و... ما نیز، سد ساخته بودیم و جاده و پل و... کانکسهای ما را در بهترین حالت محلیها طویله کرده بودند...
۲۰- (رج. به ۱۹) مسوولی دارد منطقه در کرکوک... حالا که همهچیز را به او سپردهاند، او باید به فکر کانکسها باشد؛ به فکر بعدترها... اما فکرش مشغول چیزِ دیگری است. به این فکر میکند که اگر یک فوج، با کمکِ مردمی تجهیز شدند و با فروش طلای زنان، مردانشان کلاشینکف خریدند و مهمانشان هم با تاکسیِ شخصی از کربلا و بغداد آمد دیدنشان، پس او چهکارهحسن میشود و کجا باید مسوولیتش را به رخ بکشد؟ او اگر «بختیار» باشد -که هست- باید رازِ بقا بیشتر ببیند تا دریابد که درست است که بعضی از وحوش برای ایجاد حریم، در مرزها ادرار میکنند تا غریبه –شاید هم رقیب- داخل نشود، اما... اما در مرزهای سیطره ادرار میکنند، نه وسطِ حریمِ مسوولیت!
۲۱- هر بار که عراق میروم، سری میزنم به بغداد. روزی که دیدم در محلات متصوفهی بغداد، به جای کشکول و تبرزین، زنجیر و قمه میفروشند، شادمان نشدم، ترسیدم. روزی که بالای هلال گنبد مسجدِ تکمنارهی اهلِ سنت، پرچمِ «یا قمرِ بنیهاشم» دیدم، هراسان شدم. کوچ اهلِ سنت از مناطق مشترک، معناش کوچ دیگری است از شیعیان در جایی که ما نمیبینیم و ای بسا آن کوچ، اگر چه در رسانههای جهانی جایی ندارد، اما خونبارتر باشد.
همزیستیِ فرقِ مذهبی، هر جا که به هم بخورد، جهان را آبستنِ حادثهای شوم میکند... هر جا که حرکتی غیرانسانی رخ دهد، حتا یک بار به دستِ عصائب باشد و هزار بار به دستانِِ داعش، نسلِ انسان به خطر میافتد... (داعش برای هزار بارش، هزار توجیهِ بلاوجه دارد چرا که تکفیریست و ما حتا برای یک بار هم اجازه نداریم...) (رج. به ۱۷)
۲۲- شیعیان را کشتند؛ مرجعِ شیعیان فتوا نداد. شیعیان را مثله کردند؛ مرجع شیعیان، آداب الحرب نوشت در بیست بند. حرم عسکریینِ شیعیان را منفجر کردند؛ مرجع فرمود که در زبان و در عمل مبادا توهینی روا دارید بر برادرانتان... گفتند برادران اهل سنت، فرمود نگویید اخواننا، بگویید انفسنا... و حالا همه مطمئن بودند که او دیگر فتوا نمیدهد... موصل را با اکثریت کرد و اکثریت اهلِ سنت گرفتند... این دیگر به ظاهر هیچ ربطی به مرجع نداشت... آیهالله که در کشتار شیعیان فتوا نداده بود، در تخریب حرمِ دو امامِ شیعیان فتوا نداده بود، فتوای جهاد داد... (رج. به ۱۷) روحت شاد امام که ما را مریدِ مراجع کردی در دنیای مدرن...
۲۳- (رج. به ۲۲)، (رج. به ۱۷) خیراتی اگر هست، تبرعاتی اگر هست باید ابتدا برود در مناطقِ اهلِ سنت. هر که در ایران میخواهد کار خیر کند، صاف بلند شود و برود در مناطقِ اهلِ سنت. بیش از اردوی راهیانِ نور، امروز نیاز داریم به حضور، مراوده و مفاهمه با اهلِ سنت، آن هم در مناطقِ اهل سنت و به شکل سینه به سینه.
۲۴- ابومصطفا، اهل بشیر است. در بشیر میماند برای دفاع. پسر بزرگش را پشت فرمان می نشاند و خانواده را همراه او، راهی تازه می کند؛ غافل از این که مسیری که پسر از آن جا راهی میشود، دستِ داعش است. میانهی راهِ تازه، ماشین ابومصطفا و سرنشینانش اسیر میشوند. دخترها را در دم می کشند و همسر و دو پسر را به اسارت میبرند... تصویری از جنازهی دخترانش که حاضر به کنیزی نشده بودند، روی شبکهها پخش شد از سوی داعش... برایش پیام آمد که سرنوشت پسر بزرگ و همسر نیز همان سرنوشتِ دختران است؛ یا به کنیزی و غلامی میروند، یا کشته میشوند... ابومصطفا اما نگرانِ پسرِ شش ساله است... پسری که داعش او را فرستاده است به مرکز تربیت کودکان انتحاری... او نیک میداند که همسر و فرزندانِ بزرگش قادرند که از خود و از آرمانشان دفاع کنند... ابومصطفا شبها خواب ندارد... او نگران فرزندِ معصوم شش سالهای است که نه جسمش، که ذهنش نیز اسیرِ داعش است...
۲۵- (رج. به ۲۴) محمود... بجنب... ابومصطفا را نشانمان بده... بشیر را گرفتند، نفهمیدیم. شیمیایی زدند، نفهمیدیم. حسینیهی داقوق را نقطهای تخریب کردند، نفهمیدیم. امریکا، سعودی و ترکیه، ترکمانها را زدند، نفهمیدیم... محمود بجنب... ابومصطفا را نشانمان بده... عراق، سرزمین زخمی را...
- 20
- 3